Desire knows no bounds |
|
daughter and blah blah
يه وقتايی آدم يه سری حماقتا میکنه در زندگانی، رسمن جبرانناپذير، بیکه بدونه چی در انتظارشه. بعد، ده سال بعد، يههو میرسه به جايی، که حاضره آگاهانه و با اِشراف کامل به غلطی که داره میکنه، دوباره حماقته رو مرتکب بشه، با اينکه میدونه چی در انتظارشه. اين وسط چی عوض شده؟ آدمی که اون سرِ رابطه وايستاده. میخوام بگم يه همچين آدمِ سودايیِ خطرناکیام من. يه همچين آدمِ سودايیِ خطرناکی میسازی از من. برو عقب يهکم، داری ازم میترسونیم. |
|
Sunday, November 29, 2009 .God is gay+ .He can't be- .He made the whole universe perfect .The oceans, the skies, the beautiful flowers, the trees everywhere .That's right. He's a decorator+
|
|
?Let me teach you sth about love, okay .Naturally, there are exceptions to what I'm going to say, but they're the exception, not the rule .Love, despite what they tell you, does not conquer all .Nor doeas it even usually last ?In the end, the romantic aspirations of our youth are reduced to whatever works, okay |
|
|
|
.My story is, whatever works .You know, as long as you don't hurt anybody .Any way you can filch a little joy in this cruel, dog-eat-dog, pointless, black chaos .That's my story
|
|
يکی سکان دنيا رو بگيره بده دست آقامون وودی آلن
برداره همينجوری دنيا رو اداره کنه که تهِ اين فيلمِ آخرشو همهمون رستگار شيم بريم خودبهخود از خوشی بميريم ديگه اه |
|
يکوقتهايی که همين الان از راه رسيدهايد
دم در توی کوچه بعد؟ بعد آقای پدر ايستاده جلوی در نصفهباز ماشيناش نمیدانم منتظر کی يواش از پشت بزنيد روی شانهاش که چه خوشتيپ شدی امروز مهندس و؟ و جايزه بگيريد |
|
برداشت يکم
اولين بار که ديدمش، به رفيقمون گفتم چه چشمای خوبی داره اين خانومه، چه نگاهشو دوست دارم، چه گرمه. دلم خواسته بود باهاش حرف بزنم، نزده بودم، نشده بود. دفعهی بعد اما نشسته بودم کنارش. با هم گپ زده بوديم. تماشا کرده بودمش. چشمها و نگاه و خطهای صورتش رو. يه گرمای سياهچشمی بود تو صورتش که دوسش داشتم. از هر دری حرف زدن و صميمی و بیتعصب از هر دری حرف زدنش رو دوست داشتم. فک کن نشسته باشی سر ميز، يه ميز مستطيل. حالا قطر مستطيل رو رسم کن. يکیشون نشسته اين سر قطر، يکیشون نشسته اون سر قطر. من؟ من حوالی يکی ازين دو نفرم. دستمو دراز میکنم سالاد بکشم تو بشقابم، گير میکنه به چندتا نخ نامرئی. به نخهای نامرئی رابطه. دستمو میکشم رو نخها. گرمن. دوست دارم همينجوری تکيه بدم عقب تماشا کنم ارتعاش اين تارهای نرم رو. اين آدمهای نرم رو. که چهجوری حواسشون به هم هست، ازين سر قطر تا اون سر قطر. که چه وقت و بیوقت ديالوگ دارن با هم، تو هر زمينهای. که چه صميميتِ خوشدستی هست بينشون. ازون پارتنرا که حضور هرکدوم برا اون يکی لذتبخشه، سنگين نيست، دستوپاگير نيست، باعث اصطکاک نيست. در مورد هر چيزی، ابسولوتلی هر چیزی میتونن با هم حرف بزنن، بیکه يکی بهخاطر حضور اون ديگری جلوی زبونشو بگيره يا خودش رو سانسور کنه. در مورد هر چيزی حرف میزدن با هم، بیکه يکی فکر کنه اون ديگری حوصلهی اين حرفا رو نداره يا اهلش نيست. میديدم اون فولدری رو که با هم شر میکردن، از در و ديوار، از خاطرات کلی گرفته تا ديتيلهای کوچيک و حاشيهای. بعد من عاشق اين حاشيهی امنيت آدمام تو روابطشون. عاشق اين همدلیهاشونم. عاشق اين با هم نَدار بودنهاشونم. عاشق اينم که بشينم لبخندای زيرپوستیشون به هم رو تماشا کنم. بیکه حواسشون باشه جانِ دلم گفتنهاشون به هم رو بشنوم. نگاههای مهربون گاه و بیگاهشون رو رصد کنم، اون لحنِ گرمِ شراکتشون رو، رفاقتشون رو. ازون رفاقتا که نخهای گرم نامرئیش گير میکرد به دستای آدم موقعِ کشيدنِ سالاد. |
|
Saturday, November 28, 2009 |
|
Friday, November 27, 2009
از هم-فيلمبينیها - 2
Youth Without Youth دفعهی اول که استارت زدم «جوانی بدون جوانی» رو ببينم، همون اولا بود که فيلم اومده بود. طرح روی جلدشو دوست نداشتم، مضافن قرمز بدرنگ بدچاپش رو. فيلمو گذاشتم تو دیویی پلير، اوايلشو ديدم، اما اونقدر نسخهی پردهایِ بدرنگ و رويی بود که رسمن بیخيالِ ديدن فيلم شدم. آقای کاپولا هرقدر هم فيلمساز خوبی باشه، تحقيقن فيلمسازِ بالينی من نيست. اينه که بعد از تلاش ناکام دفعهی اول هيچوقت وسوسه نشدم برم ببينم اين کارشو. دفعهی دوم بعد از آنونس همفيلمبينی بود. اينبار محسن نسخهی خوشکيفيت فيلم رو بهم داده بود، بنابراين کيفيت توپ، بنابراين بهانهی بدرنگ و رويی نداشتم، اما کماکان جلد فيلم زشت بود. بروبچ زنگ زده بودن که با هم بشينيم فيلمو ببينيم. قرار شد عصرتر فيلمو ببرم خونهی کيوان اينا، دستهجمعی ببينيم. خودم بيرون بودم و کارم طول کشيده بود و شب خسته برگشته بودم خونه و داشتم فکر میکردم امشب چه حس فيلمبينیم نمياد، که کيوان زنگ زد بچهها چراغا رو خاموش کردهن نشستهن سانس اکران شروع شه، چرا نميای پس! لباسِ درنياوردهمو دوباره تنم کردم راه افتادم سمت اکران فيلم. از راه نرسيده و نوشاميدنی خوردهنخورده فيلم رفت رو پخش. داشتم با خودم فکر میکردم عجب رنگ و روی خوبی داره که. نکنه ما داريم کل فيلمای عمرمونو سهپرده بدرنگتر از نسخههای اصلی میبينيم و روحمونم خبر نداره و واسه خودمونم کلی شاد و مسروريم و اينا؟ بعد شما نگار و فربد رو شايد زياد نشناسين. عيب نداره هم. الان براتون تعريفشون میکنم. اصلنم قرار نيست دههپنجاهی-دههشصتیبازی در بيارم. مدل اين دوستای ما اينجوريه که تو همون دقايق ابتدايی هرچيزی، يا از چيزه خوششون مياد، يا نمياد، گاهی هم از قبل کانسپت دارن و از يه چيزی خوششون اومده يا نيومده، بعد حد وسط ندارن، حالا باز نگار يه چندتا نقطه داره اون وسطا، بين صفر تا صد، فربد اما نداره بچهم. بعد اگه خوششون بياد که خوب هيچی، خدا رو شکر، اما اگه خوششون نياد، با تريلی آقای راننده ترانزيت و تانک عطا و يه کاميون کمکی از رو چيزه رد میشن. يعنی تحمل نسبيت انيشتين رو ندارن به کل. (حواستون هست که دارم اگزجره میکنم ديگه، ها؟ يهکم حالا.) بعد خب فيلم شروع شد. تا يه ربع همه ساکت و خاموش و تاريک و اينا بودن، بعد فربد با همون لحن يواش برگشت که «الان ما داريم از فيلم لذت میبريم؟»، بعد اينجوری بود که داغ دل همه تازه شد. حالا داشتيم تلاش میکرديم فيلمو ببينيم به هرحال، اما اينجوری شد که بعد از مدتی کيوان ديسک کمرش شروع کرد به خارش و تصميم گرفت بره بخوابه، الی حس کرد لازمه پياده برگرده خونهشون، تتی رفت تو کفش من، فربد رسمن رفت خوابيد، نگار هم فيلم «دِ اج آو لاو» رو گرفته بود دستش که اينو ببينيم، اين فيلم خوبيه، اينو بينيم. اينچنين بود دومين تجربهی تماشای يوث ويداوت فيلانِ ما. بعد من متوجه شدم هرگز دستهجمعی نشينيم فيلمی رو که تا حالا نديديم ببينيم. قبلن خونهی عطا هم متوجه شده بودم البته. حالا لابد بعدن هم باز متوجهتر میشم. دفعهی سوم همين چند روز پيشا بود. يه روزی بود که من قبلش کلی مراودات ای-ميلی و تلفنی داشتم و کلی داون بودم و اينا، بعد تصميم گرفته بودم بشينم چانگکينگ اکسپرس آقامون کار-وای رو ببينم. چانگکينگ اکسپرس رو قبلنا تا اواخر اپيزود اول ديده بودم و بعد ديگه هرگز ادامه نداده بودمش. نشستم به تماشای فيلم، از اول، و اواسط اپيزود دوم بود که ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم، به دوستای فيلمشناسام اسمس دادم که اوووف، آقا عجب فيلميه اين، همهشون از دم تاييدم کردن و من شاد و مسرور به ضيافت خودم ادامه دادم. فيلم که تموم شد، رسمن اونقدر سرحال شده بودم و اونقدر انرژی گرفته بودم، که تصميم گرفتم تا انرژیم نپريده، بشينم هر جور شده يوث ويداوت فيلان رو ببينم بالاخره. فيلمو از اول شروع کردم به ديدن. اوهوم آقا، عجب رنگ و رويی. اصن آدم فيلمو بايد تو خونهی خودش، تو تلويزيون خودش، تو خلوت خودش ببينه. تازه يه ربع از فيلم رفته بود که تلفن زدی. فيلمو زدم رو پاز و نشستم به حرف زدن باهات. حواسم بود انرژیِ چانگکينگ فيلان نپره. حرف زدنمون طولانی شد. رفت جاهايی که نبايد. جاهايی که به هر حال بايد. بعد میدونی چيه؟ وقتی پای وبلاگ اينجوری مياد وسط زندگی آدم، وقتی يه آدمی مث من خيلی وقتا به جای حرف زدن شروع میکنه به نوشتن، حالا وبلاگ، ایميل، دفتر سياهه، هر چی، کلی فرصت داره که فلان جای نوشته رو عوض کنه، لحن آخر ميلشو تغيير بده، تون صداشو عوض کنه. وقتی داری حرف میزنی اما، يه جاهايی نفس عميقت مياد فقط، يه جاهايی مکث میکنی که جواب بدی يا ندی، يه جاهايی ساکتت میشه، يه جاهايی بغض میپيچه تو گلوت. وبلاگ و ایميل بغض و مکث و سکوت و نفس عميق و قورت دادن حرفای نصفه رو ندارن. آدم فرصت داره خودشو بزنه به اون راه. فرصت داره به روی خودش نياره. فرصت داره احساساتشو کنترل کنه. اما يه وقتايی مث اون روز، نمیتونستم من، نشد. گوشی رو که گذاشتم، دوباره که برگشتم پای فيلم، چانگکينگام پريده بود. نشستم به تماشای فيلم، گذاشتم فيلم منو با خودش ببره. بعد میدونی چی بهترم میکرد؟ وقتايی که صدای ساز کلهرو میشنيدم گاه و بیگاه، وسط موسيقی فيلم. يعنی اصن اينجوری بود که گوشم به کمين نشسته بود، که صدای ساز رو شکار کنه وسط اون حال و هوا. عجيب میچسبيد بهم. هيأت کرمکاراملی دختره هم میچسبيد بهم. اون نوشتن کلمات چينی و ژاپنی با گچ و خودنويس هم میچسبيد بهم. بعد اصن میدونی چیِ فيلمو خيلی دوست داشتم؟ آواهای زبانهای مختلف تو فيلمو. از همين چينی و ژاپنی و آلمانی گرفته تا لاتين (آخخخخ لاتين) و عبری و بابِلی و سومری و الخ. يعنی حتا دو سه جا فيلمو زدم عقب که دوباره اون آواها رو بشنوم. زانوهامو بغل کرده بودم نشسته بودم رو مبل، چونهم روی زانوم بود، هرازگاهی دوتا دونه انار برمیداشتم میذاشتم دهنم، و برای خودم يه جورِ اندوهگينِ درونیای از خوردهکاریهای فيلم لذت میبردم. حواسم به تو بود اما. يک سوم پايانیِ فيلم مونده بود هنوز، که زنگ زدی دوباره، چند جملهی کوتاه. آقای گلفروش اومد دم خونهمون. برگشتم پای فيلم. صورتم عوض نشده بود، اما يه حس چانگکينگ مِلويی ته دلم بود که داشتم به روی خودم نمیآوردمش. فيلمو ديدم تا ته، بالاخره. عاقبت به خير شد. آقای کاپولا فيلمسازِ من نيست. جوانی بدون جوانی فيلم من نيست. تمام طول فيلم داشتم حس میکردم فيلمساز داره وفادارانه کتاب رو خلاصه میکنه و به خورد من میده. من اما دلم میخواست روايت شخصی خودش رو ببينم ازين کتاب. يعنی اصن اينجوريه که يه همچين موضوعاتی، يه همچين قصههای گل و گشادی طبعن جا نمیشن تو يه فيلم. خوب چرا منِ فيلمساز برندارم تيکهای که خودم دوست دارم رو کراپ کنم از کتاب، بعد بشينم قصهی خودم رو ازون تيکه تعريف کنم؟ تمام طول فيلم فکر میکردم کاش آقای کاپولا اينکارو کرده بود. يه مضمونی هست اما تو فيلم، همون «جوانی بدون جوانی»، که بیکه فيلمو ببينی از روی اسمش هم تابلوئه، مضمون مورد علاقهی منه. حالا نگيم مورد علاقه، بگيم مورد دغدغه، مورد مداغه، مدغوغ اصن. اينکه تو باطنن يه آدم هفتاد سالهای، اما در هيأت يه آدم چهل ساله داری زندگی میکنی. اينکه برای خودت عمری رو از سر گذروندی، کلی زندگی کردی، کلی تجربه داری، کلی جهانبينیِ شخصی داری برای خودت، کلی دغدغهها و افکار يه آدم هفتادسالهی همهچی از سر گذرونده احاطه داره بهت، اما داری لايفاستايل يه چهلساله رو دوباره تجربه میکنی. داری دوباره جوانی میکنی بیکه تکنيکلی جوون باشی. بیکه اتفاقها و روابط برات بکارت دفهی اول رو داشته باشن، ناشناختهبودن تجارب جوانی رو داشته باشن. میدونی؟ حس کوفتيه راستش. يعنی اينجوری میشه که تو تبديل میشی به يه شخص ثالث، که داره همهچی رو از بالا نگاه میکنه، در حالیکه عملن دوم شخص مفرد رابطهای، ضمير مقابل رابطهای. داری يه سری فعل حال رو از سر میگذرونی که فیالوافع برای تو افعال ماضیان. زمان زندگیت میشه «حال در گذشته»، «حال بیآينده». تو معاشرتها و روابطت تبديل میشی به يه فورچونتلری که تا يه جايی، در حد بضاعت چارتا فنچون قهوه و دو دست ورق لااقل، میتونه بخشی از سرنوشت آدما رو تو پيشونیشون بخونه. بخشی از آيندهی روابط رو کف دست آدما ببينه. بعد؟ بعد جذابيتِ «ازهمهجابیخبریِ زمان حال» رو از دست میدی کمکم. هی ته دلت میشی يه دانای کل، میشی يه دانای جزء حالا، که همچين هم چيزِ جذابی نيست. بله آقا، دانستن مردن است. حالا که ته اين نوشته دور هميم، شما اگه دلت خواست بردار يه تعميم کوچيکی هم بده به معاشرت آدم، با طيف گستردهی آدمهای خيلی کوچيکتر از خودش. میشه مصداق بارز همين جوانی ويداوت فيلان. بهخدا. Labels: از همفيلمبينیها |
|
هر کس الکل خودش را دارد. من در زيستن الکل کافی پيدا میکنم. مست از احساس شخصی در اطراف ول میگردم و درست میروم: وقتی زمانش برسد مثل ديگران سر از دفتر کارم در میآورم. اگر زمانش نرسد به سوی رودخانه میروم و مثل ديگران رودخانه را تماشا میکنم. من همانی بودهام که هستم. و فراتر از اينها، آسمان شخصی خودم را مخفيانه ستارهباران میکنم و جاودانگی خودم را دارم.
کتاب دلواپسی -- فرناندو پسوا |
|
Thursday, November 26, 2009
امشب داشتم حرف میزدم پای تلفن
بعد يه جاهايی وسط حرفای توی گوشی صداهه صدای عليرضا میداد رسمن لحن عليرضا داشت دست و پامو گم کردم برا خودم يه لحظه |
|
مردها همينجوری غول میشوند
که زنی باشد کنارشان سير سيراب آلساندرو ايلِخا |
|
|
|
Wednesday, November 25, 2009
...
بالاخره يک روز تصميم گرفتم دست از قهرمان شدن بردارم و به جايش بنشينم تماموقت کتاب بخوانم. برای قهرمانهای توی کتاب دست بزنم، جسارتها و توانايیهاشان را تحسين کنم و نگران خانوادهشان، موقعيت کاریشان، حرف و حديث آدمهای دور و برشان و آخر و عاقبتشان نباشم. زوروهای کاغذی --- سيلويا پرينت |
|
Tuesday, November 24, 2009
يه چيزی هست که داره از تو مَنو میجُوئه
جديدنا صدای خِرتخِرتشو هم میشنوم حتا |
|
8:23
گل بنفشه داره بهم میگه نه فقط بلدی کجاها از کلمههات استفاده کنی که حتاتر بلدی کجاها از کلمههات استفاده نکنی هميناست که تو رو اينجوری ملکِ شخصیِ آدم میکنه |
|
7:35
صدام زد که حوصله داری از زير پتو بيای بيرون صبحونه آماده کردهم برات حوصله داشتم؟ جواب دادم ميام تا از جام پاشم و يهچی تنم کنم و برسم به آشپزخونه تو دلم فکر کرده بودم روزنامه داريم و گل رو ميز صبحانه روزنامه داشتيم و گل |
|
6:44
میدونی مث اين میمونه که مريضی و دلت سوپ میخواد اما زنگ میزنی مرغ سوخاری اسپايسی برات بيارن خوب مرغ سوخاری اسپايسی خوشمزهتره اما تو مريضی و دلت سوپ میخواد |
|
Monday, November 23, 2009
برويد اينجا و به پروسهی آفرينش يک اثر هنری کمک کنيد، مخصوصن که اثریست غذا-محور و فيلان.
سئوالهای سختی هم نیست: یک: اهلِ صبحانهخوردن هستید اصلاً؟ نانوپنیر و کره و مُربّا احتمالاً؟ نیمرو و اُملت؟ کرانچی و شیر؟ شیرینی با چای؟ یا چیزی دیگر؟ دو: بین دور و بریها، دوست و آشناها، فَکوفامیل، مردها بیشتر آشپزی میکنند یا زنها؟ یعنی کی بیشتر از بقیه وقتش را در آشپزخانه صرفِ پُختوپز میکند؟ سه: اگر کسی از اهالیِ خانه (قاعدتاً خانهای که دستکم دونفر در آن زندگی میکنند) قبل از وقتِ ناهار، یا شام، گرسنهاش شد، خودش دستبهکار میشود و غذایی چیزی میپزد و خودش را سیر میکند، یا صبر میکند آشپز خانه، بالأخره، چیزی تدارک ببیند؟ چاهار: تنوع غذاها در خانهی خودتان، یا دور و بریها چهجوریست؟ کسی برنامهی غذایی دارد احیاناً؟ که مثلاً شنبه این غذا را بخوریم و یکشنبه اینیکی را و...؟ یا هروقت هرچی بود و آماده شد میخورید؟ پنج: میانهتان با غذاخوردن در رستوران چهجوریست؟ ماهی چندبار غذا را بهجای خانه توی رستوران میخورید؟ ماهی چندبار سفارش میدهید غذا را از بیرون بیاورند؟ چه غذاهایی را بیشتر سفارش میدهید؟ پیتزا؟ ساندویچ؟ مرغسوخاری؟ شش: توی خانه سفره پهن میکنید روی زمین؟ یا میز غذاخوری دارید؟ میز غذاخوری توی آشپزخانه است یا توی هالِ خانه؟ هفت: همهی اهالی خانه با هم غذا میخورند، یا هرکسی گوشهای از خانه شکم خودش را پُر میکند؟ غذاخوردنتان وقتِ بخصوصی دارد؟ ساعتِ بخصوصی؟ هشت: موقع شام و ناهار، سالاد و ماست و اینچیزها هم روی میز هست؟ نوشابه میخورید با غذا یا آبمعدنی احتمالاً؟ نُه: وقتِ غذاخوردن احتمالاً تلویزیونِ خانه روشن است، یا ترجیح میدهید موسیقی گوش کنید؟ یا اصلاً سکوت را ترجیح میدهید؟ اصلاً موقع غذاخوردن کسی از دور و بریها حرف میزند، یا همه ساکتند؟ ده: ظرفها را چهکسی میشوید؟ هرکی ظرفِ خودش را، یا یکی ظرفِ همه را؟ یازده: بعدِ ناهار و شام چیزی بهعنوانِ دِسِر (بهقولِ استاد دریابندری پَسآرَک) میخورید؟ چای یا قهوه؟ چند دقیقه بعدِ ناهار و شام؟ همه یکچیز میخورند، یا هرکی به سلیقهی خودش؟ بعدِ تحریر: ممنون. اگر هم، احیاناً، این نوشته را توی «گودر» خواندید، لطف میکنید اگر جوابتان را اینجا، توی پیغامگیر وبلاگ بنویسید، یا بفرستید به ئیمیلی که نشانیاش کنار همین صفحه است. |
|
سفيد دردانهی من
سفید دردانهی من سفيد دردانهی من سفيد مردانهی من مرغ غمت گشتم و شد ... اوهوم. دقيقن هی که میرسه همينجاش هی میگم غلط کردم اصن نوشتمش. طاقت ندارم ببينمت اينجوری. نباش اينجوری. |
|
Sunday, November 22, 2009
اگه قرار میشد يه روز بشينم يه قصه بنويسم، حتمن پرسوناژهای قصهم رو از اشياء انتخاب میکردم. يعنی اينجوريه که من يه شلفِ حصيری دارم، که تو طبقهی دومش يه جعبهی حصيریئه که توش پُرِ لوازمالتحريره، اما نه ازين لوازمالتحريرای معمولی. يه سری چيزاييه توش که يهجورايی خاص و هيجانانگيزن و به مرور زمان جمع شدهن. بعد هر کدوم تاريخ و هيستوری و شأن نزول و آدمِ خودشونو دارن. بعد لابد اين جعبههه رو میذاشتم جلوم، يکیيکی چيزای توشو در مياوردم و شروع میکردم به نوشتن. بعد لابدتر خودشون يواشيواش که قصه میرفت جلو، به هم مربوط میشدن، بیکه از هم خبر داشته باشن، با يه سری نخهای نامرئیِ ماهیگيری.
|
|
You are the butter to my bread
+ پتومه به کل. با تقريب خوبی میشه گفت امروز از تخت پايين نيومدم. يعنی هوا به طرز ناجوانمردانهای بيرونِ زيرِ پتو سرد بود و من به طرز ابلهانهای کمترين مقدار شوفاژ رو استفاده میکنم بهواسطهی علاقهی مفرطام به لباسهای زمستونی، و امروز اصلن تحمل لباسهای سنگينو نداشتم، اينه که به طرز کپکواری تمام روز خود را در زير پتو سپری کردم و بسيار خوش گذشت هم. + مدتيه رو ميزم پر از فيلمای به شدت مهم و هيجانانگيزه و مدتيه از شدت هيجان نمیتونم انتخاب کنم کدوم فيلمو ببينم، بنابراين بهجاش Big Bang Theory ديدم و خنديدم، بسی. + ديشب طی تلاشی قابل تحسين، از بين فيلمای آخر آقايون جيم جارموش و وودی آلن و هانکه و سام مندس، کدومو انتخاب کرده باشم خوبه؟ طبعن فيلم آخر خانوم نورا افرون، جولی و جوليا. + نبينيد آقا، نبينيد فيلمو مگر اينکه قبلش شام يه بيفتک آبدار حسابی خورده باشيد با قارچ تفتداده شده در کره و اِ پايل آو سيبزمينی سرخکرده و بروکلی بخارپز، به اضافهی سالاد فراوانِ پنيردار، برای دسر هم تارت ميوهی بیبی داشته باشين با چای ليمو؛ از ما گفتن. فيلم به درستی در ستايش آشپزیئه و ضمنن در ستايش وبلاگ! بعد يه سکانس پياز خورد-کنی داره، ماه. بعد آخه زندگی نمیذارن برا آدم که. برمیدارن انواع و اقسام غذاها و دسرهای خوشآبورنگ و پرشکلات رو میذارن کنار مريل استريپ با اون ذات نچرال مريلاستريپايش، میذارن کنار آقای شوهر مريل استريپ که يه آقای کچلِ جيگرِ کمحرفِ خوردنیئه، بعد يه ايمی آدامز میذارن توش که سرنوشتش با غذا و وبلاگ عوض میشه، بعد کارگردان هم اصولن نورا افرونای باشه که تخصصش مِگرايانسازیئه، ديگه چی بگه آدم. کافی بود يه خورده جوليا رابرتز و سوشی و تام هنکس هم داشته باشه فيلم، که به کل بشه خودِ بهشت، به جای گريبان اون رفيقمون. |
|
با همه ی مردهای زندگیت این جوری بودی. بسه دیگه. با من یکی نباش.
|
|
داشتم با نخ ماهیگيری دستهی عينکه رو میدوختم
شوخیشوخی شلوارم آتيش گرفت |
|
Displaying 3 of 11 blogs – Show all Minimize list
|
|
Saturday, November 21, 2009
ليبل: چگونه روابطمان را سِرینسازی کنيم
يا بين خودمان بماند، ما آنقدرها هم که مینمائيم کوول نيستيم دستخط آدما مث امضاشون میمونه. رسمن بخشی از هويت آدمه. وقتی امضای طرف رو میبينی، يا فلان نوشتهی دستنويسش رو، ناخوداگاه يه تصوير ازش میسازی تو ذهنت، حالا گيرم نسبی. يه دورنمايی از شخصيت آدمه تو ذهنت شکل میگيره، بیکه استاندارد مشخصی داشته باشه. بعد، تو دنيای ديجيتال، تو همين مجازستان، تو وبلاگ و گودر و ایميل و نوت و کامنت و چت و الخ، رسمالخط و ادبيات آدما مياد میشينه جای دستخطشون. مدل نوشتن و نوع انشای کلمات تبديل میشه به بخشی از هويت اون آدم، تبديل میشه به امضای اون آدم. بعد کمکم اينجوری میشه که اگه کهنهی مجازستان باشی و روزها و ماهها و سالها خونده باشی آدما رو، ديگه لازم نيست به اسم زير نوشته يا آدرس بالای وبلاگ نگاه کنی. کافيه چشمت به دوتا کلمه بيفته، بی نام و نشون حتا، تا سهسوت دستخطشو تشخيص بدی، سهسوت نگارنده رو شناسايی کنی. بعد بعضی آدما هستن در زندگانی، مثلن من، که کلمهزايی میکنن. يه سری کلمهها و صداهای مخصوص به خودشون دارن که خب دستسازه، کپی و اقتباس و فيلان نيست. بعد تو يادته که اين کلمه مال توئه ديگه. که يعنی اگه ناغافل وسط فلان خيابون شهر افتاده باشه، تو میدونی يا از تو کيف تو افتاده وسط خيابون، يا از تو کيف يکی که بالاخره يهجوری دوست تو بوده، آدم تو بوده همرابطهی تو بوده. بعد بعضی رابطهها هستن در زندگانی، که رسمالخط شخصی خودشون رو دارن، ادبيات و آيين نگارش خودشون رو. که يعنی فلان کلمه از دل رابطهی دو نفرهی شما اومده بيرون، شخصیِ شما دوتاست. که يعنی کلمههه امضای رابطهست، حريم خصوصی رابطهست. بعد بعضی خوردهريزها خوردهرازها هستن در زندگانی، که جزو حريم خصوصی رابطه محسوب میشن. که وجود داشتنشون، که گفتنشون که شنيدنشون برای رابطه امتياز محسوب میشه. که آدمه رو از آدمای ديگه متمايز میکنه رابطه رو از روابط ديگه تفکيک میکنه. که تبديل میشه به کلمههای کليدی رابطه. بعد بعضی کلمهها هستن در زندگانی، که توی دل رابطه به دنيا اومدهن و افتادهن سر زبون جفتتون. يهجورايی درآمدِ رابطهن. عادت داری تو خود رابطه خرجشون کنی. دلت میخواد فقط خودت بشنویشون، فقط خودت بگیشون. خيال میکنی فقط خودت میشنوی و میگیشون، انگار خيابونهای دونفره باشن، خيابونهای شخصیِ رابطه. بعد بعضی خيابونها هستن در زندگانی، که جزو مسير هرروزهی تو محسوب نمیشن. که شامل جبر جغرافيايی نيستن. که يه جای دوری يه گوشهی پرتی از شهر دارن زندگی میکنن برا خودشون. که هيشکی خيال نمیکنه ممکنه گذار تو بيفته اونجا. اما يه روز از خواب پا میشی میبينی گذارت افتاده اونجا، وسط آخرين خيابونِ پرت دنيا. بعد همينجوری که داری در و ديوار خيابون رو تماشا میکنی واسه خودت، پات گير میکنه به يه سری کلمه که ريختهن کف خيابون. چشمت ميفته بهشون. آشنان. رسمالخطشون آشنا میزنه. يه سری جملههای دستساز تو قاطیشونه حتا. چندتا خردهکليد و يه سری خوردهراز و چارپنجتا اصطلاح و عبارت عاشقانه حتا، شوخی و جدی، عمدی و سهوی، همه افتادهن کنار هم. کمسواد هم که نيستی که، هستی؟ بعدِ يه عمر خيابونگردیِ مجازی و غير مجازی، اونقدر هوش و حواست سر جا هست که دستخط آدما رو از چار فرسخی تشخيص بدی. که بتونی آسمون رو ببافی به ريسمون و خطوط مرئی و نامرئی رو بگيری برسی به رشته و سر دراز و الخ. و الخ. و الخ. بعد بعضی الخها هستن در زندگانی، که چند قدم رابطه رو برمیگردونن عقب. که آشغالتراش میريزن کف رابطه. هيچ آدمی هيچ رابطهای از آشغالتراش نمرده، اما يه وقتايی که داری پابرهنه راه میری، میچسبن کف پات. اگه بدشانس باشی ممکنه حتا تيزیشون بره لای ناخون انگشت وسطیت. بعد کمکم ديگه پابرهنهگیت نمياد تو رابطه. يادت میمونه جوراب پات کنی. بعد میدونی بدی جوراب و وبلاگ و اينجور کلمهها و نوشتهها چيه؟ خوبیش اينه که يه سری جمله بوده که گير کرده بوده توی راه، حالا ريخته بيرون، خلاص شدی از دستشون. بدیش اما اينه که توی عابرِ از همهجا بیخبر، ميای میخونیشون، بعد میشينی بسط میدی تعميم میدی، بعد خوب قراره باز همه دور هم باشيم ديگه، مث سابق، تو اما نمیتونی مث سابق باشی. يا مجبوری وسايل شخصی رابطهمونو نبری تو خيابونای ديگه، که خوب لابد دوست داشتی که بردی، بعد حالا غصهدار میشی و میری سراغ يه راه جديد. يا سعی میکنی يه جوری قايمشون کنی که ديگه به اين سادگيا چشم من بهشون نيفته، که خوب اونم سخته، جفتمونو جورابدار میکنه. مضافن بدیش اينه که نه تنها خنگ نيستيم جفتمون، که حتا دنيا هم به شدت گِرد و کوچيکه. اينجورياست که گاهی وبلاگنوشتن، نوشتنِ نوشتههايی از اين دست، به هيچ دردی نمیخوره. نوشتنشون يه دردسرايی داره، ننوشتنشون يه دردسرای ديگه. من؟ من آدم حرف زدن نيستم، قبول، اما آدم نوشتنام. میدونم که میشد ننويسم و هيچوقت نگم که چه دوست نداشتم رد شدنم رو از فلان خيابونِ ناغافل، اما انتخاب میکنم که بنويسم که چه دوست نداشتم رد شدنم رو از فلان خيابونِ ناغافل. اين وبلاگ قرار بوده حرفای نگفتهی من باشه ديگه، با صدای بلند، «آنچه شما هرگز از زبان من نخواهيد شنيد». بذاريم همونی باشه که قرار بوده باشه. فوقش يه مدت جوراب پامون میکنيم ديگه، دتس نات ا بيگ ديل. |
|
Friday, November 20, 2009
توی مترو، يا به کفش آدمها نگاه میکنم، يا به کتابشان. بعد میروم کنارشان مینشينم قصهشان را برایشان تعريف میکنم.
سيلويا پرينت |
|
بالاخره يک روزی هم يکی بايد بردارد چيزی بنويسد در ستايش آقاهای چهلوچندسالهی موجوگندمی. يکی که مجالاش را داشته باشد، واژگاناش مجال توصيف چهلوچندسالهگی را داشته باشند جملاتاش استواری و قوامِ چهلوچندسالهگی را داشته باشند. که اصلن يکی بايد بردارد بنويسد که چهجوری مینشيند روی مبل، خوشقامت، تکيه میدهد عقب، چارشانهگیش عرض مبل را پر میکند، دستهايش را میگذارد روی دستهها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت میکند که چی تو چشمات قايم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهلوچندسالهگی، ذاتِ موجوگندمی بودنهای حوالیِ چهلوچندسالهگی بدجور گره خورده با اين تکيه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودناش، مطمئن از حجمای که بودناش جا میگذارد توی زندگی آدم. به سختی میشود يک مرد چهلوچندساله را ناديده گرفت. به سختی میشود از کنار آنهمه آرامش و طمأنينه و اقتدار و شوخطبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوستداشتنی، که نشسته روی موهاش، و اينجور خواستنیاش کرده، اينجور دنياديدهاش کرده، اينجور دستنيافتنیش. اصلن آقاهای چهلوچندساله يک هالهای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدمهای چهلوچندساله گرفته تا بوی توتون پيپشان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاههاتان هم که گره نخورد به يکديگر، کافیست از حوالیشان رد شوی تا پَرَت گير کند به پَرِشان، گير بيفتی توی محيط حضور خوشعطر و بوشان و ديگر دل نکنی پات را از دايرهشان بگذاری بيرون. بعد اصلن اينجوریست که يک آهنربای مغناطيسی دارند توی جيبشان، برای پرتکردنِ حواس زنهای سیوچندساله. کلن سيمکشی مدارهای مغز آدم را میريزند به هم. بسکه بلدند يکجورِ خوبی دنيا را تماشا کنند بسکه ماجرا از سر گذراندهاند بسکه آب از سرشان گذشته. بعد يکجورِ خوبی هميشه چنتهشان پر است از کلی تعبيرهای منحصربهخودشان، تعبيرهای جوگندمیِ ازآبگذشته. بعد يکجورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکايتای. يکجور خونسردانهای بلدند کل جهانبينیِ آدم را حواله دهند به يک جايی حوالیِ جنوب و بردارند به ريش کل زندهگی بخندند و بردارند تو را هم به ريش کل زندهگی بخندانند. زير پاهاشان سفت است بسکه ياد گرفتهاند کجاها راه بروند و کجاها بشينند که سرشان نگيرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوايی کنند که دنيا را همينجوری تماشا کنی که آنها، يک جورِ چهلوچندسالهی دنياديدهی بیبندوباری. بعد خوب میدانند کجاها چشمهات برق میزند و کجاها قند توی دلت آب میشود و کجاها يکقدم برمیگردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو میشينی روبروشان. بعد اصلن دنيا يکجورِ خميرطوریست توی دستهاشان. دستهاشان بزرگ است و خطکشيده است و دود چراغ خورده و کار از گُردهی چرخ گردون کشيده و حالا بين خودمان بماند، يک جاهايی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به اين جاهای حکايتها که میرسيم، من غشغش خندهام را سَر میدهم تو هوا و يک شوخچشمی و بلندطبعیِ چهلوچندسالهای سُر میخورد رو خندههام.
|
|
Wednesday, November 18, 2009
به مردی که با زن/زنان ديگری هم به جز تو دوست صميمیست اعتماد نکن.
سيلويا پرينت |
|
Tuesday, November 17, 2009
بعد بعضی آدمها هستند در زندگانی
که کافيه باهاشون دو ساعت معاشرت کنی همچين انرژیتو تا ته مصرف میکنن و حوصلهتو سر میبرن و به دو زبان مختلف حرف میزنين که رسمن فکر میکنی هزارساله نشستی تو کافه و هی دلت میخواد زودتر برگردی خونهتون بعد؟ وبرعکس ال آدم سرحالی که منم الان |
|
رسولیِ خوب، رسولیِ مرده است
رسولیِ ايدهال، رسولیِ از سر کار برگشتهی خسته و مانده است. يعنی يهچی میگم، يهچی میشنوين. |
|
رگاتو عين بند کفش دورت میبندم*
وسط فيلم، تو سينما، با بغلدستیهامون به اين نتيجه میرسيم که آقا اين فيلمو حتمن يه دور ديگه دستهجمعی بيايم، گودری، حيفه بهخدا. يعنی میخوام بگم اينقدری که کيميايی با اعصاب آدم بازی میکنه تو «محاکمه در خيابان»، فونتریيه نمیکنه طفلی. که يعنیتر اينکه آخرين باری که يادمه به شعورم خيلی توهين شده بود، سر فيلم «دعوت» بود - سلام نگ- ولی اين يکی ديگه آخرش بود. درواقع بهترين فيلم خيلیبدی بود که اين اواخر تو سينمای ايران ديدهم. موسيقی فيلم؟ عالی کاربرد موسيقی؟ عالی تدوين؟ بینظير پولاد کيميايی؟ پديده چهرههای کشف شده؟ در حد تيم ملی ديالوگها؟ هوشمندانه سکانس نهايی؟ خارقالعاده بازیها؟ يکی از يکی شاهکارتر نيکی کريمی؟ عين هميشه درخشان فيلمنوشت؟ چرا اين کارارو میکنين با خودتون آخه من خيلی مايلم بدونم اصغر فرهادی چهجوری روش شده اسمش تو اين فيلم باشه کلن. بعد واقعن حيفه آدم فيلمِ به اين بدی رو نبينه، بهنظرم کم پيش مياد کل مجموعهی يه فيلم بتونن اينجوری يکپارچه افتضاح باشن. خلاصه که عمو مسعود، چیکار کردی با خودت تو سپيده؟ *از ديالوگهای ماندگار فيلم |
|
Monday, November 16, 2009 ,He wanted to explain to Laura that every man's life ought to include a love affair with an older woman .and that this provided men with some of their most beautiful memories Immortality, Kundera
|
|
مسیح گفته بود که به خاطرِ تمامِ بشریت رنج کشیده. هنوز هم سرِ همین ادعایش هست. اما آقای فون تریه برایمان تعریف کرد که «درد» و «زجر» و «ناامیدی» زن، از تجربهای انسانی، بسیار انسانیتر شروع شده بود. از تلفیقِ ابدی و دردناکِ لذت و درد، آسایش و زجر، زایش و ناامیدی. بیخود نبود که هیچ مسیحی، هیچ نجاتدهندهای، هیچ تراپیستی برایش پیدا نشد و سرنوشتش نارستگاریِ ابدی بود.
[+] |
|
..los domingos locos
هی آقا هيچ حواستان هست که غروبهای دلگير يکشنبه از کجا سر و کلهشان پيدا شد ناگهانی توی زندگی ما تا هر دوشنبهی آغاز هفته نفسمان اينجوری از جای گرم دربيايد از جای خيلی گرم و بهشت بشود گريبانِ شما آلساندرو ايلِخا |
|
که چهجوری بعضی آدمها..
روزايی که آفتاب فرصت کرده پهن شه کف آشپزخونه و پاش برسه تا دمِ ميز صبحانه، روزايی که بوی نونسنگک داغ مياد و خامه و مربای آلبالو، يعنی شهر در امن و امانه، يعنی امروز روز ماگ بنفشهست. که اصن روزايی که چايی رو تو ماگ بنفشه میريزم، يعنی يه جورِ خوبی سر حالم و بوی پرتقال میدم و فراغت خاطر دارم، گَل و گشاد، و لبخندمه حتا، ازين سر تا اون سر. اصن ماگ بنفشه يعنی آژير سفيد روزهای من. يعنی وضعيت سفيد. ماگ بنفشه يه ماگ گندهست، خيلی گندهتر از ماگهای معمولی. توش دوتا و نصفی ليوان چايی جا میشه. توش اونقدر شيرقهوه جا میشه که سرت گيج بره. اونقدر وسط داره و ته نداره که اندازهی دو تا سيگار تفننی کش مياد. ماگ بنفشه يه ماگ گندهست که روش الاغای برجسته داره، ازون الاغ بنفشای کارتون پو. بعد دم الاغه کنده شده. يه جاهايیش داره سعی میکنه دمشو با پونز دوباره بچسبونه سر جاش و يه جايی هم خسته شده و دم و پونز رو پرت کرده يه گوشه، با قيافهی محزونِ بیدم نشسته داره نگات میکنه. بعد من میميرم واسه اين الاغه کلن. رو يخچالمون يه عالم اسمارتيز داريم، خوشگل و رنگوارنگ. بعضياشون تو اين آدمکای خوشآبورنگ والتديزنیان، بعضياشون تو بانکههای قد و نيمقد. رو يخچالمون جاآدامسی ميکیموس و دانلدداک و گوفی داريم با ليوانهای وينی-د-پو و مانسترز-اينک و فيلان. رو يخچالمون کورنفلکس فروستيز ببر-دار داريم و هانیاسمک ميموندار و دو سه تا جعبهی رنگیپنگیِ ديگه. میخوام بگم رو يخچالمون يه عالمه چيز هيجانانگيز خوشرنگ و رو داريم، به اضافهی؟ ماگ بنفشه. يعنی ماگ بنفشه ازون موجوداتيه که استثنائن نمیره تو کابينت ليوانا. بعد تو میتونی همينجوری بیهوا از جلوی يخچال رد شی، وقت و بیوقت، و هی برا خودت ياد نازنين بيفتی. يه روز نازنين پای تلفن بهم گفت خره، تو که میدونی زود تموم میشه میره، جلو زبونت رو بگير برا چند روز، آدم باش، هی بحث نکن، اصن خودت رو بزن به اون راه، انگار که کَری. گفته بودم نمیشه آخه، سختمه تحملش. قربونصدقهم رفته بود و ماچم کرده بود و گفته بود اگه خانوم باشم و هی از چيزايی که تو کلهمه حرف نزنم و شر راه نندازم، يه جايزه دارم پيشش. و من درست همون بار، جلوی زبونمو گرفته بودم و شر راه ننداخته بودم و دنيا امن و امان شده بود. نازنين ميل زده بود اوضاع چطوره؟ جواب داده بودم روبهراهه، خانومای شدهم برا خودم، سوئيت و لال و سربهراه. شوخیشوخی ياد گرفتم چيزايی که تو کلهمه رو بلندبلند نگم. ياد گرفتم آدما همچين هم علاقهای ندارن راستشو بشنون. ياد گرفتم آدما وقتی چيزی رو میپرسن، دوست دارن جوابی رو که انتظار دارن بشنون، نه جواب واقعنیِ تو رو. ياد گرفتم صلح و آرامش از حقيقت بهتره. شوخیشوخی شدم سوئيت و لال و سربهراه. شوخیشوخی دنيا امن و امان شد. رفته بوديم ساختمون آفتاب. برای نازنين تعريف کردم که چه خانومای شدهم برا خودم. برگشتنی وايستاديم دم اون مغازه کوچيکه، نازنين رفت تو ماگ بنفش گندههه رو برام خريد، جايزه. ماگ بنفش گندههه از من يه زنِ صبور ساخته بود، شوخیشوخی. بعد خيلی روز گذشت. خيلی سال گذشت. خيلی چيزا عوض شد. نازنين رفت. من رفتم و برگشتم. زندگيه موند. اما ماگ بنفشه از رو يخچال جُم نخورد. اما من هربار ديدمش و هر بار جلو زبونمو گرفتم و هربار صبورتر شدم، کَرتر، لالتر. بعد، ماگ بنفشه شد رفيق روزهای خوشیم. روزهای يواشِ پرتقالیم. صبحانههای کِشدارِ بیدغدغه. شد پای ثابت نون تازه و پنير و گردو و سريالهای خوشرو و فيلمای سرحال و کتابای سبک. بیکه خودِ نازنين روحشم خبر داشته باشه. حالا هروقت صبحانهی هيجانانگيز داريم يا عصرونهی مفصل يا کيک شکلاتی بیبی يا تارت زردآلو يا مشقِ طولانی آخر شب، من و نازنين و ماگ بنفشه میشينيم دور هم، لال، و هی به روی خودمون نمياريم که توصيه و نصيحت و عقل و منطق و فيلان به خرج من نرفت که نرفت، اما ماگ الاغدار بالاخره به خرجم رفت. که يعنیتر میخوام بگم جات رو يخچال زندگیِ منه خره، قلب آشپزخونه. |
|
eyes wide open
شيفتهگی و غلظت خاصيتِ عشقاولیهاست و آرامش و امنيت خاصيتِ عشقآخریها. سيلويا پرينت |
|
Saturday, November 14, 2009
سُربها برگشتهن دوباره
درست تا پشت پلکها |
|
وقتی برهنهای
پرسشها کمتر است حرفها کمتر آلساندرو ايلِخا |
|
Friday, November 13, 2009 ..Land is burning فونتریيه کارگردان مورد علاقهی منه، بیشَکلی. از همون روزی که بعد از ديدن dancer in the dark تو سينمای حوزه هنری، با خواهر کوچيکه تا خود انقلاب پياده رفتيم بیکه يک کلمه حرف بزنيم فهميدم فونتریيه کارگردان مورد علاقهی منه. يا از وقتی داگويل رفت تو ليست سهتايیِ فيلمهايی که شدهن فيلمهای زندگی من، شدهن جهانبينیِ من. يا حتا وقتی بعد از ديدن idiots تعجب کرده بودم چرا هيشکی از اين فيلم حرف نمیزنه. يا از وقتی که ديدم بعد از هر فيلمی که از اين آدم میبينم، رسمن تا نصف روز خاموشم، دچارِ فيلمام. حالا بعد از ديدن آنتیکرايست بيشتر دوسش دارم حتا. سکانس افتتاحيهی فيلم عاليه رسمن. ازون سکانسهاست که میزنی عقب و تماشا میکنیش، بارها. بلافاصله بعد از سکانس افتتاحيه، وقتی در مراسم سوگواری زن بیهوش میشه، از حال میره و نقش زمين میشه، توی مخاطب با تمام گوشت و پوست غلظت دردش رو حس میکنی، بیکه کلمهای رد و بدل شده باشه. و بعد به تدريج، فرصت داری اين درد و اين رنج و زجر ناشی ازون رو ذرهذره بچشی، ذرهذره لمس کنی، عميق و بیواسطه. تقريبن همه در مورد فيلم متفقالقولان که پره از خشونت جنسی و صحنههای نفرتانگيز. خشونتی که در مرکز قاب تصوير قرار گرفته، کلوز-آپ، بیملافه، بیکه چيزی از چشم دوربين پنهان بمونه، بیکه دوربين خودش رو به نديدن بزنه. خشونتی که قبلترها شايد در salo ديده باشيم، نه به اين کيفيت اما. نهايت خشونتی که ما عادت داريم تحمل کنيم، خشونتهاييه از جنس Bittermoon، Piano Teacher. به زعم من اما، فونتریيه تو اين فيلم به شکلی صريح و بیتخفيف، مابهازای فيزيکی زجر روح آدمی رو به تصوير کشيده. خشن هست، نفرتانگيز اما؟ نه. قصهی فيلم تو همون سکانس اول تعريف میشه، ماهرانه، خوشساخت، موجز و بیتعارف. زوج ميانسال، کودک خردسالشون رو از دست میدن. چيزی که ما در ادامه میبينيم اما، ديگه قصه نيست، پروسهست، پروسهی درديه که اين دو آدم، He و She، متحمل میشن. زجری که بابت اين فقدان میکشن. و فونتريه با استادیِ تمام، اين دورهی کامل عذاب روحی رو، از شوک اوليه گرفته تا احساس درد، تا رنج کشيدن، تا زجر کشيدن، تا افسردگی، تا نااميدی مطلق، تا تسليم، تبديل به جسم کرده. که اگر قرار بود روح آدم در لباس جسم زجر بکشه، تجسم عينیش به تمامی همين فرايندی میشد که کارگردان به تصوير کشيده. زن، به عنوان آدمی که همواره با تقابل دو حس متضاد دست به گريبانه، نيمهی مادر (نيمهی مادر به مثابه اسطورهی گذشت و فداکاری، رام و منطقی و پذيرا) و نيمهی زن(نيمهی زن به مثابه تمنای جسم، خوی شهوانی زنانه، وحشی، خودخواه و خطرناک)، در سوگ اين غم بزرگ، در سوگ اين فقدان به عزاداری میشينه. درد کم نمیشه. درد تبديل به رنج میشه و تبديل به زجر میشه و زن رو تبديل به اهريمن میکنه. فونتریيه شايد در تصوير کردن اين سرشت اهريمنی قساوت به خرج داده باشه، اما من باور میکنم دردهای بزرگ، از آدمها شيطانهای بزرگ میسازن، هيولاهای خوشصورت. فيلم پر از سمبول و نماد و استعارهست. زن و مرد وارد کلبهای جنگلی میشن، خلوتای رؤيايی، با منظرهای بهشتی، و درست توی همين کلبه جهنم دونفرهشون شکل میگيره. کابوس و رنج و خشم و شهوت و ناکامی و سرخوردگی و نفرت. عناصر جنگل، فضای سرد و مهآلود، توهم صداها، حيوانات دور و بر، هر کدوم نماد بخشی از اين سوگواری سهمگينان، درد و زجر و نااميدی، يأس مطلق. و بعد، وقتی با تمام ظرفيتی که داری عذاب میکشی، تا سرحد مرگ شکنجه میشی، وقتی تاوان دردت رو به تمامی میدی، زخمهات شروع میکنن به خوب شدن، انگار که رسيده باشی به رستگاری. که حتا قبل از تيتراژ پايانی، قبل از اينکه ببينی فيلم تقديم شده به تارکوفسکی، فضای جنگل، موسيقی، مه، و سرمايی که زير پوستت حس میکنی، همه تو رو ناخوداگاه به ياد جنس رستگاریهای تارکوفسکی میندازن، گيرم فونتريه نيمهی حيوانی و زمينیِ رنجِ آدمهای تارکوفسکی رو تصوير کرده باشه، نيمهی هيولاهای ناشاعر.
|
|
درست وسط جناغ سينهم
يه خورده سمت چپ يه چنگال تاشده گير کرده با پنج سانت سيمخاردار |
|
Tuesday, November 10, 2009
روغن زيتون دارين؟
در دست سانسور... |
|
آدمها
بزرگ که میشوند ديگر بلندپروازیهای بزرگ ندارند اشتباهات بزرگ نمیکنند حماقتهای بزرگ هم آدمبزرگها بلندپروازیهای کوچک دارند اشتباهات کوچک حماقتهای کوچک اَلِساندرو ايلِخا |
|
Sunday, November 8, 2009
انتهای کوچهی ما، ديواریست پوشيده با پيچکهای بالارو، درست پشت يک رديف شمشاد پرپشت قدبلند. اين ديوار سالهاست ته کوچه ايستاده؛ يک ديوار معمولی، ته يک بنبست معمولی، پشت يک رديف شمشاد معمولی. اما اگر حوصله کنی، بروی پای ديوار، پشت زمختترين شمشاد لب جوب، با دستهات پيچکها را امتحان کنی، شايد بشود آن دريچهی کوچک يواشکیِ ديوار را پيدا کنی. حالا به همين راحتیها هم نيست، میدانم. اما اگر تمام اين سالها رفته باشی پايش، گوشهکنارش را هی کاويده باشی، ممکن است عاقبت يک روز دستت گير کند به يک قلاب قديمی، پشت پيچکهای تنِ يک ديوارِ خسته. قلاب را که بکشی، محکمتر که بکشی -از آن قلابهاست که حوصله نمیکند به همين راحتیها از جاش بلند شود، حتا يک وقتهايی من يواشکی ديدهام موقع بلند شدن توتوناش را تف میکند بيرون و يک فحش لايتی هم میدهد زير لب- دريچه با خميازهای کشدار روی پاشنهی سابيدهاش میچرخد، خودش را از سر راهت میکشد کنار، میايستد آنطرفتر، و نگاهت میکند که يعنی معطل چی هستی، برو. بايد خم شوی دستهات را بگذاری کف زمين، اول پاهايت را بدهی تو، آنطرف، بعد دستت را بگيری به طاقیِ بالای دريچه، هيکلت را کش بياورانی تا آنور، بعد دستهات را جدا کنی و با سر و باقیماندهی خودت بروی آن سوی دريچه. تا خودت را جمع و جور کنی و شلوارت را بتکانی و بلند شوی از جا، دريچه و قلابش غرولندکنان برگشتهاند سر جاهاشان، پشت پيچکهای چسبِ شمشادهای لب جوب. انگار نه انگار. آب از آب تکان نخورده. هيشکی به روی خودش نمیآورد که تو آمدهای پای ديوار، گشتهای دريچه را و قلابش را پيدا کردهای، بازشان کردهای، خودت را سُراندهای آنور؛ انگار نه انگار. زندگی با همان شتاب هميشهگیش راه میرود، آدمهاش راه میروند، کلاغها و ماشينها و درختهاش راه میروند. تو اما آمدهای اين طرف، جايی که خورشيدش خورشيدتر است، آفتابش آفتابتر، تاريکیاش تاريکیتر. اين طرف يکجور دنيای يواش جادويیست با رنگهای سِپيا. اصلن اينور رنگ اختراع نشده. نور فقط بلد بوده از تمام رَنجهای* آن دنياش، کنتراستاش را بياورد اين طرف، روشنی و تاريکیاش را. بعد دنيا يکجورِ خوبی همرنگ است. يکجور خوبی کمصداست. فقط توش بو هست و مزه. توش يک کنجِ خوبی هست که بو دارد و مزه دارد و صدای ماشين ندارد و صدای کلاغ ندارد و صدای قارقار هيچ آدمِ ديگری ندارد هم. از آن کنجها که پير شدهاند و گوششان سنگين شده. نه، اصلن از آن کنجها که پير شدهاند و گوششان سنگين نشده و خودشان را میزنند به نشنيدن. اين طرف همهچيز يک جور خوبی جادويیست و نرم است و ليز است و خيس است، انگار يک مِه دائمی مانده باشد توی دلش. انگار يکعالمه شبنم نشسته باشد روی پيشانیش. انگار يک جوی روانِ باريک گشته باشد دور گردنهی حيرانِ گردن، سنگها و قلوهها و ترقوهها را رد کرده باشد امتداد سينهها را گرفته باشد آمده باشد پايين، خودش را چکانده باشد حوالی کشالهها، جادههای سرگردان پرپيچ و فرازِ هراز. اين طرف هوا يکجور خوبی شرجیست. رطوبتاش حرارت دارد هُرم دارد خودش را مینشاند روی پوستِ تنِ آدم روی تکتک سلولهای تنِ آدم، حارهایست لامصب. اين طرف يکجور خوبی يک قارهی ديگریست برای خودش، قارهی ششم، اقيانوسيهتر. اين طرف همهچيز يک جورِ خوبی وجود ندارد. تو هستی اما وجود خارجی نداری او هست اما با تقريبِ خوبی میشود گفت که نيست ماشين هست و کلاغ هست و آدم و درخت هم هست حتا، اما هيچکدام وجود خارجی ندارند. اينجا همهچيز داخلیست.
*رنگ، رَنجِ نور است. "گوته" |
|
Saturday, November 7, 2009
I have my Men
هرچهقدر هم عادت کرده باشی زنِ قوی و مستقلی باشی، روی پای خودت وايستی، از عهدهی زندگی بربيای با همهی کم و کاستهاش، با همهی سختی و آسونیهاش، يه جاهای زندگی اما هست که نمیشه. که هيچرقمه راه نداره. که اخم مخصوص زنهای تنها به سفر رفته که جدی و خشک و سرد بودن که صاف تو چشمهای طرف نگاه کردن و نه گفتن هيچکدوم به کارِت نمياد. يه جاهايی هست که باره بيشتر از زور توئه. بری بالا بيای پايين همينيه که هست. زورت نمیرسه آقا، زورت نمیرسه. يه آدمِ قویتر از تو لازمه که دستتو بگيره بکشتت بالا. آدمی که زورش برسه. آدمی که مَرد باشه. اوهوم. هرچهقدر هم از زندگی روزمره احتراز کنی، بازم يه جاهايی اين زن بودن و اين مرد نبودنئه میره تو چشمت. مجبوری کوتاه بيای و بری سراغ يکی که مَرده، يکی که زورش میرسه. اينجور وقتا، قبل ازينکه بخوام برم سراغ «مرد»ه، هميشه سختترين لحظهههست. هميشه کلی طفره میرم که اون صحنهی مواجهه رو عقب بندازم. سختمه، بیهيچدليلی سختمه. مث هميشهی اينجور وقتام مطلقن فکر نمیکنم که چی بگم، از چه کلمههايی استفاده کنم، بسکه آدمِ بداههم اينجور وقتا. اگه بهش فکر کنم گند میزنم. پس میزنم. پشيمون میشم. بیخيال میشم. برا هميناست که هزار روز از دست لحظههه فرار میکنم، فرار میکنم، دنبال يه راه ديگه میگردم. اما راهی نيست و زورم نمیرسه و بالاخره ثانيهای هست که آدمه گوشی رو برمیداره، که آدمه درو باز میکنه، که آدمه میشينه رو مبل روبرويی و صاف تو چشام نگاه میکنه و میگه خب؟ يه نفس عميق میکشم و دهنمو باز میکنم و از ثانيهی بعد ديگه اون زنِ قویِ دهنپرکن نيستم. آدمیام که احتياج داره. دقيقن «احتياج» داره و کاری از دست خودش برنمياد. تو، تمام مدتی که دارم حرف میزنم نگاهم میکنی، به جز چندتا سؤال کوتاه که لازمه بدونی چيزی نمیپرسی، آخرش میگی کِی و کجا، ساعت و روزش رو تنظيم میکنی و میگی «باشه». میری. درو پشت سرت میبندم، میشينم و نفس عميق میکشم. نفس عميق میکشم. نفس عميق میکشم و همهی نفسها رو با صدا از ريههام میدم بيرون. با انگشتام ضرب میگيرم روی لبهی مبل و نفسها رو با صدا از ريههام میدم بيرون. به ديوار روبرو خيره میشم و نفس عميق میکشم و نفس رو با صدا از ريهم میدم بيرون. دوتا کف دستام رو میکشم روی صورتم، چشمها و ابروها، ميام پايين روی دماغ و لبهای بههمفشردهم و نفسمو با صدا از ريهم میدم بيرون. هيچجا رو نگاه نمیکنم و به هيچچی فکر نمیکنم و نفسمو با صدا از ريههام میدم بيرون. هوووووووففف. دان. ضعيف نيستم. دوباره قوی شدهم و سر پا وايستادهم. مردهای زندگیمو دارم که میتونن صاف نگاه کنن تو چشمام و بهم بگن باشه و برن، و اين کم چيزی نيست. هيچکدوم توی متن زندگیم نيستن، هيچکدوم من زن زندگیشون نيستم، نشده يا نخواستهم که باشم، سالی دو سه بار فوقش از کنار هم رد شيم و دستی بزنيم پشت هم به نشونهی رفاقت، همين. اما ميان صاف توی چشمام نگاه میکنن، بیکه چيزی بپرسن میگن باشه و میرن. و اين کم چيزی نيست. و اين منو قوی میکنه. اين هر زنی رو قوی میکنه که بدونه کوهی هست پشتش، که اگه لازم شد میتونه بهش تکيه بده، حتا اگه هيچوقت اين اتفاق نيفته. درو که پشت سرش میبنده، من دوباره قوی شدهم. دوباره اعتماد به نفسم رو پيدا کردهم. دوباره میتونم برم صاف زل بزنم تو چشمای زندگی و بگم هه، چی خيال کردی، دتس می، بگرد تا بگرديم. گيلاسم رو بلند میکنم به سلامتی شما مردها، که باعث اعتماد به نفس ما زنها شدين.* پ.ن. پيام، نمیدونم اصلن هنوز اينجا رو میخونی يا نه، اما میخوام تهِ همين نوشته بهت بگم که نمیتونم، که نمیشه از مردهای زندگیم حرف بزنم، از آدمای بیصدايی که همين کنارن، همين دور و کنار، که وقتی که «بايد»، ميان نزديک، میشن کوهِ آدم. بیهيچ سؤالی میگن «باشه»، و میرن. نمیشه ازين مردها بنويسم و به تو فکر نکنم. دلم خواست بدونی اينو. همين. *ژاک و اربابش، ميلان کوندرا |
|
من آدمِ حرف نزدنم
آدمِ نگفتن آدمِ ميسکردنِ خيلی موقعيتها، خيلی آدما، خيلی چيزا بابت همين حرف نزدنِ لعنتی امروز اما همهی تهموندهی انرژیمو جمع کردم چارتا جمله گفتم فقط چارتا هر دوشون بلد بودن منو يک کلمه نپرسيدن چرا فقط گفتن باشه خستهم ولی |
|
Friday, November 6, 2009
کلافهمه.. زنگ زدهم برا يه عالمه حرفهای زده و نزده.. صدام سرد و اخمداره.. آزمايشاتو دادی؟.. وقت نکردهم.. میرم حالا.. نمیخوام برم اصن.. کارايی که بايد انجام شه رو دارم ليست میکنم.. بداخلاقمه.. چرا کتابايی که میخواستی رو برام ميل نکردی؟ اسماشونو ميل کن بفرستم برات.. فعلن حوصله ندارم، نمیخوامشون اصن.. حتا حوصله ندارم فکر کنم چه کتابايی میخواستهم.. مگه نگفته بودی اون سيلويا پلاته رو زود لازم داری؟ نمیدونستم کدوم ورژنش رو میخوای.. چه گيری داده.. حالا انگار همهی کتابای دنيا تموم شده مونده فلان ورژن سيلويا پلات.. میفرستم حالا.. نبودهم پای اينترنت.. پشيمون شدم اصن.. کلاست شروع شده؟.. فاک.. کدوم کلاس؟.. حوصله ندارم معاشرت کنم.. حوصله ندارم يه مشت سؤال جواب بدم که جواب همهشون نه و نمیدونمئه.. چه نه و نمیدونمای شدهم برا خودم.. نمیدونم هنوز که برم يا نه.. شايد نرم.. يحتمل نمیرم.. برو حتمن، نکنه نریها.. نمیرم..
|
|
Thursday, November 5, 2009
از هم-فيلمبينیها - [1]
My Blueberry Nights ...Pick the key .Those belongs to a young couple a few years ago - .They were naive enough to believe that they were gonna spend the rest of their lives together ?Well, what happened + .Life happened. Things happened. Yeah, time happened - واقعبين باشيم ديگه، هوم؟ لايف هَپِند آقا، لايف هپند. به همين سادگی. بايد چندبار کليدت رو انداخته باشی تو بانکهی کليدهای آقای کافهچی، که ياد گرفته باشی لايف هپند. ××××× .I am the king of the white chips اين جملهی طلايی آرنی بود، پليسی که نتونسته بود، نشده بود که میخوارهگیش رو کنار بذاره. هر ژتون يعنی تلاشی که منجر به شکست شده، هر ژتون يعنی يه بار ديگه زمينخوردن، يه بار ديگه نشدن. ماها هم هرکدوم سلطان ژتونهای سفيد خودمون هستيم، نيستيم؟ ما هم هرکدوم تو جيبمون يه مشت ژتون سفيد داريم که نشونهی نتونستنهامونه، نشونهی نخواستنهامون حتا، شايد. ××××× .He was so crazy about me. I couldn't breathe, so we tried drinking our way back into love .But it never made sense in the morning. So I ran .And every time I came back, he was here. And he was still crazy about me .You know, I used to daydream about him dying ...I thought it was the only way I'd get clear of him .I didn't hate him, I just wanted him to let go of me چيزی ننويسيم ديگه، ها؟ که چهطور اين عشقهای بیقيد و شرط، اين عاشقیهای نامحدود عاشقهای صبور جا باز میکنن تو دل آدم، جاگير میشن، جاکن نمیشن هرگز و دلزده میکنن آدمو. عاشقهايی که عاشقیشون از معشوق پيشی میگيره، که معشوق جا میمونه جايی ميانهی بودنش، و حس میکنه ديگه ديده نمیشه. کسی هست که ايستاده اين کنار، و بیکه ببيندش دوستش داره، مدام و بردبار و يکنواخت... آی جاست وانتد هيم تو لت گو آف می. ××××× مای بلوبری نايتس جزو فيلمهایماندگار من نيست، اما دوستش دارم. به همون سبُکی عنوانبندی فيلم، به همون سبُکی شهد و شيرهی خوشرنگ آلبالويی جاری میشه زير پوست آدم، با لحظههای ساکت و دلچسب. با همون چموشیهای هميشهگی آقای وونگ کاروای، که خودش رو گير نمیندازه توی قالبِ خود-ساختهش. هر جا هوس میکنه دست میبره تو ريتم فيلم، تو حرکت دوربين، تو صدای صحنه. که يههو برمیداره تمام صداها رو حذف میکنه از صحنهی بوسه. که تو هم ساکت میشی همزمان و بعد يادت مياد که نفست رو بدی بيرون، وقتی کارگردان رهات میکنه. بعد میشه من قربون صدقهی خانوم نورا جونز هم برم با اون مدلِ «پای» خوردنش، با مدل چنگال دستگرفتن و نوک زدن به کوپِ بستنی و پای، همزمان، با سر چنگال؟ که آدم چه اصن «پای زغالاخته»ش میگيره نصفهشبی؟ بعد اصن کسی حواسش بود چه حضور ژلهایِ دلچسبی داشت حضور کوتاه خانومِ راشل وايز(سو لین)، چه از جنس تيراميسو بود چهره و لباس و اندامش؟ بعد ديگه لازم نيست اشاره کنيم به حضور مدام دوربين توی کافه، به مثابه دفترخاطرات، دفتر سياهه، به مثابه وبلاگ و فيلان و بيسار؛ ها؟ Labels: از همفيلمبينیها |
|
Wednesday, November 4, 2009
تارومار گل سرخ
بيژن نجدی ...به خاطر کندن گل سرخ اره آوردهاید؟ چرا اره؟ فقط به گل سرخ بگویید: تو هی! تو خودش میافتد و میمیرد کشتن یک نوزاد که زهر نمیخواهد با کلاشینکف که پروانه شکار نمیکنند فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق و پروانه را بگذارید لای تکههای یخ... [+] |
|
Tuesday, November 3, 2009
عليکم بالسيمپتی، يا چيزکی در ستايش «هم-درماندهگی»
دارم «ويدز» میبينم اين روزها. و بعد از ديدن «کاليفورنيکيشن» و «ويدز»، دارم فکر میکنم کلن سريالهای شبکهی شو-تايم همهشون اينقدر خوبن يا استثنائن يا نسبتن يا چی. ويدز ماجرای يه سينگل-مامئه که دراگديلره، و زندگی خودش و خونوادهش رو از راه فروش مواد اداره میکنه. بعد تو اصلن مسألهت اين نيست که مصرف ماریجوانا کار غير اخلاقیايه، يا فيلان. تمام مدتی که داری سريالو میبينی، درگير مدل روابط آدمهای قصه میشی. درگير اپروچای که نانسی، شخصيت اول قصه داره با آدمای دور و برش، با مسائل زندگیش. درگير نوع نگاه نانسی میشی وقتی داره سر و کله میزنه با مشتریهاش، با قبضهای پرداختنشدهی خونهش، با بحرانهای نوجوونی بچههاش، با هيجانها و خواستههای خودش. که اصن لحظه به لحظهی نانسی رو دوست داری ببينی، خوشحالیهاشو، سرخوردهگیهاشو، درموندهگیهاشو، شکستنها و نشکستنهاشو. و اولين واژهای که به ذهنت میرسه اينه که چههمه انسانیئه اين قصه. چههمه بی صفر و يک نوشته شده. چه میشناسی اين آدما رو، اين مشکلها رو، اين اتفاقها رو. چه درکشون میکنی، چه میفهمیشون، چههمه داره تو رو میفهمه نويسندهی قصه. بعد اصن نمیشه اپيزود هشتم سيزن دو رو بينی و کلاهتو برنداری به احترامِ «شِين»، به احترام «هيليا»، به احترامِ نويسنده. کاليفورنيکيشن ماجرای يه نويسندهست که ديگه نمیتونه بنويسه. اولين ورژنی که من از اين سريال شنيدم همين بود. بعد اولی که شروع کردم سرياله رو ديدن، کلی جا خوردم. چند اپيزود که گذشت اما، نمیشد که عاشق «هنک مودی» نباشم، بيشتر از اون عاشق «کارن». عاشق تکتک آدمای قصه. اصن يکی بايد بشينه يه وقتی در ستايش هنک بنويسه. ازينکه چهجوری اين آدم اينهمه خودشه و اينهمه دوستداشتنيه. ازينکه چهجوری علیرغم رويهی بيرونی کاراکتر هوسباز و دمدمیمزاجش، تو شروع میکنی اين آدم رو درک کردن، باهاش همذاتپنداری کردن، فهميدنش و دوست داشتنش. بعد میبينی چهطور خطکشهات و خط قرمزات عوض میشن، چهطور تمام کارايی که هنک میکنه رو -علیرغم ظاهر غيراخلاقیشون- میپذيری، درک میکنی. چهجوری يادت میده جاج نکنی، ليبل نزنی. بعد اصن من میميرم برای کارن، برای زنی که ايستاده کنار هنک، دقيقن کنارش، نچسبيده بهش، پشتش نيست، مقابلش هم نيست، کنارشه، و بلده هنک رو جوری که «بايد» دوست داشته باشه، بلده اين آدم رو بفهمه، بلده ميون دوستداشتن/نداشتنها چهقدر هرت شه چهقدر آزار ببينه چهقدر آزار نبينه کجا جاخالی بده کجا واینسته کجا بره کجا برگرده. میميرم واسه اون لبخندای اوريجينالش، وقتايی که از دست هنک عصبانيه و در عين حال دوسش داره و ته دلش نکتهی شيرينکاريه رو گرفته، حال کرده باهاش حتا. اصن دوست داشتنیان آدمای اين سريال. نمیتونی دوسشون نداشته باشی. نمیتونی قربونصدقهشون نری. نمیتونی هی آفرين نگی به نويسندهها، بابت طنز بکر و هوشمندانهی ديالوگها. و اونقدر جنس اين طنز خوبه، اونقدر پرسوناژها خوبن، که وَرِ س.کسیِ ماجرا رسمن کمرنگ میشه، میشه بکگراند، میشه تهمايه. يه جايی میرسه که تو حس نمیکنی داری يه سريال پر از صحنه میبينی. جايی میرسه که مجذوب روابط اين آدمها میشی، مجذوب درک درستی که از هم دارن، مدلی که زندگی رو نگاه میکنن. حالا يهکم فاصله بگير ازين سريالا، يه کم دور شو از قصههاشون. چيه که اينقدر آدمو جذب میکنه؟ چيه که هزارتا فيلم هنوزنديده و کتابِ هنوزنخونده رو میذاری کنار و میشينی پای اين بيستوچنددقيقههای مفرح و سبُک؟ يا حتا چهلوچنددقيقهایهای سنگين و غليظ مث دسپرت هاوسوايوز. چيزی که آدمو نگه میداره پای اين روايتها، صرفن قصه و کاراکتر نيست. خوشرنگولعابای و خوشساختای هم نيست. يه حلقهی ظريف ديگه هست که باعث میشه نانسی، هنک، لينِت، سوزان يا حتا کارن مکلانسکی تهنشين بشن تو ذهنت، وقت و بیوقت يادشون بيفتی، دوسشون داشته باشی، نه؟ تو دی-اچ، در وهلهی اول يه عالمه پرسوناژ داريم با يه سری خونههای خوشآب و رنگ، رنگهای شاد و سرزنده، خونههای ويلايیِ آمريکايی، رابطههای آمريکايی. بعد با خودت میگی کجای اين آدما به ما شبيهه؟ کجای ما به هم ربط داره؟ اما قصه که میره جلو، سقف خونههاشونو که برمیداری، زاويهی دوربين از نما که میچرخه میره رو پلان، وقتايی که میره جلوتر، میرسه به مقطع، ديوارهای خونهها رو که برش میزنی میری تو، میری تو انباریهاشون تو اتاقخوابهاشون تو زيرزمينهاشون، وقتی میری تو خلوت آدما، اونوقت فاصلهی فرهنگ امريکايی و ايرونی کم میشه، به صفر میرسه. میرسی به لايهی زيرين قصه، و میبينی آدما تو اين استيج چههمه شکنندهن. چههمه به هم شبيهن. چهقدر لايفاستايلشون و فرهنگ روابطشون شبيه ماست حتا. چههمه مشکلاتشون، چلنجهاشون، اصطکاکها نشدنها نتونستنهاشون، ميزِریها و استيصال و درموندهگیشون به ما شبيهه. که اصلن انگار نقطهی شباهت ما آدما تو درموندهگیهامونه، تو نتونستنهامون. خوشیهامون خيلی متفاوتن با هم، ناخوشیهامون اما از يه جنسه. بعد تو میشينی پای قصه و میبينی فلان زنِ خوشصورتِ خوشاندامِ خوشآبورنگِ قصه هم مث توئه. عينن دغدغهی تو رو داره. عينن همون جاهايی که تو کم مياری کم آورده. عينن نشسته کف آشپزخونه و نمیدونه چیکار کنه. هيشکی راه حل نمیذاره جلو پات. اما تو تماشا میکنیش و ته دلت میگی چه خوب، من تنها نيستم، همهجای دنيا آسمون همين رنگه. بعد خودت دستت رو میگيری به کابينت و پا میشی و میری سراغ باقیِ زندگیت. درموندهگی رو تو لبخند نانسی میبينی و میفهمیش، با تمام گوشت و پوست، و میگی هه، منم همينجور. نانسی خودشو جمع میکنه و میره اپيزود بعدی، تو هم خودت رو جمع میکنی و از چارشنبهی غليظ سُر میخوری تو پنجشنبهی رقيق. میخوام بگم اصن اينجاهای زندگيه که آدما به هم احتياج دارن. به فهميدنِ اينکه اين بزرگترين مشکلِ دنيا، فقط مال من نيست. تو هم داری تجربهش میکنی، ايکس و ايگرگ و زد هم دارن تجربهش میکنن. بعد تو میشينی کنار من کف آشپزخونه، من از بزرگترين و حلناشدنیترين مشکل دنيام حرف میزنم برات و تو سر تکون میدی که اوهوم2، که يعنی میفهمم، که حتامنمهمينجورخره. بعد فردا میشه و من هنوز بزرگترين مشکل دنيام سر جاشه، اما خوبم و سر حالم و میدونم فقط من نيستم که دچار اينهمه نتونستنام، خونهی بغلی، کوچهی بغلی، هزار کيلومتر اونورترِ بغلی هم همينه. و آخخخخخ که گاهی چههمه آدما لازم دارن ببينن که تنها نيستن. که اين ميزِریهای پنهانشده لای هزار زرقوبرق همهجا هست، زير سقف تمام خونههای خوش آب و رنگ زير سقف تمام آدمای خوش آب و رنگ هست. که اصلن برای هميناست که بايد آدما بشينن از ناکامیهاشون بنويسن. از اوقاتتلخیهاشون شکستنهاشون نتونستنها نشدنها نرسيدنهاشون. از منای که حوصله ندارم سوئيت باشم تميز باشم مهربون و باملاحظه باشم معشوقِ جان به بهار آغشته باشم دختر سربهراه باشم مادر معقول و خوشاخلاق باشم همسر آندرستندينگ و فيلان باشم. از بابامنمآدمم ها، از هيچکسپرفکتنيست ها، از حوصلهیهيچکدومتونروندارم ها. از وقتايی که کم آوردهم و خودمو تماشا کردهم و ديدهم چه جستوخيزها کردهم به هوای آهو شدن و چه گوسِپندیام هنوز، که شايد گوسِپند بمونم هم؛ که اصن اوهوم، دتس می. و اين گوسپندموندنه فقط مال من نيست، تو هم آهونشدنهای خودت رو داری، اون هم. که اصن همينجاهاست که گودر میشه گودر، که وبلاگ میشه وبلاگ. همينه اون چيزی که تو رو میشونه پای گودر و وبلاگ، پای کاليفورفيلان و ويدز و فرندز و دیاچ. که تو میری با آدمی قهوه میخوری که لزومن همسن و همکلاس و همصنف تو نيست، اما همدلِ توئه، همدرد و همدغدغهی توئه. که تو میگردی وصل میشی به آدمهايی که کلی با تو فرق دارن، اما يه رگهای يه نخ نامرئیای تو رو وصل میکنه بهشون، که از صدتا ريسمانِ همخونی و همخانهگی و همکاری و همشهری و هزار همِ ديگه قویتر و محکمتره. که اصلنتر بايد آدم يک تعظيم بلندبالا بکنه به آقای ايگ، و به آقای «فيليپ کی.ديک» هم، تو کتاب «آيا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برقی میبينند؟»، وقتی آقای نويسنده در ستايش مکتبِ «مِرسِريزِم» مینويسه. وقتی نهايت اختراع بشری میشه دستگاهِ «همدلیساز»، دستگاهی که نوعِ بشر رو بینياز میکنه، بینياز از خدا و مذهب و يونگ و يوگا و دراگ و مخدر و آرامشبخش و شادیبخش و هر الخ ديگهای، که انگار غايتِ خواستِ بشری همين دستگاهيه که تو رو وصل کنه به شبکهای از همدلهايی که نمیشناسیشون، نمیدونی کیان يا چیان، که مهم نيست هم، کيستی و چيستی حرف اول رو نمیزنه، «همدلی» و «همفازی» و «هماستِجی»ئه که جواب اصليه. و کافيه وصل بشی به اين شبکه، به اين دستگاه، انگار که وصل شده باشی به سرچشمهی لايزالِ «آنچه شما خواستهايد»، «آنچه شما میخواهيد»، «آنچه شما لازم داريد الردی» اصلن! که اصلن جواب همهی مشکلات امروزه، انگار ديگه حل کردن مسأله نيست، فهميده شدنِ صورتمسألهست. اينجورياست که آدمِ تو میشه اونی که درست کنار تو ايستاده، رو همون پلهای که تو ايستادی، نه يک سانت بالاتر، نه يک سانت پايينتر. حالا که رسيدی ته اين نوشته، بذار يه رازی رو هم بهت بگم. بیخود دنبال هم-فيلانهای مختلف نگرد. برو بگرد دنبال آدمی که دستگاه همدلیساز بهت پيشنهاد میده. از من به تو نصيحت، به دستگاهه اعتماد کن. بعد، آدمِ همپلهت رو که پيدا کردی، ديگه دنبال هيچی نگرد، بشين روی پله و حالشو ببر. اوهوم، بهشت همين جاست. |
|
Monday, November 2, 2009
روی کتابت چای بريز
کتاب را بايد دست دوم کرد، نبايد آکبند نگه داشت. قبول نداريد؟ بعضي ها وقتي کتاب مي خرند اول جلدش مي کنند بعد لايش را خيلي آرام باز مي کنند جوري که صفحات کتاب تا نشوند و خيلي با احتياط ورق مي زنند و بعد هم کتاب را مي گذارند توي کتابخانه و به زور به اين و آن امانت مي دهند. آنها فقط يک دليل قانع کننده براي اين نوع پاسداشت کتاب دارند؛ عمر کتاب طولاني مي شود. کتاب برايشان به مثابه تنه درختي است که نبايد رويش يادگاري نوشت. کتاب برايشان به مثابه تلويزيوني است که نبايد پيچ هاي پشتش را باز کرد وگرنه از ارزش مي افتد. کتاب برايشان مسواک و شانه يي است که نبايد به کسي قرضش داد. کتاب برايشان حريم شخصي است که نبايد با کفش تويش رفت و ردپايي گذاشت. کتاب هايشان هيچ وقت به لکه چاي آغشته نشده. کتاب هايشان هيچ وقت بوي کسي غير از خودشان را نگرفته، کتاب هايشان هيچ وقت جاهاي عجيب و غريب را تجربه نکرده، خطي غير از حروف ريز تايپ شده به هم چسبيده لاي خطوط شان و حاشيه سفيد ورق هايشان خودش را جا نکرده، چيزي لاي صفحاتش جا نمانده. کتاب هايشان تاريخ ندارد. اگر کتاب شناسنامه يي نداشت و معلوم نبود که تاريخ نشرش مال سال 1365 است، فکر مي کردي همين الان از کتابفروشي خريده. اما کتاب ها مگر مي گذارند که تاريخ ازشان نگذرد؟ برخلاف ميل صاحبان شان صفحات سفيد شروع مي کنند به زرد شدن، شروع مي کنند به پير شدن و شکننده شدن. اين است که نمي شود همه چيز را آکبند نگه داشت. نمي گويم بردار کتاب را خط خطي کن يا چاي را بريز رويش و قند را بزن توي چاي و بگذار دهانت اما وسواس زيادت را کنار بگذار و اگر از جمله يي خوشت آمده زيرش خط بکش. اگر خط داستان را گرفته يي و داري يک داستان ديگر ازش مي سازي يا اگر اتفاق بعدي را که در صفحات ديگر قرار است بخواني، پيش بيني کرده يي در حاشيه کتاب بنويس. اصلاً خودکارت رابردار و در حاشيه کتاب «وي» بکش. بعد کتاب خودش تبديل مي شود به يک داستان مستقل. سال ها بعد ورقش مي زني و يادت مي آيد که کجا خوانده بوديش، وقت خواندنش چه چيزهايي توي سرت مي گذشت يا کتاب را به چه کساني قرض داده بودي. داستان خودت را قاطي داستان کتاب کن. کتاب قلمروي است که بايد فتحش کرد وگرنه سال ها بعد به دست آدم هاي ديگر، به دست زمان فتح مي شود. قبول نداريد نه؟ مرضيه رسولی -- اعتماد |
|
تيراژ: يک نسخه
آدمهایی که درباره خصوصیترین چیزهایت ازت سوال میکنند و به یک سوال و دو سوال بسنده نمیکنند و سرنخی را که بهشان دادهای میگیرند و میکشند و بهخیالشان تو را با همان نخی که دور گردنت بستهاند به هرجایی که دلشان خواست میبرند. به هرکدامشان یک چیز بگو. بگو آره همین دیروز. بگو همینجا روی همین کاناپه. بگو دوسال پیش آخریش بود. بگو اینجا نبود یهجای دیگه بود. یه جای خیلی دور. بگو اصلن تاحالا اتفاق نیفتاده. آره معلومه که میشه. واسه من شده. بگو متنفرم از این کار. وقتی موقعش میشه از خودم بدم مییاد. بگو توی یک پارکینگ متروک. نه نمیشناختمش. حتا وقت نشد صورتشو ببینم. خیلی چیزهای دیگر بهشان بگو. و قسمشان بده که جایی تعریفش نکنند. داستان بعدش شروع میشود. دو روز بعدش. پنجروز بعدش. دوماه بعدش. آدمهایی که خصوصیترین چیزهایت را سوال میکنند بیشترشان اطلاعات را برای همان لحظه خودشان که نمیخواهند. برای این میخواهند که بعدن بهش فکر کنند. برای این میخواهند که بعدن دونفری یا چندنفری دربارهاش حرف بزنند. داستان همانموقع شروع میشود. همانوقتی که آنها میشوند راوی تو. با کلافی که بهشان دادهای لباس درست میکنند و بهت میپوشانند. تو آن لحظه آنجا نیستی. ولی میرسد روزی جایی که داستان خودت را از زبان آدم دیگری میشنوی. آدمی که تو را میشناسند و حرفهایی را که دربارهات شنیده، تحویلت میدهد اما منبعش را لو نمیدهد یا آدمی که نمیداند این قصه مال توست اما به نظرش ماجرای جالبی است و برایت تعریفش میکند. میگوید باورت میشه کسی توی پارکینگ با کسی که نشناسه؟ و توی ناکس بگو نه باورم نمیشه. چه جوری آخه؟ و توی ناکس میدانی هر داستانی را برای چه کسی تعریف کردهای. برای مخاطبانت، برای کنجکاوانت قصههای اختصاصی بگو. قصههایی که فقط مال خودشان است. [+] |
|
«صداها» رو بايد ديد. صداها يه فيلم خوبه که خيلی بد نوشته شده. هر بار که فيلمای سينمای خودمون رو میبينم، هی هر دفعه به اين فکر میکنم که آقاهای فيلمنامهنويس، بيش از هر چيزی يه مشاور فيلمنامه لازم دارن که از جنس خودشون نباشه. از صنف و نسل خودشون نباشه. بتونه فاصله بگيره از متن، از ذهنيت و دغدغهی نويسنده، و فيلمنامه رو از دور نگاه کنه، فارغ از تمام محاسبات شخصی نظر بده. و عجيبه برام، که چرا خود سعيد عقيقی اين کارو نمیکنه، خود فرمانآرا، خود ايکس و ايگرگ و زد.
صداها فيلم خوبيه که بد نوشته شده. عنوانبندی فيلم خيلی خوبه، حالا کپی فلان کار آقای تروفوئه که باشه. تيتراژ پايانیش خوبتره حتا. آدم لبخندش میشه رسمن. ساختار فيلم رو دوست دارم من، حالا قبلن تو ايررورسيبل يا ممنتو يا 2:37 همچين ساختاری رو ديديم، خوب ديده باشيم. مهم اينه که من دارم يه نسخهی تر و تميز میبينم ازش، که موقع ديدن فيلم، کپیبودنئه آزارم نمیده، رو اعصابم نيست. حتا يه جاهايیشو هم خيلی دوست دارم. وقتی يه لحظه کيانيان رو میبينيم پشت آيفون. وقتی پگاه از جيپ قرمزه پياده میشه. اما درک نمیکنم تو سال هشتاد و هشت، هنوز چنين ديالوگهای نخنمايی از دهن آدمای فيلم بياد بيرون و فيلمنامهنويس آگاهانه اين کارو کرده باشه يا هدف خاصی داشته باشه يا فيلان. تو میخوای مامان پگاه رو تو فيلم يه شخصيت کليشه نشون بدی، اوکی، بده. ولی نيا ديالوگای کليشه و گلدرشت بذار تو دهنش. میخوای تيپ نشونش بدی، بده، ولی با ظرافت اين کارو بکن. بعد اصن چرا پگاه؟ چرا ور میدارين کسی رو که از اولين فيلمش تا حالا دهنش يه جور تکون میخوره، چشماشو يه جور خمار میکنه، صداش هميشه يه لحن خاص داره رو انتخاب میکنين هی؟ بعد چرا حرفای آتيلا پسيانی يا حتا کيانيان اينقدر مصنوعیان؟ چرا يادمون نمیره که داريم فيلم میبينيم؟ چرا باور نمیکنيم اين آدما رو؟ چرا روغن زيتون نمیزنيم به ديالوگای فيلمنامهمون؟ بعد يعنی آقای کارگردان نشسته صدای صحنههای زد و خورد فيلمش رو شنيده و به نظرش گلدرشت نيومده؟ يا اصولن کانسپت خاصی داشته که منِ مخاطبِ عام نمیتونم درک کنم هی؟ بعدم من هنوز نقهميدهم چرا آقايون يههو ده دقيقهی آخر فيلم خسته میشن از نوشتن، کل ماجرا رو نابود میکنن میره پی کارش. آقا تهديگ ماجرا رو لااقل زعفرونی کنين که آدم يه ربع اول فيلمو يادش بره، نه که بردارين طعم وسطای فيلمو هم به کل بپرونين که. صداها بد نوشته شده، چون حتا ساختار خودش رو هم میبره زير سؤال. منطق زمانیِ اتفاقهای فيلم درست نوشته نشده و وقتی میرسيم به مَفصلهای فيلم، به جاهايی که قراره بپريم يه فصل عقبتر، ذهن تماشاگر ناخوداگاه درگيرِ اين میشه که به لحاظ زمانی اتفاقها با هم سينک نيستن. يعنی ذهنِ منِ مخاطب نوع روايت رو دوست داره، اما همزمان داره پروسس میکنه که منطق فيلم ريپ میزنه، رياضیِ فیلم غلط داره. و خوب اين رسمن تو اون لحظه ذهنِ آدمو ديسترکت میکنه. درحالیکه با دوبار محاسبه و بازنويسی به سادگی میشد يه متن تر و تميز و کمنقص درآورد که لااقل اين ايرادهای سردستی رو نداشته باشه ديگه. خلاصه آقا صداها يه فيلم خوبه که خيلی بد نوشته شده و آدم هی حرص میخوره که اه، چرا برداشته اينجوری يه فيلمی رو که میتونست خيلی خوب باشه، سوزونده. صداها فيلم بديه که حيفه نديده بمونه. |