Desire knows no bounds |
|
Monday, November 30, 2020 یک ماهی میشه که یکی از همکلاسیهای دبیرستانم، از طریق اینستا پیدام کرد و بعد با کلی تعارف و ترس و لرز ازم اجازه گرفت اددم کنه به گروه چهارم ریاضی دبیرستان آ.ر. وقتی گفتم ایول چه باحال، کلی تعجب کرد. خودمم یادم رفته بود اون ماجرا رو. گمونم تا حالا نه نوشته باشمش، نه برای کسی تعریف کرده باشمش. اون سال کذایی، من از صمیمیترین دوستام، که بهترین دوران دبیرستانو گذروندیم با هم، و از مامانم، چنان کینهای به دل گرفتم که سالها ادامه داشت. با مامانم که نمیشد، اما با تمام دوستام قطع رابطه کردم و با دلشکستگی و تنهایی، ایران رو ترک کردم. دو سه سال پیش اما بالاخره دل به دریا زدم و چندتاشونو سرچ کردم، اما هیچکدومشون فعال خاصی نبودن تو سوشال مدیا. دورادور دیدم هنوز با هم در ارتباطن و دور همن، گنگمونو میگم. من مونده بودم بیرون. ول کردم سرچ کردنامو. تا یک ماه پیش، که یکی از همکلاسیام اددم کرد به گروه چهارم ریاضی دبیرستان فیلان، دیدم اکثر بچههای کلاس، و تقریباً تمام اون گنگ، تو گروهن. به مناسبت ورودم گروه که به گفتهی دوستم ساکت و متروک بود یه هو ترکید. خیلی تحویلم گرفتن و یاد شیطنتهای قدیممو کردن. از بچههای گنگ اما، جز سلام و احوالپرسی معمولی، کسی حرفی نزد باهام. یه چند روز گذشت. تو گروه بچهها با هم معاشرت میکردن، من نه. یه روز اما دلمو زدم به دریا و به سین پیغام خصوصی دادم. هنوز دلم با ف صاف نبود، رفیق گرمابه و گلستان اون وقتام، و با اینکه تو اینستا و فیسبوک برام یه تومار بلند نوشته بود، جوابشو نداده بودم. سین اما چیز دیگهای بود و طاقت نیاوردم اینقدر در دسترسم باشه ولی باهاش حرف نزنم. دلمو زدم به دریا و به سین پیغام دادم. اولش خیلی و محتاطانه و بعد با تعجب مطلق جوابمو داد و مکالمه ادامه پیدا کرد. نتیجه این بود که گفت من(ما) فکر کردیم تصمیم شخصیته که باهامون قطع رابطه کنی، پس به تصمیمت احترام گذاشتیم. من؟ یادمه اون سالها دلم احترام نمیخواست، دلم توضیح و دلجویی میخواست. حالا شاید یه روز نوشتمش. ولی سرخوردگی و تنهایی همیشه با من همراه موند. با خودم گفتم اگه اون دوستیها از بین رفته، دیگه دوستیتری اتفاق نخواهد افتاد. دیگه با هیچ آدمی صمیمی نخواهم شد و رو رفاقتش حساب نخواهم کرد؛ اینشد سرلوحهی زندگیم. حالا اصن چی شد یاد این چیزا افتادم؟ امشب داشتم دنبال پسورد آی کلاودم میگشتم، دیدم دو سؤالی که انتخاب کرده بودم برای ریکاوری اکانتم اینا بودن: اسم صمیمیترین دوستت چیه؟ شغل رؤیاییت کدومه؟ جواب اولی رو نوشته بودم سین، جواب دومی رو نوشته بودم نویسنده.
|
|
Sunday, November 29, 2020 امروز موقع صبحانه کتابمو برداشتم بخونم. مداد از لاش افتاده بود بیرون پس دنبال جایی گشتم که دیشب رهاش کرده بودم. هی خوندم هی به نظرم آشنا اومد هی خوندم هی به نظرم آشنا اومد هی ورق زدم به صفحات جلوتر دیدم زیر بعضی جملههاش خط کشیدهم تا رسیدم ته کتاب و دیدم ته کتاب تاریخ زدهم حتا. یادم اومد دیشب کتابه رو تموم کردم در حالی که صبح هیچ یادم نمیومد. و دیدم وقت تایپ کردن همینا با موبایلم باید گوشی رو دورتر بگیرم ، به اندازهی یک دستِ بازْ دور، تا شفاف ببینم مونیتورو. حالا نگیم پیری، ولی میانسالیه دیگه. دوست ندارمش.
|
|
Friday, November 27, 2020 چیزه؛ جدیدنا من و مغزم زیادی از هم فاصله گرفتیم دیگه. اون فرمان میده بپیچ به راست، فلذا من میپیچم به چپ. دارم تبدیل میشم به برعکس خودم، به هر آنچه یه روزی منتقدش بودم. مثلاً؟ مثلاً من و پارتنرم هر دو زیاد کار میکنیم. من کمتر اون بیشتر. وقتی برمیگردیم خونه (حالا گیرم به مسافت یک طبقه و یک خونه) خستهایم طبعاً، برنامه اینه که بریم تو تخت به شام و سریال. بعد؟ بعد داریم سریال میبینیم، اون سرش تو آیپدشه، منم اکثراً دارم رو موبایلم یه بازی بیهودهای چیزی میکنم. اما؟ اما شاکی میشم که چرا اون همهش تو توییتر و اخبار و اتک کردن و ایناست. در حالی که؟ در حالی که اون تو حال و هوای خودشه و من بر این باورم هر کی باید فضای شخصی خودشو داشته باشه و متقابلاً اون هم هیچ کاری به کار من و خلوت من نداره. من اما قلباً آزرده میشم چرا شیش دنگ حواسش به سریال نیست. حالا ازش سؤال کنی تمام دیالوگا رو برات مو به مو میگهها، ولی همزمان به پستهای توییتر هم میخنده و بازی هم میکنه و الخ. حالا من زبانی هم گیر ندم، قلباً احساس میکنم دیگه داریم مثل قدیما معاشرت نمیکنیم با هم و نات باتدینگ وید ایچ آدر انی مور و این بدخلقم میکنه. بدخلق میشم لذا گیر میدم و ازین که گیر میدم از دست خودم عصبانی میشم. در حالی که؟ در حالی که من خودم کافیه معاشرتمون از دو ساعت بشه سه ساعت، خودم چار دست و پا دنبال خلوت خودم میگردم:| یا؟ یا مثلاً اون خونسرده و من برعکس همهچیزم باید از قبل رو روال و برنامهریزی باشه. بعد من هی به چیزایی که لزوماً به من مربوط نیست یا اشکالی در کارمون ایجاد نمیکنه دخالت میکنم، زیرا به زعم خودم دارم پیگیری میکنم و اگه من پیگیری نکنم دنیا فرو میپاشه و هیشکی نیست پیگیری کنه، در حالی که اونم گوشهی ذهنش حواسش به همون مسأله هست، ولی یا الان اولویتش نیست یا اقدام کرده و فعلاً به نتیجه نرسیده. من اما هی با سؤال کردن و به زعم خودم پیگیری کردن میرم رو اعصابش. زیرا؟ زیرا اون فکر میکنه شرایط به قدر کافی بده و اون به اندازهی کافی زیر منگنهست، من هم دارم به منگنه فشارتر میارم. خب راست هم میگه. اگه منم جاش بودم ازین که یکی بخواد تمام کاراشو کنترل کنه و حتی نظم و ترتیب میزش رو به دلخواه خودش عوض کنه خوشم نمیومد. حتی فکر میکنم چه قدر صبوره که از هر ده تا مورد نهتاشو بیحرف رد میکنه. ولی؟ ولی یه وقتایی میدونم الان که این حرفو شروع کنم میرم رو اعصابشا، ولی؟ ولی در همون حال که مغزم میگه حرف نزن و سرت تو کتابت باشه دهانم سرخود باز میشه و شروع میکنه به حرف زدن! واقعنیها! یعنی درست در همون لحظهای که میدونم نباید حرف بزنم حرف میزنم. چمه خب! اینه که میگم تبدیل شدهم به یه آدم گیرِ رو اعصاب، اونم منی که همیشه این خصلتها رو تو بقیه دیتکت میکردم و منتقدشون بودم. بعد؟ امروز داشتم یه سریال «چیزی» میدیدم، دقیقاً با همین مضمون که دوست عزیز، چرا یه کمشل نمیکنی و نمیذاری اون کار خودشو بکنه؟ چرا نمیذاری به حال خودش باشه؟ مگه نه این که خودت هم همین انتظارو داری؟ پس چرا اینقد کنترل فریکی؟ چرا تمام ستآپهای توی خونه، توی محل کار، توی ماشین، توی تمام چیزهای کوچیک و بزرگ به دلخواه و سلیقهی توئه؟ اصلاً فضای شخصی اون آدم توی این خونه کجاست؟ از مال دنیا دو تا لیوانِ ویسکی داره که دوست داره بغل دستش رو مبل، یا بغل دستش رو پاتختی باشه؛ که همونم تو هر روز برمیداری میشوری میذاریش تو کابینت. اونم آدمی که میدونی روتین دوست داره و از تغییر خوشش نمیاد، اونم وقتی میدونی دوست داره این دو تا لیوان این دو جای خونه باشن، اونم آدمی که این همه برات مهم و عزیزه و دلت نمیخواد آب تو دلش تکون بخوره. یا مثلاً اون همیشه عادت داره شبا بالششو عمودی بذاره زیر سرش بخوابه، اما کافیه یه لحظه سرشو بلند کنه تا تو مثل ببر کمینکرده خیز برداری بالششو افقی کنی، چرا؟ چون فکر میکنی اینجوری درسته و اونجوری گردندرد میگیره. بابا بیخیال، به تو چه آخه! همین الان که دارم اینا رو مینویسم دارم از دستم حرص میخورما، اما اگه یه ربع دیگه باز بالششو صاف نکردم:| میگم دیگه رفتارم از مغزم فرمان نمیبره، همین چیزاست:(
|
|
میفرمان که دو تا چیز رضایت از زندگیتو تعریف میکنه: عشق و کار. این دو تا رو اگه داشته باشی، رابطهی معنادار با عشق و کار داشته باشی، زندگی رو بردی.
|
|
Thursday, November 26, 2020 نصف وقتت به این میگذره که آدم جدید پیدا کنی، نصف دیگه هم به نگرانی میگذره که نکنه شبیه آدم قبلی از آب در بیاد. گس وات؟ دومی بدتره.
|
|
Wednesday, November 25, 2020 برای اولین بار در زندگی، یه خشم بزرگ و عصبانیت بزرگ و جر و بحث بزرگ رو تبدیل به یه مذاکرهی بزرگ کردم. از یک ساعت قبلش داشتم رو خودم کار میکردم و نفس عمیق میکشیدم که دعوا راه نندازم و نزنم زیر میز. ۵ ستاره به خودم.
|
|
Tuesday, November 24, 2020 در یک جای نه خیلی دوری از حالا، دیدم همه را بخشیدهام. شاید درست در همان لحظههایی که فهمیدم انتقام هیچ کیفی ندارد. ولی آدم چطور میتواند خودش را ببخشد وقتی هرگز نمیتواند از خودش انتقام بگیرد؟ |
|
یادم بماند در زندگی بعدیام زنی باشم سیوهفتساله، تنها. باغچه داشته باشد حیاط خانهام. اتاق خوابم پنجرهی بزرگی رو به جنوب داشته باشد که صبحها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانهام نپیچد. همه چیزِ زندگیام روی ویبره باشد. مردی که سالها پیش شوهرم شده بود برای چهار سال، حالا جایی دور باشد. جوری که سالی یکیدوبار بیاید اینجا تا با هم برویم قهوهای بخوریم و از تغییراتمان برای هم تعریف کنیم. قهوهام را همانجا در رختخواب، همانطور که برهنه نشستهام روی تخت، همانطور که زیرسیگاری را از لبهی پنجره تو میآورم تا بوی اسپرسو و سیگار و عود اتاقِ دمِ صبح را پر کند، سر بکشم. بعد از روی صندلی پیراهن کوتاهِ کتانِ سفید را بردارم و بی آن دکمههایش را ببندم، تنم کنم. بلند شوم راه بیفتم با پای بیجوراب و بیکفش توی خانه، بی آن که پارچهای چیزی کپلهایم را بپوشاند. بروم بشینم روی توالتی که در ندارد. مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. لپتاپ را باز کنم و نگاهی به کاغذهای پراکندهی روی میز، نوتها و تکهبریدهها و کپیها و پرینتها بیندازم. بعد شروع کنم به نوشتن. صفحهی اول که تمام شد، سیگاری بگیرانم. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرفها و کلمهها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. تازه ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفنِ دستیام. میسکالها و پیغامها را چک کنم. دوسهتا تلفن بزنم. کاری، کوتاه. بعد یک تلفنِ بلند. از آنها که وسطش آدم یکیدوتا سیگار میکشد. یکجاهایی هم قهقهه میزند و سرش را عقب میدهد. تلفنم سیمدار باشد. از آنها که گوشی را با پایهاش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. همانجور که دارم با نیشی باز به صحبتهای آن طرف خط گوش میدهم، بروم به آشپزخانه. از پنجرهی بلندش نگاهی به حیاط بیندازم. پرتقالها و نارنجها را. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. از جنسِ ماچهای آخرِ شبم. از تهِ دل. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. لپتاپ را ببندم و برگردم به آشپزخانه. از فریزر یک تکه ماهی بردارم برای نهار. سرخش کنم در تابه، با روغن زیاد. پورهی سیبزمینی بگذارم کنارش. با یکیدو پر ریحان. لیموی تازه بچکانم رویش. سودا بریزم در لیوان. یک خانمی با صدای بلند به زبان اسپانیایی برایم آواز بخواند. توی ضبطصوت. نهارم را که خوردم، سیگارم را کشیدم، ولو بشوم روی مبل. عینکم را بگذارم روی چشمم، کتابِ نیمهبازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدمهایی جذاب. قهوهام را همانجا بخورم، همانجور لمیده. بعد قدرِ سه ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم. مرتبکردن لباسها و شستن و تمیزکردن و پاسخ به نامههای اداری و تلفنهای کاری و خانوادگی. بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده. کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط لپتاپ و کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه بلند بشوم. بیاید آخرین نوشتههایم را بخواند. همانجور که دارد شرابش را مزمزه میکند. بعد برایم ورور از دنیا و کار دنیا حرف بزند. بعد با هم بخوابیم. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شالگردن لازم باشد. برویم یه جایی همان حوالی خانه. در یک کافهی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد قدمزنان به اولین کافهی نزدیک برویم. چیزی بنوشیم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه ۱۱ شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم فیلمِ آخر جارموش را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباسهایم را بکَنم. بروم بشینم پشت میزم. سیگارِ آخرم را بکشم و بنویسم. پرشور و ممتد بنویسم. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. تلفنم را خاموش کنم. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحهای بخوانم. مدادم را گاهی بردارم و یک نوتهای کوچکی کنار نوشتههایش بنویسم. یک آقای یواشِ بمی آرامآرام برایم بخواند. از ضبط صوت. تا خوابم ببرد. Labels: UnderlineD |
|
این تو این تو که میروی امید میرود جان میرود نور میرود خانه خاموش میشود
|
|
Saturday, November 21, 2020 چطور موجودي است آدمیزاد، كه گاه جان ميدهد اما حرف نميزند! چه چیز از ابهامات این هستي است كه گاهي مينشیند روي لبها و سكته ميدهد به هرچه باید گفته شود؟! چطور ميشود كه عمري ميدود تا بهدست بیاورد و به نزدیك دستاورد كه رسید، مكث ميكند و برميگردد و پاهاي آشولاش از دویدن را تنها در خودش جمع ميكند! چیست این دست پنهان كه تو را روي مسیر رفته و رسیده، نگه ميدارد و لبهاي باز شده بهگفتن را آرام ميبندد. نیروي این حس كجاست كه اینقدر بيرحم و عظیم است، تواناش از كجا ميآید كه تنها مجبورت ميكند خفه شوي و انبار كني و انبار كني و انبار كني. سیندخت نیمه غایبام امروز كه تمام عمر دوید تا ثریا را ببیند و وقتي دید تنها كاري كه كرد پوست گرفتن چند میوه بود و لبخند. نگفت كه چقدر دلش پرواز ميكرده از عشق، كه چه از دست داده، چه ساخته و چه ریخته تا این لحظه. لال شدم! سیندخت لالشدهام روي كیبرد كه هرچه پرسید از شوخي و جدي، نگفتم و ننوشتم و قورت دادم. دیدم چه فایدهاي دارد. وقتي شنیدن، حس كردن نیست، چه فایدهاي دارد ... از دروازهي سیماني كه ميرفت تو، لحظهاي چشمش را بست. و بعد همهچیز دوباره همان بود كه بود؛ همهي رفت و آمدهاي همیشگي، كیف و كلاسرها و گفت و گوي بي پایان راجع به همهچیز و خوشخیالي یا امید كودكانه به كارهایي كه ميشد كرد. شاید چون آن جهان مدام گردندهي بیرون به ظاهر قابل تغییر بود. اما روزي بالاخره آدم ميفهمد كه چه قدر سخت و خود گردان است. گرچه شاید هیچوقت نفهمد كه چرا و چگونه! (مراسم معارفه - حسین سناپور) از وبلاگ خانم کنار کارما Labels: UnderlineD |
|
Friday, November 20, 2020 من یک آدم معمولیام. یک آدم معمولی که سهبعدی فکر میکند. سه به علاوهی دو. پنجبعدی. وقتی به چیزی فکر میکنم، آن را نه به شکل یک موضوع یا یک کلمه، به شکل یک تصویر میبینم که توی فضا جاسازی شده. طول و عوض و عمق دارد. و؟ و حتی بو دارد، صدا دارد، موزیک دارد، نورپردازی دارد، درجه حرارت محیطی دارد، تکستچر دارد و مخاطب دارد حتی، مخاطبِ خاص. یک دینگِ ساده، توی مغز من به هزار و یک آیتم وصل میشود، در کسری از ثانیه. و نتیجه؟ در فرمت یک کلیپ چند ثانیهای میآید بیرون. این شیوهی فکر کردن دست من نیست. و حتی اجتنابناپذیر است. وقتی یک اثر هنری را میگذارند پیش رویم، فارغ از شناسنامهی اثر، فارغ از اینکه دوستش دارم یا ندارم، ناخودآگاه مغزم اثر مورد نظر را برمیدارد میبرد توی سالنی اتاقی جایی، نصب میکند روی دیوار، یا میایستاند روی زمین، دیوار پشت اثر را رنگ میکند، نور مناسب برایش در نظر میگیرد، مبلی میگذارد روی یک تکه فرش، حوالیِ اثر، یک پتوی سفریِ خاکستری میاندازد روی دستهی مبل، و یک فنجان چای و یک کتاب نیمخوانده و یک جفت صندل چرمی را هم میچیند پای مبل، روی زمین. شاید کمی هم لای پنجره را باز کند و پردهی حریری آن طرف اتاق کمی تکان بخورد. از اتاق دیگر، موتسارت ملایمی پخش میشود و بوی قهوه به مشام میرسد. این ساز و کار مغز من است. دست خودش نیست. از عهدهاش برنمیآید که به چیزها، به آدمها، به اتفاقها شاخ و برگ ندهد. فلذا دینگ. یک ایده رسید به ذهنم. درحالیکه از دینگهای متوالی تلگرام کلافه شده بودم، در حالی که دخترک و خواهرم داشتند پشت سر هم عکس میفرستادند توی تلگرام، که برای مهمانی فردا شب، چی را با چی بپوشند، و منتظر نظر من بودند، دینگ، فکر کردم چرا که نه. Labels: از نامهها و روزها |
|
«نمیدونی که گاهی وقتا چه قدر میتونی بیرحم باشی و قلب آدمو بشکنی.»
|
|
کتابها را از اول، از صفحه اول آغاز میکنند و شبکهها را، فیسبوک، تلگرام، توییتر و باقی را از آخر. از آخر آغاز نمیکنیم. از آخر آغاز میشود. کتاب حافظ حافظه است و شبکهها حافظ فراموشی. Labels: UnderlineD |
|
Thursday, November 19, 2020 عصر رفته بودیم سیاکوه خانه جمائیل. جمائیل روی ویلچر بهزیستی کنار نرده فلزی حیاطش منتظر نشسته بود با پسر بی شناسنامه چهارده ساله اش. باران هم می بارید نم نم. بوی پلم و گنیما. وقتی برگشتیم شجریان مرده بود. شبکه خبر دنبال جورابش می گشت و شبکه های معاند پر از مهمانان فرهیخته بودند و شجریان مدام تکرار میکرد گلچهره مپرس، گلچهره مپرس! بعد همایون آمد، یتیم. گردنش کوتاهتر شده بود. کرونا را بهانه کرد و در بلندگو چیزهایی گفت که غصه آدم سنگین تر میشد. توی شبکه های اجتماعی چرخ زدم. چند متن از کسانی که دلشان برای اینهمه بی صاحابخونی خودشان و خودمان سوخته بود خواندم. فهیم عطار دو خط نوشت با بغض و رفته بود یک کنجی. شعر کوتاهی هم بود در سوگ باز محمدرضا! شاید منظورش لطفی بوده شاید کسی دیگر. بعد در حالیکه چای می ریختم توی لیوان رز صورتی، یواشکی در آشپزخانه گریه کردم. بعد چند خاطره زنده از شجریان را در ذهنم مرور کردم. یکیش یک عکسی بود که دوست سابقمان در زمان دانشجویی با استاد انداخته بود. یکیش هم روزی بود که میم کوچک در کنسرت از بالکن تالار برای شجریان دست تکان داده بود و همان زمان ایشان هم برای او یا برای اهل بالکن دست تکان داده بود. [ + ] Labels: UnderlineD |
|
امروز هر پنج تخم فنچ را که سرما بهشان زده بود دور انداختیم. فنچ ها چند ساعتی از غصه ساکت بودند. کولی گفت که دیگر این پرنده های احمق و "حرف نزن" را دوست ندارد و دلش یک پرنده میخواهد که بتواند باهاش دوست شود و حرف بزند. مثلا یک کاسکو. آش ترش خوردیم و عصر رفتیم جیرسرباقرخاله تا باغی را که کولی میخواهد در آن بدون زنش و با گاوش زندگی کند ببینیم. میچکا در خانه ماند مثل همیشه. همه جا گل و شل بود و برگهای صنوبر و لیلکی که زیر چرخها در گل فرو می رفت. یک جایی بود شبیه فارسی دوم دبستان سال شصت. صاحب باغ با صاحب باغ همسایه دعوا داشت و ما ترسیدیم کولی را در چهل سالگی اش با یک گاو آنجا رها کنیم پس برگشتیم. به بیستون پیام دادم که دارم برایش سوپ می آورم. فکر کردیم معلم ترافیک است پس از رشتیان رفتیم. بیشتر مغازه ها بسته بود. اماکن نامه داده به مدت پانزده روز از شش عصر به بعد مغازه ها بسته باشند تا بتوانند کرونا را در تاریکی گیر بیندازند. بیستون غمگین بود. چند بار از روی شلوار محدوده بخیه های شکمش را نشانم داد و گفت که معلم عربی بهش گفته اگر این هفته هم به مدرسه نرود روزی دویست هزار تومان از حقوقش کم می شود و باز دستش را گذاشت روی بخیه هایش. بعد خرید کردیم و برگشتیم. یک عمر پای سینک ظرفشویی ایستادم و خریدها را ضدعفونی کردم. بعد موبایلم را روشن کردم و صفحه شاد را باز کردم و به کلاس صفر چهار پیام دادم که اگر یک بار دیگرچت کنند وگروه را با چسناله درباره امتحان پر کنند نمره منفی می گیرند و در صفحه شخصی برای راسته کناری و لولمانی قلب و گل فرستادم. سین پیام داده بود.عکس چند بسته پوشک بزرگسال برای بابا. یک میلیون و پانصد و پنجاه هزار تومان. زنگ زدم به مامان. سومین بار برداشت و گفت که روی گوش سالمش خوابیده بوده و صدای زنگ را نشنیده. بابا هم روی تختش افتاده و از ظهر تا حالا بیدار نشده و تا یقه هم شاشیده و این چه زندگی است. بعد سفارش کرد که نگذارم میچکا زیاد درس بخواند چون کله اش پوک می شود و مبادا بگذارم برود کشور خارج. گفت وام تعاونی اش را گرفته و یک تومن داده به ممد که زنش مرده و بچه فلج دارد، ذخیره قیامت. Labels: UnderlineD |
|
از هر چیزی میتونم عبور کنم، به جز Leverage. این که یه چیزی که معرفتی برات انجام شده رو گروگان نگه داری تا فلان کار برات انجام شه. این که باهاش کلاهبرداری کنی یه چیزی رو لورج نگه داری تا یه چیزی که حقت نیست رو بهت بدن. یا یه چیز مهمی رو لورج نگه داری تا یه کاری که در قدیم و در روزگار خوش انجام دادی رو بهت برگردونن. همینجوری دارم برمیگردم عقب. ولی این سه مورد پررنگترینهان. بیمعرفتی و بیشرافتی آدمها رو هرگز فراموش نمیکنم. و دیگه هرگز به زندگیم دوباره راهشون نمیدم. خیانتپیشگان مخفی.
|
|
هرازگاهی این حسو بهم میده که تو به این کارا چیکار داری؟ ما خودمون برنامهها رو ریختیم. من؟ این حسو دارم که اگه همهچیو خودم دبلچک نکنم اغتشاش به وجود میاد. دوستم میگه رها کن رئیس. یه مدت ول کن. فوقش اغتشاش به وجود میاد دیگه. تو اصن چرا به همه کارْ کار داری؟ من؟ اوکی. تمرین میکنم بشینم رو صندلی «به من چه اصن».
|
|
Wednesday, November 18, 2020 اکانت پریمیوم NewsBlurم تمام شده و تا تمدید شود، شدهام مثل آبان سال پیش که یک هفته اینترنتها قطع بود. حالا توی لیستم هیچوبلاگی به روز نمیشود و من در سکوت مطلق زیر آبم، کف استخر. نیمهشبها، وقت بیخوابی، نمیدانم با دستهام و با گوشیام چه کنم وقتی چیزی ندارم برای خواندن. کندی کراش بازی میکنم و یک بازی بیهودهی دیگر، بیهودههای محض، تا چشمم گرم بشود به خواب، یا اکانتم تمدید شود. اینستاگرام و توییتر و فیسبوک؟ حوصلهشان را ندارم.
|
|
بالاخره میز کارم را از هوم-استودیو منتقل کردم طبقهی پایین، در محل کار. حالا میز که میگویم نه که یک میز واقعی باشد، نه؛ تمام کاغذها و دفترها و هارد عکسها و هارد گرافیک و کالیتهی پارچهها و خلاصه کل بند و بساط کاری را منتقل کردم به آفیس طبقه پایین. یعنی دیگر شب و نصفهشب و وقت و بیوقت نمیتوانم از بالا، از پشت کامپیوترم در خانه، کار کنم. بخواهم هم نمیتوانم. تمام کاغذ دفترها پاییناند. یعنی هر روز صبح باید لباس بپوشم بروم پایین، تا کارم را بشود شروع کنم. آفیس پایین را تبدیل کردم به اتاق تولید. بخش مالی و حسابداری رفتند جای جدید و آفیس دربست شد مال من. حالا زندگیام کمکم دارد نظم میگیرد. دیگر از خانه کار نمیکنم که یعنی این که از یک ساعتی از صبح تا پاسی از عصر در آفیسم و وقتی برمیگردم بالا، برمیگردم خانه، دیگر خبری از کار نیست. حالا حرفهای کاریمان با پارتنرم حتی رفته ساختمان بغلی، توی اتاق جلسات. آفیس روزها مال من است و حتی جلسهی مالی یا کاری دیگری جز بخش خودم در آن برگزار نمیشود. حالا شبها هر دو خسته برمیگردیم خانه. با هم سالادی شامی چیزی درست میکنیم و او اغلب اوقات لیوان ویسکی به دست من گاهی آبجو یا جین، با گربه و سگ معاشرت میکنیم تا وقت غذاشان و غذامان برسد. بعد گپ و گفت و شام و سریال و بوس و بغل و گاهی کتاب، اگر بیدار بمانم یا بدخواب شوم. زود است برای نظر دادن، اما گمانم بر این است یکی از بهترین بلاهایی بود که سر خودم آوردم.
|
|
نوشته «هشت سال پیش». هشت سال پیش زنی که ایستاده آنجا، آن گوشه، پیراهن پشمی خاکستری به تن دارد و کلاهی قدیمی بر سر؛ زنی که دارد با تلفنی قدیمی حرف میزند و یادش هست تازه آمده بود به این ساختمان قدیمی و آن شبْ اولین میهمانی افتتاحیه را داشت برگزار میکرد و داشت باورش نمیشد زنی که با پیراهن پشمی خاکستری ایستاده آنجا، آن گوشه، منم. حالا این روزها بیشتر از هر وقت دیگری وسطِ زندگی ایستادهام. حالا باور میکنم این منم که هشت سال پیشْ آن گوشه ایستاده، در ساختمانی قدیمی که تازه اجارهاش کرده، اولین شب افتتاحیهاش را برگزار کرده و هیچ، آخ که به هیچ چیز به هیچ چیزْ به خودش چه باور ندارد. حالا این روزها بیش از همهوقت به آن زنِ ترسیدهی تنها، ایستاده آن گوشه، باور دارم. کاش دست زن را در گذشتهای که برای اولین بار ایستاده در آن خانهی قدیمی، میفشردم و دلگرمیاش میدادم که همهچیزْ همهچیزْ درست میشود. پ.ن. فیسبوک عکسی از هشت سال پیش را یادآوری کرده بود. اولین شب افتتاحیهی گالری ایگرگ، در خانهی قدیمی خیابان ایرانشهر. یادداشت بالا شد کپشن جدید آن عکس قدیمی. |
|
Tuesday, November 10, 2020 رفیق قدیم بعد از هزارسال پیغام داد که فارغالتحصیل شده و آدم حسابی و الخ. منم مشغول به تبریک و اینا، که گفت «ما همیشه به فکرتون هستیم. که چه آدم متفاوتی بودید در جهانی که همه سعی میکردن شبیه هم باشند.» داشتم میرفتم قلبقلبی بشم و دنبال علائم فروتنی و تواضع میگشتم که ادامه داد: «هنوز میبینم آدما توی چت مینویسن خخخ.... حالا نه در ابعاد مهران مدیری ولی شما هم روی پاپ کالچر تاثیر خودتون رو داشتید.» هیچی دیگه. در سکوت غرقه شدم. |
|
«هنوزم گاهی به اون بوسهها فکر میکنم.» ... بعضی عکسا، بعضی بوها، بعضی تاچها يههو آدمو پرت میکنن تو يه خاطره. لحظههه با تمام حسش مياد جلوی چشمات. بو و طعم آدمه مياد تو ذهنت، بیکه بلد باشی بنويسیش. عجيبه که بلد نيستم اين خاطرههه رو بنويسم، حس اون «فرست کيس»ای رو که اين عکسه يادم مياره. يادمه همون موقع هم، همون روزای بعدش، نمیتونستم حسمو آناليز کنم. نمیدونستم اين چيزی که به جا مونده ازون شب، دقيقن اين «چيز»، چيه که با بقيه فرق داشته، که نمیتونم کتگورايزش کنم. اولين بوسهها، يا بيشتر از اون، اولين همآغوشیها معمولن تجربههای چندان دلچسبی نيستن. هر کسی شيوهی بوسيدن خودش رو داره، و وقتی آدمی رو برای اولين بار میبوسی، آدمی که تا قبلش کلی ازش خوشت ميومده و کلی تصوير ساخته بودی ازش تو ذهنت، يه هو میبينی مدل بوسيدنش چههمه متفاوته. میبينی دوست نداری اپروچش رو، دوست نداری طعم دهنش رو. خوب يه وقتايی زمان میگذره و به يه زبون مشترک میرسين کمکم، تو بوسه، تو س.ک.س، يه وقت هم نمیشه، نمیرسين هيچوقت. بعد کلی غصهت میشه که چرا نمیتونی از تن اين آدمی که اينهمه عاشقشی، اونجوری که دلت میخواد لذت ببری. و بعد متاسفانه اوهوم، اين قسمت رابطه کمکم دامنهش کشيده میشه به باقی قسمتها و شروع میکنه همه چيو خراب کردن. دور هميم ديگه، نابود میکنه عاشقيه رو. خاطرهی من اما برعکسه. هميشه فکر میکردم با اون آدم هيچ زبون مشترک بدنی نخواهم داشت. قرار هم نبود داشته باشم. دو مدل آدم مختلف بوديم که نقاط منفیمون مشترک بود هميشه. از خود متشکر و خود-اند-آو-د-وورد-بين و فقط-من-بلدم-چهجوری-ببوسم و الخ. بعد نوع رابطه هم جوری بود که میدونستيم قرار نيست به اين استيج برسه هيچوقت، اينه که هميشه يه کلکل مستتر داشتيم با هم سر اين قضيه. بعد اما يادمه اون شب، وقتی برای اولين بار بوسيدمش، همهچی با تصوراتم فرق میکرد. از معدود دفعاتی بود که يه آدم تو اولين بوسه مدلش اينجوری شبيه من بود. ريسپانس لبهاش با من يکی بود. عکسالعملهاش بدهبستونهاش اين همه با من مَچ بود. بوسههه رسمن از جنس شراب بود، آروم و طولانی و سر صبر. خونسرد و پر از جزئيات. برام عجيب بود اين آروم موندنه، اين وحشی نبودنه. با تجربههای قبلیم فرق داشت. يادمه با خودم گفتم مال اينه که عاشق هم نيستيم، کنجکاويم فقط، اون شهو.ته اون اشتياقه رو نداريم، برا همين اينقدر آروم و مطبوعه. يادمه همزمان يکی ته دلم میگفت داری مزخرف میگی. يادمه میشد ساعتها ادامه پيدا کنه بسکه مدلش از جنس من بود، راحت بودم باهاش. تانگوی لبها بود رسمن، عميق و بم و دلچسب. بعدترها، خيلی بعد، اون تجربه دوباره برام تکرار شد، با يه زن. |
|
پشت پنجره بارون میباره. من دراز کشیدهم رو تختم، رو ملافههای جدیدم، رو به پنجره. چارتا قاب زواردررفتهی آهنی قدیمی و چارتا شیشهی قدی منو از دنیای بیرون جدا میکنه. یه جوری که انگار بارون مال جهان بیرونه و من لای ملافهها زندانیام. هزار سال پیش، حوالی سال ۸۲-۸۳، میشستم پشت یه میز بزرگ قهوهای، روی یه صندلی چرخدار قهوهای، رو به یه مانیتور ۱۷ که واسه اون وقتا خیلی بزرگ بود. اون بیرون کلی آدم بودن با زندگیای مختلف، با زندگیای عجیب غریب. من؟ من بودم و یه صفحهی سبز ساده، که وقتی بازش میکردی آهنگ نوبهار پخش میکرد. زنجیر شده بودم به میز و صندلیم و از مونیتور بیرونو نگاه میکردم. پشت پنجره بارون میباره. من نشستهم پشت میزم، چوب بلوط قهوهای سوخته، با صندلی چرخدار سیاه، رو به مونیتور، یه آیمک بزرگ با مونیتور ۲۷، که منو به عکسا و فوتوشاپ و جدولهای بیکران اکسل و عدد و رقم و داکیومنتهای ادیتنشدهی بیشمار وصل میکنه. من؟ زنجیر شدهم به صندلیم و فایل طولانی اکسل رو تا زیر میز اسکرول میکنم. پشت پنجره بارون میباره؟
|
|
Monday, November 9, 2020 آمار که میاد رو کاغذ، تعداد و عدد و رقم که میاد رو کاغذ، غول بزرگ ذهنیم که دو سه برابر واقعیته میذاره میره و برای بار هزارم به این نتیجه میرسم هیچی تو این زندگی ارزش اینهمه دُوییدن و حرص خوردنو نداره.
|
|
با چشمان کاملاً بسته via نامه به سینما از متن: ... «این امر مسلّم که ما میمیریم مهمترین واقعهایست که با آن روبهرو هستیم. هیچچیز به اندازه بارِ مرگ بر زندگی ما سنگینی نمیکند.» ... با چشمهای بسته فکر کردم شبِ قبلِ آنکه چشمهایش را برای همیشه ببندد چهقدر بیحوصله بود. کیشلوفسکی گفته بود حقیقت این است که آدمها میمیرند چون دیگر نمیتوانند زندگی کنند. بابا هم آن چندماه آخر همینطور بود. شاید هم نمیخواست زندگی کند. ترجیحش این بود که زندگی نکند. زندگی صبر و حوصله میخواهد. علاقه میخواهد. با چشمهای بسته به فیلمهایی فکر میکردم که مردنِ آدمها را نشان میدهد. یکی میرود و یکی میماند. آنکه مانده کارش سختتر است. جای خالیِ آنکه را رفته حس میکند. میبیند. مثل روز برایم روشن بود. برادرم گفت خوابی؟ گفتم نه، ولی دلم میخواهد چشمهایم همینطور بسته بمانند. دلم نمیخواست دوروبرم را ببینم. دلم نمیخواست بهشت زهرا را ببینم. آن روز دلم نمیخواست هیچچی را ببینم. Labels: UnderlineD |
|
باورم نمیشد. باورم نمیشه. شوخی شوخی به قورباغه سنگ زده بودم اما جدی جدی مرده بود. داشت میمرد. باز هم اونجایی وایستاده بودم که فکر میکردم کسی منو جدی نمیگیره، اما اینجوری نبود. چندوقت پیش، یکی از اکسهام، یه عکس ازم گذاشته بود پای برج ایفل. من داشتم از منظرهی منتهی به برج عکس میگرفتم و اون از من و موبایلم در حال عکس گرفتن. کپشن رو یه چیزی تو این مایهها نوشته بود که اون داشته دوستم میداشته اما من ندیدم چون داشتم تو اینستا پست میذاشتم. راستش هیچوقت باور نکرده بودم دوستم داره. باور نکرده بودم یه آدم جدیام تو زندگیش. به قبلتر که برگردم نمونههای بیشتری پیدا میکنم. حالا این بار، باز هم، خیلی ناغافل، چشمم افتاد به این که چطور اینسکیوریتیهاش رو ندیده بودم و چطور هنوز فکر میکنه ممکنه بزنم زیر میز و برم. درست تو دورانی که فکر میکردم بالغترینم، دیدم هنوز چشمبسته و خود-سنتر-آو-د-ورد-بین و نادانترینم.
|