Desire knows no bounds |
Tuesday, August 26, 2008
افتادهم تو کوزه
تاريک و خالی و خنک و خلوت يه آسمون داره قد يه نعلبکی يه دلتنگی داره قد يه آسمون Labels: کناره-نويسها |
حيف که الان مؤدبم و «سولمازِ درون»ام فعاله، وگرنه که میگفتم اين مونوپولی دقيقن شبيهِ چیِ س.ک.سه.
-سلام لاغر- |
Sunday, August 24, 2008
بهدرستیکه مونوپولی از فرندز هم بدتر است!
|
نازلی به نقل از شقايق نوشته «یکی از فانتزی های کشته مرده ادبیات جماعت،هم اغوشی با نویسنده های محبوبشان است!»، بعد يکی برای من ایميل زده «يکی از فانتزیهای کشتهمرده وبلاگی جماعت، همآغوشی با نويسندهی وبلاگهای محبوبشان است!»، بعد من وظيفهی انسانی خودم دونستم که اطلاعرسانی کرده باشم!
هاها، الان که دارم خوب فکر میکنم منم میرسم به اون جملهی طلايی که «تنها راه برای خلاصی از وسوسه تن دادن به آن است.» عليک سلام نازلی! پ.ن. به شخصه حاضرم بين وبلاگرهای محبوبم اعم از زن و مرد فرقی نذارم! |
Saturday, August 23, 2008
کتاب همينجوری جلويم باز است. که يعنی دارم میخوانماش. حواسم اما پرت است. حواسم که نه، نگاهم. هی میخواهم چشمانم را برگردانم سر جاشان، خط قبلی، همين پاراگراف بالايی، نمیشود اما. نگاهم هی سُر میخورد روی دستهاش. روی آن پوست خوشرنگ قهوهای. سرانگشتهای نرمِ منحنی. روی آن دو رگ برجستهی کمرنگ. دستهام تسليم وسوسه میشود آخر. گفته بودم دستات خيلی خوشگلن؟ هه! جا میخورد بسکه يادش رفته منِ اينجوری را. میخندد. با پشت دست دماغم را میگيرد لای دو انگشت که لابد برو پی کارت پدرسوخته. میروم پی کارم، پیِ خط قبلی، يک پاراگراف بالاتر. حواسم اما سُر میخورد مدام. پی دستهای به اين قشنگی میگردم ميانِ آنها که میشناسمشان. يکی. دوتا. سهتا. نه، انگار همان يکی دوتا با ارفاق. دستِ قشنگ ديگری يادم نمیآيد. عوضش يادم میآيد خدا يک وودی آلنِ گنده است و وسط تمام مردهايی که میشناسمشان، که عاشقشان بودهام/نبودهام يا دوستشان داشتهام/دارم، دستهای به اين قشنگی را داده به همين يکی که تا تهِ دنيا دوستاش نخواهم داشت، هيچوقت.
|
Thursday, August 21, 2008
نشستهام روی درگاهی، لبِ پنجره.. زانوهايم را بغل گرفتهام ليوان به دست.. ياسمين لِوی دارد آديو کِريدا میخواند، از آن آهنگها که يکعالم اندوهِ يواش شُره میکند روی دل آدم.. آقای قهرمان قصه دماغ گندهی قرمزش را چسبانده روی صورتش: جمع کن اين بند و بساط را دختر، زندگی همينهاست، خيال کرده بودی چی؟ حرصم میگيرد وقتی آقای ق.ق. هم حتا شروع میکند به اينجور حرفها زدن.. آدم است ديگر، دلش نمیخواهد يک بعضیهايی بشينند نسخههای هميشهگی بپيچند..
میگويد: حرف حسابت چی هست حالا؟ اينجور وقتها دماغم را میبرم پشت ماگ سبز تيرهام.. انگار که قايم شده باشم پشت يک کوه گنده و هيشکی دارد چشمهام را نمیبيند.. بدی قصهنويسی اينجاست که مجبوری حرفهای آقای ق.ق. را خودت بنويسی.. هيچوقت نمیتوانی حدس بزنی او هم دلش میخواسته اينها را بگويد يا نه.. نامههاش را بايد خودت بنويسی.. هيچوقت نمیتوانی بفهمی او هم دلش میخواسته اينها را برايت بنويسد يا نه.. خيلی چيزهای ديگر را هم نمیتوانی بفهمی هيچوقت.. مثل تمام رابطههای يکطرفهی ديگر.. برای همين چيزهاست که میگويم آدم نبايد عاشق آقای قهرمان قصهاش شود.. آدم بايد فاصلهها را هميشه حفظ کند.. Labels: کناره-نويسها |
Wednesday, August 20, 2008
امشب از آن شبهاست که يا اولدوز میترکد
يا عروسکش کاش بودی |
Tuesday, August 19, 2008
همهش باید حواست به حبابها باشد.
حباب حضورت، حباب شادیات، حباب بودنت. بودنش. ... حباب میتواند شبیه رابطهی مرد و زن once باشد. وقتی تا آخر ِ آخر فیلم، دل دل میکنی که دختره راه را باز کند برای دوست داشته شدن، که این نگاه احمقانهی عزیز مرد جوابی بگیرد. حباب میتواند بماند، میتواند یادت بیاورد که خیلی چیزها، زیباییشان متصل شده به حباب، به آن گنگی و دوری و در دسترس نبودهگی. انگشتات را اگر یک تکان کوچک بدهی، راه دلتنگیات، خواستنات، لبخندت را اگر باز بگذاری، دیگر شاید حبابی نباشد، زیبایی هم. و آخ از این وسوسهی لعنتی. ... حباب که نباشد، شاید همه چیز حقیقی شود و لمس کردنی، شاید برای لحظهای داشته باشیش آن چیزی را که میان حباب بوده، اما دیگر خبری از آن هالهی شبیه رنگین کمانش نیست. بعدش خاک میگیرد. هر چه فوت کنیش، ها کنی و دستمال بکشیش، خاک میگیرد و هی کدر میشود. هی کدر میشود. و آخ از این وسوسهی لعنتی. ... وقتی پسره، آخر فیلم، نشسته توی بارِ فرودگاه، و نگاهش انتظار دارد توش، و یک جور عجیبی از دست دادن، یک جور عجیبی باور نکردن، و بیشتر و بیشتر خواستن؛ وقتی پیانویی که هدیه خریده، میرسد در خانهی دختره، وقتی دختره، که تا آخر ِ آخر حواسش به حباب بود، که انگار زنها باید همیشه حواسشان به این لعنتیِ ِشکننده باشد فقط، میان آن "خانوادهی خوشبخت"، برمیگردد و به پنجره نگاه میکند، به بیرون حباب... ... حواسم به حباب هست همیشه. و میبینم که همه بلد نیستند، یا نمیخواهند سالم نگهش دارند، که برای خیلیها، ترکاندن حباب یعنی شجاعت، یعنی نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق، یعنی از یاد بردن ِ دردهای آن وقتی که حباب نباشد... و من شجاعت ترکاندن حباب را ندارم. و آخ، از این وسوسهی لعنتی. ... و خستهام، از این همه مراقب دیوار نازُکش بودن، از این همه به تمامی نبودن، از این همه دوست داشتن نهانِ آشکارا که بانگش بلند نیست، یا هست و چشمی آن را نمیشنود. [+] |
جادهها هميشه هم نمیروند
گاهی برمیگردند تو را با خود ببرند فصل چمدان رسيده |
وسط جهنم گرما و مرداد و آفتاب و تابستون به اين درازی، درست همين امروز بعد از ظهر که بالاخره رضايت داديم از آب بيايم بيرون و ناهار خورديم و بساط خربزه و چيپس و ماستموسير و الخ هم پهن و جمع شد، تازه شروع کرديم به ولو شدن در آفتاب و مصرف کرم گرانقيمت «بمال و سياهم کن» تا ته و آیپاد در گوش و اينها، که ناگهان قطرهای آفتاب در هوا باقی نموند و باد شد و توفان شد و ابر شد و سايه!
سلام آقای مورفی. |
اين گوشی موبايل ما هم دپرشن گرفته انگار.. حوصلهی درست حسابی برای معاشرت ندارد.. يا خاموش است، يا ادای خاموشها را درمیآورد.. اين است که لابد چند وقتی میفرستيمش مرخصی برود سرش يک بادی بخورد بلکه آدم شد برگشت سر خانه زندگیش.. اين است که لابد تا بفرستيمش برود باد بخورد برگردد اينها، يک مقداری طول میکشد.. مسنجرمان هم که سوخته، اين جعبهی جیميلمان اما هنوز کار میکند نصفهنيمه.. گفتيم گفته باشيم شاکی ماکی و نگران و اينها نمانيد خلاصه..
پ.ن. ها راستی لابد تا قبل از انقراض کامل خطوط فاصله، اين چيزميزهايی که دستمان مانده از رفقا را پس میدهيم به صاحبهاشان، بهخدا. |
Monday, August 18, 2008
آقای رييس تازه از سفر خارجه برگشته و دوباره مثل سفر قبلیش چپ و راست از کلکسيون دخترهايی که باهاشون بوده (بوده حالا يعنی واقعن؟ من که بعيد میدونم!) صحبت میکنه. بازم مثل سفر قبلیش يه فولدر عکس داره که تا میری سروقت کامپيوترش يه چيزی رو تو نقشههاش چک کنی میشونتت که بيا عکسا-يی که جلوی بقيه نمیشه- رو نشونت بدم. بعد نه که اين آقا قبلنا دو ترم استادم بوده، اصلن خوشم نمياد هی بشينم عکسای فولدر يواشکیشو ببينم يا بروشور دخترای رنگ و وارنگی که باهاشون بوده رو بشنوم! هی تلپ و تلپ از چشمم ميفته. اصلن نمیفهمم چرا آقايون اينهمه فکر میکنن هر چی تعداد دوستدختراشون در واحد زمان بيشتر باشه يعنی باحالترن!
|
همين يکی دو هفته پيش بود که آقای روانشناس داشت به اين دوستمون میگفت «میدونی فرق آيدا با تو چيه؟ آيدا يه شعلهی پرحرارت زيرش روشنه (خودش گفت بهخدا!) که ازون مدام انرژی میگيره». من فکری مونده بودم داره کدوم شعله رو میگه که در ادامهی حرفاشون متوجه شدم شعلهای که زير من روشنه همانا «شور زندگی»ه اما زير اين دوستمون فقط يه کرم شبتابه و بس! بعد همينجور که اونا داشتن بحثشون رو ادامه میدادن، من جا مونده بودم حوالی شعله و همينطور حيران و انگشت به دهان فکر میکردم اين آقای دکتر شعله رو از کجاش درآورد که ما نفهميديم! در حوالی زندگانی من کلن همه چيزی يافت میشه به جز اون شعلههه. فرق من با دوستمون فقط تو اينه که من خوب بلدم ادای زندهها رو دربيارم، اون نه. تا وقتی داری ادا مياری همهچی شاد و رنگيه، اما به محض اينکه دستت بخوره رو پاز، میشی همون فيلم سياهسفيد خشداری که خيلی جاهاش گير میکنه به در و ديوار و ديگه جلو نمیره حتا. نه که الان تلخ باشما، نه. فقط میخوام بگم ما آدما اونقدرها هم تفاوتهای بنيادين و عجيبغريب نداريم با هم، اينترفيسمونه که متفاوته. بعضيامون بلديم وقتی ماشينه رد میشه و يه خروار گل میپاشه بهمون، انگشتمونو بذاريم رو تيکه گِلی که چسبيده وسط پيشونیمون بکشيمش پايين تا نوک دماغ و تبديلش کنيم به يه علامت سرخپوستی و بخنديم؛ بعضيامون هم شاکی میشيم و به زمين و زمان بد و بیراه میگيم و «بايد برون کشيد ازين ورطه رخت خويش» و الخ.
خوب آره، من لااقل گِلبازی رو بلدم، خوبم بلدم. |
فضيلتهای ناچیز*
میگویم رها کن این روزمرهگی لعنتی را، من تاب دیدن هرز رفتنات را ندارم. دستات را به من بده، با من بیا. میگوید میخواهم، اما آرام آرام. باید مواظب باشم پلهای پشت سرم را خراب نکنم، که راهی برای برگشت باشد اگر خواستم. می گویم پل نیستند اینها، چالهاند پشت سر تو، باید پرشان کنی که اگر برگشتی دوباره نیافتی، که از این راه برگشتنی در کار نباشد. ... فضیلتهای ناچیز مثل آدمهای نایس خطرناکاند٬ ظاهرشان دوستداشتنی و حتی منطقی است و میتوانند فریبمان دهند. فضیلتهایی از جنس "پلهای پشت سر..." از جنس مصلحت٬ زرنگی، ترحم٬ احتیاط. زمان میبرد٬سخت است٬ اما رهایی از دست این همه فضیلت ناچیزی که دورهمان کردهاند میدانم که ممکن است. * داستان و کتابی به همین نام و مضمون از گینزبورگ. گرچه من مفهوم را بیشتر مدیون "کمینه فضیلتهای" کازانتزاکیس هستم. [+] |
Saturday, August 16, 2008
به قول اين رفيقمان یعنی میخواهید بگویید هنوز «وال- ئی» را ندیدهاید؟ رویتان میشود؟
یادتان باشد وقتِ تماشایِ «وال-ئی» حواستان به چشمهایش باشد. به آن دو حفرهی خالی که قدِ تمامِ دنیا جا دارند برای عاشقِ «ایوا» شدن. به کارستانی که پیکسار کرده در آن دو حفرهی خالی. که دنیا را نشانده در ذرهای. بیخود نیست که یاد گرفتهایم چشمها را از هم بدزدیم: در و دیوار، در و دیوار. حتا حواستان به برفپاککن چشمهايش هم باشد. حتاتر يادتان باشد آنجا که «ايوا» میرود توی کُما و «وال-ئی» پرستاریاش را میکند ببينيد شما را هم ياد آقای «تاک تو هِر» میاندازد يا نه؟ بعد ببينيد حواستان میرود پی اينکه انگار وقتی يکی از آدمهای رابطه توی کُما باشد، دست آن يکی آدم چههمه بازتر است برای انجام دادن دل-خواستههاش؟ برای شاخ و برگ دادن به خيالپردازیهاش؟ برای تصور کردن عکسالعملهای آن يکی آدم، همانجور که خودت دلت میخواهد؟ ديگر سفارش نکنمها. مال ما را که عجالتن مامانبزرگِ مربوطه بردهاند خانهشان دوباره ببينند، شما که فيلمتان دست خودتان است اما حواستان به اينهايی که گفتم باشد. ××× اينجا را هم بخوانيد خب. |
بعضی نامهها هستند که کاغذیاند. از این نامهها که دوستت برایت میفرستد. از چند محله آن ورتر خانهات. از همانها که برادرت میخندد بهتان که، بدین من ببرم و بیارم نامههاتونو، که پول پست ندین دست کم.
از این نامهها که یکی از حال و روزش برایت مینویسد، و تو در جواب از حال و روز خودت مینویسی. و دنیاتان قدر خود دنیا از هم سواستها، اما برای تسکین مینویسید لابد. که انسان مینویسد تا فراموش کند. از این نامهها که تو می نویسی، و تو مینویسی، و تو مینویسی، و او نمینویسد، نمینویسد، نمینویسد، و تو دیگر نمینویسی. از این نامهها که برای همخانهات مینویسی. پدرت، مادرت، برادرت، عشقات. صبح میبینیش و ظهر میبینیش و همه وقت میبینیش، و باز برایش مینویسی، میگذاری جایی جلوی چشمش که ببیند. و هم را که میبینید، به روی هم نمیآورید. از این نامهها که لابهلای آلبومها کشفشان میکنی. دختر داییجان برای مامان نوشته، لابد همان سالها که تازه ترک وطن کرده بود، همان سالها که هنوز یادش مانده بود که مامان برایش مثل خواهر بزرگتر بوده، همان سالها که هنوز دلش برای خط فارسی تنگ میشده. ... بعضی نامهها هستند که کاغذی نیستند. پیدا و ناپیدایند توی صندوقی که وجود ندارد هم حتی. دری ندارد که بازش کنی، که ناامیدانه دست بسایی توش، کورمال کورمال، بلکه دستت به کاغذی بخورد و ذوق کنی که لابد نامه، و بعدش آگهی از آب دربیاید، یا چه میدانم، قبض مالیات. انگار روی باد نوشتهباشیشان. دقیق هستند ها، با تاریخ، با ساعت حتی، اما نیستند. میدانی که میشود به یک آن، به یک لمس دکمه دیلیت آیدی، یا فراموشی رمز ورود، همه را بدهی به باد. بعضی نامهها هستند، که چون کاغذی نیستند، برای خواندشان مجبور نیستی گیرندهی نامه را پیدا کنی، که هی فلانی، نامههای من را داری هنوز؟ میشود بدهیشان بخوانم باز؟ که خودم را پیدا کنم، که خودم را بشناسم، یا نشناسم باز؟ کافیست که بروی سراغ سنتآیتمزت. میتوانی حتی بفهمی که چی گفت که اینها را گفتی، یا اینها را که گفتم، چی گفت. میتوانی آغازها را پیدا کنی، پایانها را هم. میتوانی همهی لحظههای مشترک را، دانه دانه سرچ کنی، موتور جستجو میتواند اسم شبتان را هایلایت کند حتی. و بگوید اسمی را که اسم شبتان بود، چند بار، در چند نامه تکرار کردید. ... بعضی نامهها، کاغذی باشند یا نباشند، فرقی ندارد. ماندنیاند. بعضیشان را یک ضرب میخوانی، مثل بهمن از کوه می آیند پایین، سهمگین، ترسناک، تلخ، اندوهبار. باید بگذاری که از بار اندوهت کم شود کمی، تا بتوانی باز بخوانیشان، بلکه اصلا بتوانی تصمیم بگیری که در جواب چیزی بنویسی یا نه، نه اینکه حالا باید چه بنویسی. بعضی نامهها را هم باز، یک ضرب میخوانی، هولهولکی، با شوق. و هیچ نمیفهمی ازشان انگار. باید بگذاریشان کنار، باید ستارهی کنارشان را روشن کنی، و بروی جایی بنشینی، موسیقی ِ جانی گوش کنی، سکوت کنی، فکر کنی، یا بروی پیش مامان و بابا، یا با همکارهایت چرت و پرت بگویی، الکی بخندی، تلویزیون نگاه کنی، بعد برگردی. باز بخوانی. باز بخوانی. ذره ذره، دوباره و چندباره مزهاش کنی، و بعد، قلم به دست بگیری، انگشتهایت را چند لحظه بالای کیبورد نگه داری، و بنویسی، هی پاک کنی و هی بنویسی. بعضی نامهها هست اما، که چه خودت نوشتهباشی، چه دیگری، طاقت نداری که بروی سراغشان. حتی طاقت اینکه پیدا کنی و دیلیتشان کنی. یا از میان دفتر و دستکت بکشیشان بیرون، بریزیشان دور، بسوزانیشان. بعضی نامهها را کاش، ننوشته بودی هیچوقت، ننوشته بود هیچ وقت. کاش صبور بودی، بیش از این، کاش وقتی کلمهها، مثل آوار، مثل سیل مصیبتبار، ریخته بودند روی سرت، وقتی فقط تو بودی و کلماتت، و هیچ کس نبود، وقتی میدانستی که نامهی رفته و رسیده، مثل همهی رفتهها و رسیدهها، برنمیگردد هیچوقت، وقتی میدانستی که بارها هم اگر دیلیت کنی و بسوزانی و برباد دهی، باز هم تویی و آن کلمهها و آن نامهها، آن لحظهها که پرده کنار رفته، نقاب برداشته شده، خودت بودی، خودش بوده... کاش نمینوشتی. [+] |
Friday, August 15, 2008
mp3
3 بعد یادتان هست که آن روزها که هنوز کالرآیدی را قادر متعال، خلق نکرده بود هنوز؟ یادتان هست که بعضیها آنروزها فقط صدایی، آوایی بودند پشتِ تلفن؟ یادتان هست که گاهی با خودتان فکر میکردید که این آدمهای صوتی- یعنی تصور میکردید برای خودتان- عجب صورتهای خوشگلی دارند؟ سرهرمس هنوز هم صدای آدمها را پشتِ تلفن دوست دارد. شنیدنش را دوست دارد. از همه بهتر: برای خلقکردنِ همین یک انسرینگماشین هم شده، یادمان باشد یک روزی یواشکی تهِ دلمان اعتراف کنیم که لابد خدایی و خلقتی و نظمی و بزمی بوده، آنروزها. 4 موسیو ورنوش این بغل نشسته دارد ریزریز میخندد. الاغ دارد توی دلش میگوید: رویت نشد سرهرمس که آخرِ بندِ قبل اضافه کنی عینهو وبلاگستان؟! 5 چندان دخیل مبند، کلن. 9 ششهفت سال تمرینِ مداومِ نوشتن کم چیزی نیست. وبلاگستان را میگوییم. دلمان خوش است و پر بیراه هم نیست که هفتهشت سالِ دیگر، همینها بشوند چشم و چراغِ ادبیاتِ این حوالی. که پر کنند لابد صفحاتِ مجلهها و روزنامهها را. که بس که خوب یاد گرفتهاند حرفشان را صریح و تازه و نازک و کوتاه بزنند. منتظر باشید. ژانرِ داستانِ کوتاه تکانهای اساسیای خواهد خورد. این را به جماعتِ غیروبلاگیِ ادبیاتچی میگوییم: همین وبلاگستانی که این همه تحقیرش کردید- خودت بیا فرهادجان نشانشان بده که فلانِ آدم برداشته بود برچسب زده بود به تحقیرِ کتابت که وبلاگی است- همین وبلاگستان فرشتهی نجاتتان خواهد شد از پرگفتنهای بیهوده و بیخاصیتتان. 11 حالا سرهرمس خیلی هم مطمئن نیست که این «دل با یار و سر به کار» را اولبار آقای مهرجویی از خودش درآورد یا که چی. اما گاهی فکر میکند با خودش سرهرمس که این وبلاگستان همان «دل» قضیه است. بیهوده فرسوده و نابوده به کامِ خویش بوده میشوید لابد اگر سرتان را بسپارید جایِ دلتان. این را سرهرمسای میگوید که کمی تا قسمتی به جبرِ زمانه- همانِ مجبوریمِ سابق- فاصله گرفته، دارد از دور تماشایتان میکند. بهتر میبیند انگار. 14 از انتظار خوشت میآيد، ها؟ از آنها که تهديگشان را نگاه میدارند تا پايانِ غذا، که مزهاش باقی بماند بعد از آنهمه طعمهای نگارنگ. از آنها که تکهشکلاتِ تهِ کيتکت را با طمأنينهی بيشتری میخورند. درشتترين توتفرنگی را میگذارند آخرتر، تا کلیوقت بعدترش با ريزدانههای لابهلای دندانها بازی کنند. اين د مود فور لاو را هم دوست دارند لابد برای تمام آن انتظاری که شُره کرده تو سکانسهاش. آن خردهخواهشهای تنهاشان که مانده پشت ديوارههای نازک دهسانتی. تو اين خواستنهای ناکام را میچشی و لذت میبری. دستت را میکشی روی پوستِ تنِ ديوار و چيزی تهِ دلت ذوب میشود. اصلن توتفرنگی را دوست داری برای آن خردهوررفتنهای تهاش. آن بازیبازیکردنها و آن چشيدننچشيدنها و قرقرهکردن لذتی که در ذهنت اتفاق میافتد. گمانم تو به کل پيروِ فلسفهی ديوارههای نازک دهسانتی باشی. يا چه میدانم، يک تانتريست، نه که در سکس، در زندگی. که خردهلذتها را مثل دانههای تسبيح يکیيکی به نخ بکشی، بیکه برسانیشان به گرهِ آخر. که کيفور شوی ازمسير لغزش قطره آبی از حوالی گودی گردن، که تن را بگيرد بيايد پايين پيچ بخورد گم شود در گودال ناف، قاطی شود با طعم دهانت بیکه با دستهات نگهداری تمامِ آن حادثهی کوتاه را. که حوصله کنی اتفاقها را واژهواژه بچينیشان کنار هم بیکه جملههاشان را درسته ببلعی. که هر نيمخطی را حل کنی در چند پاراگراف تکيه بدهی عقب يک نيمچرخی هم بزنی روی صندلی و فکر کنی به همينها میگويند سکس لايت. هه. تانترا اگر ياد داده چهجور قطرهقطره لذتها را بچشانی روی تنِ آن ديگری، که تشنهاش کنی تشنهاش نگاهداری تشنه نگاهداریاش حوصله کنی تمامِ تناش پر شود از خواستنات از شهوتِ چشيدنات از خواستنخواستن هیخواستنات، باقیش را تو اما رها میکنی بسکه مست میشوی همين جاهای میشودنمیشودها و خواستننخواستنها و تهنداشتنهای مدام. 15 بندِ قبلی را هم لابد ایرما به سید گفته، یا سید به ایرما، یا ورنوش به آلوارز، یا اصلن شاهعباس به سیمون. چه فرقی میکند. فکر کنید یکی از همین نامههایی بدونِ امضایی است که هرچند روز، یکیشان میافتد زیرِ درِ خانهتان. از همانها که لختتان میکند یکهو. گاس هم که خودمان این حرفها را زده باشیم زیرِ گوشِ ورنوش. چه فرقی میکند. 1 یک نفر باید پیدا بشود بالاخره که این عنوانِ «از خوشیها و حسرتها» را عاریت بگیرد از آقای آغداشلو و بر سردرِ جایی بگذارد بس که فاز میدهد لامصب، این روزها. 2 میدانید؟ اصلن دیارِ باقی همینجاست. بیخود گفته هرآن کس که آن وعدهی پوچِ مردمخرکن را، اسمش را گذاشته دیارِ باقی. دیارِ باقیِ ما زامبیها، همین چهارتا و نصفی کلمه است، اینجا. از آدمهای اینجا، همین یک مشتِ حروفِ نهسربیِ ولشده بر فرازِ ابرهاست که میماند. همین قصهها و غصهها و خوشیها و حسرتها. که به قولِ آن رفیقمان، کسی اگر دقیق شود، اگر، نخها را ببیند و ریسمانها را و تارهای نازکِ انواری که میتابند، از سوراخی، روزنی به روزنی دیگر؛ تو بخوان از غربتی به غربتی دیگر لابد. 5 ورنوش از این بغل میگوید بگو پس پارمیدای من کوش؟ 6 بعد درست یک وقتهایی که سرت به کار است و دلات گم، یک نخی، باریک و سفید و شفاف و پاک، از یک جایِ دورِ نامعلومی میآید گره میخورد به دلات. سرت را مجبوری، نمیفهمی این یکی را به روحِ امام، مجبوری برگردانی سمتِ دلات، ببینی چهطور این رشتهی سستِ پایدار، برداشته تو را با خودش برده به هزارجا. 7 هرگز کسی این گونه فجیع، اینگونه موجه، اینگونه شفاف، اینگونه صاف، دلاش را بلوتوث نکرده بود که پارمیدای من کوش. 8 تحملِ سکوت موهبتی است که المپیهای نخستین، به هرکسی عنایت نکردهاند. تحملِ سکوتِ فیمابین را میگوییم. این که آنقدر رابطه جلا داشته باشد، آنقدر درکِ و تعامل، که جریانِ آرامِ سکوت، بیاید از روی صورتِ یکی عبور کند، طعم بگیرد، برود روی پوستِ تنِ دیگری بنشیند، بی بدونِ هیچ حرفی. آنجوری که انگار آدمها در هم سکوت میکنند. جریانِ سکوت را میگوییم. ساعتها. ساعتها. ساعتها. موهبتی است. 9 گاهی هم سرهرمس برای دلِ خودش، آدمها را تقسیم میکند به «همینش هم خوبه» ها و «حیف که اینش کمه» ها. ناراحت که نمیشوید که؟ 10 گفتیم رهاییطلبی؛ یادِ آزادیهای لیبرالیِ آقای ب افتادیم. همینجوری. بعد یادِ «فولی» های آقای چومی افتادیم در دولاویلت. نافِ پاریس. همان معماریهای نابِ بیهدف. خوشیهای قرمزرنگِ آقای چومی. انگار از جنسِ همین رابطههای بیاسمورسمی هستند که اینجوری بلدند دلِ سرهرمس را بربایند. این همه بیهدفی مگر میشود؟ این همه رهابودن از هرچه فونکسیون. هی بچرخی و بچرخی و جایی نرسی. ته ندارند لامصبها! 12 یادتان باشد وقتِ تماشایِ «وال-ئی» حواستان به چشمهایش باشد. به آن دو حفرهی خالی که قدِ تمامِ دنیا جا دارند برای عاشقِ «ایوا» شدن. به کارستانی که پیکسار کرده در آن دو حفرهی خالی. که دنیا را نشانده در ذرهای. بیخود نیست که یاد گرفتهایم چشمها را از هم بدزدیم: در و دیوار، در و دیوار. 14 یادتان هست آقای کانتونا که غوغا میکرد در میانهی شیاطینِ سرخ؟ یادتان هست این اخموی بداخلاق دوستداشتنی را که موتورِ محرکهی آدمهایی بود از کهکشانی دیگر انگار؟ یادتان هست با خودمان فکر میکردیم این منچستر، مالِ این هزاره نیست؟ یادتان هست دلمان میخواست فکر کنیم آمدهاند از آینده، که جادو کنند در مستطیلِ سبز؟ جزیرهنشینی یعنی همین. یعنی که نگاهات کنند و فکر کنند که آدمِ امروز نیستی. که زود آمدهای. که جدا ماندهای. که گم شدهای. حالا هی بگوییم برای هم، درِ گوشِ هم- صدا که ندارد لامصب این وبلاگستانِ شما- که این دیگر از توهین گذشته، خودِ خودِ بدویت است. بعد هی تصدیق کنیم همدیگر را. سرمان را تکان دهیم و افسوس بخوریم. شده کسی را گیر بیاورید، رودررو، دامنش را بچسبید که بیا بگو اصلن از کجا درآوردهای این لایحهی حمایت از خانواده را؟ بعد طرف شروع کند به دفاع کردن؟ شده گوش کنید رادیو مجلستان را؟ بعد راهنمای راست بزنید، ترمز دستی را بکشید، سرتان را بکوبید به فرمان، از خودتان سوال کنید من گم شدهام یا اینها. از خودتان سوال کنید اینها از کدام کهکشان آمدند خراب شدند بر سر ما. این تاملات و حرفها و چرندیات را از کجایشان در میآورند؟ چرا ما این همه جداافتادهایم؟ این همه گم؟ بعد سیگاری بگیرانید، دنده را یک کنید، راه بیفتید و با خودتان بگویید اصلن به کجایشان که این همه فریاد، این همه گلودراندن؟ ها؟ 2 گاهی آدم خیال میکند مدیون است به این کلمهها و نقطهها و ویرگولها و دونقطهها و الخ. به نوشتن، به متن. آدم خیال میکند باید یک جایی، یک جوری، یک کاری بکند برایشان. حساب کردهاید چه شبهایی که برایتان ساخته و پرداخته و پشتِ هم انداخته تا الان؟ شمردهاید بارهایی که همینِ فعلِ سادهی نگارش، نجاتتان داده از منفجرشدن؟ از پورهی سیبزمینی شدن؟ 3 فیالواقع، دیگر مثلِ آن روزها، امرِ مَجاز، لزومن غیرواقعی نیست. 4 یادتان باشد آدمها را از روی بادآوردههایشان انتخاب کنید. از روی آن چیزی که میخواستند و میخواهند که باشند. بیخود سرتان را گرمِ این نکبتی که هستند و دچارش هستند، نکنید. از آرزوهایشان بخوانید همهی آن سهمی را که از دنیا میخواهند. بعد بگردید آن خجستهدلهایی را سوا کنید برای خودتان، که آمالشان با شما همرنگ و همآهنگ و همسو باشد. پِرتتان کمتر میشود اینجوری. در حدِ همان ده درصد که همیشه، همهجا پذیرفته است. 6 گاس که فایدهای دیگر نداشته باشد گفتنش اما گیر کرده: گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غمِ تو را نکته به نکته مو به مو. خب؟ 9 اینترنت به مثابه امر خصوصی: ولگردی و وبگردی امری است بسیار شخصی. نکنید آقا! هی نیایید بالای سر آدمی که سرش در اینترنتِ خودش فرو رفته. هی سعی نکنید از روی مونیتورش بخوانید و بفهمید که همین الان داشته چه میکرده و کجا بوده و با کی. یک روزی آدمها باید بفهمند که استراقِ بصر از استراقِ سمع هم بدتر است. نکنید آقاجان! نکنید! 12 16 18
22
4 6
11 اصلن فرهاد نقش خویش به کوه کند آقای دکتر. (شیرین را هم که در جریانید، بهانه بود لابد.)
16
23
25
1 حالا درست در خاطرِ مبارکِ سرهرمستان نمانده که کتابِ «و نیچه گریه کرد» کلن دربارهی چی بود. گاس که همان سالها که همزمان بود با نیچهخوانیها و یونگپردازیهایش، این قصه را هم در همان راستا خوانده بود و کیفش را برده بود از طرح این امکان که مثلن آقای نیچه و آقای بروئر، رواندرمانیِ دوجانبه داشته باشند و آقای فروید، فرویدِ عزیز، هم بپلکند برای خودشان در جایجای داستان. لابد همان وقت هم مثل این روزها، که سرهرمس فیلمشدهی این قصه را دیده، از آن خانمِ لوسالومه، یاد خیلیها بیفتد، تمام این دخترکانِ دلبر و باهوشی که قرار میگیرند کنار مردهای باهوش، مردهای گنده، مردهایی با خلاهای عاطفی گنده، و خدا میداند که انگیزهشان از این دلبریها چیست، که خدا میداند در این رابطههایی که عشق را در رگهای فراموششدهی این قبیل مردها زنده میکند، کدامشان، مرد یا زن، بیشتر میبرند یا میبازند. اما این دفعه، موقعِ تماشای فیلم، بیشتر از هر چیزی، سرهرمس خوش داشت خیال کند که اصلن فیلم دربارهی راههای غلبه بر زجر و لذتِ توامانِ عشق است. دربارهی همانِ حدیثِ کهنهی هوای تازه و خونِ درونِ رگهاست. خاطرتان هست که؟ 4 5 6 8 10 11 12 18 19 21 22 23 |
هيچ دقت کردی بعضی اسمها چه طمطراق بصریای دارند وقتی مینويسیشان؟ حالا يا به فارسی، يا به پينگليش، يا هر چه. پررنگ شدنشان به جز حس شخصیات نسبت به آن اسم، رابطهی تنگاتنگی با قوهی بينايیِ آدم هم دارد حتا بسکه چيدمان حروفاش به دل مینشيند.
|
Thursday, August 14, 2008
هيچ حواست هست اين مرداد ديگر همان مرداد لعنتی نيست؟ که چههمه دارد سنگ تمام میگذارد، دستدست میکند، کش میآيد تا هرجور شده شهريور ديرتر از راه برسد؟ هيچ فکر میکردی روزی برسد که دستبهدامن مرداد –همان مرداد لعنتی- شوی؟
آقای نويسنده تعجب میکند ازين عادتنداشتنِ من به سلام و خداحافظیِ توی اساماسها. میروم برايش تعريف کنم چند سالی میشود که ماها –ما آدمهای مسنجری که هر روز همانجور که سر کارهامان نشستهايم گپی هم میزنيم انگار که همه دور هم نشسته باشيم- نه سلام کردهايم به هم، نه خداحافظی. بعد پشيمان میشوم، بسکه میبينم نمیشود توضيح داد مدلِ اينجور معاشرتها را. خوب، بايد ياد بگيرم سلام کنم يکوقتهايی. آقای ايگرگ تعجب میکند از اصطلاحاتی که برای توضيح دادنهام استفاده میکنم: ژانر علیرضا، ژانر اميربامداد، ويترين، ژانر تی-آی، ژانر خميازه، طرز فکر اچ-بیای، هستی-زمان، مدل فرهيختگانی و الخ. میروم توضيح بدهم برايش که هر کدام ازينها چه ويژگیهايی دارند، بیخيال میشوم اما بسکه نمیشود هيستوری چندين و چند ساله را در دو سه جمله ريخت بيرون. خوب، بايد ياد بگيرم از لغات متداولتری استفاده کنم يکوقتهايی. آقای نويسنده میپرسد فلان قشر از آدمها را میشناسی؟ میگويم نه. میپرسد فلانیها را چی؟ -نه. میپرسد فلانیترها را؟ -نتچ. میگويد کیها را میشناسی کلن؟! میبينم هيچکیها را. بسکه به جای کوچه خيابانهای شهرمان پرسه زدهام در کوچه پسکوچههای اين مجازستان و بسکه دوستهام شدهاند دوستهای اين ولايت مجازی و صحبتها و معاشرتها و حرفهامان همه شده حول همين دنيا. میروم توضيح بدهم اما نمیدانم چرا توضيحدادنام نمیآيد. لابد بسکه به واسطهی اين زندگی مجازی، کتبیمان بهتر از شفاهیمان شده. يا بسکه اينجا، از ما زامبیهايی ساخته بیکه حواسمان باشد. آدمهايی که ديگر بلد نيستند چه جوری میشود با يک آدمی که وبلاگی نيست و هيچچی از تو و آرشيوت نمیداند ارتباط برقرار کرد. آقای ايگرگ میپرسد در مورد چی بلدی بنويسی؟ مکث میکنم. من؟ نمیدانم. انگار هيچچی. آقای نويسنده دارد از فاصلهگذاری حرف میزند در تئاتر. ها. اين را بلدم حتا من هم. بسکه اصلن جنس اين مجازستان وابسته به همين فاصلهگذاریهاست. از سادهتريناش بگير که چت باشد تا ای-ميل و گودر و نوتگذاریها و پستکردنها و چه و چه. اين فضا هميشه به تو اين امکان را میدهد از حس غليظی که در لحظه داری فاصله بگيری. توی چت که باشی، میتوانی وسطش بروی برای خودت چای بريزی و تا برگردی پشت ميز فکر کنی چه جوابی بدهی. میتوانی حتا دیسی شوی وقتهايی که میخواهی فرار کنی از جواب دادن، بیآربی شوی، اينويز شوی، و هزار و يک ژانگولر ديگر. میتوانی برای دو روز مِيل آدم آن طرف خط را جواب ندهی. میتوانی ميلش را صبح باز کنی نيمهکاره رهاش کنی بروی يک ليوان آب سرد بخوری برگردی تا بعد از ظهر همينجوری روی دسکتاپت باز بماند بیکه دستت به ريپلای کردن برود. میتوانی بعضیهاشان را ستاره بزنی که سر فرصت جواب بدهی، از آن فرصتها که هی مجالاش پيش نمیآيد. میتوانی يک روزی بروی ستارهاش را هم برداری که يعنی ديگر جوابش را نمیدهم. میتوانی خانه که میرسی شروع کنی به نوشتن تمام آن حس گسی که از سر گذراندهای. با تمام غر زدنهات و دلخوریهات و خوشیها و ناخوشیهات. بعد درفتشان کنی تا شب، تا فرداش، و بعد ديگر دست و دلات به پابليش کردنشان نرود. يا بگذاریشان درفت بماند تا يکی دو ماه بعدتر که وقتی پابليششان میکنی توی هيچ فيد-ريدر و گودری رد پاشان پيدا نشود. همهی اينها دست به دست هم میدهند که يادت برود مدلِ رابطههای فيس-تو-فيس را. وقتی ديگر هيچ فاصلهای نيست که به دادت برسد و حرف هم که نزنی حتا، چشمهات همه را لو میدهند بسکه تمام اين سالها هر وقت دلشان خواسته جلوی مونيتور اشک تویشان جمع شده، تهخنده گوشهیشان نشسته يا سرد و بیروح شده. آقای ايگرگ تکيه میدهد عقب. خيره نگاهم میکند. دستهام را گره میکنم دور فنجان، تا دماغ خم میشوم روی بوی قهوه. چانهام را میدهد بالا که: کجاها زندگی کردهای که اينجوری شدی؟ دماغم را چين میدهم: روی ابرها. |
Wednesday, August 13, 2008
يادم باشد يکوقتی بنويسم از اين که شب چه پتانسيلهای عجيب و غريبی دارد.. برای خيلی چيزها.. اصلن اينجوری که به نظرم همهچیزها را آدم بايد دو بار يادشان بگيرد.. يکبار روز.. يکبار شب.. از خربزه و داستان کوتاه و بادام هندی و فيلم تينايجری گرفته، تا تلفن و خريد کفش و چت و جلسه و رستوران و آدمها.. بايد امتحان کرده باشی خودت، تا ببينی مثلن چههمه شبِ رستورانها فرق دارد با روزشان.. کفشها هم شبها خوشگلترند تا روزها.. کتابها اما شب که میشود از جلوی چشمهای آدم قايم میشوند، روز بايد خريدشان.. شب وقتِ کارتتبريک خريدن است و لوازمالتحرير، کتاب اما نه.. ساندويچها شبها خوشمزهترند، پيتزاها هم.. سوشی را اصلن بايد شب خورد، روز وقت پلو خورش است و چلوکباب و غذاهای تهديگدار.. کيتکت انگار از غروب به بعد بيشتر میچسبد.. فيلمهای تينايجری جان دادهاند برای ظهر روزهای قرمز بين هفته.. فرندز را اما نمیشود هوا که روشن است ديد.. شعر را شب که بخوانی بيشتر میفهمیش.. بعضی مِيلها را بايد نيمهشب بنويسیشان، روز که باشد لحنشان هزاربار فرق میکند با آنی که قرار بوده.. رابطهها هم شب و روزشان فرق میکند.. آدمها هم.. بعضی آدمها آدمِ روزاند فقط.. بلد نيستند آدمِ شب باشند.. بعضی ديگرها اما شبشان را که بشناسی دلات بيشتر میخواهدشان.. بسکه پتانسيلهای عجيبغريبی دارد اين شب.. برای همين است که میگويم هر آدمی را، هر چيزی را هم روز تجربهاش کن و هم شب..
|
وقتی داشتم The bucket list رو میديدم، هی اين فکره ميومد تو کلهم که وقتی پسفردا ماها (ماهای تیآی-باز) بزرگ شديم سرطان گرفتيم بهمون گفتن دارين میميرين و اينا، ديالوگهامون میشه يه چيزی از همين جنس حرفای کارتر و ادوارد، مثلن اونجا که کارتر قبل عملش پرينت تاريخچهی قهوههه رو داد به ادوارد. يا اون ته فيلم، تهِ تهِ فيلم. يا خيلی جاهای ديگهش.
|
Tuesday, August 12, 2008 |
کاش میشد بعضی وقتها بعضی آدمها را موميائی کرد. همانجور و همان جايی که هستند نگاهشان داشت، برای هميشه. بیکه اتفاقهای فردا و پسفردا بتواند اينهمه عوضشان کند، گمشان کند، دورشان کند. کاش میشد يکوقتهايی يک آدمهايی را save کرد، برای تمام روزهای مبادايی که در راه است.
|
Monday, August 11, 2008
توهین به انسانبودن
نمیدانم در جریان هستید یا نه، لایحهای به نام «حمایت از خانواده» که در حقیقت بهتر است آن را لایحهی «نابودکردن خانواده» بنامیم، از طرف دولت معزز جناب احمدینژاد به مجلس فرستاده شده است و به احتمال زیاد همین هفته درمورد آن تصمیمگیری خواهد شد. از آنجایی که تصویب این لایحه باعث خواهد شد حقوق بهشدت محدود زنان ایرانی باز هم محدودتر و ستمی که بر آنها میرود بیشتر شود، بسیاری از فعالان فرهنگی و جنبش زنان مدتی است تلاش گستردهای را آغاز کردهاند تا با آگاهسازی مردم، مانع از قانونیشدن این لایحهی ضد خانواده شوند. در همین راستا خورشید خانوم در وبلاگش از همه دعوت کرده است دربارهی این لایحه بنویسند و به هر طریقی که شده اعتراض خود را نسبت به این لایحهی بسیار تاسف برانگیز که نهتنها وهن زنان، بلکه توهین به هر انسان آزاداندیش است، نشان دهند. بروشوری نیز در همین زمینه تهیه شده است که در آن اطلاعاتی دربارهی مواردی از لایحه که ضد خانواده است، همچنین نامهای اعتراضی برای فرستادن به نمایندگان مجلس در این بروشور وجود دارد که شما میتوانید آن را به آدرس اعضای کمیسیون فرهنگی و حقوقی مجلس بفرستید. به عنوان مثال برخی از مواردی که با تصویب این لایحه اتفاق میافتد و در بروشور به آنها اشاره شده، عبارت است از: - مرد در صورت داشتن تمکن مالی و تعهد به قاضی مبنی بر اجرای عدالت می تواند زن دوم و سوم و چهارم بگیرد و به اجازه همسر اول خود هم نیازی ندارد. -مردان میتوانند چندین زن صیغهای بگیرند و الزامی هم به ثبت ازدواج شان ندارند. -مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبکتر شده و مردی که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند، فقط باید جریمهی نقدی پرداخت کند. -حضانت فرزندان حتی اگر به مادر برسد، ضمانت اجرایی نخواهد داشت. به عنوان مثال، اگر پدر ی حاضر نشود فرزندی را که حضانتش به عهده مادر است، به او بدهد، فقط به جریمهی نقدی محکوم می شود. -زنان نه تنها حق طلاق ندارند، بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولانیتر نیز شده است. -زنانی که مهریه هایشان بالاتر ازحد متعارف باشد، باید هنگام عقد بابت مهریهی نگرفتهشان مالیات بدهند. حد متعارف مهریه را دولت تعیین می کند. -زنان طبق این لایحه نهتنها از داشتن حق طلاق، بلکه از داشتن حق سرپرستی فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدون اجازهی همسر و... محروم هستند. -این لایحه هیچ ممنوعیتی برای ازدواج دختران در سنین پایین قائل نشده است. شما هم اگر میخواهید مانع از تصویب این لایحه شوید، با تهیهی کپی از این بروشور و توزیع آن بین دوستان و همسایگان و فامیل؛ آنها را در جریان این مسئله بگذارید و از آنان نیز بخواهید با توزیع این بروشور و اطلاعرسانی در این زمینه، به جلب مخالفت زنان و مردان با لایحه کمک کنند. |
Sunday, August 10, 2008
البته واضح و مبرهن است که من به جز گوجهسبز و خربزه و جورج کلونی و آقای قهرمان قصه، عاشق لوازمالتحرير هم هستم، به شدت. مخصوصن چيزايی که خاص باشن و هيشکی ديگه هم نداشته باشتشون. چيزايی که اصن آدم رو وادار کنه به نوشتن، به خط کشيدن. مثلن کافيه که چشمم بيفته به ماژيکهای رنگ و وارنگ راندو يا يکی از تقیها -تقی اسم يه سری مداد سياه مشکیپوش قدبلند کچل فابرکاستله- تا به هر قيمتی هست يه تيکه فابريانويی چيزی گير بيارم واسه خودم خط بکشم.
اين پست آقای اولدفشن رو که ديدم، داغ دلم تازه شد. اين مالسکينها از دفترترين دفترهای دنيان. من تا حالا دفتر ديگهای نديدم که اينهمه چشمم رو بگيره. ترکيب يه مالسکين با يه فقره آرتپن گمونم يکی از پرفکتترين ترکيبای دنيا باشه. يعنی اصن انگار خدا اين دو تا رو واسه هم خلق کرده در زندگانی. يادمه وقتی دفتر سياهه رو سوغاتی گرفتم، اولين چيزی که به ذهنم رسيد اين بود که به خاطر اين دفتره هم که شده بايد نويسنده شم! اولين روزی هم که آرتپنام رو هديه گرفتم، آوردمش خونه نشون دفترم دادم ببينن همو معاشرت کنن بلکه من نويسندهتر شم! بعد راستش ترکيب ايندو به شدت به آدم حس سيلويا پلاتی میده، به شدت. اما من هر چهقد توش نوشتم، هيچ اثری از سيلويا پلات شدن در خودم نديدم که نديدم. حالا هم که در نهايت اندوه دارم میرسم به تههای دفتره، نه تنها سيلويا پلات که حتا يه پلات آ-سه يا آ-دوی معمولی هم نشدم! يادمه همون روزی که دوستم دفتره رو بهم داد، گفت همينگوی هم تو اين دفترا مینوشته. تو سايتشونم که نگاه میکنه آدم، میبينه ونگوگ و پيکاسو و يه دوجين آرتيست اروپايی ديگه آثار هنریشون رو تو اين دفترا خلق کردهن. آقای اولدفشن هم در حاشيهی پستش نوشته: آدولفسون، بسياری از كارهايش را در دفترچه «مولسكين»*اش میكشد؛ دفترچهای كه در دويست سال گذشته، بدون تغيير چندانی در شكلوشمايل دوستداشتنی و گوشههای گِردَش، همراه هميشگی بسياری از نويسندگان، شاعران و طراحان پرآوازه جهان بوده و شاهكارهای فراوانی - يا طرح اوليهشان - را در خود ثبت كرده است. حالا از ما که گذشت، اما عوضش فکر کنم اولين گوسِپندی باشم که يه مالسکين داره. |
Saturday, August 9, 2008 از اونجايی که تولد من چلهی زمستونه و ديروز حوالی چلهی تابستون يه کادوی تولد واقعنی متعلق به پارسال گرفتهم، عجالتن سورپرايزمان گرفته شديد-لی. ××× من يه دوست قديمی دارم -آبی- که خدايگان care کردن در مورد آدماست. منم از وقتی عکس اناربانو رو توی اين عکسدونی پيدا کردهم، شدهم تبليغچی اناربانو و پسرهاش*. در اين دو راستا ديروز هی جلوی آبی قربون صدقهی اناربانو رفتم اونقد که کتابه رو خريد تا شب بشينه بخونه. آخرای شب بود که زنگ زد: من مطمئنم پيداش کردهن فرستادنش. من: کيو؟؟؟ کجا؟! آبی: اناربانو رو. اونجا حتمن يه ايرانیای بوده بالاخره. ازش خواستهن حرفای اناربانو رو ترجمه کنه براشون. پاسپورتشم که دست خودش بوده. يه بيليت ديگه براش خريدهن فرستادنش، من مطمئنم. من: !!!، خوب ولی پول نداشته که. آبی: چرا، حتمن صد دلار ديويست دلار که همراش بوده که. من: نه، آخه پسرش بيليتش رو خريده بود براش فرستاده بود، صد دلار از کجا بياره؟ بعدم پسراش از کجا بدونن اين دوباره کی ممکنه برسه که برن دنبالش؟ آبی: برو بابا، تلفنشون رو داره حتمن. من: اما... آبی: نچ، من دلم روشنه که رسيده. مطمئنم. و اصلن بعيد نيست بعد از خداحافظی با من، زنگ زده باشه فرودگاه فرانسهای، سوئدی، جايی!! الان فقط نازنين و مارال که آبی رو میشناسن باورشون میشه من چی میگم. *اناربانو و پسرهايش نام قصهایست از مجموعه داستان «جايی ديگر»، نوشتهی گلی ترقی. |
Friday, August 8, 2008
فکر که نکنی، نوشتن مثل جاری شدنِ آب از ليوان نصفهای که واژگون شده، اتفاقی ساده و بديهیست. اما مجبور که باشی، يکهو میشود مثل کندن آدامس خرسیِ جويده شده از سينهی پشمالوی يک خرس گنده!
تو همين مدت کوتاهی که مجبورم به خاطر مشقام به جدینوشتن فکر کنم، رسمن مغزم بلوکه شده و داره کار نمیکنه. نوشتنِ موضوعدار خيلی مدلش فرق میکنه با وبلاگنويسی. آدم تو وبلاگش چيزايی رو مینويسه که بلده، آدمايی رو مینويسه که میشناسه، اتفاقهايی رو مینويسه که افتاده. خلاصهش میشه اينکه آدم تو ژانر خودش مینويسه. با ادبياتِ خودش، نثری که بلده و باهاش راحته. حتا زياد شده تو اين سالهای وبلاگنويسی، که به شوخی يا جدی جای آدمای ديگه نوشته باشم. يه زمانی يه وبلاگی داشتيم که توش ادای نثر بچهمعروفای اون زمانِ وبلاگستان رو درمیآورديم. چندتايیشم خيلی خوب از آب دراومده بود خدايیش و هيشکی -حتا همونايی که اداشونو درآورده بودم هم- نمیتونست حدس بزنه اون نوشته کار من باشه! يه چند باری هم جای چند نفر تو وبلاگهاشون پست نوشتم با نثر خودشون و باز هم هيچکدوم از خوانندههاشون نفهميدن که فلان پست رو يکی ديگه نوشته. اينه که فکر میکردم از قالبِ خودم بيرون اومدن و جای کسِ ديگهای نوشتن نبايد کار زياد سختی باشه. اما هست انگار! تو جريان اين مشقنويسیهام، اومدم برای تمرين هم که شده، يه موضوعی رو انتخاب کردم که هيچ سنخيتی با من نداشته باشه. خواستم امتحان کنم ببينم چهقدر میتونم تو حيطهای که بلد نيستمش، مانور بدم. حالا بعد از چند روز خوندن و خوندن و فکر کردن به موضوع، میبينم که هيچی نمیتونم بنويسم. موضوع قصه يه نمه کيميايی-واره، و خوب من هيچوقت بلد نبودهم آدمهای کيميايی رو. نمیشناسمشون. از نزديک نديدهمشون. ادبياتشون رو بلد نيستم. واکنشهاشون رو نمیتونم حدس بزنم. همون اولی که آقای نويسنده طرح قصه رو خوند، يه چندتايی کامنت دادم. اما بعد آقای نويسنده حاليم کرد من قرار نيست اين آدمها رو تربيت کنم، عوض کنم يا مجبورشون کنم با جهانبينی من رفتار کنن. اين منم که مجبورم اون آدما رو همونجور که هستن ببينم. همونجور که هستن بپذيرم و اتفاقها رو و منطق داستان رو از زاويهی ديد اونها پيش ببرم. کار سختيه. لااقل برای آدمِ خودخواهِ خود-تحميلگری مثه من کار سختيه. تازه آدم میفهمه نه تنها آدمهای واقعی رو چههمه کم میشناسه، بلکه میفهمه هم که چهقدر تحمل آدمايی که قبولشون نداری، آدمايی که طرز فکرشون رو نمیپسندی سخته. حتا تو قصه! خلاصه که عجالتن در گل ماندهايم، ماندنی! به همين دليل از هرگونه معاشرت با دوستانِ قمارباز، قاچاقچی، خلافکار و دلالهای بانوان استقبال میکنيم! |
Thursday, August 7, 2008
فکر میکنم بايد يک بلايی سرم آمده باشد.. يک مثلِ امروزهايی فکر میکنم بايد يک بلايی سرم آمده باشد.. وگرنه مرا چه به اين دلدلکردنهای مدام.. به اين تنداغیهای بیهوا.. به اين لبخندههای گل و گشادِ بیعاقبت..
نگرانمم بسکه يک مثلِ امروزهايی خيال میکنم يک بلايی سرم آمده.. |
وقتی میگم هيچجا تهران نمیشه بسکه شلوغه و سايه-روشن داره و بسکه حياطخلوت داره وسط اينهمه هياهوش اصن واسه خاطر يه همچين روزايیشه.
بعد من الان يه دونه ازون دستبند خوشگلا دارم هم. |
?Are you game تو پارک آبی، يه مينیدرياچه بود که هر نيمساعت يه بار از خودش موج درمیآورد. و بسکه بقيه شنا بلد نبودن انگار، تنها جای خلوت و قابل شنا کردنِ پارک بود. وقتی موجاش شروع به کار میکردن، کافی بود بری تهترين قسمت درياچه (خاستگاه موجها!) و چند بار پشت سر هم کلهمَلَق بزنی و بعد مثه مردهها خودتو ول کنی رو آب. برای چند ثانيه جغرافياتو گم میکردی و دچار يه خلسه و گيجیِ مطبوعی میشدی که اثرش تا چند دقيقه بعد ادامه پيدا میکرد و مثه دونههای توتفرنگی میموند زير دندونات. من عاشقِ اين گيجیه شده بودم بسکه همهی ريسيوِرهای آدم رو قطع میکرد و بسکه يه حس توهمدارِ معلقِ بلاتکليف میداد به آدم. بعضی از رابطهها هستن هم که از جنسِ همين گيجیان. که توش غوطه میخوری بیکه پات رو زمين باشه و از اون تعليقه، ازون هست-نيسته لذت میبری. تا وقتی گيجی همهچی برات مثه يه بازی میمونه. تا وقتی همهچی بازيه هزار جور کلهملق میزنی و خوشی واسه خودت. اما يه وقتی میرسه که بازیه کمکم قاطیِ زندگيت میشه. از بازی بودن پيشی میگيره و میشه يه تيکهی مهمِ زندگی. اونجاست که يههو به خودت ميای و نمیدونی بازی رو ادامه بدی، يا بیخيال شی و بری پی کارت. يکی از اميلیترين فيلمايی که ديدهم Love me if you dare ه. تو اين فيلم دو تا شخصيت اصلی داستان تمام زندگیشون رو بازی میکنن. اولای بازی، شوخيه و خنده و رو-کم-کنی. بعد اما يه روزی میرسه که سوفیِ قصه دلش میخواد واسه يه بارم که شده از بازی بياد بيرون و ژولين مثه يه آدمِ واقعنی باهاش حرف بزنه. ...I want to talk and forget the game, just for once Julien, I no longer know when you're playing or not I'm lost Tell me you love me .Tell me because if I tell you first, I'm afraid you think it's a game اما مثل هميشهی قصههای ما، زندگی اونجوری که ما دلمون میخواد بنويسيمش پيش نمیره. ژولين بايد برای يه سال بره پی کارش. تا حالا هر چيزی که از هم خواستهن، انجام دادن چون يه بازی بوده، يه dare بوده و هر کی انجام نمیداده يعنی که کم آورده و سوخته. حالا اما که پای زندگی اومده وسط، ژولين گير افتاده. نه جسارت سوفی رو داره که روی همه چی بازی کنه-آيندهنگریش اجازه نمیده- و نه دلش مياد فانتزی چند سالهشو خراب کنه بره پی کارش. ?Julien: You'll wait for me ?Sophie: It's a dare .Julien: No .Sophie: Then you'll see آدم است ديگر لابد يک وقتهايی هم ول میکند میرود پی کارش. .The game was over, the spice of his life بعضی بازیها يه جايی تموم میشن بالاخره. يه وقتايی هم اما، بازی هيچوقت رهات نمیکنه، حتا اگه يه بريک دهساله داشته باشی وسطش. بعضی بازيا تا ته دنيا باهات ميان که بازیشون کنی. بعضی بازيا اصن يعنی خودِ زندگی. To win this game, you need a pretty box
You need a pretty girl .And to hell with the rest |
Wednesday, August 6, 2008
به طرز وحشیباری قرمز دوست دارم
که یعنی سطل آشغال اتاقمم قرمزه و با این موضوع خیلی مشکل دارم که کمرنگ و ملایم همهی رنگا همون رنگه میشه ( به عنوان مثال،آبی کمرنگ همون آبیه و بهش نمیگیم سبز،فوقش میگیم آبی آسمونی،متوجه که هستین:آبی(!!) آسمونی) و کمرنگ قرمز دیگه قرمز نیست، صورتیه یه جاهایی آخه باید ملایم بود و قرمز این اجازه رو نداده به آدم متاسفانه از وبلاگ همون ماهیه |
توی هیچ رابطهای نبودن این خوبی رو داره که میتونی مرد قصهت رو عاشق باشی و هرجور آدمی که دلت میخواد توی ذهنت عاشقت باشه و همه کار برات بکنه؛ این بدی رو هم داره که نمیتونه از قصهش بیاد بیرون که بغلت کنه و از بیبغلی به ستون وسط خونه پناه میبری متاسفانه
با یه آدم بیربط بودن این خوبی رو داره که برات مهم نیستش و میتونی دوباره مرد قصهت رو عاشق باشی و منتظر اومدنش لحظهشماری کنی و همهی خاطرههای خوب و آیندههای روشن رو بسازی برای دو تاییتون حالا با یکمی عذاب وجدان که این بیچارهی بیربط این وسط یکمی گناه داره؛باز این خوبی رو هم داره که خونهی بیستون هم میتونی داشته باشی و یکی هست که به هرحال بغلت کنه؛ این بدی رو هم داره که این بغل ازون بغلها نیست و به عبارتی بو میده بودن با آدمی که دوستش داری و مهمه برات ولی در عین حال میدونی که با اون آدمی که باید باشه خیلی فرق داره این بدی رو داره که نمیتونی مرد قصهت رو داشته باشی چون یکی دیگه رو دوست داری و بلد نیستی دو نفر رو از یه جنس با شدت مختلف دوست داشته باشی؛این بدی رو داره که حسرت خوبیها و خوشیهایی که با مرد قصهت رو داشته میخوری،حسرت مبل قرمز و بوسههای زیر نور شمع و همهی قصههای من خلاصه،و این حسرت خوردن متاسفانه اصلا چیز خوبی نیست و خاصیت دورکنندهی محبت داره به شدت؛ این خوبی رو هم ولی داره که بغل داره و بغلش خوبه و بو نمیده بودن با آدمی که باید باشی اما این یه چیزیه که فقط یه بار تو زندگی هر آدمی پیش میاد و اگه از دستش بدی دیگه هومم آدمهای بدشانس اونایی اند که از دست میدن این آدم رو و وقتی میفهمنش که دیره و مجبورن قصهی بودنش و تکرار نشدنش رو بنویسن آدمهای خوششانس اوناییاند که یه عمر قصهی با هم بودنشون رو نوشتن و یه روزی مرد قصهشون رو میبینن و دیگه بعدش خوانندههای عزیز میتونن ادامهی قصهها رو از دفتر یادداشتهای روزانهی اونا دنبال کنند خلاصه اینکه مرد قهرمان قصه وجود داره یا بوده و رفته، حسرت بخورید یا هست و میاد، منتظر باشید از وبلاگ يک ماهی |
Monday, August 4, 2008
چند وقت پيشا بود که دوستم داشت منو تو يه رستورانی بيعانه میذاشت
همين تازگيا هم يکی از خوانندههام میخواست منو کادو بده به دوستدخترش امروزم دوستجان میخواست منو سواپ کنه ببينه جام میتونه چندتا دوستدختر بگيره خلاصهی کلام اينکه اگه دوست موست اضافه دارين بدين به اين رفيق ما، جاش منو بگيرين کادو بدين |
اين روزها وبلاگستان چههمه يک خدای گنده کم دارد.
|
Sunday, August 3, 2008
اين را میخواستم همان روزی بنويسم که اساماس زدی برای دفاعت. که لابد میدانستی نمیآيم-بهتر بود نيايم- اما باز هم مثل تمام هميشهی اين سالها کار خودت را کرده بودی بیکه منتظر واکنش من باشی. میخواستم بنويسم چههمه خوب است اين دوستیهای بیکلام. اين يادِ هم بودنهايی که نه توقعِ آنچنانی به دنبال دارد، نه گِله و گلهگذاریای، نه چيزی. همين يادداشتکهای بیفعلی که معنیشان میشود «دلم میخواست باشی».
ياد اتفاقهای آن سال لعنتی افتادم هم. يادم است نه بعدش و نه بعدترش حتا، هيچوقت برايت تعريف نکردم که چی شد و چی گذشت و الخ. اما از همان دور، وسط آنهمه اتفاقهای بد و خيلی بد، چههمه خيالم راحت بود که تو هستی. که حالا هر چی هم که بشود، لااقل تو بیکه هيچ توضيحی بخواهی از من، هستی و میمانی. بعدترهاش بود گمانم، که يادت بودم و با خودم فکر کرده بودم کاش توی اينهمه بدو-بدوهای نفسگير اين روزهامان، يک چند ساعتی را میدزديديم-بیکه مجبور باشيم توضيح بدهيم که کجا بودهايم با کی بودهايم چرا و الخ- میرفتيم آن بالاهای درکه مینشستيم لابد اينبار تو هی حرف میزدی من گوش میدادم میفهميدم چه میگويی تمام میشد میرفتيم پی کارمان و يکجايی ته دلمان میگفتيم «هومممم.. چه خوب». نه که خودشيفته باشمها، نه، اما فکر میکردم يک همچين وقتهايی خوب است يک جايی همين نزديکیهات باشم، گيرم فقط برای گوش دادن و هيچی نگفتن. راستش يکی دو باری هم دستم رفت شمارهات را بگيرم، اما باز فکر تو و بايد-نبايدهامان را و دخترک مهربانِ تو را کردم و بهش حق دادم دوست نداشته باشد يا باور نکند جنس دوستیمان را و چه و چه. بعد داشتم فکرتر میکردم که اصلن با تمام اين تنبلیها و سيمخاردارهای من، چه خوب که هنوز ماندهاند دوستهايی که بلدم باشند و از ساکتبودنها و هيچی نگقتنهام حوصلهشان سر نرود. حالا درست که من شعور رابطهداریم نزديکهای صفر است، اما عوضش آدمها را خوب بلدم. زود ياد میگيرمشان. دير يادم میرودشان. بلد نيستم درستحسابی دوست شوم، اما بلدم دوست بمانم-حالا گيرم با کمی اغماض-. بعد برای همين، وقتهايی که يکهو میروم پی کارم گم و گور میشوم، دوباره که برمیگردم میبينم يک آدمهايی ناراحت شدهاند خيال کردهاند يادم رفتهشان، غصه میخورم از اينهمه گفتن که «درست که شعور رابطهداریم نزديکهای صفر است، اما بهخدا دوست دارمتان.» بعد، خيلی وقت بعد آنقدر که بشود همين چند شب پيشها، آن يکی اساماسات که نزديکهای نصفهشب رسيد، با خودم فکر کردم چه خوب که تهران نيستم امشب. يکوقتهايی فاصله-حتا همين هزار کيلومتر فاصله- میشود يک بهانه. بهانهای برای ساکت ماندن، هيچچيز نگفتن. وگرنه که لابد بلد بودم بدانم چههمه خوب بود اگر میشد يک آنشبی را تا دمدمای صبح حرف بزنيم. میدانستم يک همچه شبی خوب است اگر نزديکات باشم. بسکه بلدم چه جنسی دارند حسهای يک همچه شبهايی. و بسکه میدانم وقتی آدمی مثل تو شب ازدواجاش همچين اساماسی بفرستد يعنی چی. حالا هم که دارم اينها را مینويسم، برای توضيح دادنام نيست. برای اين است که بگويم چه خوب است دوستیهايی که با يک تکجملهی بیفعل و فاعل حتا، خودشان گفت-و-شنودهاشان را مینويسند، بیصدا، بیحرف. خسته نباشی رفيق. نه از آن دست خستهگیها؛ خسته نباشی از اينهمه دوست بودن و دوست ماندن. |
Saturday, August 2, 2008
چههمه دوستمش بود اين پشت صحنهی کاغذ بیخط رو. بسکه دايیجانش آشنا بود و بسکه ما هم اولای ترم از همين حرصا خورده بوديم که چهقد وسواس داره و چه کُنده و الخ، و چهقد بعدنا که قلقش اومد دستمون قدرشو تازه يکی يکی شروع کرديم به دونستن.
|
نه که مسافرت بد باشدها، نه. اما يکجورهايی هوايیات میکند. هوايیِ خلوتِ خودت، انتخابهای خودت، آدمهای خودت. مسافرت آدم را دلتنگ میکند. آدم را از روی دلتنگیهاش لو میدهد. آدم مینشيند لو-رفتگیهاش را تماشا میکند هی شرمنده میشود هی نمیتواند اما هيچ کارِ ديگری بکند بسکه همين است که هست.
مسافرت زيادتا آدم دارد يکعالمه خواهرکوچيکه دارد بگوبخند دارد کباب دارد شيشليک دارد ماهيچهی کريم دارد قليان دارد ورق دارد مرق دارد چهقد خری که نيستی دارد دوازده ساعت آببازی و خلوچلبازی و شنا دارد بدندرد دارد کمخوابی دارد اسب دارد برد دارد باخت دارد ميلباکس هيچانانگيز دارد يک خروار درفت دارد يک نيمهچمدان کتابهای اميربامدادی دارد اساماسهای ناغافل دارد يک شصتهفتاد گيگ فيلم دارد هيچکار مهمی نداشتن دارد هی معاشرت دارد دلتنگی دارد دلتنگی دارد دلتنگی دارد مسافرت اصلن خر است بسکه تو را هی کم دارد. |
Friday, August 1, 2008
یاد بعضی نفرات روشنم میدارد
دو ماه٬ آسیای میانه را گشتیم تا او عکسهایش رو روی مسیر جاده ابریشم بگیرد. اولین عکساش را که گرفت نزدیک آمد و پرسید که میتواند هزار و یک عکس بگیرد یا نه. خندیدم و مثل یک شوخی گفتم اوهوم٬ ژست اما نمیتوانم بگیرم. بعدتر فهمیدم که جدی حرف زده پروژهاش هزار و یک عکس در مسیرهای جاده ابریشم بود. این شد که از آن روزی که زیر رنگین کمان و آفتاب کمرنگ عصر اول فروردین٬ پای مجسمه امیر اسماعیل سامانی در دوشنبه پی گوشوارههایام میگشتم٬ از آن وقتی که با انگلیسی زیادی فرانسویاش بی مقدمه ازم خواست که " لطفاً یک لحظه همان طور که هستی بمان" تا عکس بگیرد٬ تا دو ماه بعدش هر روز چند دقیقهای یکبار میشنیدم که " یک لحظه! همانطور که هستی بمان." از خجند تا خوارزم و خیوا ٬ کنارههای آمودریا و سیردریا و زرفشان٬ در همهی کوچه پس کوچههای بخارای شریف و سمرقند٬ توی برف در کورهراههای پامیر٬ پای معادن لعل بدخشان عکس گرفت و برای هیچ کدام از عکسهایش هیچ ژست خاصی نخواست که بگیرم. فقط کافی بود هزار و یک بار همانطور که هستم بمانم. اطمیناناش٬ مهربانیهای منحصر به فردش٬ حمایت مطلق و بیتوقعاش٬ دوستداشتناش و نوع رابطهای که هنوز هم نمیدانم اسماش چیست٬ که در کتابها و فیلمها هم ندیدهام٬ برای من جهان را از نو ساخت.از نو کمکم کرد قدمهای کوچکی بردارم به سمت آرمانهای بزرگی که برای همیشه برایام تمام شده بودند. خدای چیزهای کوچک بود و یادم داد چطور سرشار از انرژی باشم برای تغییر چیزهای کوچک. هنوز هرگاه همدیگر را میبینیم و هر بار که خداحافظی میکنیم. انگار که دفعهی پیش همین دیروز بوده و فردا دوباره همدیگر را خواهیم دید. بی ترس ِ قضاوت از ترینها حرف میزند٬ پاریس که باشد میشود رفت بهترین نانوایی دنیا یا خوشمزهترین شکلات داغ دنیا را در ایل سن لویی پشت نتردام امتحان کرد و در آسمانیترین کلیسای اروپا به آرامش رسید. دیروز سر راهاش از لندن به دهلی٬ آمد اینجا چهار ساعت ماند تا با من حرف بزند و بگوید که زمستان باید! بروم سیبری و مغولستان خارجی(خارجیاش را برای خاطر دل من میگوید) برای فیلمی که میخواهد روی مسیر ترانس سیبرین بسازد. دلم برای آدمهای ترین٬آدمهای باید٬ تنگ میشود گهگاه. |