Desire knows no bounds |
|
Wednesday, November 5, 2025 یه جای بامزهای از مهاجرتام. اونجا که فلانی تکست میده خونهای یه سر بیام پیشت؟ خونهم. میاد میشینه دو سه ساعت از همهچی حرف میزنیم من غر میزنم اون تأییدم میکنه و بعد اینجوریام که آخیش. اونجا که اون یکی زنگ میزنه بیا پایین برات عود لمونگرس خریدهم ولی خستهم بالا نمیام. کلاً از این که آدما از سر کوچهم رد میشن میان بالا خوشم میاد. از اینکه ازم میپرسن یه رستوران کوزی قشنگ بگو تو دانتاون ازینا که عکساشو میذاری خوشم میاد. یا پاشو بیا میگوپلو بخوریم لوبیاپلو بخوریم آبگوشت بخوریم. از اینکه به دوستام بگم میاین خورش کرفسه رو بخورین یا بذارمش تو فریزر. یا بامزهتر از همه، اینکه سه تا از دوستام بیان خونهم سوجو بخوریم و مستند اسکورسیزی ببینیم، هر سه تا خارجی! رابطهم با تهران اینجوریه که وقت و بیوقت، آدما یههو ویدئوکال میکنن باهام، از وسط فلان مهمونی، از وسط فلان حال خوش، که جات خالیه. یا یههو همزمان چهارپنجنفر عکس میفرستن برام، دوستای مختلفم که همو تصادفی تو یه ایونتی دیدهن، که حرف من شده و یادم کردهن. یا اون یکی که خیلی بدیهی زنگ میزنه ادامهی فلان ماجرا رو تعریف میکنه. یه جایی از مهاجرتام که دیگه کسی ازم نمیپرسه میخوام با زندگیم چیکار کنم چه برنامهای دارم واسه آینده. یه جایی از مهاجرتام که انگار نرفتهم. انگار ایرانم ولی فعلاً تهران نیستم. بخوام دقیقتر بگم، تو قسمت هویجپلوی مهاجرتام. یادم نمیاد هیچوقت طرفدار هویجپلو بوده باشم. اصولاً غذای رایجی نیست برام. و تو زندگیم هیچوقت به هویجپلو فکر نکردهم. دیروز اما، ساعتو نگاه کردم دیدم هنوز آخر شب ایرانه و خیلی دیر نیست. زنگ زدم به مامانم که دستور هویجپلوتو میدی؟ مامانم اینجوری بود که وا! تو سال تا سال تهران لب به این غذا نمیزدی. دیروز ولی دلم دستپخت مامانمو میخواست و به لحاظ روحی احتیاج به بوی کره و زعفرون داشتم و کتهای که با آب مرغ پخته شده باشه و یه غذای شیرین، که بغلم کنه، انگار مامانمه. هویجپلوهه عالی شد. امروز رفتم سوپر، گلابی خریدم و انار و شلغم، و یه سری چیزمیز دیگه. خیلی بامزهست برام. اونجای مهاجرتم که پاییزه و من یه پولیور گشاد پشمی تنم میکنم میرم سر کوچه، گلابی و انار و شلغم میخرم میام. میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ شلغمبودنِ گلابی و انار و شلغم خیلی مهمه. خیلی شبیه منه. انگار یه سر رفتهم مغازهی علیآقا، همین پشت ایرانشهر. پ.ن. خداییش هرگز فکر نمیکردم یه روزی تو یه پاراگراف، هویجپلو و اسکورسیزی و شلغم رو همزمان جا بدم. |
|
Tuesday, November 4, 2025 دیشب میم میگه برگرد ایران دختر، داری حروم میشی تو اون مملکت، برگرد بغل خودمون. میگم خوشم میاد نمیگی برگرد بغل خودم، میگی بغل خودمون! میگه بگم بغل خودم که میشم آقای فیلان که، لااقل اینجوری میدونم چارتا بغل هست دور همیم. |
|
دورهی «درسهای کوچک سینما» رو بالاخره استارت زدهم. پروژهای بود که چهار پنج ماه داشت رو میزم خاک میخورد، تا اینکه طی یک اقدام غافلگیرانه برای خودم، تصمیم گرفتم شروعش کنم. فکر کردم کی میدونه پسفردا چی میشه؟ یهجایی از کلاس، رضا گفت این دورهها برای من یه جور ادای دِینه به اون سالهایی که من هم فیلمدیدن و سینما رو از همین کلاسها شروع کردم. از همین همفیلمبینیهای ایگرگ و الخ. با حرفش یاد عصرهای منظومهی خرد افتادم و غروبهای پرسش. یاد شبهای ایگرگ. پنج شب در هفته داشتم دوره برگزار میکردم، نه خستهکننده می شد برام و نه تکراری. و یاد سکانس پایانی فیلم بی گان افتادم، Resurrection. بعد از سه ساعت فیلم، تو یه شب بارونی و سرد تو یه سالن سینمایی تو ونکوور، در حالی که یک پنجم تماشاگران سالن رو همون اوایل فیلم ترک کرده بودن، اونجا که قبل از تیتراژ اومد این فیلم ادای دینیه به تاریخ سینما، اون ثانیه حس تمام ما آدمای اون شب گمونم مثل هم بود. حسمون این بود که ما تا این وقت شب اینجاییم و میدونیم چی میگی. و ایف یو نو، یو نو. سینما ایستاد و به افتخار خودش دقایق طولانی دست زد. |
|
نوشته بود: «سلام! من امین هستم. و عاشق چیزهایی هستم که دوامی ندارن؛ مثل گلها، نوری که از پنجره میافته روی دیوار، آدامس توتفرنگی و عشق.» |
|
Sunday, November 2, 2025
با پسرها رفتیم کافه، بعد از ظهر. وسط گپ و گفت، یکیشون گفت میدونی چیه، از یه چیز فلانی (دوستدختر جدیدش) خیلی خوشم میاد، هیچ تریگر آدمو تحریک نمیکنه. بابا مگه میشه تو این همه ماه، هیچ کاری نکنی که آدم یاد ماجراهای قدیمش نیفته و یههو از کوره در نره؟ حرفش خیلی قشنگ بود. ساده و قشنگ. دیدم دقیقاً برعکس من، که انگار دست به هر چی میزنم میخوره رو تریگر طرف. بعد فکر کردم من که خودمو میشناسم، گرهها و ناگرههای خودمو بلدم. من که میدونم ماهیتر از این حرفام که بخوام گیر بیفتم، چه برسه که گیر بدم. چرا اینهمه در سوءتفاهمیم پس؟ چرا هی میخوام خودمو گسلایت کنم؟ بابا خب ممکنه اون آدم تمام تنش پر از زخم باشه، پر از تاول. تو دست به هر جاش بزنی دردش بگیره، تاوله سر باز کنه، خونابه پس بده. این لزوماً ایراد من نیست. خودشه که باید یا زخمهاشو نشونم بده، یا پانسمانشون کنه، یا عقب وایسته تاولها که خشک شد بعد بیا جلو که دردش نگیره. من زخمهاش رو دیده بودم، لااقل جاشونو دیده بودم. دلم میخواست پانسمانشون کنم. ولی درد عجیبغریبش نذاشت.
به اینجا که رسیدم، وایستادم دیگه. حتی دو قدم اومدم عقب. دیدم اوه، من با مرد، چه بیش از اینکه زنبودنم خودمبودنم تحریک شه، مادربودنم مراقببودنم تحریک میشه. و این رابطهی سالمی نمیتونه باشه. رابطهای که من توش زن نباشم خودم نباشم افسارم رها نباشه، رابطهای نیست که منو نگه داره. از وظیفهداشتن خوشم نمیاد. خسته میشم زود. من خیلی ساله تکلیفم با خودم مشخصه. چیزی که این سالها برام جذاب و سکسیه، شفافیته، اکسپرسیو بودنه، نه نشانهگذاری، نه هارد تو گت بودن. من رو یه رابطه یه مکالمهی برابر و پایاپای جذب میکنه، یه پینگپنگ مدام. یهجاهایی دامیننت-سابمیسیو بودن ممکنه بامزه باشه، ولی فقط یه جاهایی. تا یه حدی. به جز اون، حوصبهم از بازی یه طرفه، از بازی با کامپیوتر سر میره. خسته میشم زود. الانم خستهم زود:(
|
|
Saturday, November 1, 2025 به غریزهم، به غریزهی روز اولم درست اطمینان کرده بودم. باید به اطمینان خودم ادامه میدادم. اما اومدم راهرفتن کبک رو یاد بگیرم، راهرفتن خودم رو هم یادم رفت. |