Desire knows no bounds |
Wednesday, November 28, 2012
امممم.. دیدین آدم بعضی وقتا در خلوت خودش از یه چیزی هی عصبانیتر میشه؟ بعد از نوشتن پست قبلی، من هی عصبانیتر شدم، هی عصبانیتر شدم، رفتم در اتاقو با شدت باز کردم تلویزیون و سپس برق هال رو خاموش کردم آقای همسر رو در حالیکه داشت عینک به چشم و با دقت نمیدونمچی میدید رو در سکوت و تاریکی فرو بردم.
الان که نیم ساعت بعده، رفتم سیب بردارم از تو یخچال، دیدم طفلی همونجوری عینک به چشم بیبالش و پتو رو کاناپه خوابش برده. هماکنون که فکرشو میکنم، میبینم با گروه مبارزه با خشونت خانگی علیه مردان نیز احساس همدلی دارم. برم لااقل پتو بندازم روش.
|
Tuesday, November 27, 2012
یادمه اون روزایی که اوج دوران طلاق بود، با خودم فکر میکردم اگه کار به دادگاه کشید و قاضی ازم پرسید برای چی میخوای جدا شی و همون سوالای کلیشه رو بپرسه که "معتاده؟ دستِ بزن داره؟ خانومبازه؟ خرجی نمیده؟"، یه نسخه از فیلم فانی گیمزِ هانکه رو ببرم بذارم رو میزش، بگم دیدین دو تا پسر سوییت خوشتیپ جنتلمن اومدن دم در خونه، بدون ذرهای بیادبی یا خشونت فیزیکی با این خانواده چه کردن؟ همون.
حالا بعد از سالها دوباره با مرد زیر یک سقفم، برای یه شب. در اتاقخواب بستهست، اما از زیرِ در نور می زنه تو، و؟ و صدای خفهی تلویزیون. همین روزا روز مبارزه با خشونت علیه زنان بود. یادم باشه یه وقتی که بزرگتر شدم، یه وقتی که آرومتر شدم، یه وقتی که بتونم خودم رو دست بندازم و با این ماجرا شوخی کنم، از خشونت علیه زنان بنویسم. از صدای خفهی تلویزیون توی هال و نوری که از زیر در میزنه تو و خشونت علیه زنان. از تمام خردهجنایات زن و شوهری، خرده جنایاتی که یادمون میره جایی بنویسیمش، و تمام این سالها در سکوت و تلخیِ مدام با خودمون حمل کردیم. از صدای خفهی لعنتیِ تلویزیون.
|
امشب بعد از هزار سال آقای همسر سابق رو دیدم. چشمش که بهم افتاد نتونست جلوی اون خنده مهربوناشو بگیره. اومده دست میکشه به کلهم که «یادته من همیشه چهقد زنِ کچل دوست داشتم؟»، یادم بود. گفتم تازههه، اینا رو ندیدی؛ و شروع کردم کلاهامو یکی یکی سر کردن و ادا درآوردن. گفت یادته اون سالها چهقدر بهت میگفتم برا یه بارم که شده کلاه سرت بذار، گوش نمیکردی؟ یادم بود. بعد براش تعریف کردم که حتا الان دیگه خودم کلی اشیاء قدیمی جمع کردهم و مدام ولوأم تو شوش و امام حسین و بازار کاشان. گفت زنِ من میشی؟
اومده تو اتاق میگه هنوزم فقط اینور تخت میخوابی که خره، یه خورده هم اونور بخواب خب، گود افتاده این ور. گفتم نو وی، اونور بوی تو رو میده، تحملشو ندارم. خندید گفت من که یه عمر رو کاناپه میخوابیدم که، اون بوی لپتاپته الاغ. گفتم حالا هر چی، بیخودی به هوای کاناپه اینجا نمون روی تخت شما. گفت یعنی برم رو کاناپه؟ گفتم دفنتلی کاناپه.
همیشه اما برام سؤال بوده و در عین حال خندهدار، که چرا یه احساس درونی به آدم میگه نباید با همسر/پارتنر سابقت بخوابی، در حالیکه هزار بار خوابیدی؟ در حالیکه گاهی وقتا خوابیده اتاق بغلی و با خودت میگی با این یه بار خوابیدن که چیزی فرق نمیکنه که، چرا باید نعمت خدا حروم شه! با این حال خیلی مصمم و نمی دونم چراطور میدونی که جواب کاناپهست. کلن که به نظرم کاناپه یه قانونه، مث پنالتی. ناعادلانهست، اما همینیه که هست. بلی.
|
Sunday, November 25, 2012
کلهمو سورمهای کردم، با ازین شامپوهای یهبارمصرف، و خب ازونجایی که موی زیادی ندارم میدونم آخرش فقط یه تهسایهی آبیِ چِرک معلوم میشه ازش. تا نیم ساعت از رنگا بگذره شروع کردم اتاقخوابتکونی. شالها رو گولهگوله کردم ریختم تو سبد بزرگه، یه قسمتش هم شد مال کلاهام. سبد کوچیکه هم شد مال جورابا. دو تا سبد رنگی اضافه شد به اتاق خواب. لباسای توی کمدو ریختم بیرون و همزمان لاکهای قدیمی و روژ لبای نصفه نیمه و الخ. دو سه تا کیسه زبالهی بزرگ لباسای مصرفنشو جمع کردم. کمدها و کشوها مرتب شد و جورابا سر و سامون گرفتن. رفتم سرمو شستم حوله به تن برگشتم بیرون. تا خشک شم، رفتم تو گودر. فیدخوان رو زدم رو اسم وبلاگا. تو این دو سه هفتهای که خیلی درگیر کار بودم یه عالمه پست نخونده جمع شده تو گودرم. یه اسکرول کردم از بالا تا پایین. حوصلهی هیچکدومشونو نداشتم. آخ جون لاله. لاله حتا غر هم که بزنه باز میچسبه. پست آخرشو خوندم تا خشک شدم. زرافه اومده تو اتاق، چشمش افتاده به کبودی سر زانوهام، زده زیر خنده که واقعن شاهکاری. سر زانوهام تو پاراالمپیک استپهوایی خونهی سارا اینا کبود شده. پا میشم لباس تنم میکنم ته اتاقو جمع کنم. ته اتاق بدترین قسمت اتاقتکونیه. یه عالمه خورده ریز که تو هیچ دستهبندیای جا نمیگیرن. چیزای بزرگ هر کدوم جای مخصوص به خودشونو دارن، میرن تو قفسه یا کشوی مخصوص به خودشون، تکلیف آدم باهاشون معلومه. حوصلهشون رو هم که نداشته باشی میذاریشون تو کیسه زباله، لباسا و کفشای مصرفنشو. دردناکترین قسمت اما همین ته اتاقه. یه عالمه چیز که جای مشخصی ندارن، دوسشون داری و نمیخوای بندازیشون دور، ازون ور اما نمیدونی باهاشون چیکار کنی، کجای دلت بذاریشون. حالا ته اتاقو آدم بالاخره یه جوری سر و سامون میده، اما یه وقتی میبینی خوردهریزای زندگی خوردهریزای دلتو ریختی بیرون، اسمدارا و درشتاشو جدا کردی گذاشتی سر جاهاشون، اما یه سری آدم یه سری خرده- رابطه مونده کف زمین، بینام، بی در و پیکر، عزیز و دوستداشتنی، که نمیدونی چه غلطی کنی باهاشون. نه میشه بیای، نه میشه بری، کلن یه وضعی.
|
پای « گفتوگوی تمدنها » که میآید وسط، بیاختیار یاد خاتمی میافتم و یاد سِرهرمس. حالا که شدهایم رفقای پنجسالهی دوم، دیگر میتوانم به ضرس قاطع بگویم سرهرمس از آن معدود آدم هاییست که هنوز خیلی مصمم و خیلی خوشبین و خیلی خاتمیطور، امیدوارند مسائل را بتوانند، بشود که با صبر و با گفتوگو حل کنند. من؟ به عنوان یک اصغر-ترقه همیشه راه دوم را انتخاب میکنم، میایستم و میجنگم یا وقتهایی که خیلی ناامیدم، میزنم زیر میز به کل، و میروم پی کارم. سرهرمس اما، این بغل، خیلی آهسته و پیوسته معتقد است میشود چیزها را حل کرد. در چی؟ فقط خودش میداند و باقی ساکنین المپ.
انیوی، آمده بودم بگویم لابد یکی هم باید بردارد بنویسد که بعد از این همه سال، چه طبیعی وقتی فلان فیلم یا تئاتر را میبینیم، فلان کار از فلان آرتیست، فلان تِرَک جدید نامجو، فلان عکسِ عشرتآباد-طور، فلان پشت جلد کتاب یا اولین شمارهی جدید آخرین مجلهی جدیدالظهور، چه طبیعی و ساموار منتظریم سرهرمس بیاید با همان ادبیاتی که طی این سالها یادمان داده، بنویسد چند خطی، همانجور شمارهدار و بندبند. بین خودمان باشد، حتا یاد گرفتهایم ندید حدس بزنیم چه نوشته حتا، نسبتاً؛ و حتا یادمان داده بدانیم کی و کجا کدام پست را شر میکند یا لایک میزند و الخ.
میخواهم بگویم بعضی آدمها هستند در زندگی، که خوب بلدند امضایشان را جا بیندازند توی کلهی آدم. سرهرمس مجازستان بیشک یکی از عظیمالجثهترینِ آنهاست.
تولدت مبارک رفیق.
|
Saturday, November 24, 2012
یکی دو ساعت مانده به صبح - داخلی
نور کمجان زرد- نارنجی، نشستهام روی تنها کاناپهی سالن، بچهها اینجا و آنجا نشستهاند یا دراز کشیده کف زمین، به حال خوشِ خود. اوریجینالترین تارزن دنیا نشسته روی زمین، چارزانو، موهاش پریشان روی صورت، ساز میزند و تُرکی میخواند. تُرکی نمیدانم اما حال خوش رفیقمان به من هم سرایت کرده، به بقیه هم. از پشت دستهی عودی که تکیه داده روی زانوم نگاهشان میکنم.
Labels: تصویر، خنجر، خاطره |
ما رشت را به خانه آوردیم
بچه که بودیم، تقی به توقی میخورد میرفتیم شمال، کل خاندان. چند تا خونواده تو ویلاهای مختلف، همه حوالی متل قو. بعد تمام وعدههای غذایی و شادخواری و الخ این چندتا خانواده با هم بود. همه گلهطور جمع میشدن یه ویلا، گاهی دو سه روز میگذشت هیشکی برنمیگشت ویلای خودش، همه ولو پای بساط بازی و الخ، ما بچهها هم که پادشاهی میکردیم. اوج نگرانیمون این بود نکنه همه دستهجمعی بریم یه جا و یه خونواده تصمیم بگیره نیاد.
این روزا، این چند روز تعطیلات، تهران شد همون متل قوی دوران بچگی. یه اکیپ جمع و جور پایه، بیکه حتا نگران باشیم نکنه یکیمون نیاد.
|
نشستهام اینورِ میز، و با خود فکر میکنم چه همیشه یک جای کار میلنگد. کاش لااقل کسی این موزیک را عوض میکرد: این اولین باره، دلم داره، میگه آره..
|
Saturday, November 17, 2012
داشتم براش میگفتم که چه دارم تو یه اُربیتالِ خالی زندگی میکنم این روزا برا خودم، که غشغش زد زیر خنده، ازون خنده حرصدارا، که یعنی بمیرم من برات با اون اربیتال خالیت، با اون لایفاستایلی که تو داری، با همین دیشب و پریشب و الخت. اونقدر براش غیرقابل باور بود که بیخیال ادامهی گفتوگو شدم. چی میگفتم اصن؟ میگفتم دارم تو یه اُربیتال خالی زندگی میکنم این روزا و دارم بالبال میزنم از اربیتالم بیام بیرون اما نمیتونم و تنها دلیلش تویی؟ که از شدت خنده بزنه کنار و سرشو بذاره رو فرمون و یه ربع بلندبلند بخنده بهم؟ نو وی.
|
چه رادیومه امشب..
|
Tuesday, November 13, 2012
طبق یک نظریهی جدید، توی دنیای سرخپوستها میشود مرکز دنیای خودت باشی ( تلاش کردم سلف سنترد را به فارسی برگردانم) و همهچیز را بر اساس معیارها و حال و هوای شخصی خودت تعیین کنی و اصلاً اشکالی نداشته باشی که هیچ، تشویق هم بشوی.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
خیلی تصادفی یک پیراهن پیدا کردم، خیلی شبیهتر از آنچه توی ذهنم تصور کرده بودم. شبیهتر به چی پس؟ خدا میداند. یک پیراهن یقه بسته، با پارچهی پشمی طوسی، ساسونهای روی سینه، دامن فون با یک نوار توری قدیمی مشکی پایین دامنش. اگر آن کلاه لبهدار مشکی که خیلی شاد و خوشحال و با اعتماد به نفس روبان ساتن مشکی دارد رویش را هم سرم کنم، انگار درسته از توی سریالهای دههی چهل درآمدهام. کلهی کچل به کل ذائقهی پوشیاییام را عوض کرده.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Monday, November 12, 2012
خوبیِ جمعهها به این است که خانههای در دستِ ساختِ اطراف، تعطیلند. تراس و حیاط به طرز مطبوعی ساکت است. ساعت یازده، آفتاب پاییزی خوبی میتابد روی کلهی آدم، هر چند حواسم بود با آن کلهی بنفش و عینک قرمز تیره تصویر مضحکی ساختهام از خودم زیر نور آفتاب.
تا رنگها خشک شوند، نشستیم به چای و پای آلبالوی نوبل. شراب شب قبل هنوز میچرخید توی سرم. لعنتی اما یکجور نگاه میکرد آدم را، با همان موهای بنفش و از پشت همان عینک قرمز، انگار دارد چشمهایم را میبیند و تمام حرفهایم را میفهمد. آخخخخخ که چه آرامترین و باخودبهصلحرسیدهترین مرد دنیاست. توی آن آفتاب ملوی پاییزی و آن خماری خفیف و آن رخوت مزمن، ورورور حرف زدنم گرفته بود. از معدود وقتهایی بود که حرفم میآمد باهاش. از پلهای مدیسون کانتی گرفته تا آنفیتفول و ووک ناین. یکجوری با آب و تاب برایش تعریف می کردم که بعد از سه بار جواب تلفن دادن باز ازم پرسید خب؟؟ تمام مدتی که قلممو به دست داشت را یکنفس حرف زده بودم و بعد نشسته بودیم به چای و پای آلبالو تا رنگها خشک شوند و باز من حرف زده بودم و یکجوری نگاهم کرده بود انگار تمام حرفهایم را میفهمد. حتا یکی دو جا آنقدر پیازداغ به قصه اضافه کردم که اشکش هم درآمد. لعنتی یکجوری به آدم نگاه میکند و یکجوری حرفهای صد من یک غاز آدم را گوش میدهد و یکجوری با آدم چای میخورد که انگار آمده که بماند، که انگار هیچوقت قرار نیست برود؛ یکجور پدرانهای که حتا من را نه یاد آقای پدر، که یاد بابابزرگ میاندازد لعنتی. آخخخخخ که من یکجور افلاطونیای کلاً میمیرم برای این آدم.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
Saturday, November 10, 2012
مثل اسب میدوم این روزها. میدوم و غر میزنم و شلوغم و سردرد میگیرم گاهی و نمیفهمم چرا اینقدر زودزود آخر هفته میشود و دروغ چرا، نیشم باز است برای خودش. جایی که هستم را دوست دارم. خبر عجیب اما اینکه زرافهجانم فردا دارد میرود دنبال کارهای سربازی و معافیاش! فکر کن! کرهبز سفت و سخت تصمیم گرفته بازیساز شود و معتقد شده آنورِ آب دسترسی به این هدف برایش « قریبالوقوع» تر است؛ عین اصطلاح خودش بود. اطلاعرسانی میکند که فردا دارد میرود ادارهی سربازی و بعد عین گربه میخزد توی بغلم، عین قدیمها. ریشهایش فرو میرود توی سر و کلهام. شانهاش را گاز میگیرم که « من و کیمی که بیتو دق میکنیم که الاغ» ، کلهام را ماچ میکند که « بی تو و کیمی دق میکنم که کچل» ، بعد جفتمان کمی آبغوره میگیریم و بعد موبایلم را میگیرد رویش وایبر و کوفت و زهرمارهای مخصوص ارتباط راه دور نصب کند و قیافهام را که میبیند به هوای کلهی کچلِ بنفش-صورتیام با سوت آهنگ پلنگ صورتی میزند برایم: اینم آخه رنگ بود واسه خودت انتخاب کردی؟
دیروز ندا میگفت نمیخواهی آیپد جدید بخری؟ دوربیندار و الخ؟ جواب داده بودم نه بابا، شماها آدم دارین اونور، من تا حالا تو اینهمه سال یه بارم وبکمِ لپتاپمو روشن نکردهم حتا. حالا با خودم فکر میکنم بروم آیپد نیو بخرم لااقل. چه میدانستم همین امروز کرهبز قرار است اعلام کند فردا میرود دنبال معافی، پسفردا هم لابد چمدان و فرودگاه و الخ. چه میدانستم همین امروز و فردا باید دل و جان و دماغم را از توی موها و ریشهای پسرک بِکَنَم بفرستمش برود پی زندگیش. تازه عادت کرده بودم از مدرسه برگردد بیاید ماچم کند که « سلام کچل» .
Labels: یادداشتهای روزانه |
Monday, November 5, 2012
من یه زنِ خونسرد و سنگدلِ درون دارم که به راحتی میتونه بیرحم باشه. به راحتی میتونه تصمیمهای سخت و بزرگ بگیره و پای تصمیماش وایسته و رقت قلب از پا درش نیاره. شما تا حالا چهرهی این زن رو ندیدین. صورتش رو ندیدین وقتی داره یه قابلمهی بزرگ ماکارونی درست میکنه و تهدیگ سیبزمینی میچینه کف قابلمه و اشک میریزه و دلش مچاله میشه مدام. شما همیشه فرداشو دیدین که خونسرد راجع به دیشب حرف میزنه و میگه و میخنده و پای حرفش میمونه هم، در حالیکه گریه هاشو دیشب کرده، درحالی که دلش داره هر لحظه مچاله میشه.
چند هفته پیش دوستی سیدی کارهای یه آرتیست فرانسوی رو آورد برام و گفت این خانوم خیلی دوست داره کاراشو پیش تو به نمایش بذاره، اما من بهش گفتم تو یحتمل رد میکنی، کاراش خیلی خشنن. گفتم باشه، میبینم. گفت مواظب باش، جدی ممکنه حالت بد شه. گفتم خب. کارها رو که دیدم، دلم مچاله شد. چههمه اون کارها رو زندگی کرده بودم من. زن، همیشه یک بسته نخ و سوزن همراه داشت. خودش رو میدوخت به جاهای مختلف، به اشیاء مختلف، میکَند و میشکافت و میدوخت، مدام. من؟ مدام در حال شکافتن خودمم از آدمهای مختلف، اتفاقهای مختلف. مدام در حال دوختن خودمم به چیزی جدید و باز شکافتن. من به سادگی می تونم بند ناف بچه ای رو که به دنیا آورده م چند لحظه پیش، با دندون پاره کنم. من؟ من حتا یه قدم اون ورتر از اون زن فرانسوی، آدمهای عزیز زندگیم رو به چیزهای مختلف میدوزم و بعد میشکافمشون؛ با بیرحمی تمام. با خونسردی محضِ زنی که شب قبل پای قابلمهی ماکارونی اشکهاشو ریخته و دلش مچاله شده و باز اما تصمیمش رو گرفته. من ملکهی تصمیمهای سخت و دردناکم و بدبختیم اینجاست که به خوبی از پسشون برمیام هم. شاید برای همینه که اون همه از آنتیکرایست خوشم اومد، از هانکه، و حتا از فیلم آخریهی زویاگیتسنف.
|
یک رمه گوسفند ول کردهاند توی دلم..
|
هنوز پنج سال هم نگذشته از آن روز. از آن روزی که خندیده بودم و خیلی شوخیطور، خیلی دور و دست نیافتنی و بیکه فکر کنم جواب داده بودم « دلم میخواد سقف بلند داشته باشه با دیوارای بتون اکسپوز، وسط سالن یه تک نیمکت؛ برای اوپنینگ هم سوشی سرو کنم با شامپاین». حالا نه که همان، اما یک روزی رسیده خیلی شبیه به آن. روزی که تا همین چند سال پیش به یک شوخی میمانست برایم و حالا شده یک ددلاین، کمتر از ده روز.
آرزوها را باید سفت و سخت چسبید. باید تصویرشان کرد، با تمام جزئیات. زندگی به من نشان داده که دیر و زود دارد، سوخت و سوز اما نه. دروغ چرا، کمتر از پنج سال حتا آنقدرها دیر هم نیست.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Saturday, November 3, 2012
بعضی شبها مثل یک تک- فریم قاب میشوند توی ذهن آدم. بعد میبینی سه روز گذشته و هنوز گیر کردهای توی قاب.
|
Friday, November 2, 2012
از خاطراتِ فاصلهی عجیب بناگوش تا گردنِ سری که مو ندارد
همهچیز یک جور سورئالی شروع شده بود. از همان پای پلهها که همدیگر را دیدیم و شناختیم بیکه همدیگر را تا قبل از آن شناخته باشیم، تا تکه گوشتهای کبابی روی تراس و سوپرمن و شراب آخر شب. همهچیز در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاده بود، بیست و چهار ساعت؛ و خیلی ناگفته قرارمان بر این شد همانجا، ته بیست و چهار ساعت همهچیز تمام شود. همین تفاهم دوجانبهمان از این قرار ناگفته خیال مرا راحت کرده بود و بعد هی چرخیده بودیم و سرمان گیج رفته بود و خیال کرده بودیم همین است که هست و همینجوری میماند که هست. یک لحظهی جادویی اما، طی چند ثانیهی کوتاه که من چرخیده بودم سرم را توی زاویه ی درست جا بیندازم و خوابم ببرد، وسط همان گیجی و خواب و بیداری، بیکه ذرهای مرا از آن حالی که بودم جابهجا کند، دست دراز کرده بود سازش را از روی دیوار برداشته بود و شروع کرده بود به نواختن، یک تم عجیبی که نمیدانم چی، من چشمهایم را بسته نگه داشته بودم ذرهای از حالی که داشتم تکان نخورده بودم و موسیقی را انگار که من، ساز را انگار من. ناهشیاری از سرم پریده بود و چشمهایم درمانده بود که باز شود، بسته بماند، و دستهایم انگار که ساز.
لباس پوشیده بودم که بروم، کت و شال و کلاه و همهچی. گوشی را داده بود دستم شمارهاش را سیو کنم. گفته بودم شماره نمیخواهم و نگاهم کرده بود بی که چیزی بگوید و بیست و چهار ساعتمان داشت ته می کشید. لباس پوشیده بودم و منتظر، که بروم. کت و شال و کلاه و همهچی. صندلی را کشیده بود عقب نشانده بودم پشت میز، هدفون را گذاشته بود توی گوشهایم و قطعهی تمامنشدهای که داشت رویش کار میکرد را گذاشته بود پخش شود. انگار همان آتش دیشب و همان ساز و همان زخم کوچک عجیب. تا هر دو قطعه تمام شود مانده بودم در آغوشش، با ملغمهای از میخواهمنمیخواهمها در سرم. ته قطعهی دوم بیست و چهار ساعت تمام شده بود و بازی کوچک و شیرین و عجیبمان به سر رسیده بود.
حالا یکی دارد فاصلهی بین بناگوش تا گردنم را زیر لب آواز میخوانَد که « تو میروی و دیدهی من مانده به راهت..».
|