Desire knows no bounds




Monday, August 31, 2020

بعد از مدت‌ها به خودم تعطیلات واقعی جایزه دادم. ویلای قشنگ و استخر و شنا و آفتاب و معاشرت ملایم و کتاب و سریال و خواب و خواب و خواب؛ یک روز در میون استخر و آفتاب، یک روز در میون تخت و کتاب و لپ‌تاپ. خیالم از بابت کار هم راحت بود و اصلاً طرفش نرفتم. این‌که بدون عذاب وجدان و خارش مغزی با کتاب و لپ‌تاپ بمونی تو تخت، جذاب‌ترین بخش تعطیلاته که مدت‌ها از خودم دریغ کرده بودم، زین پس اما می‌خوام وَلو شده در حد یه روز، اما کامل، تبدیلش کنم به روتین هفتگی.

تو این مدت رفتیم دو تا ویلای مختلف مال دو تا دوست مختلف، طبعا با دو اکیپ کم‌نفره‌ی مختلف. کاش حوصله داشتم از تفاوت فضای طبقاتی/فرهنگی/معاشرتی می‌نوشتم. ندارم ولی.
..
  



Sunday, August 30, 2020

عوضش فریبا وفی قشنگ قصه‌گوه. روز به روز نثرش پاکیزه‌تر می‌شه به قول دایی‌جان. با سرگذشتی که داشته خیلی دلم می‌خواد ببینم‌ نویسنده‌ی مهمی شده.
..
  



Friday, August 28, 2020

«دیوهای خوش‌پوش» خیلی بد بود، تا آخرشو طاقت نیاوردم بخونم دیگه.
..
  




کاش زمان ۲۱ سالگیِ منم اینترنت و وبلاگ و اینستا و توئیتر و الخ بود. چه‌قدر ممکن بود از میزان سختی‌هایی که کشیدم کم‌ شه. چه قدر ممکن بود دنیا روزی ده بار برام به پایان نرسه. چه‌قدر ممکن بود آگاهی و جرأت و شهامتی که ۱۵ سال بعد پیدا کردم رو زودتر پیدا کنم و چه‌قدر ممکن بود سرنوشتم عوض شه، زودتر عوض شه.

و بله، وبلاگ سرنوشت منو به کل عوض کرد؛ همیشه قدردان و مدیونشم.
..
  




نامه‌ی وارده

آیدای عزیز. 
جسارت من رو پیشاپیش قبل از نوشتن این دایرکت شخصی ببخشید. می‌دانم که درستش ایمیل زدن است. 
می‌خواستم قبل از هرچیزی بگم من برای رهایی روح و روانم قبل از هرچیزی به شما مدیونم. به شما به کارما و احتمالا به وبلاگ. گرچه سه ماهی هست که گذاشتید کنار این نوشتن را. 
احتمالا دوباره در آن دفترچه‌ها می‌نویسید. همان‌ها که از گوشه‌ گوشه‌ی دنیا تهیه کرده‌اید. 
برای عذابِ کم‌ترم از مطابق عرف نبودن. مطابقِ حتی هم سن و سال‌های خود نبودن هم من به شما مدیون‌ام و نوشته‌های شما. نوشته‌هایی که از ابتدا تا انتها را بارها خواندم. خواندم که برسم به آن خانه‌ی فرمانیه. که سفرهای این سال‌ها. به هیتو. به صبر و این‌که بفهمم بله! می‌شود ملکه‌ی کارهای ناتمام نماند.
که زندگی فقط آن خانه‌ی پدری نیست. ملال‌ها در عین هیجان‌ها آن بیرون‌اند و قبل از آن‌که به سمتت بیایند، خودت به طرف تجربه‌شان بروی. 
من برای آن نوشته‌ها. آن وبلاگ. برای خودی که ماه آینده ۲۱ ساله می‌شود به شما مدیونم. 
۱ سالی هست پیام رو می‌خواهم برای‌تان بفرستم ولی فکر کردم شاید برای شما بی ارزش باشد.
حال اگر بی‌ارزش هم باشد طوری نیست. آدم‌ها حق دانستن دارند. 
در بستر بیماری اگر هستید هم‌چنان امیدوارم به زودی سرپا شوید. 
احتمالا در این ایام سیلویا و وولف کنارتان هستند. 
زیبایی‌ها و حس‌های خوب برای شما که حامل حس خوب بودید. 
با مهر. 
..
  



Wednesday, August 26, 2020

تو بهشت هر روز که از خواب پا می‌شی ناخونات درست‌شده و خوش‌رنگ و مرتبن. هر چی هم تو استخر باشی لاک‌هات لب‌پر نمی‌شن.
..
  




می‌گه اگه نوشتن برات جدیه احساساتت رو بی‌خیال شو. موقع نوشتن فقط به قدرت فکر کن، نه به حسی که داری در قبال ماجرا. من اما موقع نوشتن نه تنها احساسات و قدرت چه می‌دونم چی‌ان، بلکه انگار دنبالم کرده باشن، فقط می‌نویسم به قصد تموم‌شدن پاشدن رفتن. غلط است دیگر.
..
  




بعد از مدت‌ها رفتم سراغ وبلاگش. دیدم از اون وقتی که با هم بریک‌آپ کردیم به بعد، هی آرشیو وبلاگش لاغر، لاغر، لاغرتر شده. تا قبل از اون چه قدر می‌نوشتیم جفت‌مون.
..
  




امشب به خودم کاپ قهرمانی دادم. تونی که خانه را ترک کرد، یک آبجوی خنک از توی یخچال آوردم بیرون، با چند پر ژامبون، یک تکه پنیر، و دو سه تا زیتون سیاه. جایزه‌ی قهرمانی خونسردی و بلوغ!

اصلاً تونی از همان صبح اول وقت هم عصبانی بود، چه برسد به این وقت شب. خسته و عصبانی با یکی دو تا اصطکاک کاری. صدایش را پای تلفن می‌شنیدم که دارد حرص می‌خورد. با خودم فکر کردم عجب صبر و حوصله‌ای دارد که با این آدم‌ها سر و کله می‌زند. فکر کردم هیچ دلم نمی‌خواهد یک ساعت هم جای تونی باشم. عصر سرم درد گرفت. روز پرکار و خسته‌کننده‌ای را گذرانده بودم. از فرط کار غذا نخورده بودم و سرم اساسی درد گرفته بود. از همان سردردهای همیشگی. تازه دراز کشیده بودم روی تخت که تونی برگشت خانه. آمد توی اتاق و نشست روی تخت تکیه داد به بالش. چند جمله‌ای بین‌مان رد و بدل شد. سرم درد می‌کرد و حوصله‌ی معاشرت نداشتم. تلفنش زنگ خورد. یک بار. دو بار. سه بار. هی تلفنش زنگ می‌خورد و هی پای تلفن با آدم‌های مختلف سر و کله می‌زد. گاهی لابه‌لای تلفن‌ها از من هم نظر می‌خواست. مکالمات مقطع و کوتاه. عصبی شده بودم. دلم می‌خواست تنها و ساکت باشم و کمی بخوابم. تلفن تونی قطع نمی‌شد اما. پا شدم آمدم بیرون. آمدم توی سالن. آواره و سرگردان مانده بودم چه کار کنم. تخت و اتاق خواب در قرق تونی بود. یا باید روی مبل یا کاناپه دراز می‌کشیدم، یا می‌نشستم پای کامپیوتر. از دراز کشیدن که خوابی استراحتی چیزی درنمی‌آمد. نشستم پای کامپیوتر. الکی چهارتا صفحه جلویم باز کردم. چند دقیقه بعد تونی آمد دم در سالن، با لحن کلافه و بی‌حوصله گفت امشب می‌رم خونه. یکی دو تا جمله‌ی کاری هم گفت با این محتوا که از دست همه خسته شده‌م. بعد صدای بسته‌شدن در آمد و کمی بعدتر صدای روشن کردن ماشینش را شنیدم. رفت. خوشحال شدم که رفت. کمی قبل‌تر مکالمه‌اش را پای تلفن شنیده بودم و به نظرم آمده بود دارد گیر بی‌خودی می‌دهد. اگر می‌ماند، حتماً سر حرف باز می‌شد و کار به جر و بحث می‌کشید. چند دقیقه‌ای گذشت. آخ که دلم می‌خواست زنگ بزنم به تونی و دو سه تا جمله‌ی گزنده‌ی اساسی بگویم بهش. این جوری دلم خنک می‌شد. اما زنگ نزدم. می‌دانستم زنگ نمی‌زنم. می‌دانستم فارغ از این که حق با اوست یا نه، حاضر نیستم چیزی بگویم که برنجانمش. از خودم تعجب کردم. لانای اکستریمیتیست سابق، حتماً تا الان یک جنجال بزرگ به پا کرده بود. یکی دو تا تهدید که ردخور نداشت و تازه اگر سر لج می‌افتاد حتماً تهدیدهایش را عملی هم می‌کرد، وَلو شده به ضرر خودش باشد. من اما آرام و خونسرد پای کامپیوتر ماندم. چند صفحه‌ی دیگر را الکی باز و بسته کردم. ایمیل‌های نخوانده‌ام را مارک از رد کردم. دو سه تا چیز بیهوده گوگل کردم و بعد پاشدم رفتم توی آشپزخانه، یک آبجوی خنک گذاشتم بیرون، با چند پر ژامبون و زیتون و یک تکه پنیر. زنگ زدم به تونی. باید حتماً ازش چیزی می‌پرسیدم. سؤالم را پرسیدم خداحافظی کردم قطع کردم. صدایم آرام بود و بدون خشم. مهم‌تر از آن خودم آرام بودم و خشمگین نبودم. تونی هم لازم داشت امشب را برود استودیوی خودش، کمی به حال خودش باشد. راستش این‌جور وقت‌ها، یک شب‌هایی که نمی‌آید خانه و استودیو می‌ماند خوش‌حال هم می‌شوم. اصلاً یکی از سختی‌های زندگی مشترک همین است.وقت‌هایی که حوصله نداری، باز هم باید معاشرت کنی یا معاشرت هم که نکنی، نمی‌شود خیلی ول باشی به امان خدا. بالاخره یکی هست توی خانه و نمی‌شود به کل نادیده‌اش بگیری. تونی این اواخر به ندرت شب می‌رود استودیو. اغلب اوقات با همیم و خب بدی هم نیست. راستش خیلی هم خوب است. اما وقت‌های بی‌حوصلگی، یا وقت‌هایی مثل امروز که سرم درد می‌کند و دلم نمی‌خواهد یک کلمه حرف بزنم یا بشنوم، تحمل یک آدم دیگر، جوری که بهش برنخورد، می‌شود سخت‌ترین کار دنیا. بی‌پناه می‌شوم. مثل مرغ سرکنده. نمی‌دانم کجای خانه بروم که بشود تنها به حال خودم باشم. این‌جور وقت‌ها معمولاً توالت امن‌ترین قسمت خانه است. اما مگر چه‌قدر می‌شود در زندگی توی توالت ماند؟ ضمن این‌که برق توالت خانه‌ی ما با چشم الکترونیکی کار می‌کند. از یک حدی که بیشتر بشینی، برق خود به خود خاموش می‌شود. بنابراین کتاب خواندن منتفی‌ست. هی باید هر دقیقه یک بار بلند شوی کمی در توالت راه بروی تا لامپ بالای سرت حضورت را به رسمیت بشناسد. خلاصه دردسری‌ست. همان بهتر است که یکی دو شب در هفته، یکی از پارتنرها برود استودیو/خانه‌ی خودش بماند. آن دیگری هم ول باشد به امان خدا کمی نفس بکشد. این‌جوری حتی چند ساعت دیگر دلم تنگ هم می‌شود.

اتاق مونیکا --- هانا تورنت

Labels:

..
  



Tuesday, August 25, 2020

پیغام دادم به محسن (آزرم) که به نظرت به جز «واینزبرگ،اوهایو» چه کتابایی دلم می‌خواد بخرم؟ بدون سؤال جواب خاصی یه لیست برام نوشت با ذکر نام ناشر و مترجم. تو دو تا سایت ایران‌کتاب و شهرکتاب سفارش‌شون دادم (هر کدومو یکی نداشت اون دیگری داشت)، فرداش رسیدن، گذاشتم‌شون دم دست کلی ورق زدم رندوم یه صفحاتی ازشونو خوندم، و حالا تا مدتی خاطرم جمعه. حالا نه که کتاب نخونده نداشته باشما، نه؛ اما این‌جوریاست که کتاب جدید رو تا وقتی نرفته تو کتاب‌خونه می‌تونی شروع کنی به خوندن، شروع می‌کنی به خوندن، ولی امان از کتابی که نخونده رفته طبقه‌بندی شده توی کتابخونه. باید خیلی قوی باشه که بری وایستی  جلوی اون‌همه کتاب و انتخابش کنی. چندماه پیش آخرین دسته کتابی که خریده بودم رو اون‌قدر نذاشتم تو کتابخونه، اون‌قدر رو میز توی سالن موندن تا خوندمشون عاقبت. این دفعه هم همین کارو می‌کنم.

پ.ن. «دیوهای خوش‌پوش»، آخرین کتاب گلی ترقی هم جزو سفارشام بود. یادمه قدیما به محض این‌که کتابی ازش می‌رسید، لحظه‌شماری می‌کردم که بخرم بشینم بخونم. دیروزم طبق عادت اولین کتابی که دست گرفتم دیوهای خوش‌پوش بود. سه تا قصه‌شو خوندم و هیچ خبری از گلی ترقی قصه‌گوی سابق توی کتاب نبود. خیلی وقته دیگه خبری ازش نیست. عجالتاً که سرخورده شدم.
..
  



Sunday, August 23, 2020

گایز
مایلم به اطلاع برسونم تا این لحظه از رزولوشن‌هام خبری در دست نیست:|
مرگ بر زندگی برنامه‌ریزی‌شده اصن.
..
  




لانا هر روز برای بهتر شدن تلاش می‌کند. بهتر است بگوییم لانا هر روز به بهتر شدن فکر می‌کند. هر روز و هر شب به راه‌هایی فکر می‌کند که بتواند پیشرفت کند و آدم بهتری باشد، آدمی مهم‌تر. عموماً اما، مثل هزار و یک آدم دیگر، تلاش‌هایش برای بهتر شدن عقیم می‌ماند و فروپاشی‌های روانی می‌کند، کوچک و بی‌وقفه. به سختی می‌شود آدم «مهم» را تعریف کرد. ما و لانا این را خوب می‌دانیم. اما رؤیای مهم‌ بودن و تأثیرگذار بودن لحظه‌ای لانا را رها نمی‌کند. تونی معتقد است در دوران «چند کِی فالوئر داشتن»، اینفلوئنسر بودن دیگر آن‌قدرها هم فضیلت محسوب نمی‌شود. علی‌رغم این واقعیت اما، لانا از نظر خودش آدم به‌جامانده‌ای‌ست که موفقیت‌ها و دستاوردهایش چندان بزرگ و به یاد ماندنی نیستند. اگر به هدف بزرگی هم برسد، اغلب آن‌قدر دیر است که دیگر رمقی برای خوشحالی ندارد. تونی معتقد است لانا معیار مشخصی برای سنجش موفقیت ندارد. در دوران «چند کِی فالوئر داشتن»، زیاد دیده شدن و در مرکز توجه بودن یعنی موفقیت. علی‌رغم این واقعیت اما، می‌خواهد مبتذل به نظر برسد یا نه، لانا از این که دیده نمی‌شود احساس سرخوردگی می‌کند.
اتاق مونیکا --- هانا تورنت

Labels:

..
  




زندگی کردن هنر است. من آن را به بهترین شکلی که می‌توانم اجرا می‌کنم.
اتاق مونیکا---هانا تورنت

Labels:

..
  



Friday, August 21, 2020

فردا نه تنها شنبه‌ست، که اول شهریور هم هست و ازون تاریخاست که جون داده واسه رزولوشن تعیین کردن. ببینیم آیا از فردا می‌تونیم به روتین جدید بپردازیم یا نه. با ما همراه باشید.
..
  



Thursday, August 20, 2020

از صبح که بیدار شده‌م، تو آشپزخونه‌م. سوپ و کباب‌چوبی با پلوی قالبی و مخلفات برای شام، برای مزه هم ماست و خیار و سالاد یونانی و سالاد سیب‌زمینی-پیازچه و دیپ سبزیجات. برای گربه فیله و هویج و سیب‌زمینی گذاشتم پخت خرد کردم به اندازه‌ی دو سه وعده. برای سگ ماکارونی پختم. یه برش کیک بی‌بی خوردم با چای، به جای صبحانه و ناهار. آقا لطیف ور دستم تمیزکاری‌ها رو انجام داده. گربه و سگ هم هر جا می‌رم دنبالم میان پهن می‌شن کف زمین.

عصر دورهمی خانوادگی داریم. فرزندانم و پارتنرهاشون، خواهرم و شوهرش، و آقای کا. قراره زودتر بیان بشینیم مافیا و اولون بازی کنیم و شاید هم رامی کاسه.

عیالوار شده‌م. یه دورهمی خونوادگی‌مون می‌شه ده نفر. وسط هفته‌ها هم یکی دو شب دوستامون میان پیش‌مون، یه شرابی پیتزایی چیزی. سگ و گربه هم که هستن. گربه از وقتی مریض شده مهاجرت کرده این‌جا. و هفته‌ای دو سه روز هم لطیف یا داوود میان برای نظافت و کارای خونه.

تنهایی و اوقات فراغت؟ می‌شه گفت ندارم عملاً. شده‌م مثل دوران جوونیم که دو تا بچه‌ی کوچیک داشتم و ده مدل کلاس می‌رفتم و  باید معاشرت‌های خانوادگی هم می‌کردم و اینا. حالم خوبه اما و غر خاصی ندارم.

یاد همین موقع پارسال که میفتم، هزار بار خدا رو شکر می‌کنم که اون روزگار سیاه رو سپری کردم و جون سالم به در بردم و پیشرفت چشمگیر داشتم هم.

هنوز؟ هنوز بزرگ‌ترین دستاورد امسال رو تیرماه امسال می‌دونم. آخرین برگ هم پاس شد رفت و اوضاع بالاخره برگشت به وضعیت نرمال. وضعیت سخت و نرمال، ولی نرمال.
..
  



Wednesday, August 19, 2020

مرگ بر نسخه‌ی دسک‌تاپ واتس‌اپ:|
مع‌الأسف از صبح تا شب هم بنده و اجیرشیم.
..
  



Tuesday, August 18, 2020

او سی دی و وسواس، با عدم تمرکز فرق داره. ولی آدما خیلی این دو تا رو با هم اشتباه می‌کنن. و درصدی از هوش، چه هوش مغزی چه هوش اجتماعی، آدم رو برای خیلی از کارها واجد شرایط می‌کنه، اینم چیزیه که درصد کمی از آدما ازش برخوردارن. چی شد که یاد این افتادم؟ پارسال با یکی از کارمندام خیلی مشکل داشتم. هیچ‌وقت نمی‌تونست آمار و گزارش دقیق از کارش تحویل بده. الان بعد از گذشت چند ماه که یکی دیگه رو جایگزینش کرده‌م، هر بار با نیروی جدیدم در تعاملم و می‌بینم با چه دقت و طمأنینه‌ای داره کارش رو درست و دقیق انجام می‌ده، یاد حرفای دختره میفتم. نیروی قبلی فکر می‌کرد وسواس داره و این وسواسه که داره روند کارش رو کند می‌کنه. در حالی‌که وسواس نبود و عدم تمرکز بود، تمرکز نداشتن باعث شده بود نتونه سیستم ذهنی و به تَبَع اون سیستم کارش رو درست کنه و منظم بچینه، برا همین مدام دچار مشکل بود و مدام سیستمش بی‌نظم بود و طی ده دوازده ماه کار کردن آخرشم نتونست نظم برقرار کنه تو حیطه‌ی کاریش. وقتی از سیستم خارج شد و خودم کنترل بخشش رو در دست گرفتم، دیدم چیزی که اقتضای کارش بوده، هوش و توانایی ارگانایز کردن و روتین درست کردن بوده که طرف هوش کافی برای اینو نداشته. سیستم رو درست کردم دادم دست نیروی جدید. تو اوج فشار کاری زیاد، و نیروی جدید صرفاً چون احساس مسئولیت داشت در قبال کارش، شروع کرد کار کردن و خودش رو به سرعت بالا کشیدن. ایرادهاش رو دونه به دونه رفع کرد و در برخی موارد حتی خودش اومد گفت من از عهده‌ی فلان چیز برنمیام و با هم حلش کردیم. نکته‌ی مهمش این بود که فکر نمی‌کنه در اشتباه کردن یا پذیرفتن اشتباه، ایگوش خدشه‌دار می‌شه. با خودش و با جایگاهی که توشه در تفاهمه و می‌تونه بی‌حاشیه کارش رو انجام بده و در مورد مشکلاتش حرف بزنه. کارمند قبلی‌م اما این‌جوری بود که می‌خواست به قول خودش به خاطر وسواسش همه کارا رو خودش انجام بده، نتیجه‌ش همیشه غلط بود و نتیجه‌ی غلط رو حواله می‌داد به ایرادهایی که توی سیستم قبلی وجود داشت. این‌قدر هوش و توانایی این رو نداشت که اگه سیستم قبلی هم ایراد داشته، تو بیا برای نتیجه‌دهی کارت سیستم قابل استناد خودت رو راه بنداز. وقتی هم ازش بازخواست می‌شد، فکر می‌کرد داری شخصیتش رو می‌بری زیر سؤال و همه‌چیو شخصی برگزار می‌کرد. آخرش یه بار که نشستم باهاش حرف بزنم گفت ببین من چهل و چند سالمه، الان هیچ ثباتی در زندگی‌م ندارم. تو خونه زندگی‌تو داری کارتو داری بچه‌هاتو داری، من هیچ کدوم رو ندارم نمی‌دونم در چهل‌سالگی می‌خوام چی کار کنم و این‌ها. مدام هم ازم ایراد می‌گیری و این تمام ذهنمو به هم می‌ریزه. در مورد مشکلات شخصی‌م با آقای فلانی هم من چون پدر ابیوسیوی داشته‌م و توی اون فضا بزرگ شده‌م، کار کردن با آقایون ناامنم می‌کنه و نمی‌تونم ارتباط درستی برقرار کنم. خیلی ساده و خلاصه ناامنی‌های شخصی‌ش رو جای پاسخگویی در قبال مسئولیتی که بهش واگذار شده تحویلم داد.

چند ماه پیشش یه تیم روان‌شناس اومد پرسنل‌مون رو ارزیابی کرد، اولین نفری رو که توی پوشه‌ی قرمز گذاشت که تعارض شخصیتی و پرخاشگری داره و باید در اسرع وقت عوض بشه همین آدم بود. مع‌الأسف که من همون موقع به حرف تیم مشاور گوش ندادم و عاقبتش رو هم دیدم.
..
  



Monday, August 17, 2020

اصلن گاهی سکوت بین ما، آن‌قدر دامنه‌دار و طولانی می‌شد، که صبح‌ها، کلمات فراوانی را می‌دیدیم که روی مسواک ما، جمع شده است.

داستان‌های ناتمام / بیژن نجدی

Labels:

..
  




یه سکانس هست تو سریال او-سی، که ماریسا نشسته لب استخر، داره مشروب‌شو می‌خوره و آفتاب می‌گیره و خیلی شاد و مسرور، مامان‌ش میاد ازش می‌پرسه تو چته این روزا، چی داره تو مغزت می‌گذره؟ ماریسا به مامانش نگاه می‌کنه، می‌گه واقعن می‌خوای بدونی چی داره تو مغز من می‌گذره؟ بلند می‌شه تمام بساط رؤیاییِ تخت کنار استخر و مشروب و الخ رو می‌ریزه توی آب، و شروع می‌کنه به یه فریادِ عمیق کشیدن از ته دل، جیغ نه، فریاد، بی‌وقفه.
..
  




یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای اخیر زندگی‌م، همانا اینه که یاد گرفته‌م به زبان مناسب مخالفت خودم رو ابراز کنم. به جای گارد گرفتن و از کوره در رفتن و بایاس بودن نسبت به مواضع، زبان مناسب، لیترالی «زبان» مناسب برای مخالفت رو یاد گرفته‌م. بخش زیادی از این ماجرا برمی‌گرده به زندگی با پارتنر، زیر یک سقف. تا قبل از این، عادت داشتم با آدم‌ها دعوام شه یا قهر کنم یا مدام بحث‌های طولانی و فرسایشی داشته باشم. زندگی مشترک اما، زندگی مشترکی که برات مهمه و برای نگه‌داشتنش حاضری هزینه کنی، یادم داده ابراز مخالفت یا اختلاف عقیده اون‌قدرها هم کار سخت و پر هزینه‌ای نیست. کافیه لحن و زبان و مهم‌تر از همه زمان مناسب رو پیدا کنی. و این فقط وقتی اتفاق میفته که شناخت کافی پیدا کرده باشی از طرف مقابلت. برای من داره بعد از سه سال اتفاق میفته تازه، و این‌که می‌بینم دیگه هر اختلاف سلیقه‌ای باعث دلهره و اضطرابم نمی‌شه بسیار مایه‌ی رضایت و خرسندی‌مه.

اغلب اوقات در مواجهه با هر اختلاف نظری، یا ایگنور می‌کردم ماجرا رو و سعی می‌کردم صورت مسأله رو پاک کنم و از مواجه شدن باهاش اجتناب کنم، یا ابراز مخالفتم شکل بحث و جدل به خودش می‌گرفت و پیشاپیش بابت شکافی که قرار بود بین‌مون ایجاد کنه عزا می‌گرفتم. نه لزوما با پارتنر، با هر کسی. از خانواده گرفته تا دوست و آشنا و همکار. تا این‌که زندگی مشترک طولانی این دو سه سال اخیر یادم داد کجای راه رو دارم اشتباه می‌رم: زبانم خوب نبود. زبان بلد نبودم. 

نوع روایت، لحن آدم برای شروع روایت و فراز و فرودش، زاویه‌ای که برای روایت انتخاب می‌کنه (اول شخص، سوم شخص، دیالوگ، مونولوگ)، تمام اینا می‌تونه با ظرافت تمام یک بحث طولانی رو تبدیل کنه به یه گفتگوی همدلانه. غرزدن‌های بی‌وقفه رو تبدیل کنه به در میون گذاشتن احساسات و افکار شخصی. مدتیه که دارم روی این مهارت تمرکز و تمرین می‌کنم و به وضوح زندگی‌م چندین پله ساده‌تر، آروم‌تر، و خوشایندتر شده.

مهم‌ترین کاری که می‌کنم به جز زبان‌آموزی چیه؟ اینه که «نمی‌رم تو ژست». آخ که این «تو ژست رفتن» و «طرف باید خودش بفهمه» و «طرف باید خودش بیاد از دلم در بیاره» از بزرگ‌ترین آفت‌های رابطه‌ست. تجربه و مطالعاتم(!) نشون داده هیچ‌قت نباید امیدوار باشم طرف خودش بفهمه. می‌تونم خیلی متمدنانه از وسیله‌ای به نام زبان استفاده کنم، به جای بادی لنگوئج و ادا و اطوار. این‌جوری زندگی شبیه انسان‌های اولیه می‌شه و از قضا آرامش خوبی مثل آفتاب پهن می‌شه کف خونه. باید اذعان کنم حیوان‌داری هم معلم بسیار خوبی بوده برام. سگ/گربه فرمول ساده‌ای داره تو معاشرت با آدم. نیازهای اولیه‌ش مثل غذا و جیش رو ساده و بی‌ریا مطرح می‌کنه. دنبال توجه که باشه میاد دم تکون می‌ده برات دست بکشی سرش. بهت که اعتماد کنه طاق‌باز یا پشت بهت با خیال راحت می‌خوابه. دلش که معاشرت بخواد هر جا بری میاد دنبالت یا پایین پات ولو می‌شه از صِرف حضورت راضیه. چند بار هم اعلام کنه فلان چیزو لازم دارم بهش بی‌توجهی کنی با صدای بلند پارس یا میومیو می‌کنه. درو که روش ببندی می‌فهمه می‌خوای تنها باشی دیگه گیر نمی‌ده بهت. در این مورد خاص البته باید سگو تربیت کنی یاد بگیره. و بعد از یه مدت که زبون همو یاد بگیرین، کافیه به سگه نگاه کنی، معنی نگاه‌تو می‌فهمه سرشو می‌ندازه پایین از اتاق می‌ره بیرون. (گربه بسیار سخت‌تره و هنوز تخصصی راجع بهش ندارم)

حالا من چه جوری بودم؟ تک تک این احساسات و نیازها رو داشتم، ولی در سکوت میشِستم رو مبل منتظر بودم طرف مقابلم خودش درک کنه. کام‌ آن دیگه خب. مخصوصاً آقایون که واقعاً مکانیزم ذهنی‌شون به همین سادگی تدی و الفیه. یه روزی اما، بعد از هزار سال، بعد از این که اعتمادم جلب شد، از رو مبل پا شدم عین تدی/الفی در جملات ساده و کوتاه و بدوی، نه با ایما اشاره و استعاره و کنایه، احساسات و نیازهام رو به زبون آوردم. همون موقع، نه که یه روز و نیم مثل خوره مغزمو بخوره بعد تازه بیام مطرح کنم. رفتارم رو عین به عین مثل سگ و گربه‌م تنظیم کردم و کیفیت زندگی‌/رابطه‌م بی‌اغراق ده پله رفت بالا. 

حالا دیگه عزا نمی‌گیرم بخوام سر فلان موضوع کاری با پارتنرم مخالفت کنم. عزا نمی‌گیرم الان جواب تلفن مامانمو بدم می‌خواد یه ساعت غر بزنه. عزا نمی‌گیرم بچه رو بخوام توبیخ کنم از دستم می‌رنجه. عزا نمی‌گیرم ایراد کاری پرسنلمو بهشون گوشزد کنم شخصیت‌شون له بشه. زبان و زمان و صراحت مناسب رو یاد گرفته‌م و هر جا هم گیج بشم تأسی می‌کنم به الفی/تدی. فقط کاش پشماشون این‌قد نمی‌ریخت:|
..
  



Sunday, August 16, 2020

فروغ جان امیدوارم تا به این‌جا از برنامه‌های امشب راضی بوده باشین!

پ.ن. این «بوده باشین» همون زمان عجیبه‌ست که تو انگلیسی همیشه آدم با خودش فکر می‌کرد کجا لازمه یه همچین زمانی رو واسه فعل استفاده کنه.
..
  




بابام بالاخره عمل کردن. توی دوران کرونا، همه چی تحت‌الشعاع کرونا قرار گرفت واسه من، جز این یکی. جز مریضی بابا. جز مریضی خونواده‌م. پریروز براش غذا بردم بیمارستان. عاشق کباب دیگیه. بهش زنگ زدم ناهار بیمارستانو نخور تا بیام. بعد از این‌که یه دور کل اعضای خانواده یکی یکی زنگ زدن که از بیمارستان رفتن منصرفم کنن، از جمله خود بابا، غذا به دست رفتم دیدنش. بیمارستان خلوت بود و پرنده پر نمی‌زد. ملاقات به خاطر کرونا ممنوعه و تازه ساعت ملاقات هم نبود. بابا هم چون همراه نداره می‌شد در حد نیم‌ساعت رفت براش چیزی برد و تر و خشکش کرد برگشت بیرون. اتاقش برق می‌زد از تمیزی و مرتبی. از جاش نمی‌تونه پا شه ولی در بدو امر اوضاع رو یه جوری مدیریت می‌کنه که همه‌چی مرتب باشه. هیچ وسیله‌ی اضافی‌ رو میز و تخت و یخچال و مبلا نبود. به زحمت پا شده بود دوش گرفته بود همه چیو یه دور شسته بود گفته بود ملافه‌ها و لباساشو عوض کرده بودن، الانم دراز کشیده بود داشت کتاب می‌خوند. با این که ده بار گفته بود نیا، از غذاهه خیلی خوشحال شد. با اشتها نصف غذا رو خورد. یه خرده معاشرت کردیم یه چندباری پرستارا اومدن سرم و لوله موله‌ها رو چک کردن و نیم ساعت سه ربع بعد گیر داد بسه دیگه، پاشو برو.

تو فاصله‌ای که داشت غذا می‌خورد تا بعدش که جا به جا شد دراز کشید رو تخت، زیرچشمی همون‌جوری که سرم تو موبایلم بود نگاش می‌کردم. طاقت دیدن بابا رو نداشتم تو اون وضعیت. آدمی که این همه رو نظم و تمیزی حساسیت داشت، الان مثل گربه که خودشو با لیس زدن تمیز می‌کنه فقط تو یه شعاع کوچیک می‌تونست در حد بضاعت خودشو تمیز کنه، با الکل و دستمال مرطوب و این جور چیزا. بساطش یه عینک بود و دو تا کتاب. موبایلش خاموش و صاف و مرتب کنار تختش بود. همین. داشتم چندتا عکس ازش می‌گرفتم بفرستم واسه بچه‌ها که یعنی پدرجون خوبه حالش، دیدم اصن طاقت دیدن اون عکسا رو ندارم تو گوشی‌م. طاقت دیدن دستای بابا رو ندارم با اون‌همه آنژیوکت. داشت در مورد آب‌بندی سوندش حرف می‌زد. کلی خندیدیم، ولی اون پشت داشتم می‌مردم از غصه. دو سه بار وسط حرفاش گفت آدم که پا به سن می‌ذاره، فلان فاکتور خونش این‌جوری می‌شه. از لفظ «پیری» استفاده نمی‌کنه هیچ‌وقت. تو این چند ماه اخیر دقت کرده‌م، هیچ‌وقت نمی‌گه «پیری». مجبور که بشه به سنش اشاره کنه می‌گه بالا رفتن سن. بابا تا همین چندماه پیش هیچ حرفی از سن بالا و پیری و مرگ نمی‌زد. حالا اما تو حرفاش وسط توضیحات پزشکی‌ش دو سه باری به بالا رفتن سن اشاره می‌کنه و به یه محله‌ای که ظاهرا مربوط به بهشت زهراست.
..
  




حوصله ندارم مواظب و مراقب و نگران و مسئول کسی باشم. حوصله ندارم مواظب و مراقب و نگران و مسئول کسی باشم. حوصله ندارم مواظب و مراقب و نگران و مسئول کسی باشم. حوصله ندارم مواظب و مراقب و نگران و مسئول کسی باشم. حوصله ندارم مواظب و مراقب و نگران و مسئول کسی باشم. حوصله ندارم مواظب و مراقب و نگران و مسئول کسی باشم.

خلاصه‌ش می‌شه این که دلم نمی‌خواد مامان کسی باشم. و گس وات؟ نه تنها دو تا بچه دارم، که خب البته دیگه بزرگن و زندگی خودشونو دارن و الخ، که در حال حاضر دو عدد حیوون خونگی هم دارم که دیگه واویلا. 

در یک کلمه خلاصه کنم که لااقل بچه‌ها پشماشون نمی‌ریخت کف خونه و آشپزخونه و تخت و اتاق و همه‌جا:|
..
  




چند شب پیش داشتم برای فرزندانم یه ماجرایی رو تعریف می‌کردم از یه مهمونی. داشتم حرفایی که با یه منتقد سینمایی رد و بدل کرده بودیم رو تعریف می‌کردم در واقع. پسرکم گفت فلانی می‌دونست تو کی‌ای؟ گفتم آره خب، آدما سلام می‌کنن خودشونو معرفی می‌کنن دیگه. گفت نه، یعنی می‌دونست تو فلانی‌ای؟

برام جالب بود که تو ذهن بچه، چه‌قدر من آدم مهمی‌ام. تو ذهنش این بود اگه فلانی می‌دونسته من کی‌ام، چه‌قدر باید براش جالب بوده باشه حرف زدن و معاشرت با من. بعد یادم اومد چند بار دیگه هم اینو ازشون شنیده‌م. چه جالب که منو به عنوان یه آدم مهم تو ذهن‌شون دارن. مهم تو همین اشل کوچیک حتی. و به نظرشون من سلبریتی میام. یه حس عجیبی می‌ده بهم. این که چه جالب که یه سری آدم، ولو بچه‌هات، دارن این‌قدر جدی می‌گیرنت و این‌قدر جدی تلقی‌ت می‌کنن.

یه بار یکی که توی سازمان ملل کار می‌کرد، از سیستم داغون و زوتوپیایی پشت پرده‌شون نوشته بود، و این‌که سال‌هاست فلان غلط تایپی و بصری توی لوگوشون وجود داره. یادمه اون موقع‌ها که برای یه غلط تایپی توی کاتالوگ نمایشگاه ممکن بود خون به پا کنم، با خودم فکر کرده بودم چه جالب، سیستم به این مهمی هم از همین عیب و ایرادا داره. حالا که سال‌ها گذشته و تجربه‌م تو کار خیلی بیشتر شده و از بسیاری از پشت پرده‌ها مطلعم، وقتی آدما از اون‌ور پرده -به عنوان مخاطب- تحویلم می‌گیرن هنوز جا می‌خورم. هنوز معتقدم یه سیستمی باید خیلی بی‌عیب و نقص و کامل باشه که بخوای بابتش کردیت بگیری.

چمد ماه پیش یه ایمیل دریافت کردم که فلان پژوهشگر می‌خواد فلان پروژه‌ی کیوریت‌شده توسط شما رو تو کتابش چاپ کنه به عنوان مهم‌ترین پروژه‌ی کیوریت‌شده‌ی خاور میانه. ازم داکیومنت می‌خواست و وقت مصاحبه و اطلاعات و چیزای دیگه. تو اون یکی دو هفته که باهاشون در ارتباط بودم، اون‌قدر کامپلیمان‌های فراتر از قد و اندازه‌م دریافت کردم که حد نداشت. و اون‌قدر برام عجیب بود که حدتر نداشت. باورم نمی‌شه یه روزی بخوان منی رو که همه‌چی رو غریزی و شهودی و واسه دل خودم شروع کرده‌م و برده‌م جلو، این‌قدر جدی بگیرن.

خیلی وقتا هم آدما میان تو اینستاگرام یا ایمیل می‌زنن سراغ وبلاگ‌مو می‌گیرن و دسترسی می‌خوان. خنده‌م می‌گیره که آخه واسه چی باید آدم به خودش زحمت بده ایمیل بزنه پیغام بده دسترسی بخواد واسه این تک و توک چیزایی که می‌نویسم. به چه درد بقیه می‌خورن؟ یه زمانی که بازار وبلاگ داغ بود و کلی حاشیه از پشت هر پست می‌شد حدس زد رو می‌فهمم، ولی الان که دیگه کسی نمی‌نویسه و دیگه حاشیه و قصه‌ای پشت نوشته‌ها نیست رو درک نمی‌کنم. نمی‌دونم. لابد جالبه دیگه.
..
  




هیچی دیگه، تا وقتی یه قانون برا خودم قائل نشم که فلان روز فلان ساعت کار تعطیل، امکان نداره وقت کنم وبلاگ بنویسم. باورم نمی‌شد یه روزی کار کردن این‌همه وقت‌مو بگیره. ولی چاره‌ای جز این نیست و مهم‌تر از اون بالاخره دریافتم برای این که پیشرفت کنی، هیچ راهی جز این نیست که خودت بیشتر از بقیه کار کنی و به همه چی اشراف داشته باشی، لااقل چند سال اول. اگه بخوام روراست باشم همین کار کردن و همین بسیار کار کردن نجاتم داده این مدت. منتالی. لذا فقط باید یه راهی یه وقتی یه جایی واسه این وبلاگ طفلی پیدا کنم. باقی‌ش خوبه و غری ندارم.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025