Desire knows no bounds |
Sunday, November 30, 2008
گفتم همهی آنها را بايد مطالعه کرد. و حالا برای همين است که بايد همهی آنها مجموع شوند. همهی آن چيزهايی که به نحوی با اقليما مرتبط هستند. همهی آن چيزهايی که اقليما روزی آنها را خوانده يا شنيده. همهی چيزهايی که اقليما را دوباره در متنی که روزی خوانده میشود، بسازد. و همهی چيزهايی که مرا به هيأت کلمهای در کنار او بنويسد تا شانه به شانهی اقليما قدم بزنم يا که روبرويش بنشينم و طوری که حس نکند، به او خيره شوم.
بايد در اين متن همه چيز را بنويسم و او را طوری بنويسم که کلمات وجودش همانطور باشد که بود. پيرهن شلواری سفيد پوشيده بود. پيشاپيش از پلهها پايين رفت و من حالا خطهای مورب زنانگیهايش را میبينم که از شانههای باريکش آغاز میشود و به تدريج فرو میرود و کمرگاه باريکش را شکل میدهد و من همانطور با کلماتی همهی قوس و قعر تنش را مینويسم و آن هوشياری ناپيدا را مینويسم تا درتأنی قدمهايش جلوه کند و بر پاگرد پلهها، حصينهای حسن يوسف را همانطور که چيده شده بود، مینويسم. اسفار کاتبان --- ابوتراب خسروی |
Saturday, November 29, 2008
“... و دوستت دارم چيز تازهاي نيست، معذالك
چيزي است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم...” از مؤخرهی كتاب* خوب آدم است ديگر دست خودش نيست که دوست دارد اين جیميل و آدمهای توش را نامههای اسکاتلندی و نيمهاسکاتلندی و حتا غير اسکاتلندیهاش را بسکه يکوقتهايی آدم حالاش خوب میشود از دست نامههاش خوب میماند چه میدانم مثلن وقتهايی که نامههای لواشکی جينجين میرسد تمام اين پنجشيش سال هنوز، هر بار پنجشيش کيلومتر بعد آدم همينجور لم میدهد عقب میخواند میخواند وسطهاش غشغش میخندد يکوقتهايی ماچاش میگيرد با خودش فکر میکند تمام اين سالها همهمان همينجور که نشستهايم پای مونيتورها، چه داريم بزرگ میشويم عوض میشويم و من چههمه دوست دارم وقتی اينجوری، مفصل و سر صبر، میبينم اين بزرگشدنهای دوستهام را، سوگلیهاشان را يا چه میدانم آن يکی دوستم که برمیدارد دستخطاش را اسکن میکند با همان خشهای روی کاغذش جای خيسیهاش جای خطخوردهگیهاش همه را پیدیاف میکند میفرستد با خودم فکر میکنم هنوز چههمه حوصلهام را دارد حتا آقای بنارس که هر سال حوالی زمستان میرود میگردد توی آرشيو وبلاگهام که يادش بيايد روز تولدم کی بوده بعد چشماش میخورد به مهندس غين و آقای ايگرگ و فلان و بهمان برمیدارد ميل میزند که: من هر چی گشتم آقای ايکسای به چشمام نخورد آنجاها. اگر اسم اين آقاها را به ترتيب آلفابت انگليسی از اول شروع کرده باشی الردی من بيست و چارتاشان را از دست دادهام لابهلای وبلاگ مخفیهات يا اصلن همين نامهی آخری همين دستخط تابدار قرمز يواش روی آ-چار سفيد بیخط که اصلن من میميرم واسهی آن تيرهشدهگیهای جوهر قلم وقتی میرسد به انتهای دواير به انتهای ميم «قلم» و انحنای جيم «کنج» با خودم فکر میکنم عجب دنجای شده اين کنج با تمام اين چرخشهاش و سايهروشنهاش و بالاپايينهاش که اصلن بعضی آدمها چهطور بلدند خودشان را بکنند کنجِ آدم خودشان را با همين کلمات جا کنند توی خلوتِ آدم گره بخورند به روز و شبِ آدم بعد همينجوریها میشود که میبينی يک نامه داری با بوسهای که طعماش داغاداغ مانده روی لب بالايیت *يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
من هم آدمام گاهی وقتها
قدر آدمها و دوستها و دوستیها را میفهمم بهخدا من هم گاهی وقتها کلمههام گير میکنند بيرون نمیريزند میمانند توی دلام بهخدا اما حواسام هست لااقل تو يکی بايد خوب بدانی که حواسام هست :* جا ماند حوالی ظهر حوالی ظهر امروز |
Friday, November 28, 2008
«به پشت سر که نگاه میکنم ابتدا هيچ چيز نيست، ولی شرّابهی شلاقی بر فراز شانههايم ظاهر میگردد که فرود میآيد. صاحب شلاق را جستجو میکنم. در ابتدا هيچکس نيست، ولی مردی در امتداد شلاق، زاده میشود.»
«و من نمیتوانم که دروغ بنويسم، وقتی شلاقی نباشد که بر شانهام فرود بيايد، نمیتوان آن را نوشت. کلام کذب به کتابت در نمیآید، چون که ما به ازای آن نخواهد بود تا هجایش شکل بگیرد و بر کاغذ بنشیند.» «از محاسن کلمات یکی هم این است که وقتی به عین واقعه مجموع میشوند، همان واقعه را حمل میکنند و عین همان واقعه را میسازند.» اسفار کاتبان -- ابوتراب خسروی |
میگه: حسش مث اين فيلماست که آدمِ ماجرا میره در خونهی طرف بعد از سالها، و وقتی زنگ میزنه میگن همين چند دقيقه پيش ازينجا رفته برای هميشه، و يو جاست ميسد هر. بعد اما بر خلاف بيشتر اين فيلما، طرف ديگه چيزی جا نذاشته که همون موقع برگرده و ببينن همو در کمال ناباوری..
|
Wednesday, November 26, 2008
تنم را سبک میکنم و میپرم
بر جادههايی که تواَم میبرد تو از نفَس تو میآيد و میرود با من لبريختهها -- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Tuesday, November 25, 2008
...
من با به تمنای تو خواهم ماند. من با سخن از تو خواهم خواند ما خاطره از شبانه میگيريم ما خاطره از گريختن در ياد از لذتِ ارمغانِ ِ در پنهان ... ما خاطرهايم از به نجواها... من دوست دارم از تو بگويم را ای جلوهای از به آرامی من دوست دارم از تو شنيدن را تو لذتِ نادر ِ شنيدن باش. تو از به شباهت، از به زيبائی بر ديده ی تشنهام توديدن باش! من از دوستت دارم -- يدالله رؤيايی |
اين روزا خودم همينجوری رو مود رؤيايی بودم و فقط حوصله نمیکردم هی فرت و فرت تايپش کنم. اين بود که اين فايل کذايیت امير، همانا تيغ دادن در کف زنگی مسته رسمن!
|
با آقای همکلاسی نشستهيم داريم ور-ور-ور حرف میزنيم. يههو اون وسط میگه بگرد يه زن مث خودت واسه من پيدا کن، مث مث خودت، فقط يه خورده با تو فرق داشته باشه. میگم دقيقن چهقد فرق داشته باشه؟ میگه دقيقن اونقد که بفهمه اين آدمی که اينور نشسته يه مرده، يهخورده احساسات و عواطف مردونه سرش بشه و فرق مرد رو با کلم بدونه.
|
اصلن برای همينهاست که میگويم جای بعضی حرفها توی اساماس نيست. بسکه بعضی وقتها جا کم دارد برای چپاندن يک :دی، که اگر جا نباشد يا حوصلهاش نباشد يا وقتاش، يکهو منظور جمله زير و رو میشود. جملههه برای خودش برمیدارد يک لهجه و معنی ديگر میبرد آن سر دنيا، بیکه دلات خواسته باشد يا حواسات يا هرچی. اساماس را اصلن چه به حرفهای آدمبزرگانه؟ اساماس مال همان جملههای کوتاه بیسر و ته است. که حتا مکثی هم نخواهی بکنی برای جواب دادناش. اينجور حرفها را بايد گذاشت برای جیميلای، وبلاگ مخفیای جايی. يا نه حتا، برای همين تلفن. نه ازين تلفنهای کوتاه وسط هزارجور شلوغی ها، نه. اينجور تلفنهای شلوغ، مال آب و هوا پرسيدن است و ديگر چه خبر و خوشحال شدم صدايت را شنيدم و اينها. اصلن مال همان «فقط صدايت را شنيدن» است بسکه به هيچ درد ديگری نمیخورد و بسکه نمیشود هيچ حرف درستحسابیای تویشان زد. حرفهای بهدردبخور را بايد گذاشت برای تلفنهای سر فرصت، بی صدای خيابان و بوق و ارهبرقی و پاشنههای خانم منشی. خوبی تلفن اما همين لهجهایست که دارد. مکثی که میکنی حول و حوش کلمهها. تون صدايی که گاهی سبک است و سرخوش، يک وقتی هم يواش میشود و صبور و جدی. و همين بده بستانای که دارد، وقت فکر کردن و انشا نوشتن و زرورقپيچ کردن کلمهها را خيلی وقتها میگيرد از آدم. جیميل اما تا دلات بخواهد دست و دلباز است. چرتکه دارد و دو دوتا چارتا و فونت باحوصله/بیحوصله و هزار و يک ادا اطوار ديگر، که برساندت يا دورت کند به/از آنچه میخواهی. که اصلن بعضی جملههات را پس و پيش کنی، ببریشان پاراگراف بعدتر بعد از کلی مقدمهچينی، يا حتا به ته ميل نرسيده پسشان بگيری، حرفات را نزده قورت بدهی.
اصلن برای همينهاست که میگويم هر حرفی، هر نوشتهای، هر نامهای مديوم خودش را دارد. بسکه هر مديومی شخصيت و ظرفيت خودش را دارد. و بسکه بعضی مديومها اينهمه کم دارند و باگ دارند و نقص فنی. که اصلن برای همينهاست که میگويم بعضی حرفها را بايد نگهداشت برای وقتی که چشمهات هست، که فشار دستهات هست و نفسنفسکشيدنهات و بوی تنات هست و هيچ مديومی، هيچ واسطهای نيست آنجا که بخواهد به اشتباه بيندازدمان، از اشتباه دربياوردمان. |
Monday, November 24, 2008
میبينی؟
بعضی دوریها دوستی نمیآورد |
در راستای تئوری قديمیم که خلق و خوی آقايون رو میشه از روی پوزيشن دستهاشون موقع دندهعقب گرفتن شناخت، تازگیها به اين نتيجه رسيدهم که آقايون از لحاظ شخصيتی بر دو دستهن: اونايی که پايهی مسافرت و رانندگی تو شب و برف هستن، و اونايی که نيستن!
|
Saturday, November 22, 2008
من واقعن خدا رو شکر میکنم به ذهن آقايون نمیرسه سرعت تحويل کار من دقيقن چهجور رابطهای با اينترنت داره وگرنه که حتمن بهجای پیسی جلوم يه تايپرايتر میذاشتن که روش کَد هم نصب شده باشه يهجورايی. و من واقعن خدا رو شکر میکنم آقايون فکر میکنن سر کار فقط بايد چت نکرد. و من واقعن آرزو میکنم اسم گودر و قابليتها و مضراتش به گوش هيچکدوم از آقايون نامبرده نرسه کلن.
به نظرم وجدان کاریم داره خودبهخود میخاره! |
|
پنير «کُنته»
چرا معلقم کردی؟... چرا تاريکی فرق میکند با تاريکی؟... ... تو که از ستارهی ديگر آمدهای... تو بگو نايی... تنات بوی کاج میداد. عطر نمیزدی. پناهم بده به آن تاريکی خيسِ سوزنده. پناهم بده به آن بهترين تاريکیها... چاه بابل -- رضا قاسمی |
Thursday, November 20, 2008
زنده باد «همينيه که هست» و «ناتوانی اين دستهای سيمانی» و الخ
يکی از خواص سفر همين مجبور بودنهای مدامشه. که فقط مجبوری همون يه شلوار يا روپوشی رو که با خودت بردی بپوشی. همون يه عطری که با خوت بردیو بزنی. همون يه کتابو بخونی، همون يه فيلمو ببينی. که هی در مقابل موقعيتهای پيشبينی نشده ببينی از همين امکانات و محدوديتهای موجود چهجوری میتونی استفاده کنی. که اصن يه وقتايی همين در سفر بودن، همين محدود به شرايط موجود بودن و چهمیدونم همين ناگزير به حداقل امکانات موندن، خودش يه بهانهی درست و حسابيه برای جاخالی دادن. جاخالی دادن از چيزهايی که ممکنه برامون مسؤوليت بياره. چيزهايی که انجام دادن/ندادنش ممکنه برامون امتياز مثبت يا منفی بندازه. و من خيال میکنم بعضی از ما، بعضی از ماهايی که عادت داريم هميشه نامبر وان باشيم، ماهايی که عادت نداريم به متوسط بودن، معمولی بودن و نقطه ضعف داشتن، چههمه استقبال میکنيم ازين مجبوريتها و دستِ خودمان نبودهگیهای مدام. |
Wednesday, November 19, 2008
«مردم بيش از پيش به فرشتگان میانديشند. فرشتگان همه چيز دارند جز جسم. و اين با زمانهی ما که همه چيز به سوی فقدان جسميت پيش میرود مطابقت دارد: کشف امواج راديويی، تلويزيون، اختراع تلفن بدون سيم، جراحی با اشعهی ليزر، کشف ضد ماده و تازگیها اختراع اينترنت...»*
با خودم فکر میکنم همهچيز.. *چاه بابل -- رضا قاسمی |
نيشام باز میشود و باز میماند وقتی میبينم «ف»خانوم بعد از اينهمه سال يادش مانده من عاشق ريحانهای کوچک و لطيف باغاش هستم با شاهی و چند پَر نعناع که به هوای آن سالهای حياط خانهی بابابزرگ بشينيم با پنير و چايی شيرين دور هم و هی «ف»خانوم قربانصدقهام برود هی بابابزرگ از آن خندههای از ته دلاش سر بدهد کيف کند ازينکه نوهی سوگلیاش نشسته ور دلاش، تنگِ خودِ خودش.
میرويم سر خاک بابابزرگ. هی شروع میکند از بچهگیهام گفتن و خاطرههای پربابابزرگ تعريف کردن. هی جواباش را نمیدهم بلکه دست از سر من و بابابزرگ بردارد بگذارد به حال خودمان باشيم. همينجوری که دست میکشم روی سنگ قبرش، با خودم فکر میکنم يادم باشد يک تشکر درستحسابی بکنم از همهی مردهای زندگیم، به خاطر تمام اعتماد به نفس و آرامش اين روزهام. مخصوصن از اولیشان، از بابابزرگ که تمام و کمال يادم داد چهجوری از کرديتای که پيش آدمها دارم استفاده کنم، و به من چه که بقيه! و يادم داد از همان بچهگیها ملکه باشم برای خودم، ملکهی کشور کوچک دو نفرهمان -من و بابابزرگ-، و بعدترش ملکهی کمد کفشهام، و خيلی بعدترها ملکهی آبگوشت و موزها و کمپوت آناناس! و اصلن بابابزرگ باعث شد بفهمم چه مزهای دارد از اقتدار مردانهی مردی که دوستات دارد استفاده کنی، پادشاهی کنی و هيشکی هم بهت نگويد/نتواند که بگويد بالای چشمات ابرو. که اصلن مزهی عزيزکردهگی و نورچشمی يعنی چه. اينجوریهاست که يک وقتهايی «ف»خانوم هم ممکن است دست از سر آدم بردارد، وبلاگ و «دنيا را وبلاگی ديدن» اما نه! |
Tuesday, November 18, 2008
به جای «هميشه اينجا خواهم ماند» بس بود بنويسی «اينجا خواهم ماند» و خودت را با هميشه اسير نکنی. هميشه هرگز وجود ندارد. بهزودی میبينی که هميشه آنجا نماندهای. آنوقت شايد از خودت بدت بيايد.
شبيک شبدو --- بهمن فرسی |
Monday, November 17, 2008
من عادت دارم هميشه زير کتابامو خط بکشم. زير جاهايی که دوسشون دارم رو. حتا مجلهها، روزنامهها، اتودها. اينجوری کتابام شخصی میشن. منو يادشون میمونه. منای که الان داره زير اين جملههه خط میکشه رو. بعد اينجورياس که وقتی بعد اينهمه سال میرم جانشيفتهمو ورق میزنم، کلی تصوير از منِ اون سالهام مياد جلو چشمام. وقتی دفترچه ممنوع رو برمیدارم و چندتا دستخط و تاريخ تهشو میبينم، ياد تکتک آدمايی ميفتم که کتابم رفته پيششون و برگشته، با کلی خاطره، کلی اتفاق. واسه همين نمیفهمم آدمايی رو که اينهمه اصرار دارن کتاباشون رو نو نگه دارن، انگار که تا حالا هيشکی بهشون دست نزده. انگار هيشکی از هيچ جملهايش خوشش نيومده. انگار بهش بیمحلی شده اصن. -حالا بماند که وسط «براهنی» يکی از همين آدمای فوقالذکر که به دوستدخترش میشد دست زد به کتاباش اما نه، يک عدد قورباغه کشيدم يه بار و هنوز زندهم!-
بعد بدترين اتفاق ممکن میدونين چيه؟ که آدم مجبور باشه کتابی که مال خودش نيست رو بخونه و نتونه هی خط بکشه. درست مثه اينه که به دماغت يه گيرهی لباس زده باشن مجبورت کنن از دهن نفس بکشی. بعد من الان دارم هی از دهن نفس میکشم که! |
چرا اينهمه فرق میکند تاريکی با تاريکی؟ چرا تاريکی تهِ گور فرق میکند با تاريکی اتاق؟... فرق میکند با تاريکی تهِ چاه؟... فرق میکند با تاريکی زهدان؟... وقتی دايی، با آن دو حفرهی خالی چشمها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجير وسط حياط طوری برگشت که انگار میبيند. طوری برگشت که من ترسيدم. تو بگو، «نايی». چرا تاريکی ازل فرق میکند با تاريکی ابد؟ چرا تاريکی پشت چشمهام سوزن سوزن میشود، نايی؟ تو که از ستارهی ديگری آمدهای... تو بگو...
چاه بابل --- رضا قاسمی |
Sunday, November 16, 2008
من الان کلی هيجانزدهمه چون بالاخره بعد از اين همه سال يکی ازين آقاهای گشت ارشاد پيدا شد که منو بگيره. من هميشه فکر میکردم آقاهای گشت فقط تو تنديس و گلستان و برج سفيد و ونک اينا آدمو میگيرن اما امشب فهميدم تو انقلاب هم شعبه دارن. من هميشه فکر میکردم آقاهای گشت ارشاد بیشعور و بداخلاقن در حالیکه تميز و مؤدب بودن و منو فرستادن پيش خانوماشون خانوماشون بهم سلام کردن خسته نباشيد گفتن حتا پرسيدن از کجا ميام گفتم تأتر پرسيدن کجا میرم گفتم خونه و فکر کنم يادم رفت بگم قبلش ممکنه شام بخورم بيرون. بعد خانومای ارشاد بدون اينکه بپرسن چه نسبتی با همراهم دارم -خدا خيرشون بده چون اصلن حضور ذهنم کار نمیکرد- با کلی روی خوش و مؤدبانه -بهخدا دارم جدی میگم- برام توضيح دادن روپوشم يه وجب از اندازهی استاندارد کوتاهتره و استانداردش اينه که آدم روپوشش سر زانوش باشه و بعد برام توضيح دادن چون الان شبه و ديروقته بخوان ببرنم وزرا به زحمت ميفتم -بهخدا عين عبارت خودِ خانومه بود- بنابراين ديگه اين روپوشمو تو خيابون نپوشم و منم بعد ازينکه توضيح دادم تا حالا چندبار همين روپوشمو جلوی چندتا گشت و حراست ديگه امتحان کرده بودم و هيشکی بهم گير نداده بوده واسه همين خيال میکردم ارتفاعش استاندارده، حتمن قول دادم که ديگه نپوشمش و برم پی کارم. بنابراين من هميشه فکر میکردم داشتن روابط نامشروع از داشتن روپوش کوتاه بدتره اما امشب فهميدم بهتره.
|
Saturday, November 15, 2008
«ما بناهایمان را میسازيم، سپس از آنها شکل میگيريم.»
حالا اينجوریهاست که ما کلمههامان، وبلاگهایمان را مینويسيم، سپس جوگير میشويم شبيهشان میشويم خودشان میشويم کلمههامان را زندگی میکنيم و هيچکس، هيچکس از آن بيرون نمیتواند بيايد بگويد که اينها واقعی نيست، که زندگی نيست. |
Friday, November 14, 2008
يه خورده لهجه گرفتهم آقای دکتر، ايدز که نگرفتهم که!
مدتيه زمزمههايی از اتاق فرمان به گوش میرسه مبنی بر اين که چرا نثر من از حالت آيدايی خارج شده و به نثر ماراناييک شبيه شده. اولا فکر میکردم که خوب بابا گيرم ماراناييک بنويسم، دارم پورن نمینويسم که! اما بعد که زمزمهها يه نمه زياد شد و اينا، نشستم طی يک واکاوی اساسی و بنيادين ببينم از کجا دچار اين ويروس شدهم. و از اونجايی که اصولن عادت ندارم زياد فکر کنم، به سرعت به اين نتيجه رسيدم که اين بيماری کاملن سابجکت-بيسه. يعنی بر اساس موضوعی که قراره در موردش بنويسم، يه شيفت-آلتِ ناخوداگاه در ذهنم اتفاق ميفته و لهجهم عوض میشه. خب! بذارين توضيحتر بدم! يه وقتايی دارم از روزمرهها و اتفاقها از پوينت-آو-ويوی خودم مینويسم، اينجور وقتا معمولن نثرم شبيه حرفزدن خودم میشه، آيداييه به عبارتی. يه وقتايی اما به اقتضای موضوع، يه آدم ديگه داره تو مغزم حرف میزنه. آدمی که داره از بالا به همهچی نگاه میکنه. يه آدمی که خيال میکنه فقط اونه که همچين نکتهای رو کشف کرده، فقط اونه که به قضيه ازين زاويهی خاص نگاه کرده و الخ. اينجور وقتا مثکه ناخوداگاه شيفت میکنم به لهجهی ماراناييک. نثری که علیرغم تواضع و عدم قطعيت ظاهریش، يهجور خود-شيفتهگی نامحسوس داره با اين شعار که «هی، بياين اينايی که دارم میگم رو از اينور، ازين زاويه نگاه کنين.». يه جور دکوپاژ-شده برخورد کردن با همين روزانههای ساده و همهجايی. خلاصهش میشه اينکه از «سرخوشیها» و «سبکیها» و «همينجوریها» که مینويسم، نثرم سالم میمونه؛ از «دانای کلها» و «راویهای سومشخص» و «کلیگويیهای خصوصی» اما که بنويسم، لحنام ويروسی میشه! يعنی نه که ويروسی بشهها، نه؛ بر حسب فطرتِ موضوع خودش شيوهی درستِ اجراشو پيدا میکنه! بعد مدتيه دارم دچار اتفاقهايی میشم که تا حالا خوب بلد بودمشون، خوب میشناختمشون. و حالا اين دوباره تجربه کردنه، اين فرايند تکرارِ تکرار-شدهها، خودش تبديل شده به يه تجربهی جالب و جديد. اينه که نشستهم اون بالا -تو مغزم- واسه خودم هی نگاه میکنم زندگیمو هی لبخندم میشه که هاها اينجوری هم میشه بعد هی لحنام عوض میشه هی مردم صداشون در مياد. حالا اما اميرجان پسرم، گاس که داديم اصلن يک فقره آنتیويروس (ورسيونِ آنتی-ماراناييکدار) نصب کنند بالای سر در اين بارگاه، طوری که نه دل آهوی بیجفت بلرزد و نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان اما تو باور مکن!* * ياری نمیکند اين حافظه، لامصب! |
Thursday, November 13, 2008
يه وقتايی آدم میشينه واسه خودش يه کولونی درست میکنه
يه جزيرهی کوچيک قد خودش بعد تا وقتی آدم تو کولونیِ خودشه همهچی مرتبه اما يه وقتايی يه کموقتايی که پَرِ کولونیه بگيره به پَرِ بيرون به چيزايی که تو دنيای واقعی کار میکنن تو دنيای واقعی کاربرد دارن اونوقته که هووممم really sucks |
Wednesday, November 12, 2008
يعنی میخوام بگم چه استِيج عجيبيه، اون جايی که آدما ديگه بزرگتر نمیشن، وای ميستن میمونن سر جاشون تا وقتی که ما بچهمچهها بزرگ شيم، قدمون برسه بهشون، دستمون برسه بهشون.
|
بچه که بودم، يه وقتايی که از سرويس جا میموندم -تقريبن بيشترِ وقتايی که بابا نبود- عمو فرامرز ميومد دنبالم. عمو فرامرز دوست صميمی بابا بود، خوشتيپ بود، با چشاش میخنديد، حرفای مهممهم میزد و هميشه برای من هديههای جورواجور مياورد. بچه که بودم همهی فکر و ذکرم شده بود اين که زودتر بزرگ شم مثه اونا حرفای مهممهم بزنم منو جدی بگيرن ديگه فقط موهای دمبِ اسبیمو نکشن ديگه فقط لپمو ماچ نکنن.
بعد اما يه وقتی رسيد که عمو رفت زندان، برای يهعالموقت. بابا که موهاش شروع کرد جو-گندمیشدن، عمو برگشت. اما ديگه چشاش نمیخنديد. ديگه حرفای مهممهم نمیزد. ديگه اصلن حرف نمیزد. يه کم بعدتر عمو گم شد. گم موند. چند وقت پيشا بابا دوباره پيداش کرد و دستشو کشيد آوردش وسط زندگی. بَرِش گردوند خونهی ما. چند روز پيش که داشتيم تو خونهش نقشهها رو ورق میزديم، رفت چندتا نقاشی رنگ و رو رفته آورد، آبرنگ، پنج-شيش ساله که بودم. ديروز تو جاده ضبط ماشينش رو که روشن کرد، کلی همسن شده بوديم. |
Tuesday, November 11, 2008
«از دختری با هوش تو بعيد بود اين حرف.» و خدا میداند من چههمه متنفرم از جاهايی که از دختری با هوش من بعيد باشد فلان حرف، فلان سؤال، فلان کار. بسکه اصلن از دختری با هوش من بعيد است ماندن در چنين رابطهای که يک وقتهايیش من-بودنهام و رَم-کردنهام و خوشام-نيامدنهام به کل از من بعيد میشود دور میشود به جای همهشان يک ببر اهلی خوش آب و رنگ بیچنگ و دندان باقی میماند.
|
Sunday, November 9, 2008
ديشب آقای سرايدار درخت خرمالوی تهِ حياطمان را حسابی تکاند
نتيجهاش شد يک طبقهی يخچال پر از خرمالوهای سفتِ نابالغِ نارنجی اديتور بلاگرم را باز میکنم صفحهی اديت پست را میآورم پر از درفتهای نصفهنيمهی نارنجی گوشی موبايلم همينجور آويزان مانده نارنجی نارنجی اينجوریست که با خودم فکر میکنم که هه پاييزِ امسال دارد چه سنگِ تمامی میگذارد اصلن |
اينهمه از کلمهها نوشتيم، در ستايش کلمهها و در باب خدمت و خيانتشان. لابد يک روز هم بايد يکی بردارد چيزکی بنويسد از صداها. از لحن و آواشان، از فراز و فرودشان. از تأکيدهای روی حروف گرفته تا روی بخشها، تا کشدادنها، کشآوردنها، زير و بم کردنها. يک وقتی هم از خالیِ بين کلمهها، از سکوتها و مکثها و نفسکشيدنها. که چههمه حرف دارند خودشان، چههمه لحن دارند و صدا دارند حتا. که چهجور آدمِ آنورِ خط، با صداش و لحناش پا میشود میآيد جا خوش میکند اينور، بسکه میتوانی ياد بگيریش از روی حرفزدنهاش، سرِ فرصت حرف زدنهاش.
بعد اصلن هيچ دقت کردهای صدای آدمها، صدای معمولیشان چههمه فرق دارد با آن يکی صدا، صدای صميمیشان، صدای Intimateشان. که چهجور تون صدا -آن يکی صدا را میگويم-، لحناش، لهجهاش همه و همه عينِ تکههای پازل چيده میشوند کنار هم و تصور تو از تصويرش را کامل میکنند. که چههمه شناسنامه محسوب میشود برای خودش. چهجور آن آدم را به دلات مینشاند، جا میکند. لابد اگر از همان اول، همان اولبارهايی که آدمها را داريم با صداشان میشناسيم، میشد دمويی چيزی از صدای خصوصیشان، صدای Intimateشان بدهند گوش کنيم، چهقدر زودتر و بيشتر میشد بشناسيمشان. راحتتر دوستشان داشته باشيم يا به کل بیخيالشان شويم و الخ. |
لابد يک روزی بايد بشينم
اين تکهها را اين تکهتکههای بريده از روز و شب و کوچه و خيابان را بچسبانم روی بومی چيزی کولاژ دستهات را لبهات را کامل کنم |
اما اين ديدارها، اين بدرودها عاقبت ما را نابود میکنند.
«ويرجينيا وولف» |
Saturday, November 8, 2008
وقتی دهان تو باز است
از تو هزار تکهی سرخ گوشت بين من و تو در هوای من و تو سرگردان لبريختهها -- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
اصلن هر آدمی بايد ستايشگر خودش را داشته باشد. زن و مرد که ندارد هيچ، کوچک و بزرگ و پير و جوان هم ندارد.
همهی ما، همهی ماهايی که داريم تو دايرههای خودمون زندگی میکنيم با مدارهای مشخص و دستاندازهای گاه و بیگاهمون، بايد يه جايی، يه گوشهای، يه خلوت دورافتادهای يه آدمی برا خودمون داشته باشيم که همون آدم اسکاتلندیهمون باشه. که وقتی تو چرخزدنها و دنبال زندهگی گشتنهامون باتری تموم میکنيم، بلد باشه باتریمونو شارژ کنه. بهمون انرژی بده، بهمون آرامش بده تا دوباره بتونيم خودمونو جمع و جور کنيم و برگرديم تو دايرههامون، تو روزمرههامون. که بتونيم لبخند بزنيم، دايرهمونو گرم کنيم، بچرخونيم. اصن فلسفهی خلقت نامههای اسکاتلندی*، فيلمها و کتابها و هديههای اسکاتلندی، يا حتا آدمهای اسکاتلندی همينه که بتونيم روزمرهها رو تاب بياريم. يه گوشهی بیملال داشته باشيم که خودمونو ريفرش کنيم. من هميشه خيال میکنم کسايی که زودازود افسرده میشن، معمولن غُرشونه و از زمين و زمان طلبکارن مال اينه که آدمای اسکاتلندی ندارن. مال اينه که آدمای اطرافشون بلد نيستن درست حسابی دوسشون داشته باشن. مال اينه که باتری تموم میکنن هی، بیکه شارژری چيزی دور و برشون باشه. ما آدما بايد هر روز صبح با يه دلگرمیِ گنده از خواب پا شيم. با يه لبخند گنده که از يه گوشهی دنج پيداش شده. که اگه نداشته باشيم اين دلگرمیه رو، اين لبخند گندههه رو، هی روز که شروعتر بشه غصهدارتر میشيم، اخمدارتر، عبوستر. اينه که بايد اصن يه کارخونه تأسيس کرد که برای همهی اونايی که دوستداشتهشدن/خواستهشدن/ستايششدنِ خونشون پايين افتاده آدمای اسکاتلندی توليد کنه. اينجوری دنيا پر میشه از آدمهای اعتماد به نفسدار. آدمهای سرشار. آدمهای آروم. نامههای اسکاتلندی* |
Friday, November 7, 2008
راست میگويد حسين. اصلن دوای غروبهای جمعه بايد همين باشد. همينجوری که کممانده از روز، هنوز مانده به بیرنگ شدن آسمان، به خاکستریِ دلگير، پرسه بزنی در حوالیِ تناش. که هوا رو به تاريکی نرفته، دستهات را عادت داده باشی به پارهخطهای منحنیش. دستهای دستهات را هم که نه، سرانگشتها را. يعنی اصلن میخواهم بگويم بايد سرگردانِ تناش باشی، بیمقصد، بیشتاب. همينجوری قدمزنان ميان رفت و برگشتهای کوتاه و بیگاه. مزههای پراکنده. چه میدانم، مثلن فلان قطعه يخ کوچک تهِ ليوان، يا آن تکه خرمالوی بیپوست، يا حتا چکاندن انگور قرمز بیدانه.
اصلن حوالی غروب جمعه، وقت جادوگریِ دستهاست، جادوگریِ بوها. بايد حوصله کنی تا نفسها با هم قاطی شود، رد دستهاتان، داغیِ تنهاتان، تا دنيا از مدارِ هميشهگیش خارج شود و جمعهبودنِ غروب را فراموشتان کند. که اصلن همين تنخواستهگیها و قاطیشدنها و هُرمِ درهمآميختنها لابد فلسفهی فراموشیش باشد و بس. که يکهو چشم باز کنی ببينی جمعهات تمام شده. که هيچ کم از شنبه و يکشنبهات نداشته. اينجوریهاست که بايد همآغوش بود تا غروبهای جمعه بشود «هر-شنبه». |
من امروز عاشق يک عدد خونه شدم که توش اصلن جمعه که نداشت هيچ، حتا غروب جمعه هم نداشت.
من امروز اصلن. بعد من امروز. |
Tuesday, November 4, 2008 يک وقتهايی آقای ق.ق. از لای شيرازهی قصه سُر میخورد بيرون. به هوای چه میدانم، يکی از همين بهانههای کوچک دور و بر. بعد من دوست دارم همينجور بشينم تماشاش کنم لپهاش چه برق میزند زير نور باران غروب. بشينم گوشاش بدهم صداش چه نزديک است. چند سانت آنورتر. بیهيچ خط و پاره خطی. هوس میکنم هُرم نفسهاش بشيند روی پوستام، ها کند، بخار ببندد. بعد دلم میخواهد بايستانمش تهِ يکی از همين کوچههای خلوت، جا شوم توی بغلاش، بمانم، زياد. ببوسماش، همانجور خيساخيس، داغداغ، لغزان. بعد حواسم هست لابد، سرانگشتهايش را يادم نرود، يکیيکی. آن سيبک گلوش، تا چال گردن، زبانزبان. شُره کنم توی دهاناش، گازگاز، لبالب، سرگردان.
|
هميشه حوالیِ فصل ژاکت و خرمالو، حال من خودش با پای خودش خوب میشود. چه برسد به خيابان خيسمان با اينهمه وقت و بیوقتهای نارنجیش.
بعد اصلن همينجوری میشود که آدم، يک وقتهايی سرِ پيری، يادِ «اولين بوسه»های جوانیهاش میافتد، از آن يواشکیهای هولهولکی، با تمام مزه و حسی که دنبالاش به جا میگذاشت. با آن لبخند گَل وگشاد جامانده به پهنای صورت، که هيچ معلوم نمیکرد چی شده، از کجا آمده. Labels: لبريختهها |
از خيابان خيس و نارنجیِ پر از خلوتِ شب برمیگردم خانه، آلبالوپلوی خوشمزه میخورم، خوشاخلاق میشوم و با خودم قول میدهم مامانم را با تمام گشنههای خيس جهان قسمت کنم.
|
Monday, November 3, 2008
...
و در اين باريکی کسی به چاهِ تو میافتد کسی به چاهِ تو بالا میافتد لبريختهها -- يدالله رؤيايی |
بعضی آدمها حضورشان نامحسوس است، قطرهایست، باريک است. بیکه حواسات باشد راهشان را میکشند میآيند توی زندهگیت، بعد فکر میکنی حالا را بگذار بمانند، هر وقت خواستی بيرونشان میکنی، در را روشان میبندی. نمیشود اما، يکجورِ عجيبی نمیشود هيچکارشان کرد. میخواهم بگويم اصلن مثل يک سم، يک سمِ رقيق، وارد خونات میشوند. آغشتهات میکنند. اينقدر اما دوزشان کم است که هی خيال میکنی هر وقت بخواهم ترکشان میکنم، خودم را ترک میدهم. اما يکهو چشم باز میکنی میبينی مسموم شدهای. تمام تنات را سم گرفته، تمام رگهات را. حالا نه میشود سمزدايی کنیت، نه میشود بیآن زندهگی کنی. اصلن همين جاهای زندهگیست که آدم بايد حواساش را جمع کند. که بیخودی خيالاش از بابت خودش راحت نباشد. که بیخودی خيال نکند هر چيزی دوره و زمان و سن و سال خودش را دارد و اينها. نه. انگار دنيا منتظر نشسته ببيند از چی داری حرف میزنی، چی را داری انکار میکنی که بردارد همان را صاف بگذارد جلوت، بعد تکيه بدهد عقب تهخندی بزند و همينجور نگاهت کند، عاقل اندر سفيه.
|
Saturday, November 1, 2008
اينجا چراغی روشن است
يا نه بخوام دقيقتر بگم اينجا چراغی روشن مانده است :دی |