Desire knows no bounds |
|
Sunday, November 27, 2011
از ماجراهای آرت و آقاغفور
تو یکی از اینستالیشنها یه میز کار داشتیم که یه کاسه بادوم روش بود. همینجور که سرمون گرمِ کار بود، دیدم آقاغفور کاسههه رو آورده گذاشته رو میز من. بهش میگم آقاغفور، اینو چرا آوردی اینجا؟ میگه جزو این تنقلات شما نیست خانم جان؟ یکی برده بودش تو سالن. میگم نه آقا غفور، این باید همونجا رو همون میزه باشه، این آرته، ببر بذار سر جاش. میگه یعنی الان این بادومای اینتو با اون بادومای شما فرق دارن؟ میخندم میگم آره، اونجا که باشن دیگه خوردنی نیستن، آرتن. عاقلاندرسفیه نگام میکنه کاسه بادومه رو میبره میذاره سر جاش. روز آخر، وسط جمعوجور کردن کارا، کاسههه رو ورداشته آورده جلوی من، میبینم فقط یه دونه بادوم مونده تهش. میگه خانم جان، دیدی همه آرتاتو خوردن؟ Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
|
Wednesday, November 23, 2011 Love is Called to Order* تمام امروز رو به مثابه یک عضو از طبقهی پرولتاریا (سلام آقای بدون اسم) دور شهر چرخیده بودم. ترافیک به طرز معجزهآسایی همکاری کرده بود و نه تنها ظرف دو سه ساعت همهی کارامو انجام داده بودم، بلکه برگشته بودم سر کار و اوضاع رو مرتب کرده بودم و بعد حتا رسیده بودم برم خانه-آشپزخانه و حتا رسیده بودم برم باقی خریدها و با تمام این تفاصیل ساعت شیش خونه بودم. تو یکی دو ماه گذشته ساعت شیش یعنی معجزه. بعد؟ چایی ریخته بودم و نشسته بودم یه خورده از کافه مولر رو ببینم برم پی کارم، اما نشستن همان و دوبار پشت سر هم تماشای «کافه مولر» همان. دوبار پشت سر هم، بیکه دفعهی دوم چیزی از لذت ماجرا کم کرده باشه. فقط کاراشو دیده بودم، دورادور. مث فیلم صامت میمونست کاراش. یه چیزی توشون بود که میگرفت منو، بیکه رنگ و هیاهو داشته باشه، بیکه از نزدیک بشناسمش. چند وقت پیشها، دست تقدیر منو فرستاد آتلیهش. با هم گپ زده بودیم و تا بره قهوه بیاره یه چرخی تو آتلیهش زده بودم، که چشمم افتاده بود به یه کتابخونهی جمعوجور و متواضع، پشتِ یه نیمدیوار، کنج اتاق. رفته بودم جلو یه نگاه سرسری به کتابا بندازم، اما موندگار شده بودم همون جا، همون جلوی کتابخونه. بسکه کتابها آشنا بودن و خاص بودن و بسکه دستچین شده بودن. یه یونیت جمعوجور و بیادعا بود، اما معلوم بود صاحبشون آدم خاصیه. معلوم بود نگاه خاصی داره. همون شد که دلم خواست این آدمو از نزدیکتر بشناسم. باهاش معاشرتتر کنم. آدمِ صاحبّ اون کتابا نمیتونست یه آدمِ معمولی باشه. دست تقدیر ماجراهاشو ادامه داد و یه بار وسط یکی از معاشرتهامون صحبت تارکوفسکی شده بود و حرف از عیش مدام و بعد فیلم آخر ویموندرس. امروز زنگ زد که اگه هستم کافه مولر رو بیاره برام. گفت خواسته برام رایت کنه، اما نشده و چون باید برگردونه به صاحبش حیفه من نبینم. آورد داد بهم تا جمعه بهش برگردونم. من شگفتزده مونده بودم که چهطور حرفهای اون روزمونو یادش مونده، چه برسه به اینکه اینهمه راه تو اون ترافیک اومده باشه به هوای آوردن فیلم، بیکه حرف خاصی بزنه یا توضیح خاصی بده. اومده بود سلام کرده بود فیلمو داده بود پرسیده بود اگه کمک لازم دارم بمونه و بعد؟ خداحافظی کرده بود و رفته بود. گفته بود «تا جمعه» و رفته بود. خسته برگشته بودم خونه و دراز کشیده بودم رو کاناپه سبزه و دوبار پشت سر هم کافه مولر تماشا کرده بودم، دوبار پشت سر هم، و همینجوری برای خودم به دست تقدیر فکر کرده بودم، پشت سر هم. |
|
Tuesday, November 22, 2011 ماجراهای آرت و آقاغفور اولین باری که روز افتتاحیه اومد واسه پذیرایی، کلن با دهن باز جماعت رو تماشا میکرد. دفعات بعدی یه خورده عادیتر شد اوضاع براش. این دفعهی آخر، وسط شلوغیا، رفتم سراغش ببینم داره چیکار میکنه. یه چایی ریخته بود واسه خودش، تکیه داده بود به کابینت و داشت مردم رو نگاه میکرد. گفتم خسته نباشی آقا غفور. گفت شما خسته نباشی خانم جان، چهجوری تحمل میکنی اینهمه شلوغی رو؟ گفتم خوبه که، شلوغ که باشه یعنی خوبه. گفت هر هفته همین بساطه؟ گفتم اوهوم. گفت اینهمه آدم قراره بیان برن؟ گفتم آره دیگه، اوهوم. گفت همینجوری فقط میان هی تابلوها رو تماشا میکنن میرن؟ گفتم اوهوم. گفت اونوقت این یعنی یه شغله؟ منطقی. Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
|
Monday, November 21, 2011
231 : Life or something like ca
3-2 ساله بودم شاید، تازه از حموم اومده بودم، موهای فرفری سیاهی داشتم که خیس چسبیده بود به پیشونیم، حولهی زرد رو پیچیده بودن دورم، روی تخت مامان اینا گذاشته بودنم که بیان خشکم کنن قشنگم کنن، مهمون داشتیم، زنگ در رو زدن، بابا بیرون بود، مامان رفت پی مهمونها، من لا به لای پتوی زرد و گرمای خوشایندش خوابم برد، بخار بود و خواب. |
|
Saturday, November 19, 2011
یه روزایی میرسم خونه، عصرِ دیر، خسته، با یه عالم خرید، بعد همینجوری جینبهپا یه راست میرم تو آشپزخونه، اول از همه سراغ کتری، بعد مخلفات سوپ، بعد شروع میکنم مقدمات یکی دو رقم غذای دیگه و همزمان شستن کاهو و میوهها و به موازاتش جابهجا کردن خریدا تو یخچال و کابینتا. این وسطام یکی دو تا آلو میخورم و یه گوجهفرنگیِ سفت کوچیک و دو پر کاهو. غذاها کمکم شروع میکنن سر و سامون گرفتن، آدم چشیدنِ غذا نیستم موقع آشپزی، همهچی به هوای چشم و برحسب عادت. در قابلمهی سوپو میبندم زیرشو کم میکنم و ظرفای کثیفو میچینم تو ماشین و کوکوها رو میذارم تو ظرف، کنار حلیمبادمجون و یهجور هم پلوی مندرآوردی. یه چایی میریزم برا خودم، تازهدم، با سوهان محمد، میام لباسامو درمیارم ولو میشم رو تخت، پای کامپیوتر. از وقتی مرحوم گودر نیست، روزی هزارتا میل داریم دوباره، ایگ و مخلفات، خوبه لااقل. انگارنهانگار اونهمه خسته رسیده بودم خونه و انگارنهانگار هزارتا کار و مشق دارم برای انجام دادن و انگارنهانگار هزارتا فکر و خیال، برای نگران شدن و نگران موندن. یه همچین روزایی که از راه نرسیده تو آشپزخونه میچرخم و چندجور غذا درست میکنم و گاهی حتا میشینم انار دون میکنم و هنوز خوشاخلاقم، یعنی یه خبری هست اون تهمَها. یعنی یه حسی واسه خودش داره قلقل میکنه بیکه حواسم باشه. یههمچین وقتایی وسط آشپزخونه یههو مچ خودمو میگیرم که اوی، چه خبره باز کُرهبز؟
|
|
Friday, November 18, 2011
یک ماه است کفشدوزی در اتاق من است، جامانده از تابستان. مدتی به دیوار بود. چند روزی، به چراغ. گفتم لابد، حشراتی هرچند کوچک به دور چراغند، شاید جسدی، لاشهای. دو روز است که از سوی میز من به آن سو میرود. خالهایش را میشمارم. از دستهی ورقهای کاغذ پله پله بالا میرود و برای پایین آمدن از بالهایش استفاده میکند. من بی بال سقوط میکنم.
نمیدانم چه میخورد و روزیاش را از کجا و چگونه میآورد. نمیدانم باید دخالت کنم یا نه. ببرم و بگذارمش روی شمعدانی پشت پنجره، منتظر اعلامیه سازمان ملل بمانم؟
رها کردم. دیشب روی صندلی نشسته بود، یعنی خودش را گذاشته بود روی صندلی. من سر پاماندم. به نظرم میآید که دیگر آنقدرها قرمز نیست.
امروز نیست.
فکر کردم به حال خودش رهایش کنم. به اندازه کافی تار عنکبوت بر دیوار هست و موجوداتی گرفتار. اینروزها سیاست تعطیل است. مردم خودشان باید از خودشان دفاع کنند.
[+] |
|
کاوه از آن آدمهاست که حرفهایش را میکوبانَد توی صورتت، رُک و بیملاحظه. اما اگر بلد باشیش، به آدم برنمیخورَد حرفهاش. یکجور سادگی و بیغرضی و یکدستیِ خاصی توی مدل حرف زدن این آدم هست که نمیگذارد حرفهاش بهت بربخورد. برعکس بعضی آدمرُکها که فکر میکنند چون رُکاند، اجازه دارند هر مزخرفی به ذهنشان رسید را بلندبلند بگویند. اقتضای زمان و مکان سرشان نمیشود. برگردیم سراغ کاوه. میدانم کاوه آدم پچپچه و درِگوشی و پشتِ سر و رودروایستی نیست، بنابراین شنیدن حرفهایش همیشه خوب است برای آدم. بنابراین خیلی وقتها منتظرم کاوه برسد و شروع کند نقطهنظرهاش را یکییکی کوباندن توی صورت آدم. از معدود چیزهاییست که این روزها لازم دارم، زیاد، و حالم خوب میشود از دستش، زیادتر.
پریروزها آمد پیشم، به صَرفِ قهوه و یکی دو تا مشورتِ کاری. آخر حرفها پرسیدم خب، نظر؟ طبق روال همیشگیاش شروع کرد پارامترها را ردیف کردن کنار هم، خوب و متوسط و بد، بدوبیراههایش را گفت، مفصل و طولانی، یکی دو تا کامپلیمان کوچک هم داد، که به کارِ من نمیآمد البته. بعد در جمعبندی گفت «تو به اهدافت رسیدی البته، هوشمندانه، بیشتر از آنچه فکر میکردی، کلاهت را هم باید بیندازی هوا». سه تا دلیل محکم هم چسباند پشت حرفش. من؟ مانده بودم تصدیقاش کنم یا تکذیب. خندهام گرفته بود از اینهمه روراستی و از اینهمه هوشی که به خرج داده بود، که اینجوری در سه جملهی کوتاه بردارد من را آنالیز کند، دلایل صددرصد ماتریالیستیام را بنشاند جلوی چشمم، و در عین حال برایم کف بزند و هورا بکشد. چند ثانیهای مکث کردم و بعد غشغش خندهام رفت هوا. کاری نمیشد کرد. تاییدش کردم و های-فایو دادیم به هم. لااقل اینجوری دستقویتر بود همهچیز.
کلن اما؟ بد راست میگفت پدرسوخته.
|
|
:نیشِ باز
|
|
Thursday, November 17, 2011
اوهوم2، ال بند دو و سه.
ال «گودر به شما امکان میداد با غریبهها رفاقت کنی. با غریبههایی که اصولن بیشترین قرابت را با تو داشتند. اصلن اساس پیداکردنشان بر همین بود که به تو شبیهترین بودند. بیشترین حرفها را داشتی بزنی.
برای ما آدمهای وبلاگی، هیچجایی گودر نمیشود. هیچ شبکهای اینهمه شبیه وبلاگ نیست. از همه نظر. وبلاگ مینویسم اما فیدبک نمیگیریم. معاشرت نمیکنیم دیگر حولش. دیگر هیچ پستِ وبلاگیای دنیایمان را چند سانت جابهجا نمیکند. این برای آدمهایی که مینوشتند تا خوانده شوند، برای آدمهایی که عادت کرده بودند این سالها به این جور نوشتن، این جور خواندهشدن، این جور مورد معاشرت قرار گرفتن، سخت است. باور بفرمایید سخت است.»
×××
روز افتتاحیه، هشت و ربع اینطورا، آقاغفور پرسید: خانمجان، چراغا رو خاموش کنم اینا برن؟ گفتم آره، برو از سالن شروع کن خاموش کردن، میرن. داشت از دم دفتر من رد میشد که گودریا جمع شده بودن توش، با تأسف و دلسوزی ازم پرسید: اونا میرن، اینا رو اما میخوای چیکارشون کنی؟
×××
امشب، حرف وبلاگ نوشتن بود، همینجور دمغ و افسرده و هنوز عزادارِ گودر. داشتم بهشون میگفتم خب الاغا، لااقل تو وبلاگاتون بنویسین. میگفتن راه نداره، اونموقع فیدبک میگرفتیم، حرف زده میشد راجع بهش، الان چی اما؟ هر کی تو لونهی خودش که مزه نداره. با اینکه بهشخصه از این بخش بیفیدبکِ ماجرا بهشدت راضی بودم، اما بیفهبب2.
×××
بعد؟ وبلاگ، و بعدتها گودر، یه جاهایی شد یه دریچهی مخفی به یه باغ پر رمز و راز، به یه سرزمین عجایب. تا قبل از اون نشسته بودیم زندگیمونو میکردیم، به همونی که داشتیم راضی بودیم. راضی هم اگر نه، قانع بودیم. فکر میکردیم دنیا یعنی همین قد، آدما یعنی همینی که هستن. وبلاگ و گودر که اومد اما، دیگه زندگی نموند. شروع کردی به تماشای یه سری ویترین خوشآبورنگ، یه سری آدم عجیبِ دلپذیرِ ، که فارغ از واقعی یا فیک بودنشون، به شدت جذاب بودن و دوستداشتنی. یههو چشم باز کردی دیدی سبد غذاییت شروع کرده به عوض شدن. ذائقهت عوض شده. دیگه چیزای دوروبرت مث قبل نیستن. چیزایی که تا حالا داشتی شروع کردن به کمرنگ شدن. با اینهمه ویترین خوشآبورنگ قابل رقابت نبودن دیگه. بعد دنیا شد یه طیف خاکستری، با یه تیکهی بولدِ رنگی: وبلاگ و آدماش. بعدتر گودر و آدماش. اولا همه شروع کردن به اینکه این آدما، این لایفاستایلها، این حرفا همهش فیکه بابا، از نزدیک اینجوری نیست، ازین خبرا نیست، کلن خبری نیست. راستش اما هیچچی اونقدرها هم که میگفتن فیک نبود، آدما و لایفاستایلها و حرفاشون همونقدر جذاب بودن که از دور به نظر میومد. خیلی خبرا بود راستش، خیلی خبرا. بعد دنیا کمکم شروع کرد به کوچیک شدن و به کمرنگ شدن و از مال دنیا موند یه مشت وبلاگ و یه مشت رفیق وبلاگی. تنها آدمایی که باهاشون دو کلام حرف مشترک داشتی. آدمایی که باهوشتر از آدمای بیرون بودن، باحالتر و متفاوتتر.
×××
نکتهی مهم فقدان گودر از منظر رفقا، بیفیدبکایه. از منظر من، دیگه نمیشه همینجور ساکت و خاموش از حال رفقای یه قدم اونورتر خبر داشت. مجبوری معاشرت مستقیم کنی، میل بزنی، سراغشونو بگیری، عین قدیما. Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
|
Monday, November 14, 2011
کاش دستکم یک «مرد بارانی» بودم. [+]
|
|
Sunday, November 13, 2011
ال-دیِ مقیم مرکز
انگار دوباره گیر کرده باشم وسط یک رابطهی ال-دی. مرد همینجاست، همین حوالی، مقیم پایتخت، از یک قارهی دیگر است اما. نمینویسد. فوقش چهار حرف، پنج حرف، چند علامت اختصاری، و دیگر هیچ. معتاد به کلمه نیست. معتاد به متن نیست. معتاد به نامه و وبلاگ و گودر نیست. عزادار نیست این روزها. مرد مقیم پایتخت است، همین حوالی، همین بغل دست من. هر وقت بخواهم میبینمش. با هم حرف میزنیم. با هم معاشرت میکنیم. من اما هیچچیز از مرد نمیدانم. هیچچیزِ دندانگیری از او نمیدانم. مرد از یک سیارهی دیگر آمده است. مرد نمینویسد. Labels: stranger |
|
دلم میخواهد بنویسماش. بلد نیستم اما. نمیدانم چگونه میشود توصیف کرد این حسی را که ناخن میکشد روی پوستم، هر بار، ممتد و طولانی، خراش میاندازد بیکه بیازارد (هرگز؟)، و میگذرد، میرود، بیکه رد محوش بماند حتا(هیچوقت؟).
|
|
|
|
Thursday, November 10, 2011
احساس میکردم به شدت خسته و کوفتهم و هیچی تو این دنیا لازم ندارم جز ماساژ. لازم داشتم چند ساعتی دیسترکت شم از همهچی، زیاد. راه افتادم رفتم اِسپا (سلام نیلگون، سلام اعتیاد خانمانبرانداز). مث تمام مدت اخیر با سمیه ماساژ گرفتم. خوشتیپ و خوشهیکله و لازم نیست ده دقیقه طول بکشه تا به تماس دستش عادت کنم. وقتی رسید به کتف و حوالی گردن، پرسید درد داری این اواخر؟ گفتم نه، چطور؟ گفت گرفتگی شدید داری تو کتفت. این ماهیچه رو میبینی؟ با دست یه خط بلند کشید از وسط کتف چپ تا حوالی کمر. گفت این ماهیچههه گرفته، بدجور، دفهی قبل که اومدی اینجوری نبود. یه خورده با ماهیچههه کار کرد و ادامهی ماساژ. سه ربع بعدیِ ماساژ اما تو مغز من چه اتفاقی افتاد؟ تمام بدنم شروع کرد به سیاه و سفید شدن، تصویر کلن سیاهسفید شد، و تنها چیزی که مقابل چشمام موند یه نوار باریک بود، باریک و بلند، با تونالیتهی رنگیِ غالبِ قرمز و نارنجی. یه نوار باریک و بلند و قرمز، که داغ شده بود و درد میکرد و باعث شده بود باقی تنم رو فراموش کنم و باعث شده بود تمام اون حس کوفتگی اخیر و درد دست چپم یه هو دلیل منطقی پیدا کنه.
گاهی وقتا، یه لحظههایی هست در زندگانی، یه لحظههایی هست تو رابطه، یه مکالمههایی، یه تلنگرهایی، یه لحن یا یه شوخی بیربط حتا، که باعث میشه یههو همهچی سیاه و سفید شه، همهچی کمرنگ شه و یه نوار باقی بمونه، یه نوار باریک و بلند و قرمز، تو به خودت بیای و فکر کنی اوه، منشأ دردهای ریزریزِ تمام این مدت همین بوده، همین خطی که زیر پوسته، زیر هزار ماهیچهی دیگه، به چشم نمیاد، تا حالا ازش غافل بودی و حالا با یه تلنگر، برات بولد شده. حالا بهش آگاهی و حالا میدونی نقطهی دردت کجاست. میتونی درک کنی تمام این مدت چی بوده که آزارت میداده و تو ازش غافل بودی، یا به روی خودت نمیآوردی. حتا اگه ندونی با ماهیچههه باید چیکار کنی، باید سراغ کدوم متخصص بری، همینقدر که بدونی دقیقن کجاته که درد میکنه و نقطهی حساسیتته خودش کلیئه. همین خودش یه قدمِ فیلیِ گندهست.
|
|
Wednesday, November 9, 2011
«اولویت» حرف اول رو میزنه برای من. یادم نمیاد جایی مونده باشم که اولویتِ اول نباشم. میدونم بیرحمانه و بیمنطق به نظر میاد، اما لااقل روراست و صادقانهست. همین.
|
|
مث حکایت من و مامان میمونه. مامانمه، عزیز دِلَمه، دوسش دارم، نمیتونم حذفش کنم از زندگیم، نمیتونم بندازمش دور؛ اما باعث نمیشه ناراحت نشم از دستش، باعث نمیشه آستانهی حساسیتهام تغییر کنه به خاطرش. فقط میتونم تحمل کنم و یه جاهایی جلوی زبونمو بگیرم و بهش احترام بذارم؛ بهش بیاحترامی نکنم لااقل، هیچوقت.
این حکایت هم همونه. انگار که دیل کردن من و مامان باشه. یه سری موقعیتها هستن در زندگانی، که برای من خط قرمز محسوب میشن. خودمو میشناسم، بلدم در طولانی مدت چه بلایی سرم میارن این حسهای مُدام، اینه که همیشه سعی میکنم ازشون احتراز کنم. یه وقتایی اما افسار شرایط دست من نیست، خواستِ من نمیتونه چیزی رو عوض کنه، یه وقتایی آدمه عزیز دل منه و نمیتونم حذفش کنم از زندگیم، نمیتونم بندازمش دور. اینجور وقتا دو راه دارم. یا آستانهی تحملم رو ببرم بالاتر، یا تا جایی که میشه اوضاع رو با دوری و دوستی کنترل کنم. میدونی؟ هر دو راه خط میندازن روم. هر دوشون در طولانی مدت کار نمیکنن برای من. آدمِ بدعادتِ زیادهخواهیام، میدونم؛ اما دتس می. بهتره روراست باشیم با هم. بخش بزرگی از حسها و رفتارهای من وابسته به اولویتهاست. این کلمه جزو یکی از پارامترهای پررنگه برای من. یه عشق سودایی هفتساله رو بابت همین «اولویت» تموم کردم، تموم شد. همینه که میترسونتم، همینجاست که نگران میشم، چون بلدم خودمو، چون دیدهم که میگم.
|
|
|
|
Tuesday, November 8, 2011
«نمی دانم که چرا این همه به تایید آیینه محتاجم ولی می دانم در این باره من تنها نیستم. »
مجموعهی بیداری - محبوبه کرملی
|
|
Monday, November 7, 2011
ا
گودر داره دوباره زنده میشه؟ پ.ن. تو آیسییوئه. چشاش بستهست. تکون نمیخوره. کلی دستگاه و ماسک بهش وصله. ولی نبض داره لااقل.
|
|
نه که گودر نداریم دیگه
(جاش چههمه خالیه لامصب) اینه که اسبا وقتی میبینین من نشستهم دارم میلای یه هفته قبلو جواب میدم دوباره برندارین همونا رو ریپلای کنین الان بیس سیتا میل جواب دادم برگشتم میبینم صد و سی و چارتا میل دارم هنوز خرا
|
|
یه روز تعطیل استثنائن تو خونهم با صد و بیست و هفتتا ایمیل نخونده و جواب نداده
صد و بیست و هفتتا:( |
|
Thursday, November 3, 2011 قشنگ غصهدارمه. فک نمیکردم اینهمه جای خالیش معلوم باشه. دلم میخواد زانوبهبغل برم تو غار، واسه یه مدت کوتاه، اما وقت ندارم. وسط یه سُرسُرهی طولانیام و راهی ندارم جز سُرخوردن تا پایین. حالا خوبه باز سرم اینهمه شولوغه، وگرنه همهچی بدتر میشد لابد. قدیما، بچه که بودم، عاشق تونل کندوان بودم. تونل کندوان یه لولهی بزرگ طولانی بود، که زندگی روتین و روزمرهی تهرانو میبلعید تو خودش، از اون سرش که درمیومدی یههو تهران گم میشد به کل و «شمال» جادویی شروع میشد. بنز بابابزرگ وکاست حمیرا و میخوام برم دریاکنار و ویلای درندشت عباسآباد هنوز هم جزو بهترین تیکههای کودکیِ منه. حالا اما هربار، از گلوی حقانی که میپیچیم سمت خونه، یههو غصه میریزه تو دلم. عصرا که بچهها میان میشینیم دور هم خوبه هنوز؛ از گلوی حقانی که میپیچیم سمت خونه اما، یادم میفته دیگه ته اون تونل جادویی به هیچجا نمیرسه، دیگه ما رو نمیبره شمال. گودر افتاده تو طرح و جاش اتوبان کشیدهن، یه اوتوبان خلوت و خالی و سوت و کور.
|
|
یک عاشقانهی آرام
|
|
Tuesday, November 1, 2011 ![]() امروز واقف که رسید، نوروظی اینجا بود. چشمشون که افتاد به هم، همدیگه رو بغل کردن زدن پشت هم، درست عین مردا تو مراسم ختم، با همون مکث حتا. «اصن یه وضعی»طور. بعد نشستیم مزخرف گفتیم خندیدیم طبعن، اما نبود دیگه. گودر لعنتی دوستداشتنی نبود و این یه واقعیت گنده بود. یه روزی رسید که بعد از وبلاگ، گودر شد دنیای ما. شد مبل قرمزهی فرندز. شد معاشرت هرروزه با عزیزترین و خلترین و باهوشترین و دوستداشتنیترین رفقای عالم. شد مرکز عالم. بعد یههو دیشب، دوازده اینطورا که رفتم تو گودر، دیدم داره جون میکنه. رسمن جلو چشامون جون کند. یکی یکی آپشنهاش از کار افتاد. اون آخرا فقط نوروظی رو میدیدم و واقف و عطا و علیرضا رو. یه شر وید نوت کردم، صفحه ارور داد. نمیشد نصف نوتها رو خوند دیگه. یکی یکی همهچیش از کار افتاد و یههو گوگلکروم هنگ کرد و چند دیقه بعد گودر شد مث یه سردخونه، یخ و خالی. صحنهی آخرِ فرندز بود؟ بعد از ده تا سیزن، بعد از یه عمر، دقیقن یه عمر با هم خندیدن و با هم بغض کردن، یکی یکی کلیداشونو گذاشتن رو کانتر رفتن کافه؟ همون.
|