Desire knows no bounds |
Friday, October 26, 2012
صبحانه را خوردم برگشتم بالا توی تخت، کتاب به بغل. آفتاب پاییزی، پنجرهی تمامقد رو به بهشت. عین گربه دوباره خوابم برد. ظهر با بوی غذا بیدار شدم. عین این کارتونها رد بو را گرفتم رفتم پایین. توی کارگاه بود، مشغول کار. زیر قابلمهی غذا را خاموش کرده بود. نان سنگک را بریده بود گذاشته بود توی سبد، چند جور ترشی، و یک کاسه تربچهی قرمز. نشستم روی پلهی دم در، لیوان چای به دست، به تماشا.
کمی بعدتر، نشسته بودیم پشت میز، روی تراس. خوراک آبدار، از آن خوراکها که مردهای جاافتادهی تنها بلدند درست کنند، همهچیز را سر هم میکنند میریزند توی قابلمه و بعد نمیدانم چه کار میکنند که غذا مزهی آنوقتهای بابابزرگ را میدهد. ودکای دست سازشان را ریخته اند توی بطریِ مخصوص خودشان، همین بغل؛ و سیگار و علف را با همان انگشت های کار- بلد لای کاغذ می پیچند. من؟ کشته مرده ی تماشای جزئیات جغرافیای این جور مردهام. تکه تکه ی زندگی و کارگاهشان امضا دارد برای خودش. عمر تماشا دارد. یک آن ای دارد اصلاً که تا زمان نگذشته باشد، نمی شود داشتش. داشتم میگفتم، خوراکِ آبدار، تاسکبابطور، توی بشقابهای گودِ لعابی. انگار درسته از توی کارتونها آمده باشی بیرون، پای دامنهی کوههای آلپ.
|
غلت میزنم رو به پنجره. منظرهی بیرون مدهوشکنندهست. هر آدمی باید چنین قابای داشته باشه رو به بهشت. پتو رو میپیچم دورم میام پایین از پلهها. یخن. میرم رو تراس، پابرهنه. مه یواشی زیر پام در جریانه. آویز چوبی دم در واسه خودش دلنگ دولونگ میکنه. برگای درخت خرمالو میخورن پشت گردنم. حالم بهتر ازین نمی شه. آدم وقتی کچله، همهچی چند درجه سردتر و سبکتر و برهنهتره. برمیگردم تو میشینم دم بخاری هیزمی. بوی قهوه و نیمروی کرهدار وسط بهشت.
|
میگه: آخخخخ که تنِ تو خونهست، باقی همه مسافرخونهن.
پ. ن. حالا که کمی هشیارترم و اینا، دارم مسافرخونههای بین راهو میشمرم : دی |
Thursday, October 18, 2012
چمدون بستن یعنی آیندهنگری. یعنی پیشبینی وقایع سفر در هفتهی آینده. یعنی نوستراداموسهای کوتاهمدت. یعنی ببینی هفتهی آینده با کی قرار داری باید چی بپوشی با چه کفشی با چه کیفی و الخ. فلان روز فلان جا کدوم روپوش کدوم شال کدوم کتونی کدوم الخ. بله، این یعنی که هنوز هزار کیلومتر راه داری تا روحیهی کولیوار.
|
Wednesday, October 17, 2012
دورهای که معماری داخلی میخوندم، یه تختخواب طراحی کرده بودم که خیلی دوسش داشتم. چند شب پیشا به هوای این پروژهمون، رفتم سر وقت کاغذا و پروژههای قدیمی، ببینم میتونم تخته رو پیدا کنم یا نه. همینجوری که داشتم لابهلای پوشههای هزار سال پیش میچرخیدم، یه پاکت بزرگ آ-۳ پیدا کردم. توش یه سری کاغذ ماغذ بود و یه پاکت دیگه. کاغذا یه سری نامه و کارت تبریک و صفحههای کندهشدهی اول کتابای مختلف بودن، که یه وقتی من تاریخ زده بودم و با یه یادداشت کوتاه هدیه کرده بودم به دوستی. نامهها و کارت تبریکها هم دستنویسهای خودم بودن، به رفقای مختلف. پاکته اما درش بسته بود. یادم نمیومد چیه جریانش. بازش کردم دیدم باز هم یه سری نامه و کارت و کتابه، ریز ریز و پاره پاره، با دستخط من. یادگار روزهای مجتمع پایتخت. پاکت آ-۳، چند تا کتاب نفیس، یه جامدادی چوبی با خودنویسِ توش، یه پولیور، ادوکلن، کیف پول، و چند قلم چیز دیگه. همه رو رفتم از اینور اونور جمع کردم گذاشتم رو میز. همهشون یادگاری ها و هدیههای من بودن به دوستای مختلف. همهشون به دلایلی مشابه برگشته بودن پیش خودم. هدیهگیرندهها بعد از مدتی از من خواسته بودن اینا رو براشون نگه دارم، تا یه روزی که بتونن اون هدیهها رو ببرن پیش خودشون نگه دارن، تا زمانی که اتاقی از آنِ خود داشته باشن. هر کدوم ازون هدیهها، هر کدوم از اون یادداشتها هیستوری خودش رو به دنبال داشت. اما همهشون به خاطر حساسیتهای پارتنرهای قبلی یا بعدی برگشت خورده بودن پیش من. یادم نمیاد اون وقتا چی فکر کرده بودم که در جا ننداخته بودمشون تو اولین سطل شهرداری سر راهم، ایندفه اما یه کیسه زبالهی بزرگ برداشتم همهی یادگاریامو ریختم توش گذاشتم پشت در. یه شاعری میگفت ما رو باش رو چه درختی یادگاری می نویسیم ما رو باش. حالام همون.
|
کچل کردم که از یادم بری
دیدم نمیشه
Labels: یادداشتهای روزانه |
قورباغهاش را من قورت میدهم.
|
Monday, October 15, 2012
آن میز سوم، منم.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
Sunday, October 14, 2012
برنامهی سفر چیدیم. لنینگراد. بعدش را قرار شد من هیچ دخالتی نداشته باشم و مسیر را خودش بچیند. هتل و خانه و باقی قضایا هم با خودش. اینقدر همیشه در مورد همهچیز اظهار نظر کردهام، دخالت کردهام، تصمیم گرفته ام، مسئولیت قبول کردهام و چه و چه، که وقتی یکی که قبولش دارم پیدا میشود که جای من تصمیم بگیرد و از من نظر نخواهد، ساموار عاشقش میشوم؛ چه برسد که سرخپوست باشد.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
امروز ماندم خانه. باید تمرکز میکردم روی چندتا کار و طی هفتهی گذشته تنها کاری که نکردهام تمرکز بوده. حتا عصر میتوانم بروم گلافشان یک کتری قرمز بخرم. ادای بابا را درآورده بودم و یک کتری برنجی خریده بودم برای سر کار، اما کتری برنجی مالِ آدمهای صبور است، مالِ نسل بابا اینها شاید. توی محل کار من هیچکس صبر ندارد آب آهسته جوش بیاید بعد تازه چای را دم کنی بعد صبر کنیم چای دم بکشد و الخ. تا آن موقع تارت زردآلو و شیرینیهای تازه کشف کردهمان از دانمارکی خیابان ویلا حتماً ده بار تمام شده. امروزعصر میتوانم بروم همین بغل، گلافشان، یک کتری قوری قرمز بخرم و خودمان را از صبر کردنهای طولانی توی آشپزخانه نجات بدهم. کچل کردنِ دستهجمعیمان هم باز به تعویق می افتد با این حساب؛ سه شنبه شاید. هزار سال بود پشت میز کتابخانه ام ننشسته بودم. چه دلم برای این وقت روز از خانهمان تنگ شده بود. حتا شاید دو سه جور غذا بپزم. فردا زهرا خانوم داریم و لازم نیست آخر شب صدتا قابلمه و ماهیتابه بشورم. بهترین نوع آشپزی همین است که مطمئن باشی لازم نیست ظرفها را خودت بشوری. حتا میشود لازانیا هم پخت. سطح دغدغهام از خودم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
بر آدمی واجب است این پاراگراف را پرینت بگیرد، بزرگ، صد در هفتاد مثلاً، بچسباند بالا سر تختخوابش:
یک. اگر قرار شود من سعدی شما بشوم و یک نصیحت به شما عزیزان بکنم، آن این خواهد بود که خودگردشگری را بگذارید در صدر برنامههای زندگی . به خودتان و دیگرانِ زندگیتان حق بدهید گاهی تنها سفرکنند. تنها، ولی نه سفرکاری، سفر بیعاری. نروید خانه قوم و خویش. بروید یک اتاق غریبه. تنها باشید. درشهری که کسی شما را نمیشناسد. چند روز خودتان باشید و خودتان. بروید در میخانههای کنار گورستان برای خودتان شراب سفارش بدهید و با غریبهها حرف بزنید. برای ژاک اگر دلتان خواست توضیح بدهید که نویسندهاید مثلا. خودتان را آنجور وصف کنید که دوست دارید. مهندس گازتان را قایم کنید زیر شال رنگی و جوراب شلواری سبز. مادر هم نبودید نبودید. همه چیز دست شما باشد ساعت خوابتان، ساعت غذا وجاذبههای توریستی قابل دیدن را خودتان تعیین کنید. جواب رییس را ندهید. از اینکه بچه سرماخوردهاست، احساس گناه نکنید. هیچکس را از گذشته با خود نبرید. هیچکس را از گذشته نبینید. ایمیل چک نکنید. فیسبوک نروید. برای این کار ترجیحا به شهرهای رودخانه دار بروید. به شهرهایی بکر از خاطره بروید. خاطره بسازید. خاطرهای از آن خود. بگذارید لحظاتی وجود داشته باشد که هیچکس نداند شما کجای جهانید. چه میکنید. آرام و تنها بنشینید درکافهی رو به رود سن و فکر کنید. یا فکرم نکنید. کتاب هم نخوانید. چیزی هم ننویسید. نگاه کنید و آرام لبخند بزنید. ضمنا عکس هم نگیرید. عکسهای شاد نگیرید. بگذارید مغزتان ثبت کند. حتی اگر ننوشتید هم ننوشتید.
[+]
|
Friday, October 12, 2012
چشمم افتادبه تقویم. شده یک ماه و دو روز، از آخرین بار. فکر نمیکردم سی و دو روز بگذرد اینجوری بیهوا. آخخخخ که اینجوری بیهوا.
هشت روز مانده تا چله تمام شود.
|
میخارم. در واقع تمام امروز را خاریدهام. از چارشنبه ی هفتهی پیش که پنجتایی نشسته بودیم کف زمین و داشتیم از خستگی میمردیم و میخواستیم زنگ بزنیم پنج تا آژانس بیاید ما را برگرداند به خانههامان که یکیمان گفت الان بریم خونه که چی، بریم شمال لااقل و ما هم همان موقع ساعت دوازده شب پاشده بودیم رفته بودیم شمال، رشت، و فردایش یک ماشین دیگر هم بهمان ملحق شده بود و طبق معمول جمعه برنگشته بودیم تهران و شب همانجور که همه نشسته بودیم کف زمین یکیمان برداشته بود یک خیار پرت کرده بود بالا ببیند می تواند از پنکه سقفی ردش کند یا نه و شوخی شوخی مسابقه شروع شده بود و کمی دیرتر یک کاسه خیار خورده بودیم که با پنکه سقفی قاچ شده بود و بعد خوابیده بودیم دور هم همانجا توی هال، که چشمان من شروع کرده بودند به خارش و دماغم و گلوم و هی خاریده بودم هی خاریده بودم تا چشمهام تبدیل شده بود به دو خط صاف و تمام شب تا پسفردایش خاریده بودم تا به یمن قرصهای ضد حساسیت چشمهایم کمی باز شده بود تا دیشب نصفه شب همینجوری گهگاه خاریده بودم. از دیشب نصفه شب اما، در راه برگشت به خانه دوباره همان حس خارش و خفگی مزمن حمله کرده بود توی جاده و ده دقیقهای سرفه کرده بودم با خارش مدام، تا خودِ امروز، تا همین الان دارم میخارم. ندا میگفت شاید به یک حشرهای حساسیت دارم در بالشهای شمال، امیر میگفت به گمانش این آلرژیام مال « نگرانی » ست. خودم اما تعجب کردهام از ساعتها و وقتهایی که این آلرژی جدید نازل میشود یکهو، و کم کم دارم به کنهاش پی میبرم، هرچند علیالحساب باید آمپولو- فوبیا و دکتر- گریزیام را بگذارم کنار و صبح علیالطلوع بروم بیمارستان آمپول بزنم، اما دارم به کمالاتی در باب بیماری جدیدم میرسم.
پ. ن. مدتهاست خوابم میآید، مدام. تا حالا هزار تجویز مختلف شنیده ام. یکی میگفت لابد فقر آهن داری، آن یکی میگفت مال ترک استخر و ورزش است، یکی دیگر تشخیص داد افسردهام، افسردهی حاد، آن دیگری ده بار پرسید کی میروم آزمایش خون و قند و چربی بدهم. بابا گفت حتماً تیروئیدم را چک کنم. دوستم گفت مال شرایط روحی و افزایش سن است. تراپیستم پرسید شبها کی میخوابم؟ گفتم معمولاً یک و نیم- دو. پرسید و صبحها کی بیدار میشوم؟ گفتم شش و نیم - هفت. گفت فرزندم، اگر شبی شش هفت ساعت بخوابی، قاعدتاً دیگر مدام نباید خوابت بیايد. بلی. Labels: یادداشتهای روزانه |
وقتی زن هفتتیر خالی را تحویل پلیس میداد گفت: "زندگی کردن توی یه آپارتمان تک خوابه در سنهوزه با مردی که خُرخُر می کنه خیلی سخته."
آیدا براتیگان
Labels: las comillas |
Thursday, October 11, 2012
خنگ عزیز دوستداشتنی برام نوشته: نگاه میکنم میبینم وقتایی که اینجایی همهچی خیلی خوبتره.
بعد از یه قرن رفاقت این تنها جملهی رمانتیکی بوده که به ذهنش رسیده بچهم. |
دارم به باج دادن و رابطهاش با عذاب وجدان فکر میکنم. مفصلترش میشود اینکه از صبح دویدهام، کمی حرص خوردهام، کمی غذا، باز دویدهام، سر راه تارت توتفرنگی و کیک بیبی خریدهام آمدهام خانه، باز دویدهام، بساط شام را آماده کردهام ظرفهای نشسته را چیدهام توی ماشین لباسهای نشسته را ریختهام توی ماشین رفتهام دوش گرفتهام آمدهام بیرون به موهایم موس زدهام به خاطر فرهایش ویلینگ ویلینگ ویلینگ بعد آرایش نامحسوسی کردهام کِرِم و لوسیون دست و پا و الخ، حالا قبل از رفتن به مهمانی آمدهام نشستهام پشت میز آشپزخانه تا چای دم بکشد وسط صدای کتری و ماشین لباسشویی و ظرفشویی به رابطهی بین باج دادن و عذاب وجدان فکر میکنم.
زنگ زده بودم ببینم کجای شهر است، طبق تخمین من میبایست رسیده باشد حوالی دروس. حوالی دروس نبود اما، یک جای دور و عجیبی بود و داشت به طرز محسوسی سعی میکرد صدایش را خونسرد و همهچیآرومه نشان بدهد. من اما، به عنوان یک فوق تخصص سابق در زمینهی عذاب وجدان و بار مسئولیت الهی و چه و چه، میشناختم این جنس از صدا را. میدانستم وقتی به جای دروس، آن سر شهر باشد هنوز، خسته و مانده با آن همه فشاری که میدانم بر دوش دارد، اینجور خونسرد بودن و لبخند زدن از پشت تلفن یعنی چه. صدایش صدای مخصوص سینگل پَرِنتهای عذاب وجداندار بود. یا صدای آن مادر/ پدری که خیلی جدی فکر میکند با داشتن شغلی به این وقتگیری، با این حجم نبودنش در خانه دارد یک جنایت بزرگ مرتکب میشود در حق بچه. بچه او را دور خود گردانده بود از این سر شهر تا آن سر شهر، توی این حجم ترافیک دردناک پنجشنبههای تهران، چون میدانست بیمنطقیاش خریدار دارد و خواهد داشت، چون رمز عبور از مرزهای معتدل بودن یک سینگل پرنت را به خوبی کشف کرده بود: تحریک حس عذاب وجدان و در نتیجه باجگیری عاطفی و غیرعاطفی به اشکال مختلف.
دلم میخواست به عنوان یک فوق تخصص در امور عذاب وجدان و باجدادگی، و یک فوق تخصصتر در رشتهی خطیر سینگل پرنتینگ، بزنم پشتش بگويم جان من، نکن این کار را با خودت. به جایش بیا یک با هم فیلمهای هانکه را تماشا کنیم، فیلمهایی که در آن از بچهها گفته. بعد بیا برویم پیش تراپيست، تا نشانت بدهد چهجوری پدرت، مادرت، همسرت، فرزندت، حتا صمیمیترین دوستت بلدند تو را بنشانند روی صندلی « بدهکار» ، و تو را دائم به شیوههای مختلف روی همان صندلی نگه دارند، بیکه بفهمی داری یک عمر تاوانِ بیهوده می دهی. حوصله نکردم اما. یعنی فایدهای هم نداشت راستش. عذاب وجدان از آن مقولههای خیلی شخصیست. نمیشود آمپولش را تو بزنی و انتظار داشته باشی دوستت بیماریاش خوب شود. عذاب وجدان باید مثل تکسرفههای خشک و مزمن آن قدر طولانی شود و آنقدر عرصه را تنگ کند که بالاخره یک روز بشینی سنگهایت را وا بکَنی با خودت، تکلیفت را با خودت یکسره کنی و تا آن روز که جانت به لبت نرسیده باشد هیچ نسخهای و هیچ تجویزی به کارَت نخواهد آمد.
|
Wednesday, October 10, 2012
ازدواج با لرد الینگتون برایم آرامش خیال به همراه آورده بود، و ثبات. عمارت شخصی خودم را داشتم با آشپز مخصوص و خدمتکارانی با پیشبندهای آهاردارِ سفید. میهمانیهای چای عصرانه و ضیافتهای رنگارنگ شبانه. تصور تمام اینها از دور خیالانگیز بود. جایی از زندگی من اما از داخل سوراخ شده بود. دهلیزی سرد، تاریک، و بیانتها که بعضی روزها مرا در خود فرو میکشید و از آن گریزی نبود. ثبات زندگی زناشویی لزوماً با خود شعف به همراه نمیآورَد. ثبات با یکنواختی عجین است و این یکنواختی، این تضمین مادامالعمر به سرعت همهچیز را همچون دهلیزی سرد و تاریک و بیانتها در خود فرو میبلعد.
باید فانوسی برای خود دست و پا کنم. رازی کوچک، که بشود در سینه پنهانش کرد و با خیالش گرم شد. زنها، بعد از چند سال زندگی مشترک یا بعد از چند سال مادر شدن، درمعرض خطر نامرئیشدگی قرار میگیرند. هویت فردیشان زیر سایهی پررنگ همسر و فرزند دیگر دیده نمیشود انگار. زن میخواهد فارغ از تمام برچسبهایش دیده شود، ببالد، تحسین شود، دوست داشته شود؛ برچسبها اما سراسر زندگی اش را، اندامش را و صورتش را پوشاندهاند. گاهی دلش میخواهد از ورای تمام این چسبهای همیشه بگوید مرا ببینید، « من» را که از خاطر رفتهام، گاهی دلش میخواهد مانند تمام دخترکان دیگر شبها بیپروا بنوشد و دستش را حلقه کند دور شانهی مردی که چشمان عسلی درخشان دارد، برچسبها اما همیشه جایی، لحظهای آنای گیر میکنند لای دست و پای زن.
خیال میکنم باید رازی داشته باشم، رازی کوچک، که بشود در سینه حملش کرد. از آن خردهرازهای مخصوص زنهای شوهردار. از آن رازها که وقتهای خستگی و بیرنگی و ملال همیشه، بشود گرمت کند، خنده بنشاند روی لبهات، محو، خیلی محو، آنقدر محو که وقتی مرغ بریان را میبری سر میز شام کسی از تو نپرسد مامان خوشحالیا، داری به چی میخندی؟
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
Sunday, October 7, 2012
کمی بیمارم هنوز، و کمی غمگین. از فردا باید بدوم. این بایدها حالم را بهتر میکنند. یک نیمسیبزمینیِ آبپز را گذاشتم گرم شود، با کمی کره و کمی نعنا، با یک تکه نان محلی، شام. مرد دارد میرود. دلم میخواهد بگویم بمان، نرو؛ اما رفتن راه بهتریست برای او، برای هر دوی مان. باید برود کمی دنیا را تجربه کند، اگر برگشت، آمده که بمانَد. اگر برنگشت، حتماً خوشحالتر از امروز است. سیبزمینیِ آبپز و کمی کره و نعنا و یک تکه نان محلی عجیب آرام است، عجیب به ذات غمگین بودن نزدیک است.
Labels: یادداشتهای روزانه |
به تعویق انداختن. منتظر رسیدن زمانِ مناسب ماندن.
هرگز آن لحظهی طلایی فرا نخواهد رسید، این مهمترین درسی بود که از زندگی آموختم. به تعویق انداختنِ ملاقات کذایی، به تعویق انداختن گله و شکایت، به تعویق انداختن تلفنی که باید بزنیم، به تعویق انداختن مواجههی ناخوشایندی که پیشِ رو داریم، به تعویق انداختنِ جنگ و جدلی که از آن ناگزیریم، به تعویق انداختن دوستت دارمای که باید به زبان بیاوریم، هیچ چیز مانند این منتظر لحظهی موعود ماندنها روح آدمی را آهسته و در انزوا نمیخراشد. باید بردارم به آن نویسندهی ایرانی نامهای بنویسم، برایش بنویسم در زندگی لحظههایی هست که آدم را می خورَد. باید قورباغهات را همان لحظه که باید، قورت بدهی. لیز است، بد بوست، ناخوشایند است، اما قورتش که میدهی، از شر خارش دائمی و ابدیاش که خلاص میشوی، تازه درخواهی یافت که معجزه یعنی همان مواجههی آنی با خارشهای دائمی یک ذهنِ دغدغه ساز، بیکه به معجزات پیامبران دور و بر دل ببندی.
درسهایی که مادرم به من نیاموخت --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
یه بار داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم و خودمو نقد میکردم، بعد از این که از خودم چند تا ایراد اساسی گرفتم یه جمله تهش اضافه کردم که « خب البته به خودم حق میدم، چون هر کی جای من بود با فلان اتفاق و فلان شرایط ویژه، همین قدر هم دووم نمیاورد و ...» ، که رفیقم زد زیر خنده. گفت آیدا جان، دخترم، حواست هست چند ساله در « این برههی حساس کنونی» هستی و هیچوقت در شرایط نرمال نیستی و همهش با بقیه فرق داری و هر کاری میکنی صرفاً به خاطر وضعیت موقت فعلیه و بالاخره یه روز خوب میاد و الخ؟
طبق عادت معهود اومدم مخالفت کنم، اما نشد. راست میگفت. هزار سال در برههی حساس کنونی به سر میبردم و هر کاری میکردم و هر نقد وارده رو با همین شرایط حساس میسنجیدم و ته دلم خیلی هم خودمو تبرئه میکردم که اگه در شرایط نرمال بودم، لابد چنین و چنان. راستش اما اون برههی حساس کنونی بیش ازون که زادهی عوامل بیرونی باشه، بهانهی درونی و محکمهپسندی بود برای جبران ندانمکاریها و کمکاریها و انفعال خودم. برای تنبلیم یه ویترین خوشگل و خوش آب و رنگ پیدا کرده بودم و خیلی هم از خودم خوشحال و به خودم مفتخر بودم.
حالا، بعد از یکی دو سال، بعد از تلاشهای شبانهروزی دوستم و آقای تراپیست، یاد گرفتهم برههی حساس کنونی م رو کنترل کنم. یاد گرفتهم ته جملههام مچ خودمو بگیرم که باز دارم خودم رو الکی دلداری میدم. نه که شرایطم خاص نبوده باشه، نه؛ اما واقعیت اینه که طی همون شرایط خاص یه روزی بلند شدم و خودم رو تکوندم و پیه همه چیز رو به تنم مالیدم و علیه همون شرایط طاقتفرسا عصیان کردم. جنگ سختی داشتم. خیلی از موقعیتهای مرفه و مفرح زندگیم رو از دست دادم، خیلی هزینه کردم، هنوز دارم هزینه میدم، اما حالا، درست همین امروز، راضیام از منای که بالاخره یه روزی تونست شهامتش رو جمع کنه و از پشت هزار و یک بهانهی محکمهپسند بیاد بیرون و اونجوری که خودش دلش میخواد زندگی کنه. الان هزار و یک موقعیت مرفه و مفرح ندارم، اما عوضش آرامش خاطر دارم و افسار زندگیم تا اونجایی که زورم میرسه دست خودمه و این خودش کلی میارزه. حالا دیگه یه مامانبزرگ یا یه دایی سوییت و دلسوز توی من نیست که هی قربون صدقهی ندانمکاریهام بره و هی بگه بی خیال، همین جوری که هستی خیلی هم خوبی، نه؛ حالا یه عمه کوچیکهی درون دارم که ضمن اين که شرایطم رو میفهمه و کمی تا قسمتی بهم حق میده، بلده بهم یادآوری کنه که فرزندم، خیلی وقتها ناتوانی دستهای سیمانی درون توست، نه در شرایطی که به آن مینگری.
|
Wednesday, October 3, 2012
از هیچچیزِ خودم که مطمئن نباشم، از این یه قلم مطمئنم که آبم با آدمایی که اهل رسانههای صوتی-تصویریان هرگز تو یه جوب نمیره. ازینا که همیشه تو خونه باید تلویزیونشون روشن باشه ( ماهواره یا صدا و سیما فرقی نداره از نظر من)، یا تو ماشین دارن رادیو گوش میدن همه ش. نه که همینجوری بگما، نه؛ چند سال با یکیشون زندگی کردهم، چند سال دیگه عاشق یکی دیگهشون بودهم، تو فامیل و دور و برم هم به تعداد زیادی سراغ دارم ازشون. اینجور آدما تو جامعهی آماری من، آدمای منطقی و اصولگرا و به شدت قابل اعتمادیان که اما هیچ سنخیتی با اون قسمت خلق و خوی سهلگیر و باریبههرجهت و دم را غنیمت شمارِ من ندارن، ازینرو از دور ازشون خوشم میاد، از نزدیک اما از دستشون فرار میکنم دیگه جدیدنا.
کلاً مرد باهاس به جای رادیو تو ماشین و تو خونهش موزیک خوب پخش شه، به جای تلویزیون و ماهواره کلی فیلم خوب و هارد اکسترنال داشته باشه، اخبار رو هم از روزنامه و اینترنت پیگیری کنه، اونم وقتایی که من نیستم اون دور و بر.
|
Tuesday, October 2, 2012
دیدی بعضی وقتا، تو اوج ساعت شلوغی و ترافیک، میکوبی از این سر شهر میری اون سر شهر، به هوای نمایشگاه فلان آرتیست، فیلم فلان کارگردان، فلان تئاتر، بعد از اینکه میای بیرون مدام داری با خودت غر میزنی که این چه کاری بود کردم؟ به چه عقلی اینهمه راهو پاشدهم اومدهم که فلان؟ از سالن نمایش «دیوار چهارم» که میای بیرون اما، تو هوای خنک و ملس پاییز، تو خلوت خیابون محل نمایش، فقط به این فکر میکنی که کاش فلانی و فلانی هم بیان ببینن کارو.
مدتها بود اینجوری راضی از هیچ سالنی نیومده بودم بیرون.
|