Desire knows no bounds |
|
Thursday, November 30, 2006 |
|
Wednesday, November 29, 2006
دارم میميرم از شدت دلم-سوشی-خواستهگی!
اين دوستای منم که همهشون ناقصالعقل، يه آدم سوشیخور توشون يافت نمیشه. پ.ن: آدم کاليفرنيا-رول-خور از نظر من سوشی-خور محسوب نمیشه در ضمن! |
|
اين الکس آقا بسکه بهش خوش گذشته بود خونهی خواهر کوچيکه و هی تحويل گرفته شده بود و اينا، داشت نمیرفت که! سفر دو روزهش تبديل شده بود به شيش روزه! تا اين که امروز فاينالی رفت دنبالهی ايران گردیش. يه کتاب جادويی هم داره که هرچی دهکوره اينا تو ايران هست، توش پيدا میشه. حتا اسم رستورانهای مهجور و ناشناس تهران رو هم داشت. بعد بچه گشته از اون تو يه شهر عتيقه پيدا کرده که البته گمونم روستايی چيزی باشه، خيلی کم نفر جمعيت داره و وسط کويره و از اين خونه کاهگلی ها داره و اينا، حالا پاشده رفته اونجا.
فقط گمونم بهش کلی سخت بگذره. چون از وقتی اومده ايران تو هر شهری مدام سه چار تا دختر هی داشتن تر و خشکش میکردن و میبردن میگردوندنش، حالا طفلی مجبوره خودش بره پی کارش! |
|
Monday, November 27, 2006
آخرش من نفهميدم آدم بهتره به آقايون راستشو بگه و اخم و تَخمشونو تحمل کنه، اما به هرحال روراستیشو داشته باشه؛ يا اينکه خوب اصولن لزومی نبينه هر چيزی رو براشون تعريف کنه و شهر برای هميشه در امن و امان بمونه و زندگی به خوشی و خرمی ادامه داشته باشه!
يعنی راستش من دارم نمیفهمم که چرا آقايون ميان يه سوالی رو میکنن که میدونن جواب احتمالیش ناراحتشون میکنه! آقا جان، خوب يا نپرسين، يا اگه راستشو میشنوين نرين تو تيريپ قهر و مهر! من جوابدهنده، هردفه میمونم که خوب اگه راستشو بگم که خوشش نمياد و ناراحت میشه و الخ، اگه هم راستشو نگم که خوب قاعدتن راستشو نگفتهم و میشه پنهانکاری و چيتينگ اينا و ازين قبيل الخها! خوب پس تکليف ما رو روشن کنيد پليز! هرچند که آخرشم گمونم به قول سر در وبلاگ سر هرمس، صلح و آرامش از حقيقت بهتر است. |
|
Saturday, November 25, 2006
يه چيزی اون ته تها داره تکون میخوره.. يه چيزی که خوبه، گرمه، آرومه.. و من دلم نمیخواد تموم شه.. دلم نمیخواد نداشته باشمش.. دلم نمیخواد فک کنم که ممکنه يه روزی نباشه ديگه.. همين حالا که هست خوبمه.. همين يه خورده که هست..
|
|
"Love in Portofino" گوش دهيد، باشد که رستگار شويد.
|
|
Friday, November 24, 2006 |
|
خوب من به اين نتيجه رسونده شدم که هرگز نبايد توی محيطی که هنوز به درجهی اشباع نرسيده، اربيتال خالی وارد کرد!
|
|
Thursday, November 23, 2006 ![]() امروزم روزی شد برا خودش. اقلنش اين بود که آبی-دو جان تغيير اسم داد به فيبی، فيبی-د ساينتيست! (بله، دقيقن منظورم همون فيبی خودمونه تو فرندز!) بچهم به جز قيافه و سر و وضع، بقيهی آپشنهاش کاملا مطابقت داره. يعنی اصن کامپليتلی تو دنيای خودش بود. واسه هر موقعيتی هم شعری، ليريکی چيزی آماده داشت و شروع میکرد به خوندن، حالا شانس آورديم اسملی کت نخوند! البته خدائيش اسم "فيزيک" هم خيلی بهش ميومد، اما فقط با همون اينتونيشنی که ادريس صداش میکرد! الکس(بچه ها صداش میکردن بسيجی!) هم همون پدر رالف دوبريکاسار خودمون از آب در اومد، که البته هنوز در به وقوع پيوستن بخش جزيرهش بين بزرگان اختلاف نظر وجود داره! حضور الکس باعث شد صبح بی نون نمونيم واسه صبحانه. آخه اول که آقای همکلاسی رفت تو نونوايی، آقا نونواهه بهش گفته بود نون تموم شده. آويزون اومد بيرون که چیکار کنيم و اينا، من الکس رو برداشتم با خودم بردم تو گفتم آقا سه تا نون میخوايم به اين آقا خارجيه نشون بديم! گفت آخه اين چه میفهمه سنگک چيه! گفتم نه بابا میفهمه، محققه، اومده ببينه سيستم نونهای سنتی ايران چه جوريه. آقاهه هم طفليو برداشت برد کلهشو کرد توی کوره سيستم رو بهش نشون بده! داشت پيشنهاد میکرد میخوای يکی از اين پاروها بديم دستش نون بذاره اون تو که ديگه گفتيم آقا بی خيال شو، نونه رو بده بريم مرديم از گشنگی، تحقيق کيلو چنده. عملا به جز خوردن کار مهم ديگهای هم انجام نداديم. فيبی برامون نيمروی درکهای درست کرد، الکس غذای علفخوارانه، کبابه هم محصول حسن آقا پروتئينی بود با به سيخ کشندگی و باد زنندگی ادريس يحيا و آقای همکلاسی. بعدم نه که ادريس هی بابت عکسهای دستدارانه مسخرهمون کرد که الان باز همه انگشتاشونو میذارن وسط عکس میگيرن، اينه که ناچارا عکسها رو کلهم بدون دست گرفتيم! بیخود نيست میگن اگه میخوای کسی رو بشناسی باهاش برو مسافرت! واسه همينم الان کلی شناختنم افزوده شد! اين وسط کلی هم دلم برای آقای همکلاسی سوخت. وقتی داشتم برنجو دم میکردم، اومد تو آشپزخونه و شروع کرد به حرف زدن غمگينانه، بچهم احساس کرده بود اصلا با اکيپ ماها همخونی نداره و از صبحانه به بعد، از يه آقای همکلاسی بگو بخند هايپر تبديل شده بود به يه آقای داون کمحرف. خوب درستشم اينه که آدم نبايد آدمهای فولدرهای مختلفو با هم قاطی کنه. مثه اين میمونه که وسط يه سلکشن اولد سانگز يه هو يه تراک هايده يا معين بذاری. هر کدومشون تو فولدر خودشون خوبن، اما خوب به هم نميان. ولی رویهم رفته روز به ياد موندنیای بود بسی و تجربهی خوبی هم. پ.ن: طبق اخبار واصله، ممکنه لقب الکس از پدر رالف کم کم به ممل آمريکايی تغيير پيدا کنه، البته کم کم! |
|
Desire Knows no bounds
|
|
Desire Knows no bounds
|
|
Tuesday, November 21, 2006
بی قراری کم کم آرام می گیرد. بی قراری همانقدر بی معنی می شود که قرار.
حالا همه چیز آرام است. رفته. نوشیده. چشیده شده. بی ماهیت. حالا چیزها از دست نمی روند ... به دست نمی آیند ... چیزها هستند و هستند و و در چهره های مکرر تکرار می شوند و می روند و می ایند و تو دیگر دلتنگشان نمی شوی. دلتنگ نمی شوی. فکر می کنی که :«هه!» باز خواهد گشت ... باز خواهد تابید ... باز خواهد خندید ... خواهد مرد. و من چقدر سخت گرفتم. [+] |
|
اممم.. قضيهی اون شيشصد و شصت و شيشمين ميل جیميل بود؟ خوب؟.. فرستندهش تصادفا آقای موسيقی آب گرم بود که نه گمونم روحش هم حتا خبر داشته باشه.
بعدشم که خدا حوصلهش از دست ولگردیهای ما سر رفت استادمونو پس فرستاد دوباره! استادجان هم هنوز پاشون به خاک ميهن نرسيده و عرق سفرشون خشک نشده اساماس مرحمت فرمودند که بنده رسيدم! بنده هم فوروارد تو آل کردم و کلهم اجمعين شب عزادارانهای رو سپری کرديم خلاصه! حالا دوباره ما بدو، تحويل کار در دقيقهی نود بدو. نمیدونم چرا چوب ما هيچوقت مثه چوب پينوکيو مرغوب نبود بلکه يه بارش آدم شيم. يه تئوری جديد ضايع ديگه هم اينکه اصولا روابط دخترانهای دووم ميارن در طولانی مدت که پای دوستپسرهای مبارک يا احيانا دوست-پسر-تو-بی های محترم توشون باز نشه، وگرنه که سه سوت به باد فنا میرن متاسفانه! |
|
Monday, November 20, 2006
حرف مرا تنها از من بشنو
و بگذار تمام کلاغها از خشم بميرند* يادمه بچه که بودم، مامانم يه قصه از نادر ابراهيمی برام میخوند که خيلی دوسش داشتم. قصهی دو تا درخت که يکیشون اينور خيابون بود، يکیشون اونور، بعد اينا يه عالمتا همديگه رو دوست داشتن و نامههای عاشقانهشون رو به وسيلهی پرندهها رد و بدل میکردن. تا اينکه يه روز کلاغای حسود بدجنس وارد شهر میشن و شروع میکنن رابطهی اين دوتا رو خراب کردن، اونم چه جوری؟ خيلی نامردانه: با نقل قولهای دروغ، با پيغامهای عوضی. بعد يادمه که آخرش دوتا درختا از غصه مردن، و آسمون در تسخير کلاغها موند. يادمه اون وقتا چه همه غصه میخوردم که چرا آخه؟ چرا حالا که خودشون زندگی خوبی ندارن، شروع میکنن رابطهی بقيه رو خراب کردن؟ بعدتر که بزرگ شدم، شروع کردم به فهميدن چرايیش. بعدترش که برای خودم اتفاق افتاد، فهميدم حسادت هيچ دليل و منطقی برنمیداره، و وقتی يکی دچارش بشه، میتونه خطرناکترين و نامردترين موجود دنيا بشه. بعد کم کم ديدم حسودی آقايون با حسودی خانوما فرق میکنه. وقتی يه مرد بهت حسودی کنه، يا حسادتشو تحريک کنی، هر بلايی بخواد بياره لااقل سر خودت مياره. اما وقتی يه زن بهت حسودی کنه، شروع میکنه به خراب کردنت، جلوی ديگران، جلوی آدمايی که نبايد. تجربهی من بهم نشون داده حسادت زنا خيلی ناجوانمردانهست، خيلی شيک ميان در حقت نامردی میکنن و همه چی رو به هم میريزن و میرن، بدون اين که حتا چيزی نصيبشون بشه. فقط اين براشون مهمه که تو رو خراب کنن. يکی از سادهترين و کليشهترين ترفندهاشون هم همين نقل قولها و انتقال پيغامهای دروغه. دوباره بعد از مدتها تو همين چند روزه يه چشمهی کوچيکشو ديدم. اذيتم نکردا، فقط يه زهرخند اومد رو لبم که هی خره، باز يادت رفت نبايد به دوستهای دخترت اعتماد کنی؟ باز يادت رفت زيادی باهاشون پسرخاله نشی؟ واقعيتش اينه که آره، يه لحظه يادم رفت.. *نادر ابراهيمی |
|
بس که زدين تو سر اين کامنتدونی ما که بیريخته و بدقوارهست و زمخته و نچسبه و اينا، آخر فرستاديمش سلمونی و ميکآپ!
حله؟! |
|
وطن پرستی بدون خطر !
من عاشق این online petition پر کردن ها و ایمیل زدن ها و این کارای بی خطر وطن پرستانه هستم![+] |
|
Sunday, November 19, 2006
خوب خدا رو شکر، حداقل اولد مکدانلد هز ا فارم.
|
|
الکس میگه وقتی میخواستم بيام ايران، هرکی میشنيد میگفت اوه اوه، خدا به دادت برسه. حتا ترکيه هم که بودم میگفتن میخوای بری ايران مواظب باش. اما حالا میبينم که اين تو چه قد همه چی فرق میکنه. فکر میکردم اينجا همه متعصب و افراطين. فکر میکردم خانوما عقب نگهداشته شدهن، فکر میکردم همه جا اختناق و فشاره.
الکس میگه: اولين چيزی که برام خيلی عجيبه، اينهمه مهمان نواز بودن ايرانياست. شما ها خيلی مهربون و خوش اخلاقين. بعد هم مذهب اون قدرها که میگن اينجا پررنگ نيست. شما خانومها خيلی خوب در اجتماع حضور داريد. اطلاعاتتون بالاست. راحت معاشرت میکنيد. آزاديد. مستقليد. (به بچهها چشمک میزنم: اوه اوه، گمونم باز گند زديم به صحت آمار اين جامعه شناسها!) میگه: رفتم قم. شراين فاتيما رو ديدم. لازم نبود برای رسيدن به ضريح انرژی مصرف کنم. همه بهم کمک کردن و هلم دادن تا رسيدم به ضريح، برگشتنش سختتر بود. خونهی امام خمينی رو هم ديدم. مقبرهش رو هم. مرد بزرگ کشورتون رو. میگه: تو لهستان، اگه از مردم بپرسن دوست داری اينجا بمونی يا بری آمريکا، نود و پنج درصدشون بلافاصله میگن آمريکا. شماها چی؟ میگم: خوب اگه منو از جامعهی آماریت حذف کنی، اينجا صد در صدشون میگن آمريکا. میپرسه: اگه حجاب اجباری نبود، کدومتون اين روسریها رو بازم سرتون میکردين؟ به شدت از جواب بدون مکث و يکسانمون شگفتزده شد.بعد گفت: تو دورهی راهنمايی تو بعضی مدارس آمريکا، فيلم "بدون دخترم هرگز" رو جزو برنامهی درسیشون نشون میدن، برای اينکه با فرهنگ های مختلف آشناشون کنن. يه نکتهی جالب رو هم کشف کرده. همون روز اول، قبل از اين که با ما آشنا بشه، با دو تا پسر ايرانی صحبت کرده بوده. هردوی اونها و همينطور ما موقع خداحافظی بهش گفتيم که حواستو جمع کن، اينجا به کسی اعتماد نکن! (طفلی لابد واسهی همين وقتی داشتيم میبرديمش فشم اول جاده ازمون پرسيد دارين منو کجا میبرين!) آخرش هم الکس به اين نتيجه رسيد که يک کلمهی ساده مثل ريسپانسيبيليتی که يه معنی واضح و مبرهن داره، چه جوری میتونه در فرهنگهای مختلف معانی متفاوتی باشه!! البته تقريبن به اين نتيجه رسونديمش! ولی خوشم اومد، بعد از دو ساعت به تيکه انداختنهای ما عادت کرد و آخر روز خودش هم دوتای تيکهی خدا در باب مسئوليت اومد. گمونم يه هفته ديگه يه پا ايرانی شده باشه واسه خودش، چون امروز معنی لغت دودره رو کاملا درک کرد بچه!! |
|
Saturday, November 18, 2006
کسی میدونه کتاب "خسی در ميقات" جلال به انگليسی ترجمه شده يا نه؟
|
|
اممم.. خوب اعتراف میکنم که هيجانزدهمه.. اونم از نوع زيادلیش.. در راستای وودی آلن بودن خدای من، ين دفعه به جای اينکه بلا ملا سرم بياره از نوع طنز تلخ، يه نمه تنوع ايجاد کرده.. يه فيلم داره اين وودی کبير به نام رز ارغوانی قاهره، که شخصيت فيلمه از تو فيلم مياد بيرون و میشه واقعنی، خوب؟ بعد عينن يکی از شخصيتهای اختراعی من الان از تو کلمهها دراومده، با گوشت و پوست و خون واقعنی.. بعد با همون صدا.. و بعد امروز همون حرفايی رو زد که من به عنوان نويسندهی فيلمنامهی مندرآوردیم از دهن اون نوشته بودم.. بعد تمام مدتی که داشت حرف میزد من با دهن باز نگاش میکردم و هی نمیتونستم ميزان اکسايتد بودنمو بروز بدم! آخه نه که پيدا کردنش هم يه خورده زيادی تصادفی و عجيب غريب بود، اينه که الان آمپر هيجانزدگیم چسبيده به سقف از اساس! آخه اين همه شباهت؟!!!!!!!
پ.ن: پروردگارا، حالا که اينهمه لطف کردی بعد از سالی به استادمون ويزا دادی، يه ماه ديگه هم ويزا و سفرشو تمديد کن پليز، جبران میکنم به خدا! |
|
Thursday, November 16, 2006
هووووممم.. ايت واز ا دريمی دی، د وری اکسايتينگ وان..
دقيقن تا همين پنج شنبهی قبل همه چی بورينگ و خميازهدار بودا، اما بعد از اون بعدازظهر تيلهای و حقايقی که به زبون اومد، يه هو ورق برگشت از اساس، تا همين امشب که درست میشه يه هفته! به سلامتی کليهی زوجهای نامرتب اطراف من تبديل به زوج مرتب شدن يه هو، و گمونم من دوباره تنهام شد باز! انیوی، کلی خوشحالمه از اين که چشای دوستام داره برق میزنه پشت تلفن، از اين که يه هو انرژی دار شدن، از اين که هيجانشونه. زندگيه اگه همين يه خورده ادونچرم نداشته باشه که بايد بره بميره که! امروز يه ورژن لهستانی الاصل مايکل هم پيدا کرديم، اسمش الکسه، روانشناسی و جامعه شناسی خونده اينم، تو واشنگتن استاد دانشگاهه، الانم در حال يه ریسرچه دور دنيا، بعد از آسيای ميانه هم قراره بره تبت، و مهمتر از همه يه تون صدای محشر هم داره که نقطه ضعف من محسوب میشه! طفلی مات و مبهوت مونده بود که ايرانيا چه موجودات نازنين و مهربونين و چه همه دلسوزانه به خارجيا کمک میکنن و الخ! ها در ضمن، بالاخره يه جا اين اف سی ای کذايی ما به درد خورد و صلواتی مبسوووط فرستاديم به روح آقای پتیول يا همانا دکتر علوی معروف! فقط اين الکسه يه ايراد داره و اونم اينه که يه وجترين واقعنيه، بعد ما هم خيلی شيک قراره شنبه ببريمش ديزی سرا!! قرار شد اون فقط نون و سبزی بخوره!! اما چنان مشتاقانه برنامهی شنبه رو هی کانفرم کرد که قرار شد يکیمون براش عدس پلو درست کنيم!! بعد به شدت مشتاقه بره قم و مشهد اين زيارتگاهها رو از نزديک ببينه. برنامهی مشهدش رو که محول کرديم به خواهر کوچيکه، اما واسه قم بردنش کسی رو سراغ نداريم! يزد و کرمان و اصفهانش هم حله، اما شيرازش هنوز رو هواست! تور امامزادههای مقيم پايتخت رو هم آقای همکلاسی تقبل کرد. بعد آقای الکس هم به اين نتيجه رسيد که ايرانیها مهماننوازترين موجوداتی هستند که تا حالا تو اين سری سفراش بهشون برخورده، بچهم خبر نداشت تصادفا با چه اکيپی طرف شده آخه! از الکس که بگذريم ديدن مازيار اونم بعد از يه قرن تو خانه هنرمندان آخرش بود ديگه. هرچند من اولش نشناختمش و کمی ضايع شدم، و تازهتر هم نمیدونستم معماری خونده!! اما اين که جزئيات اون آخرين مکالمهی تلفنی کذايیمون رو يادش بود، کلی جالب بود. منو کاملا پرت کرد به اون سالها. هاها، آقای همکلاسی جان هم اين وسط از فرصت نهايت استفاده رو کرد و حتا يک موقعيت رو هم نذاشت هدر بره! اصنا اين آقايون کافيه يه نمه از ظاهر خودشون مطمئن باشن، میشن اند اعتماد به نفس!! خوشم اومد ازش! که البته خوب با چشای به اون عسلیای حقشم هست! ولی خدائيش اصلن فکرشم نمیکردم بتونه اين همه جنتلمن و باکلاس رفتار کنه، آبروی منو خريد کلی بچهم! خيابونای دم کانون کلی نوستالژيکمون کرد. هری نلسن داشت آی کنت گيو انی مور رو میخوند. ترم دوازده و خانوم درويش و تيلهها و دنيای اون سالهامون. هوووم.. با هيچی عوضش نمیکنم. جای دو تيلهی مفقودالاثر رو هم خالی کرديم بسی، بلکه حتا بيشتر از بسی. |
|
Wednesday, November 15, 2006
قوانين مردوونه علیالخصوص بند ماقبل آخرش!
|
|
Tuesday, November 14, 2006
آقا احيانا کسی يه خلاصهی تر و تميزی، اوت لاينی، چيزی از اين کتاب Utopia سرغ نداره به صورت فوری و فوتی؟
پ.ن: به انگليسی ديگه خوب! |
|
Monday, November 13, 2006
پر از عصبانیت و حرص و خشم سرکوب شدهام اين روزها
بی هيچ اتفاق خاصی بی هيچ اتفاق تازهی خاصی .This is so un-me ××× نمی دانم کدام قصه شهریار مندنی پور بود - فکر کنم یک قصه بود از کتاب مومیا و عسل - که از یک ده نفرین شده حرف می زند. ده نفرین شده خاکش مرده بود. گیاه نمی داد. به هم نمی چسبید. مثل شن. از همه بدتر نوزادانی بودند که در شکم مادرشان مانده بودند. از نه ماه و نه روزشان گذشته بود ولی زاده نمی شدند. صدای گریه شان می آمد ولی کاری نمی شد برایشان کرد. بچه های آنقدر در شکم مادر گریه می کردند تا می مردند. یاد پیمان کردم امروز. کلاس مندنی پور در مجله کارنامه. روی زمین نشسته بودیم. آنروزها بود که پیمان داشت تغییر می کرد. من لیوان آب میوه و شیرینی دانمارکی دستم بود. نگاه می کردم به شهریار مندنی پور و موهای آشفته اش. صدای مندنی پور و تصویرش نمی گذاشت قصه را بفهمم. پیمان با بیک و به نستعلیق روی کاغذم نوشت : " خانم مهندس٬ مرگ نویسنده ریده !.. نبود این چشم و ابرو و سرشانه های مندنی پور .. آنوقت می دیدم کی خانمها با این چشمهای تر نگاهش می کنند؟ " هنوز دست نوشته را دارم. [+] ××× نافويوق سرطان نيست. |
|
چه همه دوسش داشتم حسين آقای "طلای سرخ" رو. بعد از مقادير معتنابهی فيلمهای ايرانی به درد نخور ديدن، فيلمی که حداقل(تو اشل سينمای ايران) نقش اولش بتونه آدم رو تا انتها دنبال خودش بکشونه و شعارها و کليشههای فيلمو تحتالشعاع خودش قرار بده، کلی غنيمته. جايزهی کن نوش جونش. مضافا اينکه فيلمنامهش رو کيارستمی نوشته و موسيقیش رو پيمان يزدانيان ساخته.
صحنههای اول و آخر فيلمو هم خيلی خوب درآورده بود. آخر فيلم کاملا يه هو جا خوردم که: ای واااای. البته شايدم اون قد تحت تاثير حسين آقا بودم که زودتر دوزاریم نيفتاد! خلاصه که ببينينش حتما. |
|
Sunday, November 12, 2006
ما از عشق چه آشوبي به پا كرديم
آن دم كه از آن يك آرمان ساختيم. |
|
حالا واقعا چی میخواست بگه؟
امير پوريا در قسمت «خشت و آينه» شماره اخير فيلم مطلب کوتاهی داره با عنوان «بدترين سوال تاريخ سينما: چی میخواست بگه؟». توی مطلب توضيح میده که از اين معضل رنجيده میشه که آدمهای غيرسينمايی که شنيدند فلان فيلم جايزه برده و سروصدا کرده و امثالهم فيلم رو میبينند و چيز زيادی نمیفهمند و ذوقزده از او میپرسند «اين فيلم چی میخواست بگه؟» و انتظار دارند که منتقد سينما در تکجملهاش حقمطلب رو درباره آن فيلم ادا کنه. ... بعنوان اصلی کلی، عميقترين مفهوم در زندگی بشريت وقتی در قالب يک جمله بيان شود به شدت افت میکند.[+] |
|
همچين گفتن آی "تقاطع" چنينه و چنانه و حتما ببينينش و اينا که گفتيم الان با چه پديدهای طرف میشيم! پديده هم بود البته، اما از اون لحاظ!
عوضش با رفيق پروانهای مون بسی خنديديم و البته من هنوز بوی سيگار کافه گودويیها رو میدم! اممم، اون قضيهی پيانيست و دماغ ساموئل بکت منو کشته! بابا پروانه! |
|
نوشتهی ف رو که خوندم، يادم اومد منم يه زمانی همين حسو تجربه کردهم. چيزی که اون موقع من به عنوان يه زن احتياج داشتم، فقط يه پشتوانهی کلامی بود، کلام صرف. میدونستم و مطمئن بودم که هيچوقت پيش نمياد که بخواد به مرحلهی عمل برسه، اما دلم میخواست اون خواستن رو تا اوجش ببينم، به کلام بشنوم.
اين همون پارادوکسهست. ساپورت کلامی برای يه زن خيلی مهمه، ولو بدونه که هرگز به مرحلهی اجرا نمیرسه. خيلی مهمه که بدونی يه کوه پشتته، حتا اگه هيچوقت پيش نياد که بهش تکيه بدی. مثلنش هم اين بود که تو میدونستی من دلم ستاره سوميهی تو آسمونو میخواد. خوب قبل از تو، خودم خوبتر میدونم که همچين چيزی امکانپذير نيست. اما خوب همين که برگردی بدون مکث و بااطمينان بگی چون تو دلت ستاره سوميه رو خواسته، از زير زمينم که شده برات ميارمش (حالا بماند که ستاره رو آخه چه جوری میشه از زير زمين آورد!) به آدم يه حس اطمينان خيلی قوی میده. از اون طرف هم تو میدونی من زنی نيستم که واقعن مجبورت کنم ستاره هه رو بری راس راسکی بياری، از طرفی (يه طرف کمی اون ور تر!) میدونی تو شرايط نامتعارف ما، اين حرف چه اثر مهمی میتونه داشته باشه. اما تو نه که يه آدم منطقی رئاليست واقعی هستی، میگی چی؟ میگی: عزيز من، خودت خوب میدونی من تو شرايطی نيستم که بتونم برات اون ستاره هه رو بيارم. و تازهشم میدونم اگه برات بيارمش هم حتا، اون چيزی نيست که بتونه راضیت کنه و بعد از دو روز دلتو میزنه. و من میدونم که تو اصلن ته دلت حتا ستارههه رو نمیخوای هم، فقط الان داری دلتنگی میکنی، و خوب از لحاظ منطقی اصلا آوردن ستاره تو اين شرايط کار عاقلانهای نيست و ... . يه لحظه ساکتت میکنم که: همهی اينايی رو که میگی میدونم.. مياريش برام؟ میگی: نمیتونم چيزی رو به زبون بيارم که میدونم به صلاح تو نيست. هه دتس ايت. میدونی.. ما داشتيم تو يه شرايط نامتعارف زندگی میکرديم. و تو نتونستی اون شرايط رو کماکان فانتسايز کنی. تو هی ميومدی منطق های دنيای واقعنی رو قاطيش میکردی. اينجا بود که زبونامون با هم فرق کرد. اينجا بود که حوصلهی من از دستت سر رفت. حرف من اين بود که وقتی يه چيزی اساسش سودا و ديوونگيه، چه طور میشه دليل اتفاقها يا اتفاق نيفتادنهای توش يه هو منطقی بشه، بيا بذاريم همه چیش تو استيج جنون باقی مونه. تو اما نتونستی، هی بهانه آوردی، بهانهی آدمهای معقول، بهانهی آدمهای واقعنی، بهانهی آدمهای حسابی. درست همون بهانهها و همون دليلها و همون اصولی که من تو زندگی واقعنی روزمرهم دارمشون و رعايتشون میکنم هم. اما ما که تو دنيای واقعنی نبوديم که، ما همهچی مون از اولش ديوونگی بود. من تا آخرش يه دست ديوونه موندم، تو اما به بهانهی در نظر گرفتن مصلحت من، يه جاهايیش هی واقعی شدی، هی واقعی شدی. بعد من خستهم شد آخرش و رفتم پی کارم. |
|
Saturday, November 11, 2006
لذت ناب غلت خوردن میان تعریف های نامعلوم
رابطه های بی نام را دوست دارم... همان رابطه هایی که وقتی بخواهی فرد را معرفی کنی مجبور به مکثی، تا در ذهن واژه ای نزدیک به رابطه میان خود پیدا کنی. همممم....دوست پسر که نیست آخه! دوست معمولی صرف هم نیست، چیزی بالاتر...سکص پارتنر هم نمی شود به آن گفت. دوست صمیمی؟ نه لزومن!... این چهل تکه از هر چمن گل را دوست دارم. تجربه های نابی هستند، دوستی می گوید آدم را زنده نگه می دارند. شاید...نمی دانم! اما سکرآور هستند بی شک...ملغمه ی بی نامی که چارچوب هایش نامعلوم است... از هیچ تا بی نهایت می تواند باشد. روند تغییر و روشن شدن تصویر این رابطه ها معرکه است...آرام آرام، با تردید، ملایم و تا بخواهی نرم و بی عجله، خیلی وقت ها بی کلام. [+] |
|
|
|
Friday, November 10, 2006
اوه اوه
گير کرده بودا!! |
|
Constantly talking isn't necessarily communicating. |
|
Eternal Sunshine of The Spotless Mind
قرار شد برم پيش استاد خواهر کوچيکه، تا با هيپنوتيزم اون اتفاقه رو از ذهنم پاک کنه. آبی میخنده که: تو برو پاک کن، بعد ما خودمون هی يادت مياريم! فک میکنم: هاها، میشه فيلمنامهی وودی آلنی. میگم: بیخود، همهتونو میبرم پاکتون کنه. فک میکنم: خوب وبلاگمم بايد ببرم، با چندتا آدم ديگه رو هم. يعنی عملا امکان نداره. يا شايدم داره، نمیدونم. بايد بپرسم از دکتر. اما اگه پاک کرد و جواب داد، دو تا چيز ديگه رو هم میرم پاک میکنم. میرم؟ هممم، نه. شايدم آره. اما شايدتر نه، نمیدونم. فيلمه رو میبينم. نه، نمیرم. اون دوتای ديگه رو پاک نمیکنم. همون اوليه بسه. تمام و کمال میخوام پاک شه، شک ندارم. بايد کابوسام برن. بايد دوباره اعتماد به نفسمو پيدا کنم. بايد دوباره ارادهمو به دست بيارم. بايد بتونم شبا راحت بخوابم. تا کی هربار صبح يه نفس عميق بکشم که: آخيش، خواب بود. اون دوتای ديگه رو اما پاک نمیکنم. يه جاهايیشونو میخوام بمونن تو ذهنم. عيب نداره، بذار بازم از اعتماد کردن به آدما بترسم. بذار بازم يادم باشه نزديک ترين آدمای زندگيم بدترين بدیها رو کردن در حقم. بذار يادم باشه که منم يکيم عين بقيه، يادم باشه بیخودی از خودم يه تصوير اختراع نکنم. هر چيزی رو همون قدر که هست باور کنم، همون قدی که با چشام میبينم. بذار يادم بمونه بقيهش همهش توهمه. فاکينگ اگزجريتد ايلوژنز. |
|
هاها، بعد از اون پست کذايی آدمهای تنها و بيمارستان و آمپول و اينا، يه مدل جديد داريم به اين شکل که آقای دوستم زنگ میزنه، خوب منم در حال گلودردم و صدام گرفته و اينا، بعد میگه میخوای بيام ببرمت دکتر؟.. سوپ بيارم برات؟.. آش چی؟.. میگم نه بابا، طوريم نيست که، خودم میرم.. نه بابا، نمیخوام مرسی.. نه، خودم درست میکنم.. اينا. بعد میگه: خلاصه باز نری تو وبلاگت کولیبازی راه بندازی که آی من بی کس و کارم و هيشکی منو دوست نداره و اينا. میگم چشم خوب، بهخدا نمیندازم ديگه!!
|
|
مثه مرغابی میمونم خوب، تو آب میرم، خيسم میشم، اما بالهام آبو به خودشون نمیگيرن.
|
|
نمیدونم چرا Last tango in Paris و Juls and Jim و Intimacy رو مغزم خودش اتوماتيکلی گذاشتتشون تو يه فولدر. يعنی خوب Intimacy به نظرم همانا ورژن به روز شدهی لست تانگوه، از اون فيلما که يه تاثير خاص رو حک میکنه تو مغزت و ازش خلاصی هم نداری. جولز اند جيم رو هم دقيقا نمیتونم بگم چرا، اما میدونم خيلی به من ربط داره.
حالا بايد دوباره بشينم پليينگ بای هارت رو نگاه کنم. يادمه قبلنا سرسری نگاش کرده بودم، اما ديروز پاييزی میگفت تمام مدتی که داشته فيلمو نگاه میکرده همهش هی ياد من ميفتاده شديدن! اين اتفاق در مورد کاغذ بی خط هم براش افتاده بود. هيچ وقت يادم نمیره اون نصفه شبی رو که تو ايام جشنواره از وسط خيابون زنگ زد که الان از سينما اومدم بيرون، يه فيلمه هست که تو توشی، حتما برو ببينش. |
|
Thursday, November 9, 2006
صبح از خواب که پاشدم، تا يه مدت کماکان تحت تاثير بودم. تحت تاثير خوابی که ديدهبودم. عجيبه که جديدنا اين خواب با همين وضوح و همين عمق هی تکرار میشه. و جالبتر از اون، ديدن خود جناب ا.م. بود تو مهمونی امشب. فکر نمیکردم اونم دعوت کرده باشن، حداقل کسی به من نگفته بود.
درست که نگاه میکنم، میبينم اين آدم هميشه يه جای خاصی داشته تو زندگی من. حتا وسط تموم اون کنتاکتهای خانوادگی اخير. علیرغم تمام کارد و پنيريتمون حتا. عصر وقتی صورتی از تنهايیش شکايت میکرد، بهش گفتم برو بابا، ديوونهای تو. من اگه جای تو بودم زندگی میکردم با اين سيستم. بعد اما به اين نتيجه رسيديم که عملا هيچ وقت زندگی من خالی نبوده، خالی از عشق، خالی از آدمايی که دوسشون داشته باشم، خالی از آدمايی که دوسم داشته باشن، خالی واقعنی. ديديم حتا در نااميدکنندهترين حالت، بازم هميشه چند نفر بودهن که من از بودنشون و هستنشون مطمئن بودهم، که آبی برگشت گفت يکیش مثلا همين ا.م. خوب راستش اينه که من تمام چيزهايی که از طرف اون در مورد خودم شنيدهم، از زبون ديگران بوده، و بيشتر از همه از زبون مامی جان، که نمیدونم چه قدش راسته و چه قدش اگزجره. اما جالبيت قضيه تو همون رابطهايه که بين خودمون دوتاست. اون حس ساکته، که مطمئنا هيچوقت به کلام درنمياد، حداقل با شرايط فعلی. اما اون رابطهی دونفرهای که همهش بدون کلام اتفاق ميفته، برای من هميشه جالب بوده. من زبون اين آدمو میشناسم و اونم منو میشناسه از ول. امشبم باز همون جملهی کذايی تکرار شد. آره خوب، حيف. هرچند اصن نمیدونم در غير اينصورت ممکن بود رابطهمون چی از آب دربياد، اما خوب عجالتن حيف. ولی نکتهش اين بود که سر دستبند-تسبيحه، شاخکام تيز شد، علیرغم تمام حسهای بالا! نمیدونم چرا ياد اون گوی بلوری برفدار توی unfaithful افتادم. وقتی تسبيحه رو ازم گرفت، تقريبا مطمئن بودم بهم نمیدتش. که همينم شد. از کنارم بلند شد و سرشو با چيزای ديگه گرم کرد و وقتی برگشت ديگه دستش نبود، گذاشته بود تو جيبش. بعد من دچار يه تناقض گنده شدم. از طرفی تحت تاثير خواب ديشب و حرف آبی و جملهی کذايی و شام کشيدن سر ميز و اون حس ساکته بودم و طبيعی بود که دستبنده رو نده بهم، از طرفی همهش فيلمه جلوی چشام بود و باتوجه به کنتاکتهای اخير، فکر میکردم میخواد از اون دستبند کذايی بیاهميت به عنوان يه برگ برنده استفاده کنه. حتا فکر هم نکردم، وقتی اومد خدافظی کنه، گفتم اوی، قورت دادی دستبندمو؟ گفت کوش؟ دست من نيست که! گفتم بدش خوب، دوستمه چون. اونم کاملا با مکث و تو رودربايستی دستبنده رو از جيبش درآورد و داد بهم. حس بدی بود، بیاعتمادی به همبازی دوران کودکیت تا حالا، به کسی که رازهای زيادی با هم داشتين، بدون اين که هرگز به هم گوشزد کنين به کسی نگو. بیاعتمادی به کسی که خوب میدونی و همه میدونن چه قد دوست داره. کسی که به راحتی میتونست تو همون درگيریها از اعتمادت سوء استفاده کنه و بازی باخته رو به نفع خودش تموم کنه و نکرد. چی باعث شده سر يه موضوع به اين سادگی اين قد حساسيت نشون بدم؟ اين قد بیاعتماد باشم؟ چی باعث شده اين قد سياه نگاه کنم؟ اين قد از همه چی بترسم؟ جوابش يک کلمهست. فقط يک کلمه. همون کلمهی لعنتیای که اگه دکتره بتونه از ذهنم پاکش کنه، دوباره شايد بشم همون موجود مثبت خوشبين اپتيميست زنده. موجودی که بتونه به خودش يه تکونی بده و کارتهای بازی رو درست بگيره دستش. موجودی که لااقل با کارتهاش بازی کنه. ... جای حسه مونده رو تسبيحه، بوش هم حتا. |
|
یک مساله شخصی!
می دونی وقتی ناپلئون پاک باخته با بار یک میلیون کشته روی دست از روسیه برگشت و زنش را با یک نره خر تو رختخواب دید چی گفت؟ گفت: "خوب عاقبت یک مساله شخصی! برای تنوع هیچ بد نیست." خداحافظ گاری کوپر در ضمن رفيق، کلی تا ممونو بابت کتاب. يکشنبه رو هم هستم، اگه باز صورتم دفرمه نشه البته! |