Desire knows no bounds |
|
Sunday, July 27, 2008
اين سرزمين «خربزه و شيشليک» انگار يه جورايی سقف نداره. يعنی مثلن تهران ما سقف داره، سايه روشن داره، جاهای کموبيش و نصفهنيمه داره. اما شهر اينا سقف نداره که نداره.
بعدم من در شگفتام آدمها اينجا اوقات فراغتشون رو تا قبل از هفت بعد از ظهر چهجوری پر میکنن. تو تهران میشه از کلهی صبح با صبحانه شروع کرد و تا کلهپاچهی صبح روز بعد ادامه داد، اما اينجا دو سوم روز بايد استراحت کرد کلن! اصن همينجورياست که مردم میتونن شيشماهه جست-و-جو رو تموم کنن ديگه! يه ترنهوايی هم دارن که انگار بزرگترين ترنهوايی خاور ميانهست. ما هم تلاشی کرديم مبسوط که ازش نيفتيم بيرون و کلن صدامون ازون به بعد گرفت که گرفت! نصفه شب هم بسکه هنوز گيج سورتمه و ترنهوايی بوديم، من پاورچين با لباسهايی که «نبايد» رفتم پشت بوم ببينم کی يههو سيم ماهواره رو گاز زده، آقای پسر طبقه بالايی که دوست خواهر کوچيکهست هم فکر کرده بود من خواهر کوچيکهم و بدون لباسهايی که «بايد» اومده بود تو راهپله سورپرايز کنه! اينه که يه نمه فيلمفارسی هم داشتيم به سلامتی و تنوعی شد. رو همين حساب ديگه بچه روش نمیشه بياد ببرتمون طرقبه. |
|
Thursday, July 24, 2008
حوصله کنيد!
می خواهم فقط مضمون گريه های شما را ادامه دهم با من می آييد؟ ما به خودمان مربوطيم پشت سرمان حرف است هوای بد است حديث است ما از پی رد پای باد نرفته ايم ،نمی رويم . ما دوست داريم علاقه داريم . می رويم کنج يک جای دور روياهامان را يواشکی برای هم شبيه ترانه می خوانيم . ما زير باران نشسته ايم طوری که شما فکر می کنيد ما داريم رو به دريا گريه می کنيم .... [+] |
|
...مارانا مشغول ستايش آرامش خللناپذير زن جوانی بود که در گوشهای چمباتمه زده و دستهايش را دور زانوهايش که دامن بلندش آن را پوشانده بود حلقه کرده، و موهايش که روی کتابی ريخته بود چهرهاش را میپوشاند، دستهايش به آرامی صفحات را طوری ورق میزد، انگار اصل ماجرا در آنجا جريان داشت، در فصل بعدی کتاب.
××× آپارتمانت جايیست که در آن کتاب میخوانی: و میتواند جايی را که کتابها در زندگی تو دارند به ما بگويد. شايد آنها دفاعی باشند که تو در برابر زندگی خارج گرفتهای، يا خيالی هستند که جذبش شدهای، انگار جذب مادهی مخدر شده باشی و شايد به عکس، پلهای فراوانیاند که به سوی دنيای خارج کشيدهای. به سوی دنيايی که آنچنان به آن جلب شدهای که به همت کتابها میخواهی آن را افزونتر کنی و ابعاد گستردهتری به آن بدهی. ××× خواندن يعنی انزوا. به نظر میرسد که لودميلا در صدف کتابهای گشوده به مثال خرچنگی به صدفش پناهنده شده. سايهی مردی ديگر، ممکن، حتا حتمی است. اما يا پاک شده يا به کنارهای پرتاب شده. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری --- ايتالو کالوينو |
|
نشدنهای لايتِ دلچسب
از انتظار خوشت میآيد، ها؟ از آنها که تهديگشان را نگاه میدارند تا پايانِ غذا، که مزهاش باقی بماند بعد از آنهمه طعمهای رنگارنگ. از آنها که تکهشکلاتِ تهِ کيتکت را با طمأنينهی بيشتری میخورند. درشتترين توتفرنگی را میگذارند آخرتر، تا کلیوقت بعدترش با ريزدانههای لابهلای دندانها بازی کنند. اين د مود فور لاو را هم دوست دارند لابد برای تمام آن انتظاری که شُره کرده تو سکانسهاش. آن خردهخواهشهای تنهاشان که مانده پشت ديوارههای نازک دهسانتی. تو اين خواستنهای ناکام را میچشی و لذت میبری. دستت را میکشی روی پوستِ تنِ ديوار و چيزی تهِ دلت ذوب میشود. اصلن توتفرنگی را دوست داری برای آن خردهوررفتنهای تهاش. آن بازیبازیکردنها و آن چشيدننچشيدنها و قرقرهکردن لذتی که در ذهنت اتفاق میافتد. گمانم تو به کل پيروِ فلسفهی ديوارههای نازک دهسانتی باشی. يا چه میدانم، يک تانتريست، نه که در سکس، در زندگی. که خردهلذتها را مثل دانههای تسبيح يکیيکی به نخ بکشی، بیکه برسانیشان به گرهِ آخر. که کيفور شوی ازمسير لغزش قطره آبی از حوالی گودی گردن، که تن را بگيرد بيايد پايين پيچ بخورد گم شود در گودال ناف، قاطی شود با طعم دهانت بیکه با دستهات نگهداری تمامِ آن حادثهی کوتاه را. که حوصله کنی اتفاقها را واژهواژه بچينیشان کنار هم بیکه جملههاشان را درسته ببلعی. که هر نيمخطی را حل کنی در چند پاراگراف تکيه بدهی عقب يک نيمچرخی هم بزنی روی صندلی و فکر کنی به همينها میگويند سکسِ لايت. هه. تانترا اگر ياد داده چهجور قطرهقطره لذتها را بچشانی روی تنِ آن ديگری، که تشنهاش کنی تشنهاش نگاهداری تشنه نگاهداریاش حوصله کنی تمامِ تناش پر شود از خواستنات از شهوتِ چشيدنات از خواستنخواستن هیخواستنات، باقیش را تو اما رها میکنی بسکه مست میشوی همين جاهای میشودنمیشودها و خواستننخواستنها و تهنداشتنهای مدام. [+] |
|
Tuesday, July 22, 2008
خطاب به جماعت کتابخوان اين حوالی:
در راستای «نيازمند ياری سبزتان هستيم» میشه چندتا داستان کوتاهی که خوندين و به نظرتون خوب و قوی اومده رو نام ببرين؟ carpediem1[at]gmail.com پ.ن. فکر کنم يه نيمچه توضيحکی بايد بدم. دنبال يه داستان کوتاه قوی میگردم که قابليت تصويری شدن داشته باشه. يعنی بشه بر اساسش يه فيلمنامهی اقتباسی نوشت. ايران و خارجیش زياد فرقی نمیکنه، هرچند که ايرانی بودن داستان لابد کار رو راحتتر میکنه. بعد نه که وقت نمیکنم بشينم همهی مجموعه داستان کوتاهها رو بخونم، اينه که ترجيحن اگه اسم قصههايی رو که تو اون مجموعهها از همه بيشتر دوست داشتين بهم بگين ممنونتر میشم. تا همينجاش هم کلیتا مرسی. |
|
بعضی آدمها هستند در زندگانی
که تبديل میشن به مِلک اختصاصی آدم که يعنی انگار از بدو تولد سندشونو به نام تو زدهن يه آدمايی که متعلق به اموال عمومی جامعهنها ولی تو دلت میخواد هيشکی ندونتشون هيشکی نشناستشون که فقط واسه خودت بمونن که کليدشونو فقط تو داشته باشی اه اه اصلن خوشم نمياد از شِر کردن اين آدما |
|
Monday, July 21, 2008
آدم است ديگر
گاهی از دست خودش شگفتزده میشود |
|
به نظرتون آقای وبلاگیای در اين حوالی وجود داره که در اولين ملاقات -حالا حضوری يا پيامنور- به بررسی تطبيقی آيدا و نازلی دختر آيدين نپردازه؟؟
لازمه در اينجا به امير بامداد که از بنيانگذاران و پيشکسوتان اين رشتهست سلام کنم! |
|
راستش همچين بدم نمیآمد اين زندگیِ کذايی يکوقتهايی -يک بيشترِ وقتها- اينجوری باشد. اينجوری بماند. همين جورِ يواشِ ولرمِ کمهياهوی اين روزها، انگار که زندگی اصلن يک تکه پاستيل هلويی باشد بذاریش ميان دندانهای نيشِ جلو تکيه بدهی عقب تهِ پاستيل را هی بکشی -آنقدرکه بلد است کش بيايد- هی رهاش کنی با کندی و رخوتی که مخصوص پاستيلهاست برگردد سر جاش. انگار نه انگار که اينهمه کش آمده بوده.
داشتم میگفتم. همين جورِ يواشِ ولرمِ کمهياهو، که يک چند ساعتی را لابد کار کنی، يک کارِ لايتِ کمتنش. بعد حوالی عصر مثلن آقای لاندا اساماس بزند که بليت هست، تالار مولوی. که جمع کنی راه بيفتی بروی ببينی خاله چيستا چی نوشته، چی ساخته. که نمايش يک آقای غول برفی داشته باشد اندازهی آن آقاهای سرخپوست توی فيلمها که هيبتشان بدجوری آدم را میگيرد. که همينجور تا ته نمايش آدم هوس نمیکند چشم بردارد ازش. که يک صحنهی اختتاميهی خوب داشته باشد آنقدر که آدم توی دلَش بگويد کاش خاله چيستا پاککناش را برداشته بود اضافیهای متناش را و مخصوصن مونولوگ صحنهی آخر را از دهان بازيگرش پاک کرده بود تا حسابی يادمان بماند چههمه خوب بود اين تهِ نمايشاش. بعد لخولخکنان برويد تا کافههنر که توش يک آقای مثبت دارد. ازين آقاهايی که با يک خروار لبخند میآيند سفارشتان را بگيرند ببرند جاش نوشيدنی بياورند. آقاهه آنقدر مثبت است که من را ياد اين مثبتهای خودم میاندازد ميان دو تا کروشه. ازينها که وقتی میخواهم لينک بدهم میذارمشان پای نوشتهی صاحباش. آقاهه آنقدر مثبت است که اصلن شايد خودش لينکی چيزی باشد. ايندفعه که نشد روش کليک کنم، دفعهی بعد امتحاناش میکنم اما. داشتم میگفتم هنوز. بعد وسط سالاد پاستا به ذهن آن يکیمان برسد «بريم نمايش سانس آخر رو هم ببينيم؟ نويسندهش اکبر رادیه ها.» و من توی دلم فکر کنم «آخه منِ تأتر-ناپذير رو چه به دو نمايش در روز!» و جواب بدهم «بريم!». که دوباره يورتمه برويم سمت مولوی و به سلامتی بليت هم گيرمان بيايد و نمايشی ببينيم روی دست سريالهای خانوادهی دمِ ظهر. که هی تعجب کنيم مرحوم نويسنده واقعن همينها را نوشته، يا کارگردان متن اصلی را پيچانده، يا چه! اصلن به نظرم آدمها نبايد «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوس» را ببينند، بسکه خلاقيت دارد و بسکه خلخليسم جادويیاش میچسبد به آدم و بسکه باقی نمايشها از چشم آدم میافتد به کل. چههمه حرف زدم وسط يک جملهی ساده! میخواست بگويم وقتی داشتم در نيمهخلوت شبانهی تهران -با آنهمه ماهی که ديشب پخش بود توی آسمان- برمیگشتم خانه، با خودم فکر میکردم چه خوب میشد اگر زندگی بلد بود همينجوری يواش و ولرم و کمهياهو باشد، بماند. که ساعتهاش، اتفاقهاش، آدمهاش و شتاباش دست خودت باشد. بی سر و صدا، بی حاشيه، بی اضافه. بیکه صفحهی موبايلت را نگاه کنی پنجاهتا پيغام و پسغام و ميسکال و مِسترکال داشته باشی. بیکه هزار بند رنگ و وارنگ سنجاقت کرده باشند کفِ زندگی. |
|
شهر کتابام. کتابايی رو که برداشتهم میبرم میذارم رو کانتر: چهار گزارش از تذکرةالاوليا، خيابان يکطرفه، تصاوير دنيای خيالی، سينمای جدايی و چندتا کتاب ديگه. آقای فروشنده يه نگاهی به کتابا میندازه، يه نگاهی هم به من: جديدنا با کيا میپری آيدا؟!
مجتبا از پشت کانتر لوازمالتحرير جواب میده: کاريش نداشته باش بچه رو، باز داره رشتهی جديد میخونه. |
|
Friday, July 18, 2008
مهرجويی ديگر هامون ندارد..
همين سهشنبه بود که تو جلسهی آقای نويسنده، يه طرح مستند خونده شد در مورد تعداد قبرای باقیمونده تو قطعهی هنرمندان. تا سهشنبه فقط دوازده تا قبرِ خالی باقی مونده بود. همينجور که داشتيم حول و حوش طرح حرف میزديم، سوژه شيفت شد روی اين قضيه که يه ماراتنی بين هنرمندا درمیگيره برای اين دوازدهتا قبرِ باقیمونده. هيشکی اما فکرشو نمیکرد خسرو شکيبايی هم تو اين ماراتن شرکت کنه، هيشکیِ هيشکی. ××× توی دکور خوش رنگ و لعاب و مدرن تلویزیون آن روزها، یک جور خاصی کج می ایستاد... انگار که بخواهد راهش را بگیرد و برود. اما قبلش حرفی را یادش می آمد و پا شل می کرد، یک دستش را می آورد بالا، انگشت اشاره اش را می گرفت رو به "عاطفه"، ابروهایش را می داد بالا، طوری که می رفتند زیر چتری های لخت و پر کلاغی موهای پرپشتش، سرش را تکان می داد و با توپ پر می گفت:" هر کاری می خوای بکن، ولی..." چند بار نرم و تند تند پلک می زد، صدایش را می آورد پایین و از ته گلو می گفت:" قهر نکن!" ... بعد لبش یک کمی می لرزید، انگار بخواهد چیز دیگری هم بگوید... نمی گفت. سرش را با حرکت ریزی تکان می داد و نور روی موهایش برق می زد. سکوت می کرد. دستش را می انداخت. این پا و آن پا می کرد. شانه های پهنش را می داد عقب، نگاهش را از عاطفه می گرفت، می چرخید و می رفت. ما هم می مردیم... می مردیم. خسرو شکیبایی عزیز! از تو ممنونم به خاطر آن شانه های پهن، آن سر تکان دادن ها... و عمری که برای ما صرف کردی. از تو ممنونم به خاطر آن چهارشنبه شب ها، و آن جور خاصی که می گفتی: سبز. خداحافظ [+] |
|
Thursday, July 17, 2008
برق می؟
ره گاز می؟ گيره آب؟ وقتی که انتظارشو نداری مياد همه کاسهکوزهتو بههم میريزه نمايش «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوس» --- آرش ميرطالبی --- تئاتر شهر به ما که خوش گذشت کلن. از ساختار نمايش و فضاسازی و مخصوصن آن موتيف کذايیش هم لذت برديم بسی. شما هم لابد برويد ببينيد بهتان خوش بگذرد هم. |
|
چند شبی میشود گمانم، که آقای قهرمان قصه مدام بدقلقی میکند. هی میخواهد مسير قصه را آنجور که خودش دلش میخواهد تغيير دهد. هی شناسنامهاش را میگذارد جلوی چشمم، که يعنی بايد اتفاقهای قصهات را بر اساس شناسنامهای که برايم تعريف کردهای پيش ببری. هرچه هم بگويم ما که قراردادی نبستهايم که، به خرجش نمیرود که نمیرود. تا میبيند دارم اتفاقها را آنجور میاندازم که من میخواهم، میرود توی ژست و اخم و تهريش، که يعنی بايد حرف حرف او باشد و من بگويم باشد هر چه تو بخواهی.
فکر کنم زيادی نزديک شدهام به اين رفيقمان. يعنی لااقل میبايست تا قصهام تمام نشده، عاشقش نشوم. يا لااقلتر حالا که عاشقش شدهام، يکجورِ غيرتابلويی عاشق بمانم که حالاحالاها بو نبرد. که خيال نکند همهاش بايد حرف حرف او باشد. اصلن فکر کنم آنقدر نزديکش شدهام که ديگر درستحسابی نمیبينماش. بايد يک چند فصلی به عقب برگردم، کمی فاصله بگيرم بلکه دوباره بشود همانجور بنويسمش که خودم میخواهم. حالا يکوقت هم ديدی مجبور شدم چند صفحه را به کل بِکَنم بريزم دور. آدم است ديگر. Labels: کناره-نويسها |
|
...يک چيزی از ديروز تا به حال تغيير کرده. خواندن تو ديگر در خلوت نيست: تو به آن خوانندهی ديگر فکر میکنی که در همين لحظه کتاب را باز کرده و به جای خواندن داستان، خود را در داستانی میبيند که بايد آن را زندگی کند، دنبالهی قصهی خودش را يا تو، يا دقيقتر: آغاز يک قصهی ممکن.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری --- ايتالو کالوينو |
|
Wednesday, July 16, 2008
حرفای آقای نويسنده، منو ياد «عقرب روی پلههای راهآهن انديمشک» انداخت. ياد حسی که با خوندن اون تصاوير کوتاه و کمحرف، دچارش شده بودم. شبيه اولين باری که «غريبانه»ی کويتیپور رو تو ماشين جينجين گوش دادم. «گفتم مرو، خنديد و رفت» رو. نسل ما هرچهقدر هم از جنگ بيزار باشه، اما اونقدر سالهای نوجوونیش با جنگ آميختهست که نمیشه هيچجوره تفکيکشون کرد. هر تلنگری آدم رو میبره به اون سالها، سالهايی که ازونهمه هياهوش الان فقط يه سری تصاوير گيجخوردهی دنيای کودکی-نوجوانی باقی مونده. يه سری حسهای لِردبستهی تفسيرناپذير که با کوچکترين تلنگری ميان روی سطح.
ديروز همينجور که آقای نويسنده حرف میزد، همينجور که خانوم وکيله، من هی ته دلم میلرزيد و اشک جمع میشد. اونقدر که حتا وسوسه شده بودم جزو پروژههای تحقيق فيلمنامه، يکی ازونهمه موضوعهای جنگی رو هم تيک بزنم حتا. يادم نيست خلاصهطرح کدوم عمليات بود -کربلای چار؟- که اينهمه تحت تأثير قرار داده بود منو. همون که وقتی نامه میدن به فرمانده که عمليات لو رفته، کنسلش کنيد؛ فرمانده زير نامه پاراف میکنه: اين عمليات عاقلانه نيست، عاشقانهست.. اين نوشتهی فرهاد جعفری يادم آورد دوباره حال و هوای جلسهی ديشب رو. |
|
|
|
همينجوری که داشتم جريان اين سواپپارتی رو میخوندم، به اين فکر میکردم که چههمه اوضاع فرق میکرد اگه میشد آدما رو هم سواپ کرد. اگه میشد دوستا و آشناها و فاميلهای بهدردنخور رو داد جاشون آدمای بهدردبخور گرفت، به دلخواه و به مقدار لازم.
فک کن! طفلی خداهه تمام پلان مقطعهاش به هم میريخت. عوضش گمونم نماهاش کلی درستحسابی از آب درميومد. بعد همينجوری داشتم فکرتر میکردم که کيا رو حاضرم بدم جاشون کيا رو بگيرم، ديدم اوه اوه، عجب بازار مکارهای میشه. همون بهتر آدم تا جايی که ممکنه حق انتخاب نداشته باشه! يعنی اصن اين جبر جغرافيايی-حالا تو بگير جبر زمانه و محيط و شرايط و الخ- چههمه باعث میشه آدما کمتر از هم گله کنن، کمتر دلخور شن، کمتر انتظارای عجيب غريب داشته باشن. چرا؟ چون يه سری شرايط دست خودشون نيست و کاریش نمیشه کرد. که اگه میشد کاریش کرد میبايست فاتحهی بخش عظيمی از روابط رو خوند به سلامتی. اصلن زنده باد مجبور بودن و معذور بودن و کليهی نتوانستنهای محيطی و محاطی؛ نه؟ |
|
Sunday, July 13, 2008
گاهی تابستان يک پتانسيلهای عجيب و غريبی دارد که نمیدانم چرا هيچکس حواسش بهشان نيست! مثلن يک ساعتهايیش هست در بعد از ظهر، حوالی چار و پنج، که گرما بيداد میکند و هوا هم يککمی به خاطر دريا يا کولر آبیای چيزی نمدار است، از آن نمها که فقط سنگين میکند هوا را و يکجورهايی لِرد میبندد روی پوستِ آدم؛ يکهمچين وقتهای تابستان هوا يکجورهايی س.ک.س.یست. يعنی حتا خيلی س.ک.س.یست. انگار يک رخوت داغ چسبندهای شُره میکند روی تنِ آدم. يا مثلن همين گوجهفرنگیهای تابستانی، با آن قرمز تيرهشان، وقتی تازه خريدهشان باشی هنوز پایشان به يخچال نکشيده باشد، اگر يکیشان را قاچهای درشتدرشت کنی همانجور گرماگرم بینمک بخوری، يکجورهای زيادی س.ک.س.یست. کور شوم اگر دروغ بگويم. يا چه میدانم، طعم اين خيار سالادیهای قاچشدهی گرمِ بینمک که به عنوان مخلفات پلهکباب آقای رستوران گيلک گذاشته جلويت، آنهم وقتی با دست برداری همينجوری خالیخالی گازهای کوچک بزنی بخوریش، مزهاش باز هم س.ک.س.یست. اما هيچکس قبول نمیکند. آقای دوستم پيشنهاد میکند تا بيستويکم مرداد ساعت پنج بعد از ظهر که برايم وقت روانکاوی گرفته برومبنشينمحرفبزنمبابتهردقيقهاشهزارتومنبدهمبعدشفکرکنمچههمهحالمخوبشده، بهتر است از زير کولر تکان نخورم و پايم را از خانه بيرون نگذارم. بنابراين بدينوسيله کليهی قرارهای گذاشته و ناگذاشتهی خود را تا بيست و يکم مرداد ساعت پنج بعد از ظهر به تعويق میاندازم. هومممم، حالا که فکر میکنم میبينم اينهمهوقت بيرون نيامدن از خانه هم خودش بدجوری س.ک.س.یستها!
|
|
قناریها وقتی میخوانند که در قفسشان تنها باشند. يعنی اصلن فقط وقتهای تنهايیشان سرحال و خوشصدا و قابل معاشرتاند. اگر يک قناری ديگر بندازی در قفسشان خواندنشان نمیآيد. ساکت میمانند و لب به آواز نمیزنند.
اما همين قناریها، فقط موقعهای جفتگيری با يک قناری ديگر همخانه میشوند، زير يک سقف میروند. قبل و بعدش اما لابد تنهايیشان را ترجيحتر میدهند. آدمها -بعضی آدمها- هم هستند در زندگانی، که همچين توفيری با قناری ندارند. |
|
خواندن عشاقی که بخواهی تنهایشان را بخوانی با خواندن صفحات نوشتهشده فرق دارد. سطر به سطر نيست: از هر نقطهای آغاز میشود. میجهد، تکرار میشود، به عقب برمیگردد، اصرار میورزد، پيغامهای مقارن و متفاوت دارد، شاخه به شاخه میشود، باز از نو متوجه يک نقطه میشود، با لحظات نگرانی مقابله میکند، ورق میزند، خطی را دنبال میکند، خود را گرم میکند، و میشود در آن راه مشخصی را شناخت، راهی به يک انتها، تا زمانی که متوجه لحظهی اوج میشود...
چيزی که باعث میشود همآغوشی و متن نوشته بيشتر به هم شبيه شوند اين است که در هر دوی آنها زمانها و فضاهايی وجود دارد که با زمانها و فضاهای قابل اندازهگيری متفاوت است... امروز هرکدام از شما عنصری از نوشهی ديگری هستيد و هرکدام در ديگری قصهی نانوشتهی خودش را میخواند. و فردا، بانوی خواننده و آقای خواننده، اگر با هم باشيد، و اگر مثل يک زوج مرتب در يک رختخواب خوابيده باشيد، هرکدام از شما چراغ کنار تخت خودش را روشن میکند و غرق خواندن کتاب خودش میشود... اگر شبی از شبهای زمستان مسافری --- ايتالو کالوينو |
|
Friday, July 11, 2008
در قسمتي از اين مستند مدونا براي چك كردن صدايش به دكتر ميرود. در تمام مدت دوربين همراه اوست و از تمامي جزييات فيلمبرداري ميكند. وقتي دكتر از مدونا ميپرسد: "دوست داري بعضي چيزها را جلوي دوربين نگوييم؟" و مدونا پيشنهادش را رد ميكند، دوستپسر آن زمان مدونا، Warren Beatty ، با زيركي ميگويد: "چرا ميخواهيد بعضي چيزها را جلوي دوربين نگوييد؟ چه دليلي وجود دارد؟ او نيخواهد هيچ حرفي را از دوربين مخفي كند، اصلا نميخواهد خارج از دوربين زندگي كند."
[+] |
|
Thursday, July 10, 2008
يکی از چيزايی که دايیجان تا پايان ترم به زور کرد تو کلهمون، طرح تئوری توطئه بود تو قصهی شنگول و منگول. اين که ما چهجوری بچهها رو از همون بچهگی عادت میديم به اينکه امنيت رو فقط تو چارديواری خونه، پشت درای بسته و قفل شده پيدا کنن. به همهچی بیاعتماد باشن و واسه هر چيزی اسم رمز بذارن. بچههای ايرانی همهشون بدون استثنا با اين قصه بزرگ میشن و ياد میگيرن به همهچيز و همهکس بیاعتماد باشن. معماریشون میشه ديوارای بلند و دکوراسيونشون میشه پردههای ضخيم و دولايه و آدمای پشت درا میشن گرگ بد گنده.
در همين راستا يکی از چيزايی که به طرز شنگول-منگول-وارانهای تو اين چند سال اخير نمیدونم از کجا افتاده تو کلهی من و داره دست از سرم برنمیداره هم، همانا تئوری خود-مقصربينی در کليهی روابط سرسنگينانهی بشریه. يعنی به محض اينکه طرف مقابلم لحنش تهريشدار بشه و بره تو مود جدی، من ناخوداگاه میرم تو سرچ که ببينم باز چه کار بدی مرتکب شدهم! حالا بماند که اکثر وقتا به نتيجهی قطعی و درستحسابیای هم نمیرسم، ولی همون جوابهای نادرستحسابیای هم که به ذهنم میرسن گاهی آنچنان مشعشعان که از اين قدرت تخيل و استنتاج در شگفت باقی میمونم از اساس. حالا چند روزه دارم سعی میکنم حدس بزنم بچه که بودهم مامانم چه قصهای واسهم تعريف میکرده! اينه که نکنيد آقا جان، نکنيد! دلايل سرسنگينيت خودتان را در دو جمله شرح داده، گوسِپندی را از حدسزدنهای عجيب و غريب برهانيد. |
|
Wednesday, July 9, 2008
بعضی چيزها خوبند کلن. مثل بعضی کتابها، بعضی آدمها، بعضی فيلم کوتاهها، بعضی رستورانها.. بعضی چيزها خيلی خيلی خوبند. مثل بعضی مستندها، بعضی آدمهای ديگر، بعضی روزها، بعضی وبلاگها.. بعد بعضی چيزها فقط يکبار خوبند، يا يک روز، يا يکمدت.. اما بعضی چيزها زياد بار، هزار روز، يکعالم وقت..
يک چيزهايی هم هستند که يک روز اتفاق میافتند و يکعالمه روز بعدترش هنوز سرت را گرم میکنند و حالت را خوب و اينها.. مثلن دوست خوب؟ ntch. مثلن يک حادثهی عاشقانه؟ ntch. مثلن جيرهی مادامالعمر گوجهسبز؟ ntch. مثلن يک بستهی گنده پر از سوغاتیهایِ رنگیرنگیِ هيجانانگيز؟ uhum uhum. |
|
بعضیها از تو توقع دارند همهی وبلاگشان را خوانده باشی. چه پرتوقع.
نه من از بعضیها توقع دارم همهی وبلاگم را خوانده باشند. آن بعضیها آدمهای عزیزی هستند که چه بسا موقع نوشتن هم به فکرشان هستم که نوشته را دوست داشته باشند. گاهی از اینکه نوشتهای از من را نخواندهاند ناراحت میشوم. از اینکه خوانده باشند و نگرفته باشند نکته را، خب، کمتر ناراحت میشوم. خودم حس میکنم از چشمهایم حس آن لحظه واضح است. بعضیها از تو توقع دارند همهی وبلاگشان را خوانده باشی. چه مهـــــــــــربان. [+] |
|
Friday, July 4, 2008
يادته قبلنا نوشته بودم «وقتی نيستی، دنيا يه دماغ گندهی قرمز کم داره»؟
حالا اما وقتی هستی دنيا يه قرص گندهی آرامش داره، از ديازپام ده هم بيشتر حتا. |
|
استاد میگويد هر آدمی در اين دنيا جفت خودش را دارد. دوستم میگويد ديدی چههمه آدمها، و لابد بيشتر خانمها، خانمهای متأهل با اين پستت همذاتپنداریتر کردهاند؟ انگار مردم تهدلشان غر جمع شده حسابی. میگويد لابد خانمها بيشتر باور دارند اين نيمهی گمشدهی کذايی را. مردها زودتر نااميد میشوند. يا يکی هم پيدا میشود مثل من که اصولن خيلی اعتقادی ندارد به وجود همچين نيمهای. دوستم فکر میکند آدمها خيلی خيلی که شانس بياورند يکی را پيدا میکنند که کمترين اصطکاک را باهاش داشته باشند و بيشترين اورلب را و قابليت همزيستی مسالمتآميز را. که تازه آن هم نياز به هزار کيلو زمان دارد، شايد هم بيشتر. تازه هيچ تضمينی نيست ده سال بعدترش همانجورِ اولش بماند، آدم است ديگر. دوستم میگويد ولی انگار خانمها-ی متأهل- بيشتر از بقيه هنوز ته دلشان به اين سوار سفيدپوش اسب ابلق فکر میکنند. که هنوز خيال میکنند اگر آقای ايگرگ جای آقای ايکسشان بود، دنيا جای زندگیتر میشد. دوستم دلش میخواهد به اين خانمها بگويد «آسمانِ همهی آقاها -ايکس و ايگرگ و زد- همين رنگ است.» توفيرش خيلی کمتر از آن است که بيارزد به ريسک تغيير.
وسط حرفهاش که نمیپرم، اما با خودم فکر میکنم اين دوست ما نسبيت را کلن تا ته مصرف کرده. يعنی هر چی ازش بپرسی، جلوجلو میتوانی جوابش را حدس بزنی که من کلن اعتقاد خاصی ندارم؛ حالا میخواهد آن چيز خدا باشد، حليمبادمجان باشد، دفتر صدبرگ باشد يا نيمهی گمشده و الخ. يعنی يکجورهايی با اين مانيفست «کنارگذاشتهگی تمام مباحث حرکتبرانگيز دنيا»، تکيه داده عقب و سيگارش را دود میکند و چهمیدانم، لابد گهگاهی خميازهای میکشد و کلهاش را هم میخاراند. بعد همين آدم، در مورد هزار و يک چيز فرعی و حاشيه و اينها همچين تئوری و اظهارنظر صادر میکند که نگو و نپرس. اما آنجاها که موضوعها کلیتر میشوند و قابل تعميمتر، از قبل جای اين رفيقمان در پيادهروست. نه که اين فقط مخصوص دوستم باشدها، نه. گمانم يکجورهايی ربط داشته باشد به سن و سال آدمها و تجربههاشان از زندگی. که يکوقتی میرسد که ديگر برای آن چيزها که يکروز براشان گلو میدراندی و هزار ساعت بحث و جدل میکردی، حالا تره هم خرد نمیکنی. يعنی نه که تره خرد نکنی، ترههات را قبلن خرد کردهای و جريان زندهگی هم جوابت را داده و ديگر میدانی قلق دنيا چيست و دست کيست. اينجاهاست که آدم میفهمد معنی لبخند باباها را آنوقتها که برافروخته و بالبالزنان سخنرانیها میکردی و فکر میکردی دنيا را تا پسفردا بعدازظهر عوض خواهی کرد، سرشان را از پشت روزنامه بالا میآوردند و يک نيمنگاه آغشته به لبخند بهت میانداختند و لابد توی دلشان هم يک «هه»ای حوالهات میکردند بیکه زده باشند توی ذوقت. تا يکوقتی، يک هفهشدهسال بعدتری خودت همان صحنهها را برای يک ديگریای بازی کنی و تازه ياد آن نگاه باباها بيفتی و آن «هه»ی گندهی ته دلشان. |
|
Thursday, July 3, 2008
...
در کتاب Zwischenspiel که به سال 1906 منتشر شد، شنيتسلر مسألهی امکان صداقت بين زوجها را تحليل کرده است. در اين کتاب او يک زوج مدرن امروزی را نشان میدهد که سرانجام مجبور به قبول اين حقيقت میشوند که هيچ ازدواج پايداری نمیتواند بر پايههای لرزانی چون صراحت و آزادی فردی استوار بماند. در کتاب سرزمين وسيع "das weite land" که به سال 1911 منتشر گرديد، دليل کامل رفتار و اعمال غيرعادی قهرمانان خود را معضل هستی میداند و آن را بدينگونه توجيه میکند. در اين کتاب او روح را به سرزمينی وسيع تشبيه کرده که در آن -در يکزمان واحد- جايی هم برای عشق هست و هم نفرت، هم وفاداری و هم خيانت. کتاب بئاتريس که در سال 1913 منتشر شد، از نمونههای برجشتهی آثار شنيتسلر است که تأثيرپذيری او را از نظرات فرويد به خوبی نشان میدهد. در اين کتاب سرگذشت زنی بازگو میشود که چند سال پس از مرگ شوهرش بار ديگر شور عاشق شدن و دوست داشتن در او زنده میشود و به نحو شورانگيزی به پسر جوان خويش عشق میورزد. از مقدمهی کتاب «چرخ و فلک» --- آرتور شنيتسلر |
|
من عاشق اين تکههای زندگی هستم اصلن. همين تکهها که اين روزها دارم زندگیشان میکنم. همين تکهها که به تمامی مال منند، بی هيچ دخل و تصرفی. همين خلوتی که گيرم چندان هم خلوت نيست، اما مال من است و خودم با دست خودم نوشتهامِشان. همين تکهپارههايی که با نخهای رنگیرنگی وصلهشان میزنم به هم، يک پانچوی مکزيکی از سرهمکردنشان میسازم میکِشم تنم دور خودم میچرخم رنگی میشوم لبخندم میگيرد. میخواهم بگويم زندگی با تمام بدجنسیهاش و خسيسیهاش يکوقتهايی کم میآورد، وا میدهد. بعد اينجوریست که اتفاقهاش میشوند مال تو، روزهاش و شبهاش و تکهلحظههای ناباش میشوند مال تو، مال خود خودت. کافیست بلد باشی بچسبانیشان به هم پانچوی مکزيکی رنگیرنگی درست کنی باهاشان تنت بکشی بچرخی فکر کنی سوار رنگينکمان شدهای.
|
|
Wednesday, July 2, 2008
آدامس جُوييدنِ دهِ لامِلَنگ.
|
|
استاد میگويد هر آدمی در اين دنيا جفت خودش را دارد. من آدم تقديریای نيستم، اما شک ندارم هر آدمی جفت خودش را دارد؛ يک جايی دور يا نزديک. يکوقت سالها با کسی زندگی میکنی، بیکه جفت تو باشد. رابطهتان همان اولها تمام میشود. ريشههاش میخشکد. بعد چشم باز میکنی میبينی سالها داری زندگی میکنی اما هنوز جايی ته دلت دنبال کسی میگردی که بايد. همان آدم درست. همان که با تو چفت میشود و نيمهی ديگر لبخندت را کامل میکند. حالا يکوقت میبينی آن آدمِ تو، آن چِفت تو يکجای ديگرتریست، يک جای دورتری، آنسوی دنيا. يکوقت هم میبينی همين دو قدم کنارتر است، همين خانهی بغلی، خيابان بغلی. انگار رسم دنيا اينجوری بوده که اين پازل دو تکه هيچوقت آنجا که بايد، جا نيفتد.
استاد میگويد پرسوناژهای منفعل و محافظهکار را بريزيد دور. شما خالق شخصيتهاتان هستيد. پرسوناژهاتان را جوری خلق کنيد که بروند دنبال جفت خودشان. ياد بدهيد آدمهای اشتباهی و زندگیهای اشتباهی را رها کنند، آدمهای درست و زندگیهای درستشان را پيدا کنند. کاری را که خالق ما برای ما نکرد، شما برای پرسوناژهاتان بکنيد. بگذاريد آدمهای قصههاتان با ارادهی خودشان زندگیهاشان را بسازند. آدمهای تقديری را بگذاريد برای همين زندگی تقديری. بندهای دست و پا گير را از دست و پای پرسوناژها باز کنيد. بگذاريد قصههاتان نفس بکشند. بگذاريد قصههاتان رنگی شوند. اينها را استادمان گفته. يا نه، شايد هم میخواسته بگويد، اما ساعت کلاس تمام شده. نمیدانم چهجوریست که اين روزها ديگر هيچ چيز درست و حسابی يادم نمیماند. آدم است ديگر.. |
|
امشب ازون وقتاست که آقای قهرمان قصه بايد تمام شب رو بيدار بمونه.. اگه بيدار بمونه..
Labels: کناره-نويسها |
|
Tuesday, July 1, 2008
به نظرم يکی از شرايط مهم فيلمنامهنويس شدن، همانا شکستگی پا و بالاجبار خانهنشين شدنه که آقای سيد فيلد يادش رفته تو کتابش به اين نکته اشاره کنه.
|