Desire knows no bounds |
Monday, November 30, 2015
شلوار گرمکن طوسیهمو پوشیدهم با یه تاپ مشکی و یه ژاکت دودی روش، ازین نرما، با جورابای پشمی قرمز و دودی. یه بشقاب ازگیل و دو تا خرمالو گذاشتهم کنار دستم و نشستهم پای کامپیوتر تا به زعم خودم به هزار و یک ایمیل جواب ندادهم جواب بدم. مدتهاست دچار سندروم مزمن بعداجوابمیدمام و هر بار چشمم به اپپ جیمیل میفته روی گوشیم با ۱۳۷ ایمیل نخونده متعلق به چهارتا اکانت کاری و غیر کاری، کهیر میزنم. اما صرفا کهیر میزنم و کاری از دستم برنمیاد. فکر میکنم تمام اینرسی سکون جهان به میل باکس من و دکمهی ریپلای منتقل شده. بیخودی ازگیل خریدم. برخلاف تبلیغای آقای میوهفروش خیلی خشک و بیمزهست. اون روزم فقط خریدمش چون رنگ قهوهایش به ظرفای سفالی سبزم میومد. خرمالو همچنان با اختلاف فاحشی بهترینه. دوستم زنگ زد شب برم پیشش، حوصله ندارم اما. توانِ رد شدن از اتوبان همت رو ندارم به لحاظ روحی. یه دوست قدیمیم تو بیمارستان بستریه و تصادف کرده و خونریزی مغزی و بیهوشه و داره میمیره، تو یه بیمارستانی اونور همت. نه که دوست نزدیکم باشه، اما دوران دانشگاه چندبار واحدامو مهمان دانشگاه ملی برداشتم که با هم باشیم. اون معماری میخوند من ریاضیمحض. حالا پریشب دیروقت تو اتوبان با سرعت از پشت زده به یه کامیون، سپس خونریزی مغزی و الانم بیهوش. نصفهشب امیر اسمس داده بود که فلانی تو بیمارستانه. اسمسش رو خیلی دیر دیده بودم. تازه از شهرک برگشته بودم خونه درواقع، که اسمسش رو دیدم. هنوز نرسیده، دوش گرفتم لباسامو عوض کردم برگشتم شهرک. رفتم بیمارستان. با امیر نشستیم تو محوطه به سیگار کشیدن. امیر گفته بود خونوادهش بالان و من حوصله نداشتم برای زنش توضیح بدم کیام. لذا تا شب نشستیم تو محوطه به سیگار کشیدن و از دوران دانشکده حرف زدن و بعد هم چند ساعتی سیگار کشیدن و حرف نزدن. امروزم که دوستم زنگ زد بیا اینجا، تازه از بیمارستان برگشته بودم. حوصله نداشتم دوباره از همت رد شم. آدما هم جدیدنا زودتر از قبل حوصلهمو سر میبرن. لابد اگه اینور همت بود هم یه بهانهی دیگه پیدا میکردم. تو خونه نشستهم گرم و نرم با دماغ قرمز از گریه و پنجرهی باز و جوراب پشمی و منتظرم چایی دم بکشه. یه چایی جدید خریدهم که تهش یه طعم یواش لیمو عمانی داره بیکه لیمو عمانی داشته باشه. ترکیبش با کیتکت کاراملدار عالیه. همینجور که دارم وبلاگ مینویسم باز داره ایمیل میاد. یه دخترهست که کاراشو تو آرت-فر ترکیه دیدم و دوست داشتم، الان برام ایمیل زده و رزومه و فول آلبوم کارهاشو فرستاده. نوشته خیلی دلش میخواد تو ایران نمایشگاه داشته باشه. ستینگ میلباکس رو میذارم رو اتو-ریپلای. الان یه ایمیل دیگه اومد از آیدا. پرسیده فلان تاریخ دقیقا کجایم. هاها، همین یکی دو هفته پیش همین دوستم که الان تو آی.سی.یوه طی یه حرکت نوستالوژیک آهنگه رو برام تو تلگرام فرستاده بود. منم چار خط مسخرهش کرده بودم که هانی این بود آرمانهای ما و اینهمه معماری ملی خوندی که آخرش خروجیت بشه این؟ حالا دوستم الان بیهوشه و من به جای اینکه تو میل باکسام باشم تو داشبورد بلاگرم و آیدا از دو تا قاره اونورتر داره میپرسه فلان تاریخ دقیقا کجایی. به درستی که رسم روزگار چنین است.
|
الی همکار بغل "تفاوت فرهنگی است، الی." "جل الخالق" بالای کامپیوتر الی پر است از عکس خودش و دوست پسرش و پسر بچه ای که دوست پسرش از زن سابقش داشته. در سرما و در گرما. در نداری و در دارایی. در بیماری و در تندرستی. عکس هایی در چهار فصل از چهار گوشه دنیا. اتاقک های بقیه همکارانم هم پر است از این جور عکس ها. یک بار به الی گفتم تو وقتی میایی سر کار انگار یادت می رود دوست پسر داری، باید یک جوری به خودت یادآوری کنی. فکر کنم شوخی ام را نگرفت. دو روزی هم برایم قهوه نخرید. شاید فکر کرد دارم نخ می دهم. الی اما خیلی مهربان است. روز سوم تاقتش تاق شد. قهوه ام را که گذاشت کنار دستم، گفت: "یک کم این میزت را تمییز کن. به اتاق پناهنده ها می ماند." در واقع آخرین باری که به جلسه انضباطی فراخوانده شده بودم به جز عملکردم در تقریباً همه حوزه ها یک ایراد دیگر هم ازم گرفته بودند: میزت نامرتب است. در سال های دور رفیقی داشتم که در کوچکی بزرگ شده بود. ریاضی می خواند و شعر می گفت. ترکیبی غریب که از او آدم دلپذیری ساخته بود. دوران سربازی اش خانه ما می ماند، یعنی در اتاق من در یک خانه بزرگ شمال شهری. صبح علی الطلوع که پا می شد برود پادگان تا طبل بزرگ را بکوبد زیر پای چپش، مرا هم از خواب بلند می کرد چرا که از قرار خداوند روزی را صبح زود قسمت می کند. این آدم دوست داشتنی به جز تحمیل نظرش در مورد زمان توزیع ارزاق الهی بر میزبان خواب آلوده اش، یک ایراد دیگر هم داشت. نامرتب بودن را تاب نمی آورد. بر هر ضعف شخصیتی من به دیده اغماض می نگریست جز این یکی. فکر کنم اگر دفترچه اشعارش را می سوزاندم این قدر آتش نمی گرفت که وقتی در گنجه را باز می کردم یادم می رفت ببندمش. روزی هم بالاخره کارد به استخوانش رسید و فریاد زد این اتاق نمود بیرونی آن ذهن آشفته ات است. "نمود بیرونی ذهن آشفته ام است، الی" "چرا باید همه چیز را پیچیده کنی؟ شنیده ام که به نامرتب بودن میزت هم گیر داده اند." الی هم از شهر کوچکی می آمد. او هم بر همه ضعف های شخصیتی من به دیده اغماض می نگرد جز این که عکسی در اتاقک کاری ام بالای کامپیوترم نمی زنم. عکسی از یکی از عزیزان دوپا، چهارپا یا حتی بدون پا. الی من را آموزش داده بود و حالا لابد فکر می کرد این جور مرتب فراخوانده شدنم به جلسه انضباطی به نوعی به او بر می گردد. نه فقط به عملکرد من بلکه به آموزش او. این احساس گناه جز جدایی ناپذیر برخی ادیان ابراهیمی است. شاید هم فکر می کند اگر عکس عزیرانم را بزنم بالای میزم از شر جلسات انضباطی و چشم حسود و نخوت رقیب مصون خواهم ماند. "درست شنیدی." "راجع به ایمیل هم گفتند؟" "هر بار می گند. ممنون از قهوه، الی." الی باهوش است و منعطف. فکر می کنم هر کس بخواهد من را تاب بیاورد باید این دو خصوصیت را در حد اعلی داشته باشد. باید ریاضیدان باشد و شاعر. این را دفعه بعد که به مصاحبه کاری دعوت شوم و از نقاط قوت و ضعفم بپرسند خواهم گفت. متأسفانه گونه ریاضیدانان شاعر رو به انقراض است. "حالا عکس نمی زنی، یک جمله قصار بزن بالای میزت." به جمله قصار فکر کرده بودم. دفتر کار من فیس بوک متجسد است. بالای سر همکارانم جملاتی است از این دست که: اتافاقات خوب فقط برای آدم های خوب می افتد و تو نیکی می کن و در دجله انداز و گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. و بعد همه مجموعه ای از عکس هایی که خوشبختی از آن می بارد. خصوصیت مشترک همه این جملات قصار بالای میزها این است که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر. من زندان نرفته ام ولی می شود حدس زد زندانی ها هم از این جملات روی دیوار سلولشان حک کنند. از پذیرش بدبختی و امید به خوشبختی. امید آن که شاید آن روز برسد. روزی که آخرین ایمیل را که جواب دادی منتظر ایمیل بعدی نباشی. "باز رفتی تو فکر؟" "ساعت دو جلسه دارم، الی." از پاییز گذشته مرتب صدایم می کنند برای جلسه انضباطی. یک نفر نماینده اتحادیه هم هربار باید همراه من بیاید که مورد سواستفاده واقع نشوم. شرمنده اتحادیه چی ها هستم. دقیقاً نمی دانم رشته امور کی از دست همه در رفت. گرد و خاک مدیر جدید چیز عجیبی نبود. بخشی از نحوه مدیریت همه سازمان ها این است که کارمندان بفهمند مدیری هم هست و این که اگرچه سازمان با کار زیردستی ها می گردد ولی دست بالای دست بسیار هست. اما نمی دانم چرا آن گرد و خاک دست کم برای من فرو ننشست. مدیران وظیفه دیگری هم به عهده دارند. به زیردستانشان یادآوری کنند که نباید مهارت های خود را دست کم بگیرند. دست کم گرفتن مهارت های زیردستان وظیفه بالا دستی هاست. "مهارت های تو را دست کم می گیرند." "چه مهارتی الی؟ من حتی میزم را درست مرتب نمی کنم." از نحوه عملکردم ایرادات زیادی گرفته شده است. این که ایمیل ها را در فاصله مقرر یک ساعته پاسخ نداده ام. این که کدهایی را اشتباه وارد کرده ام. این که فکس هایی را به آدم های اشتباهی فرستاده ام. این که دستگاه فتوکپی را خاموش نکرده ام و این که میزم نامرتب است. تلاش بیش از اندازه من در فائق آمدن بر این خطاها فقط یک نتیجه داشته است: خطای بیشتر. تو گویی تمرکز هم مانند همه خصوصیات انسانی حدی دارد و گذشتن از آن حد همه چیز را به نابودی می کشد. مثل عشق یا ترس یا خلاقیت. "من می توانم هر نیم ساعت بهت یادآوری کنم. برای من سخت نیست." "نه الی، جلسه قبل گفتند که نباید به هیچ وجه از تو کمک بگیرم. باید مستقل باشم." الی می تواند جای دو نفر کار کند. مرتب زیرزیرکی به من کمک می کند. دستگاه فتوکپی را آخر روز خاموش می کند و بعضی اوقات کاغذ فکس هایم را می گیرد و می فرستد. به اسم قهوه می آید سر میزم و کاغذهایم را برایم مرتب می کند. او هم شاید فقط یک ایراد داشته باشد. اتاقک کار بدون عکس یا جمله قصار را تاب نمی آورد. این یک ایراد را بر من نبخشیده است. نمی دانم مدیریت با جملات قصاری که من دوست دارم بزنم بالای میزم چگونه کنار می آید. شاید هم کسی برایشان تره خرد نکند. دوست داشتم کسی جمله ای گفته باشد در ستایش دیر پاسخ دادن به ایمیل ها. یا در ستایش نامرتب بودن میز کار. یا در ستایش نبستن در گنجه ها. یا در ستایش ظهرخیزی. متأسفانه خداوند روزی را سحرگاهان تقسیم می کند و از چنین جملات قصاری خبری نیست. فکس هم موضوع هیچ جمله قصاری در تاریخ بشر نبوده است. "خیلی خودت را ناراحت نکن. باید یک جوری این حالت را از ذهنت دور کنی. بهتر است کمی فکر کنی ببینی چه می خواهی بهشان بگویی. وقت ناهار است. ناهار آوردی؟" "نه الی بیرون می خورم." الی و دوست پسرش و پسر دوست پسرش خامگیاهخوار هستند. در خانه ای در حومه ای واقع در یک ساعتی شهر زندگی می کنند. تابستان ها برخی محصولات باغچه شان را برای من می آورد. علی الخصوص کدو و بادمجان. همبرگر صنعتی خوردن برایش حکم محاربه با خداوند روزی ده را دارد. تابستان یک بار مرا به خانه شان دعوت کرد. هشدار داده بود که شام مفصل نیست. هوا که خوب باشد کل وقت آزادشان را صرف موتورسواری و گیاهکاری با هدف گیاهخواری می کنند. سایر اوقاتش مصروف پاسخ دادن به ایمیل ها، فرستادن فکس، تمیز کردن میز خودش و چک کردن خطاهایی می شود که من مرتکب شده ام. یک شنبه ها هم درکلیسا آواز می خواند، هر چند به گفته خودش دیندار نیست. الی یک روز نباشد مدیریت من را تیرباران می کند. فرشته نگهبان من است. دیپلم دارد و مدرکی هم در ارتباط با مسائل اداری دفترهای کاری گرفته است. هیچ امر خاصی من را شایسته این محبت نکرده است جز این که همکار بغل "می توانم در پوسته گردویی محبوس باشم و خود را فرمانروای فضای لایتناهی به شمار آورم. این خیلی به تو می آید. پرینتش کنم؟" "شبیه شاهزاده دانمارک نیمه مجنون مغموم خیانت چشیده ام؟" "دانمارکی که نیستی." "پس از خیرش بگذر الی." به خودش بیشتر می آمد. محبوس در پوسته گردوی اتاقک اداری اش و فرمانروای محبت بی کران و باغچه محصولات ارگانیک. "این یکی چی؟ زندگی نبردی است بین خواب بیداری که در نهایت خواب پیروز می شود." "برای من زندگی نبردی است بین ایمیل های جواب داده شده و جواب داده نشده. بعد از ناهار می بینمت." "حواست باشد امروز مهم است که دیر نکنی." "حواسم هست، الی." میز کارم و اوراق روی آن را تا جایی که در توانم بود سامان دادم و رفتم همبرگر فروشی آن طرف خیابان. جهاد علیه همه باورها و ارزش های الی را به دختر ملیح پشت دخل اعلام کردم: همبرگر صنعتی با پنیر و بیکن اضافه، سیب زمینی سرخ کرده با کچ آپ و نمک دریا، نوشابه ای سیاه و گازدار ممزوج به یخ خرد شده و یک شکلات مغز فندقی. جلسه انضباطی گشنه ام می کند. اساسن نظم و نظام و انتظام گشنه ام می کند. تا سر حد خودکشی. عملیات استشهادی با کلسترول. سینی غذایم را گرفتم و رفتم یک گوشه ای نشستم و موبایلم را در آوردم. پلک هایم سنگینی می کرد. درباره خواب جمله قصار زیاد بود. اما ترجیع بند همه شان این است که مبادا خواب ببردت و دنیا را آب. چشمانم را روی هم می گذارم. هنوز تا ساعت یک و نیم وقت هست؛ بعدهم باید بروم جلسه انضباطی. که این طور؛ زندگی نبردی است بین خواب و بیداری که در نهایت خواب پیروز می شود. شاید اگر آسوده می خوابیدم خواب هم می دیدم. بعید نبود که همچون شهسوار پریشان دماغ لامانچا با مرکب زار و نزارم می رفتم به جنگ آسیاب های بادی و دیو پلید ایمیل ها را شکست می دادم و برگه تأییده ارسال همه ایمیل ها در زمان مقرر را به چنگ می آوردم و به سان غنیمتی بی همتا پیشکش می کردم به شاهزاده خانمی که روی موتوری نشسته است و دارد بادمجان پوست می کند. و او هم با چاقوی سبزی پاک کنی اش به رسم نشان دادن به شهریاران می زد روی شانه ام. شاید شاهزاده خانم چیزی هم می گفت که وقتی بیدار می شدم می شد جمله قصار بالای میزم. اما آسوده نخوابیده بودم. خواب هم ندیدم. هر چند کسی زد روی شانه ام. "این یکی را هیچ کاریش نمی شود کرد." "کدام یکی را؟" "این که وقت ناهارت بخوابی و سر کار نیایی. یکی طلب من." "این جا چه کار می کنی، الی؟ فکر نمی کردم پا به چنین مکان پلیدی بگذاری." "جولیا دیده بودت. آمد به من گفت. فهمیدی ساعت دو چه می خواهی بهشان بگویی؟" "نه نفهمیدم، الی. من از آن آدمهایی نیستم که در خواب بهشان الهام می شود." "باشد. زود باش برگردیم." برگشته بودیم دفتر کار. ساعت دو شده بود و من باید می رفتم جلسهانضباطی. چند قدم که رفتم برگشتم سرمیزم. "نترس." "نمی ترسم الی" "باشد. می دانم نمی ترسی. همین جوری گفتم." نمی دانم چه چیز در لحن برخی جملات ناهیانه است که آدم فکر می کند تا آخر عمر از دستشان خلاصی ندارد. چیز غریبی در لحن الی بود. یک لحظه فکر کردم شاید تا آخر عمرم از چیزی نترسم. هولناک بود. "نگران میزت هم نباش، من مرتبش می کنم." "نگران میزم نیستم الی. می شود این جمله را پرینت کنی بزنی بالای میزم: آسوده بخواب، الی بیدارت می کند." "این را از کجایت در آوردی؟" "فقط پرینتش کن و بزن بالای میزم." "نمی شود اسم من را از آن درآوری؟" "چرا می شود. اصلن قسمت دوم را بردار. فقط آسوده بخواب را پرینت کن و بزن بالای میزم." "باشد. آخر آسوده بخواب هم شد جمله بالای میز. تفاوت فرهنگی است مگر نه؟ نباید که نگران شوم؟" "همین طور است الی. دلیلی برای نگرانی نیست. در نهایت خواب پیروز می شود" به جلسه می روم. همان حرف های همیشگی. یک تذکر کتبی دیگر. بر می گردم. میزم مرتب شده است. ولی جمله قصاری بالایش به اهتزاز در نیامده است. الی پشت میزش نیست. از جولیا می پرسم. الی زود رفته است خانه. دوست پسرش با موتور تصادف کرده است. ترجیح می دهم پشت میزم گریه نکنم. |
سه روزی میشود به گمانم، تصویری محو و مبهم در سرم میچرخد بیکه به درستی به یاد بیاورماش. نشانههایی از محیط پیرامونام دریافت کردهام مبنی بر یادآوریِ یک خاطره، تصویری از یک مهمانی، از گفتوگوهایی دور یک میز گرد، در یک مهمانی، بیکه بدانم کدام مهمانی و کدام جمع و کدام گفتوگو. به طرز غریبی احساس میکنم دارم نشانههایی دریافت میکنم تا خاطرهای را به یاد بیاورم، بیکه بدانم کدام نشانهها و بیکه بدانم کدام خاطره. انگار شبحی بیصدا مدام دور و برم بچرخد و بخواهد ببینماش. چیزی نمیبینم اما. اطرافم حضوری نامرئی در جریان است. انگار میدانی مغناطیسی پیرامون یک آهنربا. حافظهام مدام دست و پا میزند تا نشانههایی که نمیداند کدامند را شناسایی کند، که بچسباندشان به خاطرهای از گذشته، نمیتواند اما.
سه روزی میشود گمانم، که نسخهی محو و بیکیفیت خاطرهای که نمیدانم چیست، تمام ذهنم را به خود مشغول کرده است. گاهی تکهای از آن را، انگار قطعهای از یک پازل، به خاطر میآورم، به تنهایی، بیکه هیچ اتصالی. ذهنام میان خاطره و حافظه و ناتوانی سرگردان است. فراموشی؟ یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Sunday, November 29, 2015
آدم است دیگر، گاهی وقتها یادش میرود ابزاری هم وجود دارد به نام «کلمه». لذا به جای استفاده از کلمات، به جای ارتباط برقرار کردن و بهجای ارتباط درست کلامی برقرار کردن، میرود سراغ بازیهای خندهدار. بازیهای ناشیانه و پرهزینه و خندهدار.
|
360
میپرسه از یک تا ده بهم چند میدی؟ میگم ۱۱. منظورم البته ۱۲ست. اگه به هیستوری و سابقهی نداشتهمون بخوام فکر کنم، ۱۹ حتا. میپرسه نفر چندمم تو زندگیت؟ میخندم که خودت چی فکر میکنی؟ میگه دومی؛ اولیش بار نوستالوژیک داره برات. به قهقهه میخندم. عاشق آدمای باهوشم من. هنوز هم فکر میکنم آدما دو دستهن: وبلاگیا و بقیه. |
آخخخ که اندک جایی برای زیستن
و اندک جایی برای مردن.. حالا گیرم تو سام اکستنت |
Monday, November 23, 2015
سید میگوید این که تو داری ناامیدی نیست، تنبلیست. میگوید مشکلات تو از جنس نان و شیرینی ملکهی بریتانیاست. میگوید مشکل تو خاویار است. کمی مکث میکند و ادامه میدهد مشکل تو حتا خاویار هم نیست، اینکه خاویارت با چند پره لیمو و کدام نوشیدنی سرو شود مشکل اساسی توست. من؟ معتقدم که سید به قصد مشکلات مرا به سخره میگیرد و سید؟ بر این باور است که درست میگوید، و جدی؛ مطلقا جدی.
من؟ فکر میکنم ناامنی به شکل ویروسی قوی وارد مغزم شده است، دوباره؛ و سماش را دارد در سرتاسر بدنام منتشر میکند. دارم بیهوده مقاومت میکنم اما تنام پر از آبلههای ناامنیست. بیحاشیهی امن، ذهنم فلج میشود و از ترس میخزم زیر پتو و بیوقفه کتاب میخوانم. حالا حتا فکر میکنم اینکه لاتینخواندن را هم از سر گرفتهام از سر همین ترس است. درس میخوانم که فراموش کنم. شاید حق با سید باشد. بدون حاشیهی امن، تمام اعتماد به نفس و قدرت اجراییام را از دست میدهم. از تمام عطش زندگیام، تنها ویترینی خاکگرفته به جای مانده است و دیگر هیچ. دارم ادای خودم را در میآورم بیکه حضوری موثر داشته باشم. امروز با دکتر برنارد تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتم. باید بروم ببینماش. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Saturday, November 21, 2015
از استانبول برگشتهام. سفری کوتاه و عجیب و مطبوع. از کانتمپرری استانبول دیدن کردم و باقی اوقات را به تمامی در محلهی محبوبم نیشانتاشی سپری کردم. دلم میخواهد دوباره به این آپارتمان دوستداشتنی برگردم، دو سه ماهی را با فراغ خاطر اینجا سپری کنم و به پروژهی نیمهماندهی ترجمهام برسم.
از هماتاقی سفرهای اخیرم، بعدا خواهم نوشت. |
علیرضا میگه سرنوشت ما دوتا رو توروخدا، تو از بامداد خمار رسیدی به مراد فرهادپور، من از شوپن رسیدم به محسن چاووشی. تازه اونم چی، نه که دقیقا، حدودا کجایی.
|
من به سینما نیاز ندارم تا واقعیت را ضبط کند. در بیرون پنجرهی خانهی من واقعیتهایی بیشتر از تمام واقعیتهای عرضهشده در تمام تاریخ سینما وجود دارد. اما آنچه هنر عرضه میکند، یک «حساسیت» نسبت به واقعیت است. آنچه در سینما رئالیسم خوانده میشود، نه واقعیت ضبطشده که حضور احساسشدهی فیلمساز است. یک دیالکتیک میان امر اُبژکتیو و امر سوبژکتیو. Labels: UnderlineD |
لبخندو بگیر از من یا بغض منو تَن کن...* via نفسگیر
شب بود. توي خواب و بيداري بودم اما خوب يادم هست، توي تاريك روشن اتاق خواب گفته بود: من هيچ وقت تو را ترك نميكنم. تا آخرش هستم. مگر اينكه تو مرا نخواهي. مگر اينكه تو كم بياوري. من هم فكر كرده بودم خب از اين حرفهاي رختخوابي است. از اين حرفها كه به قول آن خدابيامرز سرمنشا اش هورمون است. ميگفت چيزي كه ما اسماش را گذاشتيم عشق، درواقع عطش جسم است و حاصل ترشح هورمونهاست. بعدتر من شبهاي زيادي به خاطرش گريه كرده بودم و ديگر نميشد ازش بپرسم كه راستی ترشح هورمون باعث اشك ريزي و دلتنگي هم ميشود؟! گفته بود من تا آخرش هستم. اما ترديد را نميشود پنهان كرد. من اسماش را گذاشته بودم بلاتكليفي مزمن. خوب بشو نبود. گاهي عود ميكرد. ميگفت دوستت دارم و از من ميپرسيد دوستم داري؟ اما بازتاب صداياش برايم شبيه اين بود كه بپرسد جدن من اين زن را دوست دارم؟! ميدانيد، شك مسري است. مثل خميازه كشيدن. خوابت نميآيد اما كافيست يكي وسط جمع يك خميازهي جاندار بكشد. همه خميازهشان ميآيد. شك هم سرايت ميكند. ميگفت من براي تو كَمَم. تو خيلي خوبي. حيفي! ميگفتم تو هم خوبي و همين كافي است. اما چند روز بعد دوباره ميگفت: اين نهايت خودخواهي است كه من تو را براي خودم بخواهم. خيلي دوستت دارم، برو دنبال زندگيات! بعد كه ميخواستم بروم دنبال زندگيام ميگفت: منظورم دقيقا اين نبود. نميتوانم تو را نبينم! جنگ هورموني سختي در گرفته بود انگار. هربار سختتر ميشد. مثل جانكندن شده بود. بعد من 127 ساعت را ديدم. يك صخرهنوردِ ماهر بود. يك روز پايش لغزيد. سقوط كرد. جوري دستش زير تخته سنگ گير كرد كه ديگر رها نشد. روزها و ساعتها منتظر كمك ماند. بعد از 127 ساعت، دست آخر، آن تصميم بزرگ را گرفت. با چاقوي كوچك و كندي كه داشت دستش را قطع كرد... . گفته بود من تا آخرش هستم مگر اينكه تو نخواهي. مگر اينكه تو كم بياوري. من ميخواستم اما كم آورده بودم. آن وسط گير كرده بودم. دلم گير كرده بود لابلاي حرف زدناش، خنديدناش، قربان صدقه رفتناش... اما حواسم بود كه چقدر همهچيز نامطمئن و روي هواست. انگار كن شكاف همان صخرههاي سرد كه دم به دم تنگتر ميشد... همهمان یک روزی یکجایی مجبور میشویم انتخاب کنیم. تا ابد لابلای صخره ها بمانیم یا خودمان چنگ بیاندازیم و دستمان را قطع کنیم... قسمت بد ماجرا این است که هردوش درد دارد... آدمیزاد اگر کمی پیشویی بلد بود میشد همان اول کاری اصلن قید صخره نوردی را زد! میدانید ماجرای همان اره است. اره را چون فرو کنی چه درکشی چه تو کنی! پ.ن: ترانه روز*به نعمت*الهی Labels: UnderlineD |
مانیفستی کوتاه دربارهی نقادی و آکادمیسم
نوشتهی تگ گالاگر
ترجمهی وحید مرتضوی
چرا این مدِ روز شد که بگوییم فیلمها را «میخوانیم»؟
۱) یکی نُتها را میخواند؛ یکی دیگر موسیقی را میشنود. یکی ممکن است ضمن شنیدن، نُتها را نیز بخواند؛ اما ایندو دو کُنش متمایزند. هیچ راهی برای خواندن یک فیلم وجود ندارد، آن را میبینیم و میشنویم. خواندن و شنیدن/دیدن در واقع متضادند. بهقولِ ژان میتری «رمان روایتی است که یک جهان را بنا میکند؛ اما فیلم جهانی است که یک روایت را بنا میکند». هضمکردنِ سینما و موسیقی یک کُنش استتیک است، با خصلتی مستقیم و گذرا که بههیچ عنوان در زمان خواندن وجود ندارد. ممکن نیست که بشود یک فیلم را خواند.
«خواندن» فیلمها از سیسال پیش مُد شد. کموبیش از وقتی که نشانهشناسی اعلام کرد هر چیزی نشانهای است که بر چیزی غیر از خود دلالت میکند. در نتیجه چیزها با ویژگی تعویضپذیر اکتسابیشان تعریف شدند. و بعد نشانهشناسی به ژانرها، سنتها و ایدئولوژیها تبدیل شد، به سیستمِ نشانهها، به «زبان».
یکی از پیشگامان «تاریخگرایی»، بندتو کروسه، یکصد سال پیش نسبت به چنین گرایشی نه گفته بود. در زبان حقیقی یا «شعر» (یا هنر در معنای کلی) هیچ نشانهای وجود ندارد. یک نشانه نشانه است چون به چیزی غیر از خود دلالت میکند، اما شعر تنها خود را عرضه میکند. نشانهها در نثر پدیدار میشوند، در زبان عرف، در زبان علم.
سنتها مستقیماً ربط چندانی به هنر ندارند. هنرْ اصیل، اریژینال و شخصی است. سنتها جمعیاند ــ چیزی متعلق به همگان. مطالعهی ژانر، معنایش توجه به «نثر» یک اثر است، نه به «شعر» آن. وقتی ما به شباهتهای وسترنها فکر میکنیم، داریم نثر سینما را در نظر میگیریم، نه شعر آن را. درواقع، با این کار خود را در خطر دورشدن از هنر قرار میدهیم. چرا که نثر آنتیتز شعر است. آنچه عمیقاً برای یک دانشجوی هنر اصیل است، برای یک دانشجوی مطالعات فرهنگی کلیشه است. یکی با فردیت درگیر است و دیگری با کلیت. اولی یک کنش هنرمندانه است، دومی یک کنش علمی.
ما با نگاه هنرمندانه نمیخواهیم پیهتای میکل آنجلو را «درک کنیم» تا ببینیم چقدر به صورت علمی با پیهتاهای دیگر متفاوت است. ما پیتهتای میکل آنجلو را به عنوان تنها نمونه از نوع خودش بررسی میکنیم. نظیر تجربهکردن یک آدم. آیا همسرم فیبی را به این خاطر که فیبی است تجربه میکنم؟ یا به خاطر چیزهایی که در او شبیه یا متفاوت با دیگران است؟ اولی شعر اوست و دومی نثر او. اولی هنر اوست و دومی علم او. من میتوانم فیبی را یا تجربه کنم یا تئوریزه کنم. بههمین طریق که یک فیلم را.
ما قطعاً به هر دو نیاز داریم. اما چه فایده از کاربرد علم بدون هنر؟ تئوری بدون تجربه؟ تئوریِ فیبی بدون تجربهی او؟ افسوس بر مطالعات آکادمیک سینمایی که امروزه توسط «جامعهشناسانی» با تعهدی نابسنده به هنر غصب شده که آن را تنها در کژراهههای تئوریک، زبانشناسی یا روانکاوی هدر میدهند. چرا که این مطالعات تماس با هر واقعیتی جز خود را از دست میدهد. مطالعات سینمایی ــ نظیر نشانهشناسی که هرگز نشانهها را پیدا نمیکند ــ فاقد دانشی نسبت به دادههایی است که باید جمع و طبقهبندی کند، یا حتا فاقد دانش نسبت به آنچه دادهها را شکل میدهد. چرا که دادهها اینجا شعرند، نه نثر ـ یکتا و تکیناند، نه عمومی و کلی. مطالعات فرهنگی بهناچار فیلمها (و آدمها) را به عنوان «پروپاگاندا» مطالعه میکند، انتخابی که ویرانکنندهی تجربهی لازم برای یک دانش زمینی است. زندگی اینجا به یک انعکاس نارسیسگونه تقلیل مییابد.
ما در زندگی با فردیتها طرف میشویم: اعضای خانواده، دوستان، غریبههایی که بهصورت اتفاقی ملاقات میکنیم. آدمها را میشناسیم بیآنکه حتی تئوریزهشان کنیم. در واقع، در زندگی برایمان بدیهی است که تجربه از علم پیشی میگیرد. ما تشخیص میدهیم ــ بیآنکه حتا بتوانیم به صورت علمی تبیین کنیم ــ که رابطههای من-تو متفاوت از رابطههای من-آن است و اینکه رابطههای ما با آثار هنری به گونهای نامنتظره میان این دو نوع رابطه میچرخند.
۲) من به سینما نیاز ندارم تا واقعیت را ضبط کند. در بیرون پنجرهی خانهی من واقعیتهایی بیشتر از تمام واقعیتهای عرضهشده در تمام تاریخ سینما وجود دارد. اما آنچه هنر عرضه میکند، یک «حساسیت» نسبت به واقعیت است. آنچه در سینما رئالیسم خوانده میشود، نه واقعیت ضبطشده که حضور احساسشدهی فیلمساز است. یک دیالکتیک میان امر اُبژکتیو و امر سوبژکتیو. یک سنگ در یک رودخانه همانقدر واقعیت دارد که [معبد] پارتنون در آتن. آنچه مرا در مواجهه با پارتنون حیرتزده میکند ــ آنچه هیچ عکسی از پارتنون مرا به آن نمیرساند ــ احساس تجربهی مستقیم آتنیبودن در عصر پریکلِس است. آیا با پارتنون یک جنس یونانی متعلق به آن دوران را تجربه میکنم؟ یا یک یونانی را ــ معمارانی چون کِلکریتیس یا ایکتاینوس را؟
شکی نیست که چیزهایی نظیر هنر یا فرهنگ یونانی هیچگاه جز در عرصهی تئوری وجود خارجی نداشتهاند. آنچه وجود داشته همان «حساسیت»هایی است که در افراد («خالقان») نهفته بوده است. نه ایدئولوژی منتقل میشود و نه فرهنگ؛ بلکه تنها حساسیتهای فردی. برخی از ما این حساسیتها را در یک کتاب، نقاشی، معماری، اُپرا یا فیلم تجربه میکنیم ولی برخی دیگر نه. مسئله تنها یک انتخاب است: تجربهی شعر یا نثر.
۳) نسبت به ایدهی «مؤلفگرایی» مخالفتهای زیادی وجود دارد و همهی آنها درستاند، البته تا آنجا که بخواهند «مؤلفگرایی» را از درِ مخالفت تعریف کنند. ولی آیا واقعاً کسی نیاز دارد با این هدف بر صندلی آکادمیک تکیه کند تا به تودههایی که پول میدهند نشان دهد که مؤلفان ــ به همان اندازه که افراد ــ وجود ندارند، چرا که ما نمیتوانیم بهگونهای علمی آنها را تبیین کنیم یا به این خاطر که چند استاد دانشگاه به آنها فکر نکردهاند؟ اما به گمان من اگر شما به یک موزه بروید و تابلویی از ونگوگ را بدون خواندن پلاک آن تشخیص بدهید، خیلی ساده یک مؤلفگرا هستید. و واقعیت این است که مؤلفگرایی اهل آکادمی را شرمگین میسازد، چرا که اینجا مسأله «تجربهکردن» است و نه تئوری و نه هر آنچه به راحتی بتوانید ــ با صرفنظر از تجلیهای آن ــ درون کتابی درسی بگذارید. به این معنا، مؤلفگرایی یک شیوهی بیمانند برای فهم سبک، تکنیک و بیانگرایی است.
اما حتا تمام آنهایی هم که توافق دارند فیلمها دارای «مؤلف» هستند، بر سر تعریف مصداقهای این واژه همنظر نیستند. مؤلفها همانقدر گستردهاند که انسانها و ابزارهای مورد نیاز برای تحلیل جان فورد همانی نیست که برای تحلیل روسلینی. تئوریای که برای همهی مؤلفها جواب دهد، همانقدر بیمصرف است که یک تئوری برای تمام سینما ــ که با هر فیلم خوبی تعریفی تازه پیدا میکند، چرا که اینجا بحث بر سر هنر است، بحث بر سر انسان است. پس آیا غیر از این است که یک تئوری تنها میتواند بر مجموعهی کرانمندی از تجربهها بنا شود (یعنی برای نمونه، با تحلیل فیلمهای فورد تنها به تئوری سینمای فورد میرسیم) و نه بر ایدههایی پیشینی توسط آکادمی؟ آندره بازن اعلام کرد که تدوین در سینمای هالیوود ناپیداست و در نتیجه بعد از آن همگان فرض کردند که نباید به تدوین در این سینما توجه کنند و توجه نکردند. اگر کسی با ایدههای نظری شروع کند، به این امید که به یک تجربهی کامیاب از مؤلف در پسزمینهی هالیوود دهههای ۳۰ تا ۶۰ برسد، در نهایت به جایی نخواهد رسید. نظیر تصمیم برای فهمیدن موسیقی بدون توجه به ریتم آن. چرا که اینجا درست بحث بر سر تمایز یک مؤلف است که در اثرش میان نگرنده و نگریسته فاصلهای نیست، همانطور که میان انگشتها و بازوی یک آدم. یک نقاشی ون گوگ از یک مرد پستچی چیزی نیست جز نگاه ونگوگ، زاویهی او و حساسیت او. همان که بعضیها آن را «فاصله» میخوانند.
اما به همان اندازه که مؤلفان بسیاری وجود دارد، تعریفهای بسیاری نیز از «مؤلفگرایی» وجود دارد. جان فورد گفته بود که «مقایسهی کارگردان با مؤلف اشتباه است. اگر کارگردان خالق اثر باشد، بیشتر شبیه یک معمار است». یک فیلم مؤلفان بسیاری دارد که ردشان را بر آن میگذارند: بازیگرها، فیلمبردارها، طراحان صحنه، تهیهکنندهها و فیلمنامهنویسان. اما سودمندی در نظر گرفتن کارگردان به عنوان مؤلف تنها توجهدادن به غنای تجربهای است که در نهایت حاصل میشود.
Labels: UnderlineD |
Wednesday, November 18, 2015
«مطمئنم خوشبخت میشود. »
از آن روزی که این جمله را شنیدهام، گیر کرده توی سرم. معمولا باید جملههایی از این دست را بنویسم و از دستشان راحت شوم. بیست ساله که بودم فکر میکردم خوشبختی یک نقطه است. در ورودی دارد و یک کلید طلایی. در باشکوه را که باز کردی از آن نقطه به بعد دیگر خوشبخت هستی. دیگر ممتد و بلا انقطاع به خوشبخت بودنت ادامه میدهی. دیگر هیچ چیزی به جز یک تجسم بی پایان سعادت در انتظارت نیست.
حالا خیلی وقت است که میدانم نقطهی خوشبختی وجود ندارد. فقط لحظات خوشبختی وجود دارند. لحظاتی از بین روزها، ماهها و سالها که در آن تضادت با محیط و اطرافیان به حداقل میرسد و طعم خوشایند رضایت میآید زیر دهانت.
لحظههایی که از گذشته – همان گذشتهای که حالا جنازهاش هم توی گور پوسیده - همراهم بوده اند تا امروز. هیچ وقت نگفتم و نخواهم گفت که اصلا وجود نداشتند یا کم بودند. اتفاقا کم نبودند. وقتی که سیاهی رویشان را پوشاند و آن چه که داشت مرا از خودم غریبه میکرد به شکارم آمد، همین لحظهها بودند که به تردید وادارم میکردند.
بعدتر که دیگر همه چیز رفت و فقط ماند یک خالی، باز هم میدانستم که من در لحظههایی از آن گذشتهی طولانی از ته ته دلم خندیدهام...
حالا هم که بزرگترم، عاقلترم، آب از سر گذشته ترم باز همین است. لحظههایی هست که دلم میخواهد در یک حباب زندانیشان کنم و تمام بقیه روزهایم را زل بزنم بهشان. روزهای سخت و ابری هم هست که نفس نفس زنان خودم را از تپهها میکشم بالا که ببینم بالاخره شب میشوند یا نه.
حالا میدانم خوشبختی توانایی امید داشتن است و راه رفتن. توانایی عبور از لحظههای کامل و شیشه ای و دوام آوردن در لحظههای سیاه و ابری. توانایی باز گذاشتن دستها. توانایی رها بودن. توانایی ایستادن. علی رغم همه چیز ایستادن.
...
Labels: UnderlineD |
Sunday, November 8, 2015
روز، یکی از همان روزهای همیشگیست. از همان روزهای هرروزه. نیمهابری، سرد، معمولی. به غایت معمولی. زندگی، معمولیست و آدم چه هرروز بیهوده تلاش میکند از معمولیبودناش سر باز زند. صبحام را با قمار آغاز کردم. دارایی اندکم را، تماماش را، روی میز قمار شرط بستم و به شکلی معجزهآسا، نه آنقدرها هم که فکر میکردم سخت، برنده شدم. چند ماهی دیگر را زنده خواهم ماند. با قمارهای پیاپی زندهام.
ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
ضماد روغن بادام تلخ و جوشاندهی افسنطین معجزه کرد. بعد از بیست روز التهاب مدام، حالا کمی بهترم. امروز چند ساعتی را در شهر سپری کردم. به سرکشی خانه رفتم. خانه در حال مرمت است و روحی سفید در سراسر خانه جاریست. روی تمام اثاثیه ملافههای سفید کشیدهاند. هیچ چیز سر جای خودش نیست و پنجرهها و دیوارها برهنهاند. چیدن هزاربارهی جاها و فضاها دیگر برایم تبدیل به عادتی قدیمی شده. به حضور ارواح سفید در خانه عادت کردهام. در تمام مدت بیماری، همانجور که بنیهام روز به روز تحلیل میرفت، گاهی ساعتها درازکشیده در بستر به سقف خیره میماندم و ملافهها، ملافههای سفید را در ذهنم شبیه ابرها بازسازی میکردم. تمایلی به بلندشدن از بستر نداشتم. ضعف را پذیرفته بودم و رسوب کردن تنم را میان ملافهها، خونسرد و آرام دنبال میکردم. پذیرفتن ضعف، همانگونه که هست، کاری بود که سالها از انجام دادناش سر باز میزدم و حالا، حالا دیگر تلاشی برای انکارش نمیکنم. ضعف و ناتوانی که میآید، میپذیرماش. انگار باد پاییز پیچیده باشد لابهلای شاخههای درختان و انگار برگهای پاییزی، که ناگزیر از فروافتادناند. گاهی آدمی ناگزیر از فروافتادن است و مقاومت بیهوده، تنها فرسودهترش میکند. به ارواح سفید خو گرفتهام و گاهی میگذارم که بیفتم. اگر به پایان نرسم، دوباره بلند میشوم و دوباره ملافهها را از روی اثاثیهی خانه جمع میکنم، دوباره چیدن هزاربارهی خانه را از سر میگیرم. نمیترسم دیگر. ترس را خسته کردهام من.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Friday, November 6, 2015
شب را آرام و نرم، با سید سپری کردم. شومینه را آتش کردیم و موسیقی را هم؛ با شراب و پنیر و انگور و قدری گوشت سرخشده. بعد از شام، سید ظرف انگور را و شراب را گذاشت پایین، روی زمین، دراز کشید روی قالی قرمزی که انداختهام پای شومینه، مرا گرفت در آغوشاش و پتوی سبُکِ اُخرایی را کشید رویم. ضعف مطبوعی داشتم، ملغمهای از ضعف خونریزیهای پیاپی و سرگیجهی شراب و هُرم آتش. موسیقی عالی بود. سید ذائقهی تربیتشدهای دارد در موسیقی. برخلاف من که تقریبا چیز بهدردبخوری از موسیقی نمیدانم. از آتش و شراب که گرم شدیم، بالاتنهام را برهنه کرد. بازواناش را حلقه کرد دور بدنام و مرا به خود فشرد. مرا عمیقا به خود فشرد. محبتی بیغش از میان بازوانش در رگهام جاری شد. همانجور آرام که در آغوشاش بودم با تکبوسههای ریز و پیاپی سرشانههای برهنهام را نوازش کرد. ریش انبوهش که روی پوستام کشیده میشد، تنام را دچار لرزهی خفیف مطبوعی میکرد. دستهاش به هوش بود که بلغزد بیکه رخوت تنم را برآشوبد. صدای گُر گرفتنهای گاه و بیگاه آتش، صدای موسیقی و نفسهای گرم مرد و ریشها و لبهاش که مماس بود با پوست تنم، با پوست کشیدهی تنم. و شب، میرفت که جا بماند در آغوشهامان.
فکر کردم پاییز که تمام شود...
دیگر چیزی به خاطر نمیآورم.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
تمام امروز به مداوا گذشت. به دکتر برنارد اعتماد دارم. پزشک حاذقیست و با سابقهی بیماریهای من آشناست. اتاق را خلوت کرد، همه را فرستاد بیرون، نشست کنار تختم، نبضام را در دست گرفت و گفت «خب تعریف کن». ماجرا را برایش تعریف کردم، بیکم و کاست. همانجور که نبضام را در دست داشت گفت «باید مراقب باشی دختر. اینجوری خودت را از پا درمیآوری». کمی مکث کرد و سپس ادامه داد: «امیدوارم لااقل ارزشاش را داشته باشد». نمیدانستم مرد ارزشاش را دارد یا نه. به هر حال اما کاری بود که کرده بودم و حالا داشتم تاواناش را اینجوری پس میدادم. برایم عرق گوشت تجویز کرد و شراب قرمز و جگر خوک و قدری افسنطین. موقع رفتن گفت به حرفهایش فکر کنم. زندگی برای من اما، بیش از آنکه سود و هزینهی قابل محاسبه و قابل دفاع داشته باشد، حکایت هیجان است و ماجراجویی. آدمِ غریزهام من، آدم غریزه و آدم سودا و آدم رویاپردازیهای بیپایان. که اصلا زندگی برای من همین خردهماجراهاست، و دیگر هیچ. میارزد؟ میارزد بیتردید.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Wednesday, November 4, 2015
خونریزی همچنان ادامه دارد و ضعف امانم را بریده. در بسترم هنوز. دیشب کمی فیلم دیدم. کمی با سید حرف زدم. تا صبح به خود پیچیدم و حوالی طلوع آفتاب خوابم برد. باید دوباره شروع کنم به مطالعهی آکادمیک. احساس میکنم از جریان روز به دور افتادهام و اقامت طولانیام در ییلاق، دارد مرا روز به روز منزویتر میکند. سید گفت به سفرمان فکر کنم. هنوز برنامهی خودش برای سفر معلوم نیست اما. روحیهی منطقی و معقول و محافظهکارش ذوق و شوق و هیجانِ بیگداربهآبزدنهای مرا سرکوب میکند. دلم میخواست با قطعیت برنامهی سفر را خودش بچیند و به من اطمینان بدهد که میآید. دلم میخواست هیجان روز اول را داشته باشم برای سفر. ندارم اما. اگر آنهمه دلم نمیخواست اپرای سالومه را از نزدیک ببینم، به کل سفر را موکول میکردم به آیندهای نامعلوم. اجرای جدید «سالومه» را میخواهم ببینم. برای نوشتن یادداشتام بر اقتباس قبلیاش بسیار حیاتی خواهد بود. اگر سید نیاید، گمانم چند روزی سفر را کوتاهتر کنم. به شیوهای کاملا خرافاتی فکر میکنم هر بار از هیجان غیرمنتظرهای قبل از آن که اتفاق بیفتد نوشتهام، جادویش را باطل کردهام. دیگر نباید پیش از آن که «اتفاق» بیفتد بنویسماش. پدر تلفن زد. برایم عرق یونجه تجویز کرده. آلما به نسخهی پدر میخندد. من؟ احساس میکنم گاوم.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Monday, November 2, 2015
برای یوهان نامهای نوشتم. برایش نوشتم دلتنگی امانم را بریده. دلتنگ نبودم اما. بیش از دلتنگی، بلاتکلیفیست که آزارم میدهد. نامههایم به یوهان، مرا روی لبهی تعلق به جایی، چیزی کسی نگه میدارد. بیعشق، جهانام ابریست. بیتعلق، واژههایم بیجاناند. این روزها هوا سرد و بارانیست. روبدوشامبر پشمی قهوهایام را میپیچم دورم و بندش را گره میزنم دور کمرم. سرپاییهای پشمیام را پا میکنم و بیهوده در خانه پرسه میزنم. آلما میگوید شبیه این پیرمردهای بازنشستهی بدخلق پولدار بیخانواده میشوم با این هیبت. حوصلهی خنده ندارم. در آشپزخانه پرسه میزنم و قهوه دم میکنم، بیکه دلم قهوه خواسته باشد. هوا سرد شده و شوفاژها صدای آب میدهند. سه روز پیش به گوستاو گفتم کسی را بفرستد به موتورخانه سرکشی کند. مدتیست که حرفهایم را پشت گوش میاندازد اما. تمام هوش و حواسش به جای سرکشی به امور خانه و باغ، پی جای دیگریست. آلما میگوید فکر کنم گوستاو بالاخره دوستدختر پیدا کرده. هر دو میخندیم. بوی قهوه خانه را برداشته. آفتابی کمجان روی میز آشپزخانه پهن شده. فنجان قهوه و کتاب به دست میروم توی سالن. مینشینم روی زمین خودم را میچسبانم به شوفاژ. باید خودم را به چیزی جایی کسی بچسبانم. شوفاژها صدای آب میدهند. صدای خندهی دخترکی از باغ میآید.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
از آن طرف هم؟ از آن طرف هم دارد راستش. که اصلا اگر قرار بود یک چیز از سینما یاد گرفته باشیم، بعد از تمام این فیلم دیدنها و این دور هم جمعشدنها و این گپزدنها، میشد همین باشد که به دیدههایمان اکتفا نکنیم. که یادمان باشد تمام این تصاویری که مقابل روی ماست، آن روی دیگری هم دارد که تا ندانیماش، نمیتوانیم به قضاوت بنشینیم. که یعنی کی میداند پشت این روزهای من چه میگذرد؟ که این روزها را چگونه زندهام و چگونه دارم زنده میمانم؟ بعد؟ بعد گاهی به بهانهی دلیلی نه چندان مستدل، به بهانهی دلیلی که دلیل نیست، به بهانهی روال شخصی و دلخواه خودمان، فکر میکنیم شوریدن و شوراندن دیگران تنها راه درست است. فکر میکنیم به اصولی پایبند ماندهایم. فکر میکنیم کاری اصولی کردهایم. بیکه حواسمان باشد چه باریکهراهها چه قدمتها چه ارتباطهایی را داریم خراب میکنیم، خراب کردهایم. کاش به جای تمام این دورهمیها، به جای اینکه تمام هدفمان دورهمی باشد، «درست دیدن» را یاد میگرفتیم. یکطرفه به قاضی نرفتن را. یکی از رکنهای اصلی سینما، همین میزانسن و قاببندیست، همین زاویهی دوربین، زاویهی نگرنده، واقعیتِ نگریسته. جهان آدمها را به سادگی نمیشود عوض کرد اگر نتوانیم زاویهی نگاهشان را عوض کنیم. گاهی روزها، مثل امروز، میبینم چه هنوز حواشی مقدم است بر اصل. انگار کن دورهگردهایی که فارغ از جغرافیا و شرایط دور و بر، به هر جا برسند فقط بساط خودشان را بر پا میکنند. بر بساطی که بساطی نیست. که اصلا چه آدمها، خشمها و تفرقهافکنیها و حرف و حدیثهاشان را همچون بنفشهها با خود میبرند هر جا که باشند. گاهی روزها، مثل امروز، چه فکر میکنم شکست خوردهام.
|