Desire knows no bounds |
Saturday, April 30, 2011
مادر گفت: «دنیا که به آخر نرسیده، یکی دیگر.»
نه به آخر نرسیده بود، اما گلولهی نخ چرا. بعضیها ممسک میشوند، تکهتکه میکشند، از سر احتیاط، انگار که رزق مقدرشان همین یکی دو وجب است. اما بعضیها عجله میکنند، میخواهند ببینند اگر گلوله تمام شد باز هم همان احساس را دارند، مثل اینکه هزاربار مینو را ببوسی تا ببینی باز هم - با همهی خستگی - در ضربان نبضت همان عطش هست که بود. اما راستش چه ممسک چه دستودلباز یا عجول تقصیر هیچوقت از گلولهی نخ نیست، که بیانتهاست، باید باشد، اما همیشه انگار که سرنوشت را اینطورها رقم زده باشند آدم فکر میکند، خوب، دیگر نمانده است و رها میکند، و بعدها میفهمد بود، کیلومترها نخ بود. خوب، برای من هم تمام شد، بگیر چیده شد، درست انگار که آدم بازیگوشی همهی هزارتوی جادویی قصههای تو را دویده باشد و دیگر فقط همین مانده باشد که بنشیند، مثل من، اما نه از خستگی تن، یا تنگحوصله بودن روح، یا از بیحوصلگی، که بیشتر از این که ناگهان دیده است همهی راه در بیابانی دویده است بی هیچ نشان از سایهی خنک دیواری. برهی گمشدهی راعی --- هوشنگ گلشیری |
Friday, April 29, 2011
حقالنایس یا از نشخوارکنندگان و شیههکِشندگانی که ماییم
انگار همین چند روز پیشا بود که نوشته بودم از روزی که آقاهای وبلاگم جمع بشن دور هم، شروع کنن به خوندن دفتر سیاهه و رمزگشایی و الخ، با ویسکی، روح منم اون بالا نشسته باشه دم لولهی شومینه به تماشا. کی فکرشو میکرد من هنوز نمرده همین اتفاق بیفته، اونم در حضور خودم، با ویسکی و جین، زیر کولر؟ هرگز تصورشم نمیکردم یه همچین شبی رو تجربه کنم. حس عجیب و متناقضی داشتم. یه مشت رفیق بودیم دور هم، بساط چند سال گذشته رو ریخته بودیم رو میز، میگفتیم و میخندیدیم و منو دست مینداختیم، بیکه بار آزاردهندهی سالهای گذشته رو به همراه داشته باشه. شایدم داشت. نداشت. نمیدونم. برای من نداشت. داشت. نمیدونم. نمیدونستم حال اونا رو ولی. حس من عجیب و متناقض بود. نشسته بودم کنار آدمهایی که دوستشون داشتم، سالیانِ سال، تقریبن اندازهی تمام دوران جوونیمون، از ته دل، و راجع به روزها و اتفاقاتی گپ میزدیم که یادمه تو زمان خودش اتفاقات خوشایندی نبود. نمیدونم. تمام تلاشمو کردم که پابهپاشون بگم و بخندم و شب ادامه پیدا کنه، بهم داشت خوش میگذشت هم، داشتم خفه میشدم اما. خفه که نه، یه حس عجیب متناقض. هیچ وقت فکر نمیکردم یه وقتی بشه اینجوری بشینیم دور هم، و گذشتهمون رو اینجوری سبک و بیغرض دست بندازیم، در حضور هم. ازون وقتام بود که داشتم تَرَک میخوردم. دقیقن نمیدونم از چی. اما داشتم تَرَک میخوردم. علیرضا پرسید حالا خداییش یه سر سوزن پشیمون نیستی لااقل؟ همه خندیدیم. پشیمون نبودم اما. بودم؟ نمیدونم. شاید بودم هم. فقط حواسم بود که هیچ مست نبودم و داشتم تَرَک میخوردم. اون «آندو»ی کذایی علیرضا هیچ وقت دکمهی من نبوده انگار. میدونی؟ یه هو چشم باز میکنی میبینی سالها گذشته. نُه سال عدد کمی نیست. یه عمره واسه هر رابطهای. یههو عدد نُه آوار شد رو سرم. انگار تا قبل از دیشب حواسم نبود چه اتفاقی افتاده تمام این مدت. چه اتفاقاتی رو انداختهم تمام این مدت. این چند روز برای اولین باره که دارم مثل یک سومشخص گذشتهم رو تماشا میکنم. تماشا کردنش نفسم رو تو سینهم حبس میکنه، جدی. نشسته بودم پیش عزیزتریم رفقای این سالهام و خفه شده بودم و فقط گاهی به زور ادای خودمو در میاوردم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد دیشب. همهچیز خوب بود و تمام مدت خوش گذشته بود و خندیده بودیم و گپ زده بودیم از هر دری، زیاد. من اما هنوز دچار یه حس عجیب و متناقضم و هنوز نفسم درست بالا نمیاد. |
Thursday, April 28, 2011
خیلی آنست و از ته دل میفرمان «خدایا شکرت لااقل کامیار نشدیم»، سپس صدای شیههی اسب:دی
|
Tuesday, April 26, 2011
میفرمان unavailable-ly in like!
|
Monday, April 25, 2011
مشعووفیتِ خخخخخخبرانگیزِ بار هستی
با بیحوصلهگی غلت میزنی رو شیکم شمارهی ناشناسِ رو صفحهی تلفن رو میخونی غرغر میزنی که اه، لابد نصابه و موندی جواب بدی جواب ندی با بدخلقی جواب میدی تلفنو، یههو ناغافل میبینی عزیزترین رفیق چندین و چند سالهست بیکه صداش طبق روال چهار سال گذشته از یه قارهی دیگه بیاد. بله آقای نوروزی، اون فرودگاه شما یه وقتایی ازین سورپرایزا هم داره. |
Sunday, April 24, 2011 |
فلسفیدن حین ریحان
اوایل دستهی ریحون بودم که یههو بغضم گرفت. وقتایی که اعصاب ندارم پام جلوی کانتر سبزیخوردن خودبهخود شل میشه؛ سبزیخوردن به مثابه آرامبخش. اولای پاک کردنش، وقتِ نعنا و گشنیز، آدم هنوز ذهنش شلوغه بسکه دیتیل دارن. کمکم اما به ریحون و شاهی و تربچه که میرسی، ذهنت دیگه مرتب شده. شروع میکنی به آروم گرفتن. ایندفعه اما اوایل ریحون یههو ته کشیدم. بغض پیچید تو گلوم. سبزی خوردن یکی از نشانههای قطعیِ ظهوره. وقتی سبزی خوردن داریم کبابتابهای ردخور نداره. کبابتابهای مفصل چرب و چیلی، با آلو بخارا و اگه هنوز فریزرمون بتونه سورپرایزمون کنه حلقههای سرخشدهی کدوحلوایی. مراسم خوابوندن کباب کف تابه واسه من تو مایههای یوگاست. رسمن حواسمو از اطراف پرت میکنه. تمرکز مطلق. باید میرفتم سفالگر میشدم، یا شایدم نونوا. بعد شروع میکنم به چیدن لایههای مختلف سبزیجات. سیبزمینی و فلفلدلمهای و گوجهفرنگی و آلو و آخرتر از همه کدوحلوایی. بیست دیقه که بگذره، بوی جادوییش شروع میکنه به پیچیدن. راه میفته از پلهها میره پایین. میشیم از اون خونههایی که از پشت درشون که رد میشی، بوی غذای تازه میدن، زندهن. بعد؟ بعد من هربار، و بدون استثنا هربار یاد تو میفتم که از راه میرسی با نون سنگک تازه، و شروع میکنی به مدح و ستایش بوی کبابتابهای. اصن یکی از نقاط اعتماد به نفس من در مقابل تو همین کبابتابهای بود. میدونستم کبابتابهای که درست کنم، همهچی حله. چرا؟ چون اونقد با اشتها میخوردیش و ازش تعریف میکردی، که آدم نرم و خوشاخلاق میشد در مقابلت. من؟ من اصولن میمیرم واسه مرد خوشغذای خوشاشتهای خوشتعریف. اوایل دستهی ریحون تصمیم گرفتم شام کبابتابهای درست کنم و یههو دلتنگی شُره کرد تو دلم. شروع کردم بهت فکر کردن. چند وقته کبابتابهایهای منو نخوردی؟ یه سال؟ دو سال؟ سه سال؟ بیشتر. خیلی بیشتر. مامان هنوز هر سال که مربای به درست میکنه، یه شیشه هم میده برای تو. خیلی جدی هر سال روش تاریخ هم میزنه. کشوی مرباهای فریزریمونو که وا کنی، دو سومش مربای بهئه. مربای به، سال هشتاد و نه. مربای به، سال هشتاد و هشت. مربای به، سال هشتاد و هفت. در این حد که حتا مربای به سال هشتاد و نه داریم برات، سالی که هردومون سایهتو با تیر میزدیم. غذا داره قلقل میکنه. زیر تابه رو کم میکنم. انگار این یه رسمِ ناگفتهست که زنای سنگیِ خونوادهی ما هنوز یه وقتایی دلششون برات تنگ بشه، گیرم دلتنگیه رو بخوابونن کف تابه روش ورقهورقه سبزیجات بچینن، یا بریزن تو شیشههای کوچیک بذارن تو فریزر. با اسم و تاریخ و همهچی. |
Wednesday, April 20, 2011
انگار یک جالباسی باشد گوشهی اتاق، ایستاده به تماشا، خاموش و بیکلام، آماده که بارت را به دوش بکشد. از بس میدانی آنجاست، حضورش را از یاد میبری. گاهی روزها و روزها میگذرند بیکه نگاهش کنی. عادت میکنی ایستاده باشد آنکنار، همان گوشهی همیشگی، خاموش و بیکلام. بعد یک روز، به روال همیشه میروی شالت را آویزان کنی، میبینی نیست. میبینی دیگر در اتاق نیست. هر چه میگردی نیست. به خاطر نمیآوری آخرین بار کِی آنجا بوده. به خاطر نمیآوری کِی رفته. یکهو حواست را جمع کردهای دیدهای نیست. نمیدانی کجا دنبالش بگردی. انگار هیچ از او نمیدانی. از اتاق میروی بیرون. میبینی روپوش و ژاکتات را از خودش تکانده، گذاشته روی دستهی مبل، صاف و مرتب. چترت را گذاشته همان پایین، روی زمین. رد بوی سیگار را میگیری میرسی به تراس. میبینی نشسته روی زمین، پایههایش را از لبهی بالکن آویزان کرده، تکیه داده به دیوار، سیگار میکشد.
|
اینهمه وقته داری مینویسیا، به محض اینکه مجبور میشی چار خط محترم و موضوعدار بنویسی به کل میشی بلَنک، میمونی توش.
|
?How many of us out there are having great sex with people we're ashamed to introduce to our friends Sex and the City --- S.1 - E.6
|
Monday, April 18, 2011
صدای مته که شروع میشه، روپوش تنم میکنم میزنم بیرون. کیف برنمیدارم. کیف پول و موبایل و دفترسیاهه. میرم بالا. اِل کافه. پشت پنجره. داره میشه جای همیشگیم کمکم. موکا سفارش میدم با تارت شکلات. صبحهای ال کافه عالیه. خلوت و آفتابی. آقای قهوهچی میشینه پشت میز روبروی در و روزنامهشو میخونه. دفترمو باز میکنم. مینویسم «بهم گفت وبلاگتو نمیخونم. مدتهاست. از توی گودرم حذفش کردم. فقط گاهی وقتا تصادفی چشمم میفته بهش، وقتی بچهها شر کرده باشنش.»، دستمو میذارم زیر چونهم و لبخند میزنم، طولانی.
Labels: stranger |
Friday, April 15, 2011 - 6 - زندگی مرد روی یک مدار ثابت میچرخد. همهچیز منظم، همهچیز مرتب، همهچیز باحساب و کتاب. زندگی مرد حولِ یک بازهی مشخص میگذرد. صبح و ظهر و شبش معلوم است. کجا و کِی و با کیاش معلوم است. چرا و چگونهاش هم لابد معلوم است. تو؟ تو میشود خودت را برسانی آن بالا، ایستگاه چندم، پای تلسیژ، وقتی که بشود و بتوانی بپری بالا، سوار یکی از صندلیها شوی، توی مسیری که او تصمیم گرفته و میگیرد حرکت کنی، معاشرت کنی، هر جا که خواستی و شد بپری پایین، و بدانی همهچیز همانجور سر جای خود برقرار است. بیحاشیه و بیوقفه. آرام و بیهرجومرج. هروقت بخواهی یا بتوانی. هروقت که شد. بیکه بایستد یا راهش را به خاطر تو کج کند. Labels: stranger |
Wednesday, April 13, 2011
یکی از بحثهای همیشگی من و مامان راجع به باباست. یکی از مشکلات همیشگی مامان هم کتابای باباست. مامان معتقده با کتابای بابا میشه سالی سه تا برج جدید ساخت. بابا معتقده تا وقتی کتاباش دارن تو اتاق خودش میرسن به سقف، آزاری به بقیه نمیرسونه. خونوادهی ماماناینا رسمن زنسالارن و دامادها به طرز عجیبی محترم و نایس؛ و این زنسالاریِ مزمن رو به عنوان یکی از خصوصیات تغییرناپذیر این خاندان پذیرفتهن. من اما یهوقتایی رسمن شاکی میشم که چرا اینقد الکی زور میگین آخه. مامان اینجور وقتا معتقده من همیشه عادت دارم طرف بابا رو بگیرم. براش توضیح میدم که عزیز من، بحث طرفداری نیست. مثلن اینکه بهخدا لازم نیست واسه هر تصمیمی با بابا مشورت کنی و نظر خودشو بخوای و الخ. خیلی وقتا اون هم ازینکه مقابل عمل انجام شده قرار گرفته، اما دردسر ترافیک و خرید و انتخاب کتابخونه و رنگ و مدل و چه و چه رو نکشیده بسیار راضی و سپاسگزار خواهد بود. به جای اینکه غر بزنی بابت کتابا، بابا رو مقابل عمل انجام شده قرار بده و بعدم قبل از این که بخواد اعتراض کنه با یه نیش باز و یه جملهی بانمک محبتآلود اعتراضشو سرکوب کن. جواب میده. ضمن اینکه اصولن حق با اونه و شما داری زور میگی. وسط نطق میگه تو همیشه طرف مردا رو میگیری، منم نه ازین ادا اطوارا بلدم، نه حاضرم مث تو مردا رو خر کنم. تَق.
مامان همیشه با این عبارت «خر کردن مردا» قادره به طور کامل حرص منو دربیاره. من نمیفهمم چرا همیشه قلقِ آدما رو دونستن و باهاشون از راه درست واردِ مذاکره شدن رو اسمشو میذاره خر کردن. یه جاهایی که یه کاری کردی بر خلاف میل طرف، میدونی الاناست که خشم اژدهاش عود کنه، با چارتا جملهی نایس و یه اعترافِ مِلوی تلویحی به اینکه میدونی طرف ازین موقعیت خوشش نمیاد میتونی آدمه رو نرم کنی و از خر شیطون بیاریش پایین، اسمش میشه ادا اطوار. سعی میکنم اینا رو براش توضیح بدم اما به نظر مامان من اصولن طرفدار بلامنازعِ آقایونام و همیشه معتقدم خانوما موجوداتی بیمنطق و خنگان. حالا این نظرش چه ربطی به بحث ما داره، خدا عالمه. تَق. بعد از مدتی مامان رو مورد غور و تفحص قرار دادن و سایر الگوهای مشابه در شعاع چند متری رو بررسی کردن، خیلی شیک به این نتیجه رسیدم که اگه مامان یه پسر داشت یا یه برادر، آقایون رو راحتتر درک میکرد. راحتتر که چه عرض کنم، درک میکرد. مامان من فقط دختر داره، مامانبزرگ هم فقط دختر داره، تو خونواده هم اکثرن همه فقط دختر دارن، اینه که عملن مامان با هیچ مردی از صفر تا صد در تماس نزدیک نبوده. تئوری مشعشع من معتقده وقتی پسر داشته باشی، وقتی به عنوان یه مادر شروع کنی به تماشای مردی که داری کمکم بزرگش میکنی، همهچیز برات خیلی قابل هضمتر میشه. شروع میکنی بیواسطه و بیتوقع یه مرد رو دوست داشتن، باهاش تا کردن. شروع میکنی در عمل به این نتیجه رسیدن که آقا، مردا از کوچیک گرفته تا بزرگ، یه سری خصوصیات رفتاری مشابه دارن، به شدت مشابه. خصوصیات مردونهای که لزومن خوبتر یا بدتر نیستن، صرفن سیستم پردازششون با تو متفاوته. خیلی وقتا آدم نسبت به پارتنرش گارد داره، اما کم پیش میاد آدم با بچهش هم گارد داشته باشه، لجبازی کنه. اینه که یاد میگیری انگار که همهی مردا پسرت باشن، با حوصله و با سعهی صدر باهاشون برخورد میکنی. یه سری از اون رفتارها رو میپذیری. لااقل نسبت بهشون گارد نداری. یاد میگیری چهجوری با لطایفالحیل و بدون جنگ و خونریزی عوضشون کنی. عملن شروع میکنی نسبت به آقایون یه موضعِ مادرانه داشتن. دور و برمو که خوب نگاه کردم، دیدم خونوادههایی که پسر دارن، ماماناشون خیلی دیدگاههای ملایمتری دارن نسبت به آقایون. آندرستندینگترن. قلق مردا بیشتر دستشونه انگار. تو خونوادههایی که پسر نیست اما، تبیین یه سری چیزا به کل ناممکنه. همیشه یه مچاندازیِ مخفی در جریانه انگار. کافیه بهشون بگی آقا مردا اینجورین، سه سوت به رگ نژادپرستانهشون برمیخوره و یه سری حرفایی تحویلت میدن که تئوریش خوبهها، اما در عمل هیچ کاربردی نداره. به مامان میگم شمام حالا به جای حرص خوردن، به نظرم بیا یه بار دیگه حامله شو، اینبار یه پسر لطفن. کل مشکلات بشریت حل میشه اینجوری. مامان؟ تَق.
|
Tuesday, April 12, 2011
زنگ زده که هر چی تو بگی، همون. میدونم اگه اراده کنی موفق میشی. میدونم نمیذاری این وسط آب تو دل کسی تکون بخوره. میدونم از پس همهچی خوب برمیای. زندگیت و بقیهی چیزا مال تو. هروقت خواستی من همینجام، حمایتت میکنم. شک نکن. برو.
من؟ خلعسلاحِ خری که منم، مقابل مردی که با من سرِ جنگ نداشته باشه.
|
Sunday, April 10, 2011
لاله کاشتهن تو میرداماد
داره به کل میشه یه آدمِ دیگه
|
Thursday, April 7, 2011
همهی فیلمهای پولانسکی را دوست ندارم، اما بعضیهاشان را خیلی دوست دارم. از این گذشته قدرت میخکوب کردن تماشاگر را در او تحسین میکنم. حتا در فیلمهای بد، مکانیکی، سرد و وقیح او این قدرت همیشه هست. و این در زمانی که یکنواختی و ملال دنیا را برداشته، کم چیزی نیست. جلب توجه مخاطب امری تحقیرآمیز شده. کسانی که رمان مینویسند یا فیلم میسازند و به شکل غریبی حتا خود مخاطبان نیز، خوشایندِ مخاطب را امری اساسن غیر ضروری تلقی میکنند.
هرگز از من مپرس --- ناتالیا گینزبورگ |
از درددلهای یک مادربزرگ نسل جدید با نوهاش
جدیدنا خیلی از اساماسها و ایمیلهامون منحصر شده به *:، :ایکس ، kh: و عبارات اختصاری مشابه. قدیما به این سادگی استفاده نمیکردیمشون. :ایکس اینهمه دمِ دست نبود. :ستاره مال یه سری آدمای خاص بود فقط، حرمت داشت. الان اما جای "هی، حواسم بهت هستا" و "اوی، کجایی کرهبز" و "در چه حالی" رو گرفتهن رسمن. قبلنا که فقط معنی خاص خودشونو میدادن همهچی بهتر بود. لااقل میدونستی طرف داره واقعن همونچیزی رو میگه که هست. الانا اما دیگه رو هیچی نمیشه حساب کرد. هرجا میری پر میسیو و ایکس و ستارهست. اونم چی، سِند تو آل.
|
Wednesday, April 6, 2011
به شدت مایِلام.
|
Tuesday, April 5, 2011
گاهی جا نمیگیرد. گاهی حست آنقدر غریب و پیچیده است که به این سادگیها میانِ چند جمله و چند خط جا نمیگیرد. برای توضیح دادنِ هر تکهاش میروی بندِ بعدی بندِ بعدی، اما هنوز درنیامده. درنمیآید لعنتی. بیجهت یاد جستوجو میافتم، آنجای به انتظارِ بوسهی مادر ماندناش. چند صفحه طول کشید؟ چند صفحه گذشت؟
حالا کمی زمان گذشته. شور نوشتن از حسِ غریبم کمی فروکش کرده. دیگر نمینویسماش. نخواهم نوشت هم. اما همینجا، میانهی همین نوشته، همان حس عجیب انگار که گیر افتاده باشد توی اتاق تنگِ تعویض لباس یک فروشگاه معمولی، هی سرک میکشد از آن بالا، هی روی پنچههای پایش میایستد، هی سرمیچرخاند یکی ببینَدَش. در را باز نمیکنم. گیر میمانَد. میمانَد همینجا، تهِ همین نوشته. همینجور غریب و پیچیده. |
Monday, April 4, 2011
حالا نمیشد یه امسالو پشهها برنمیگشتن؟
|
Sunday, April 3, 2011 |
Saturday, April 2, 2011
حوالی ظهر آنقدر دلم آبپرتقال خواست که رضایت دادم از تخت جدا شوم. پنجرهی آشپزخانه از دیشب باز مانده بود و خنکای مطبوعی پیچیده بود توی خانه، نشسته بود روی سرامیکها. دوتا پرتقال برداشتم دوتا نارنگی. رنگ آبپرتقال با نارنگی میشود عین عکسهای توی مجلهها. نشستم لب پنجره. بهار حیاط ما حرف ندارد. سبز و پرگل. بابا زنگ زد که امروز دزدگیرها نصب شوند یا فردا. فردا لطفن. امروز دلم میخواهد دوباره برگردم توی تخت. تا شب همینجوری ول باشم برای خودم. از فردا دوباره باید کفش و عصای آهنین پام کنم. حوصله ندارم. این تعطیلات طولانی بدعادتم کرده. از فردا همهچیز دوباره جدی میشود و حیاتی. من آدمِ کارهای حیاتی نبودهام هیچوقت. بیشتر فعالیتهای مهم زندگیم بر پایهی «چیکار کنیم خوش بگذره» بوده. حالا نه که ذاتِ فعالیتهام تغییر خاصی کرده باشد، نه؛ اما همهچیز به طرز محسوسی جدی شده برایم. حالا یک سری از پارامترهای مهم زندگیم وابسته شده به همان «خوش بگذره»ها. جالب که هست، قبول، اما ترس دارد یک کم. خوبیاش این است که هنوز نُه ساعت و بیست و شش دقیقه از تعطیلات باقی مانده.
|
Friday, April 1, 2011
کوت وارده
ما مردها[بعضمان] رسم خوبی داریم: زمانه که سخت میگیرد، شروع میکنیم به دراز کردن؛ ریشها، سیبیلها، گیسها، حرفها، آدمها. خاطرات خانهی قشلاقی --- لئونارد گلف ترجمهی حسین نوروزی |
در راه بازگشت به شهر موهایم را از ته ماشین کردم. دلم میخواست چیزی از وجودم را بکَنَم بریزم دور. یکجور انتقامِ آیینی. ما زنها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت میگیرد، شروع میکنیم به کوتاه کردن. ناخنها، موها؛ حرفها، رابطهها.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
«هی لاوز می، هی لاوز می نات» از هر گونه حدس و گمان و آنالیز و دیالیز عاجزم دارم هم از ندانستهگی و کنجکاوی میمیرم چه کنم؟ Labels: stranger |