Desire knows no bounds |
Friday, October 31, 2008
در شبهای اينهمه بارانی، هر آدمی بايد شومينهی انسانیِ خودش را داشته باشد اصلن!
|
Thursday, October 30, 2008 عجيب جنساش از جنسِ همان غمِ رقيقِ نازکیست که میگويی، که میدانی. If I were a minstrel
I'd sing you six love songs to tell the whole world of the love that we share If I were a merchant I'd bring you six diamonds with six blood red roses for my love to wear But I am a simple man a poor common farmer So take my six ribbons to tie back your hair Yellow and brown, blue as the sky, red as my blood, green as your eye If I were a nobleman I'd bring you six palaces with six hundred servants for comforting care But I am a simple man a poor common farmer So take my six ribbons to tie back your hair If I were a minstrel I'd sing you six love songs to tell the whole world of the love that we share so be not afraid, my love You're never alone, love while you wear my ribbons tie'n back your hair Once I was a simple man a poor common farmer I gave you six ribbons to tie back your hair Tooralee, tooralie All I can share is only six ribbons to tie back your hair |
قصهی من با صدای آسانسور شروع میشود. يا نه، درستترش اين است که اول بوی ادوکلن میآيد، کمی بعدترش صدای آسانسور. راوی اول شخص قصه همانجور که سرش زير پتوست، دستاش را میآورد بيرون میزند روی دکمه سبزه. صدای بالا آمدن ويندوز. صدای مودم.
دايیجان میگويد وقتی راوی اول شخص را انتخاب میکنيد، ذهن خواننده ناخوداگاه تمايل دارد داستان را سرگذشت واقعی شما تصور کند. اينجاست که خيلی از شما میرويد سراغ سومشخص، مبادا مخاطبهاتان خيال کنند شما همينيد که نوشتهايد. يادتان باشد «اخلاق» در واژهها نيست، در رفتار پرسوناژهای شماست. شمای نويسنده، قهرمان قصهتان نيستيد، شما فقط آدمهای قصهتان را خلق میکنيد. میپرسد داری چهکار میکنی با زندگیت؟ میگويم هيچکار بهخدا. «وبلاگات شلوغ شده اين روزها.» میگويم وبلاگ است خب، زندگیِ من نيست که. دايیجان میگويد هر نوشتهای بخشی از نويسنده را توی شکماش دارد، اما همهاش نيست. ما از تجربهها و اتفاقها و آدمهای دور و برمان وام میگيريم تا روايتمان را، روايتِ خودمان را بنويسيم. میگويم آدمهای وبلاگ من هميشه هم آدم نيستند که. خيلی وقتها کلمهاند، عکساند، خاطرهاند. «دست بردار. مرا خام نکن دختر.» حالا هر چه بگويم من آدم بازی کردنام، با کلمهها و قصهها و آدمها و زندگیم حتا، به خرجاش نمیرود لابد. اصراری هم ندارم برود. اصلن فلسفهی تمام اين بازیها همين است که آدمها باورشان بشود يک جايی يک گوشهی دور يا نزديکی میشود قصههای کوچکِ آرامی سر هم کرد، بیکه حواسِ کسی را پرت کنی. بیکه دست کسی را خط بزنی. قصههای آرام، برای آدمهای آرام. |
Wednesday, October 29, 2008
اين اواخر هر جا سر میچرخانم يادداشتها و دستنويسها و کاغذهای قصه ريخته.. از روی ميز و پای تخت و کانتر آشپزخانه گرفته تا سکوی دم در و توی کوله بیريخته و لای اين کتاب و آن مجله.. با خودم فکر میکنم چههمه دوست دارم اين کاغذهام را.. اين ميانشان پخش بودن را و هر روز نگاهی بهشان انداختن را و گاهی چيزکی رویشان نوشتن را.. بیخود نيست اينهمه عاشق نوشتنام، بسکه اين کلمهها هی جوانه میزنند مثل پيچک از سر و کولم بالا میروند.. بسکه الکیالکی حالِ آدم را خوب میکنند..
هوای حياط ما عصرها بوی جادهی شمال میدهد.. آقای سرايدارمان آب دادن باغچهها را که تمام کرد، ليوان چای و کاغذهام را برمیدارم میروم روی تراس.. گلدانها را میزنم کنار مینشينم کف زمين پاهام را از لای نردهها سُر میدهم توی آسمانِ تراسِ پيرزنِ طبقهی پايين.. اگر بفهمد، دادش میرود هوا که چرا پايم را از تراس خانهمان بيشتر دراز کردهام.. نمیفهمد اما، بلد نيست سرش را بگيرد بالا آسمان را تماشا کند.. يکوقتهايی که خلوت باشد، آقای ق.ق. هم میآيد مینشيند همين کنار، دستش را میگيرد دورِ زيرسيگاریش، قدِ يک نيمدايره میچرخاندش، سيگارش را روشن میکند تکيه میدهد عقب.. پيشانیام را میچسبانم به نردهها، گوشهام را میدهم دست آقای ق.ق.. گاهی از در و ديوار حرف میزنيم، گاهی از هيچجا.. يکوقتهايی هم فقط پاهام را تاب میدهم توی تراس همسايه و رد دود سيگارش را تماشا میکنم.. آقای ق.ق. از وسط کلمهها پيدايش شده.. بعد راه افتاده آمده بيرون، خودش را مثل يک مشت پنير رنده شده پاشانده روی سطح تمام روزهای من.. تا وقتی کلمه بود، میشد هروقت خواستی رويش را لاک بگيری، اما از وقتی پنير شده، هی با هر تکهای کش میآيد.. با خودم فکر میکنم چهجوری دوباره جا بدهمش توی قصه، يکجوری که اينهمه از جاهای ديگر نزند بيرون.. عقلم به جايی نمیرسد.. با خودم میگويم اين نوشتن هم عجب کار سختیستها.. چههمه دچار میکند آدم را.. سيگارش که تمام شد پا میشود برود تو.. از همانوقت دلم برايش تنگ میشود.. اصلن صداش هوا را گرم میکند.. حرفی نمیزنم اما.. نوشتن است ديگر، سخت است.. جنساش با وبلاگ و مجازستان و چه و چه به کل فرق میکند.. هيچ چيزش دست تو نيست.. مجبوری منتظر بمانی ببينی خودش کی میآيد.. کی میرود.. Labels: کناره-نويسها |
Monday, October 27, 2008
باران باشد
تو باشی و کوچه ای بی انتها دنیا را می خوام چه کار؟ دنیا نباشد! کوچه باغی باشد و باران وتو که زلال تر از بارانی ... [+] |
Sunday, October 26, 2008
معتادت ماندهام
يعنی يکی از بزرگترين شانسهای زندگی من، همانا معتاد نشدنام بوده بیشک. بسکه آدمِ تَرک کردن نيستم من. نه که نتوانمها، نه. بسکه به هيچ قيمتی حاضر نيستم لذتهای چشيدهام را بگذارم کنار، بیخيالِ دوباره چشيدنشان شوم، دوباره تندادن بهشان. |
يعنی رسمن عاشقتم آقای يونيورس.
|
Saturday, October 25, 2008
در فاصله چيزی بگذار
بين من و تو تا بينی باشد و بين، طپيدنهای تو يعنی در فاصلههای بينِ من و تو معنای طپش بگذار بگذار اگر میگذری بگذار. لبريختهها --- يدالله رؤيايی |
چای کوهی دم کردهام. آقای نويسنده بهم کلی چايیهای مختلف داده با يک مَشک واقعنیِ خيلی گنده و يکجور نوشيدنی که انگار نوشيدنیِ اشکانیها بوده. چای کوهی را گرفتهام دستم مرگ يزدگرد میبينم. بوی ده پيچيده توی خانه. بوی همان دهای که عيد رفته بوديم، پشت کوه. مرگ يزدگرد خوب است. خيلی خوب است حتا. دستم بوی ميش گرفته. مال شستن مشک است. قرار بود تويش دوغ بريزم، يا ماست با موسير تا بچکد چکيده شود، اما حالا که مشک را باز کردهام خيساندهام، میبينم بايد تويش قدِ يک سوپر دريانی ماست چوپان و دامداران ريخت تا پر شود. سهراب و ده و بوی علف هم خوب است. دستهايم را اما هرچه صابون میزنم باز بوی ميش میدهد. عطر را خالی میکنم روش. چای کوهیم بوی الکل میگيرد. زنگ میزنم ماست و موسير بياورند، چوپان يا کاله. يزدگرد وسطهای خشخش چيپس میميرد.
|
لطفن رهبر پاککنهای جهان بيايد اين روزهای قرمز تقويم را ببرد پاک کند بريزد دور، بسکه يک ابر گندهی خاکستری دارند تو دلشان، که مثل آرد پخش میشود همهجا، روی همهچيز را میپوشاند و بد-رنگیاش تا خود شب دست از سرِ آدم برنمیدارد.
|
Friday, October 24, 2008
نمیتونم هی دونهدونه به همهتون بگم که، خودتون بشينين اين «مانی حقيقی» شمارهی جديد مجله فيلمو بخونين خب!
|
Thursday, October 23, 2008
آقای ايگرگ وبلاگی نيست. نوشتههايش را روی کاغذ مینويسد. دستخط خوبی هم دارد. هميشه دفتری، مدادی، خودنويسی چيزی دم دستش هست. نوشتههايش بوی توتون آلبالويی میدهد. آقای ايگرگ وبلاگی نيست. وبلاگ نمیخواند. چيزی از وبلاگهای سبز و سفيد و قديم و جديد من نمیداند هم. برای همين مجبور است مرا ذره ذره بشناسد، بی هيچ تصوری از اين که در مغزم چه میگذرد. برای همين میشود هزار چيز برايش تعريف کرد بیکه قبلن در وبلاگم خوانده باشد. برای همين کامنتهايش، ايرادگيریهايش، و کامپليمانهايش به دل آدم مینشيند بسکه بیهيستوری است و بیحاشيه. انگار يکی دارد تو را فقط در همان لحظه که هستی، همان جور که هستی مونيتور میکند بیهيچ گذشتهای يا آيندهای.
آقای ايگرگ سليقههای عجيبی دارد. اين را میشود از لباس پوشيدنش، از غذا پختنش، از شعر خواندنش، از موسيقی و هديه و آدمهايی که انتخاب میکند فهميد. آقای ايگرگ عادتهای عجيبی دارد. عادت دارد از ای-ميل استفاده نکند، از موبايل، از تلويزيون هم. عادت دارد تمام کتابهای دنيا را بخواند، فيلمهاشان را ببيند، تآترهاشان را برود. عادت دارد از هر چيزی سر در بياورد بیکه احساس کنی دارد فضلفروشی میکند. عادت دارد از هر دری حرف بزند بیکه خيال کنی دارد خستهات میکند. عادت دارد حواس آدم را پرت کند، از تمام دنيا پرت کند. آقای ايگرگ عقيدههای عجيبی دارد. فکر میکند تا وقتی میشود آدمها را ديد، باهاشان از نزديک حرف زد و به چشمهاشان نگاه کرد، تا وقتی میشود موقع حرفزدن تماشا کرد با دستهاشان چهکار میکنند، تا وقتی میشود بو و لحن و تون صداشان را حس کرد، تلفن پديدهی مزاحمیست. عقيده دارد برای تنوع هم که شده، آدمها بايد به شيوهی ماقبل تاريخ همديگر را ببينند، بشنوند، بشناسند. مثل آنوقتها که اينترنت نبود چت نبود ایميل نبود موبايل نبود حتا کافه و رستوران هم نبود. خندهام میگيرد که کافه هم؟ میخندد که کافه هم. |
من نمیدونم چرا وظيفهی خودم دونستم به «خشم و هياهو»بازان بگم ورژن قديمیش با ترجمهی بهمن شعلهور تجديد چاپ شده و به سرعت داره تموم میشه دوباره.
|
Wednesday, October 22, 2008
خفته بودم
که از کوچه صدايم کردی مانده بودم در خانه بمانم يا به کوچه بيايم احمدرضا احمدی |
خوب قاعدتن خودتون میدونين که بايد The Idiots و 2:37 و Banishment رو ديد. اما يکی از هزار و چارصد فيلمی که بايد قبل از مردنِ لاغر ديد همانا The band's Visitه که کاملن بايد ديدش و هيشکی هم تا حالا به من نگفته بودتش.
-سلام آقای طاهرخانی!- |
لطفن يادم بمونه وقتی دچار يه دردسری میشم، بیخودی نشينم به راهحلهای مختلفش فکر کنم و فسفر بسوزونم و الخ، بسکه من آدمِ «از قبل به چيزی فکر کردن» نيستم و بسکه استعدادم فقط در بداهه شکوفا میشه و به درد راهحلهای آنلاينِ از توليد به مصرف میخوره!
|
Tuesday, October 21, 2008
زمان: پريروز - دمدمای غروب
مکان: داخلی قبلنا نوشته بودم از جلوی بعضی خونهها که رد میشی، کلی زندهن بسکه بوی غذا میدن و صدای آدم و قاشق-چنگال. خيلی خونهها اما روزا به کل خوابن، فقط شبا بيدار میشن و بوی زندهها رو میدن. يخچالا هم همينجوریان. بعضياشون کلی جوون و شاداب و پرانرژیان بسکه توشون شيشههای خوشگل مربای خونهگی دارن و زيتونای درشت و ظرف انار دون کرده و سيب سبز و سسهای رنگوارنگ. سبزیخوردن اگه داشته باشن که رسمن س.ک.سیان. يعنی اصن من میميرم واسه اون ظرف پيرکس گرد در-قرمزه وقتايی که پر از سبزیخوردنه، ريحون و شاهی و تربچههای قرمز خوشرنگ که انگار دماغشونو چسبوندهن پشت شيشه و دارن زُلزُل نيگات میکنن. اونقد که ممکنه وقتی خسته و مونده و گشنه و تشنه میرسی خونه و هيچم حاضر نيستی به غذای بيرون فک کنی، کافيه در يخچالو باز کنی و چشمت بيفته به سبزیخوردنای تر و تازه، تا بادمجون درونت تحريک شه و بیکه لباساتو درآری شروع کنی به سر هم کردن يه غذايی که بيشتر شبيهه به جشن سبزيجات: پياز حلقه شده، بادمجون سرخ شدهی حلقه شده، گوجهفرنگی حلقه شده، فلفلدلمهای خورد شده، قارچ خورد شده، سيبزمينی استامبولی حلقه شده، با يه پر سير و چندتا دونه غوره و رب و ادويه و الخ. بعد يه ربع که بگذره همچين بوی بهشتیای خونه رو برداره که رسمن بوی خونهی قيطريه رو بده و هی نوستالژی خونِت بزنه بالا. زمان: پريشب مکان: داخلی آخر شب پدرجان مياد سر وقت کتابای آشپزی و عمو نجف رو برمیداره به تورق. تو دلم میگم مثکه سبزیخوردنا پدرجان رو هم بعله! يه نيمساعت بعد يه صفحهشو میذاره جلو روم که: اينم به نظر خوشمزه ميادا. فردا نيستم خونه تا شب، حس آشپزی هم ندارم، اينه که میگم: نمیشه بابا، اين قدِ يه عطاری ادويه لازم داره که ما نداريم. چونهشو میخارونه که: ولی بايد خوب چيزی باشهها. از پشت کتاب جواب میدم: نداريم اين قرتیبازياشو، وگرنه که درست میکردم. دماغم سه سوت گير میکنه لای شيرازهی کتاب. زمان: امروز - عصر مکان: داخلی تا برسم خونه باز شده دمدمای غروب. درو که باز میکنم بوی عطاری مثه ميخ میره تو دماغم. رو کانتر آشپزخونه يهدوجين بستههای کوچيک ادويهست با اسم و رسم، کنارشم کتاب مستطاب آشپزی با يه بوکمارک لای غذای مورد نظر، منم که عاشق دلبری از آقای پدر! اينه که دوباره يه بوی هيجانانگيز راه ميفته تو خونه و با آقای پدر غذاهه رو میبلعيم رسمن. زمان: امروز - شب مکان: داخلی صدای آشپزخونه که مياد داد میزنم: بابا منم چايی. يه خورده بعدتر بابا و چايی ميان بالا سر ميزم و احساس میکنم باباهه دوباره متمايل شده طرف کتابای آشپزی، گمونم چشمش اون کتاب رنگیرنگيای آشپزی اسپانيش رو گرفته. بچهم وقتايی که مامانه نيست همهی هوساش عود میکنه يههو. موبايلش زنگ میخوره. چايی خودشم میذاره رو ميز میره بيرون. زمان: امروز - شبتر مکان: داخلی آقای پدر برمیگرده تو اتاق و میره سر-وقت طبقهی شکم، که يههو به جای کتابای آشپزی با مقاديری ديکشنری مواجه میشه. کلهشو میخارونه روشو میکنه به من تعجب کنه که با نيش بازشدهی من مواجه میشه: پدرجان بیزحمت برين سر اون يکی رديف، همون عرفان و پلهپله تا ملاقات خدا و امام علی و نون و شير و خرمای خودتون عجالتن، تا ايشالا خانومتون از سفر برگردن! پدرجان میزنه زير خنده، مقداری خجالت میکشه، تو دلش میگه حيف از چايیای که برات آوردم و میره بيرون سر-وقت نقشههاش. |
Monday, October 20, 2008
دايی جان، سلطانِ پاککنهای جهان
ما امروز آخرين جلسهی کلاسمان بود و من اولين نفر طرحم را خواندم و آقای استاد برايم دست زد حتا و بعد کلی طرحم را پيچاند و کلی مونتاژش کرد و چندباری هم از آن آفرينهای معروفاش نصيبمان کرد و يحتمل در آيندهای بسيار دور بالاخره آهو خواهم شد و آقای استاد نمايشگاه عکساش را که برگزار کند دوباره مینشيند برایمان کلاس میگذارد و ما دود سيگارش را میخوريم و هی شاد و مسرور میشويم. پايان پيام. -سلام اينيکی علیرضا- |
Sunday, October 19, 2008
تو نیستی
این باران بی هوده می بارد ما خیس نخواهیم شد... بی هوده این رودخانه بزرگ موج بر می دارد و می درخشد ما بر ساحل آن نخواهیم نشست... جاده ها که امتداد می یابند بی هوده خود را خسته می کنند ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت... دل تنگی ها، غریبی ها هم بی هوده است ما از هم خیلی فاصله داریم نخواهیم گریست... بی هوده تو را دوست دارم... بی هوده زندگی می کنم این زندگی را قسمت نخواهیم کرد... [+] |
Saturday, October 18, 2008
بعضی آدمها هستند در زندگانی...
اممم.. بعضی آدمها حضورشان اينجوریست که... نتچ.. اصن ديدی وقتی تو کافه چايی سفارش میدی، آقای کافهچی برات يه بشقابچه مياره که توش يه دستمالکاغذی چارتا شدهست، روش يه ليوان آب جوش و کنارشم يه تی-بگ.. بعد ديدی اين آقاهای کافهچی هيچوقت به مغزشون خطور نمیکنه يه ظرف سفالی کوچيک ديگه هم بيارن که اون تی-بگ خيسشده رو بشه گذاشت توش.. که آدم مجبور نباشه بذارتش کنار ليوان.. که هم بیريخت شه، هم دستمالکاغذیه نابود شه.. بعد ديدی وقتی تی-بگه رو میذاری گوشهی بشقاب، هرچهقدم حواستو جمع کنی بالاخره يه گوشهی کوچيکش میگيره به دستمال و خيسیِ قهوهایش با يه سرعتِ يواش و ملايم راه ميفته تو تنِ دستماله.. که همينجور که داری نرمنرمک با شکلاتِ رو کيکت بازی میکنی، میبينی اون قهوهایِ ملايمِ خيس از همون گوشهی کوچيکِ بیهوا، نشت کرده به تمامِ دستماله، همهی همهشو آغشته کرده، آروم و بیصدا.. بعضی آدما، خيلی-کم-آدمايی هم هستن که حضورشون، بودنشون از همين جنسه.. که خيلی آروم گير میکنن به يه گوشهی زندگیت، به يه گوشهی کوچيکش؛ بعد همينجور بیصدا و يواش نشت میکنن به زندگیت، به تمام زندگیت.. يههو چشم باز میکنی میبينی روزهات چههمه آغشتهی اون آدمهست، بیکه حتا فکرشم کرده باشی.. که اصن شده جزو تيکههای اجتنابناپذير زندگی.. جزو اغلبهاش، جزو بايدهاش حتا.. و من چههمه دوستمشه اين آغشتهگیِ ملايمِ آروم رو.. بیکه بخوام saveش کنم، نگرش دارم برای خودم.. که اصلن انگار ذات آغشتهگی به همين جاری بودنِ مدامه.. به همين آرام لغزيدنهای مکرر، به سُر خوردنهای بیصدا.. لابد به گاهی هم افتادنها و افتادنها و دوباره باز بلند شدنها و سُر خوردنها.. سيالِ پارهخطهای پياپی.. |
درختها ايستاده هم میرقصند يا چگونه شاهين-استو جنگل را میترکانَد
فک کن تهِ يه مهمونی به جنگل ختم شه با يهعالمه آدمِ خوشتيپِ خوشرقصِ خوشنمکِ تیآی-پرور تا خودِ صبح، بعد هی ادامه پيدا کنه ادامه پيدا کنه تا وقتی ديگه هيشکی نتونه رو پا وايسته، خوب خوش میگذره ديگه. انگار که دو روز افتاده باشی تو يه سيارهی اشتباهی. اشتباهیِ پَرتِ دوستداشتنی. اينجورياست که هی ليستِ مهمونای خواهر کوچيکه کش مياد و هی آدمای عصا قورتدادهش خط میخورن! حالا با کولهباری از قطاب و بیخوابی برگشتهم شهرمون میبينم همهچی هنوز سر جاشه. حتا اونیام که دلم میخواست سر جاش نباشه، هنوز سر جاشه. اصلن يه وقتايی آدما بايد ياد بگيرن وقتی برمیگردی يه چيزايی رو نذارن سر جاش، بزنن بره جلو هی. اينجوری مهمونیِ جنگل حتا میتونست بشه بهترين مهمونیِ دنيا. |
Monday, October 13, 2008
يادم باشد يک وقتی، يک وقتی که زندهگی اينهمه شلوغ نبود و اينهمه پايين و بالا نداشت بنويسم ازينکه، ازينکه چههمه غنيمت است داشتنِ آدمهايی که بلد باشند طعم ليمو بپاشند روی روزهات، بیکه حواسشان باشد.
*: |
Sunday, October 12, 2008
من هی دارم با خريدای جمعهبازارم دوستتر میشم
-تازه بهم قول دادهن دوباره ببرنم کولهههرم بخرم حتا- بعد ديگه هم بوی بز نمیدم خوبمه خلاصه |
پلاتينه
-موهاتو نقرهای کن، جو گندمی. + جانم؟؟ - هميشه دلم میخواست پيریتو ببينم. ازين پيرزنای خوشگل خوشلباس میشی. + ها، خب باشه. Labels: سه-دو-يک |
آه، ناصری...
میگفت مسیحی شده. ناراحت شدم. نه به خاطر مسیحی شدنش. مدافع محمد نیستم. متاع یکیست ، توفیر ندارد، خریدار اگر باشی. البت جای آنها که رگ گردن راست میکنند را خالی کردم ، بالاخره جماعتی در ایران زور در بازوشان خشکیده برای کشتن این حضرت ، این هم که از زندگی سیر ، فرصتی ست برای هر دو، حیف است هدر رود. فکر کردم بعد از ظهر خوبی میشود، بالاخره صد سالی یک بار شانس این هست که یک فراری از مکی به ناصری ببینی. گفتم خوب پدر جان حالا چرا عیسی؟ گفت که انگار تعمید یافتگان را ویزا میدهند درین بلاد ، تضمینی .عیسایش با ویزاست، کانه ساندویچ با نان اضافه. فکر کردم وآن بنده خدا بر صلیب شد، بدون آنکه بداند نان اضافه جمله قبل است و نه حتی ساندویچش. «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
هجرانی
ایرانیها مردمان مهاجری نیستند . مسافرند. ترک وطن شرط اول است برای مهاجر و مقصد نه شرط که تمامی هجرت است. جنس هجرت ایمان نیست، اعتقاد است، که مقصد آنجاست ، پشت هزار شب آبستن امید ،پشت هزار انتظار صبح. گیریم وصلش دشوار. مقصد مهاجر خیال نیست که فاصله ست بین امید و آرزو. مهاجر سودای افسانه ندارد ، پا در راه نمیگذارد تا نیازماید هر حکایت مطلوب به محک واقع. مهاجر، به امید بیداری میخوابد... مسافر اما مقصد نمیشناسد. که طلب مقصود خود عین راه است. سفر هجرت نیست که ترک وطن بطلبد . میتوان هزار سال در وطن بود و مسافر. اگر هم ترک وطنی باشد به طمع نرسیدن است ، که راه شرط وصال است به مقصود در وطن. مقصد مسافر جایی ست میان خیال ، خوابهایی که دیده ... مسافر به امید خوابهایش بیدار میشود... ما هزار سال است در وطن هم مسافریم. نمیخواستم انشا بنویسم تا تفاوتی گفته باشم میان این دو. حس حال میگفتم. تفاوتی که میبینم میان نگاه خود و دیگران و برتری ای که قائل نیستم برای هیچ یک. آدمها همانقدر به خوابهایشان محتاجند که به بیداری . گاه باید کسانی هم باشند که خواب میبینند. یا حتی کسانی که سفر میکنند تا برسند به خوابی که دیده اند . حتی وقتی میدانند نمیرسند. و بگویم که چه دوست دارم محمد را ، به وقت هجرت. و این مفهوم که چه مهجور مانده در این مذهب . و این را به غیر مذهبی ترین شکلی بخوان. که اگر چیزی همپایه تصلیب مسیحیت باشد میان انبوه فرامین یهود زده اسلام ، همین هجرت است که میپسندم و همین نیاز به بیداری، در شرق خواب زده. و باید خودت بدانی آن روایت دیگر حسین را ، که سفر کرد تا نرسد به مدینه. شاید بیراه نیست که این ملت مسافر در او سیاوشی دیگر دیده اند که سفر به قصد کرد و بی مقصد... «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
Saturday, October 11, 2008
و بدانيم اگر «سورپرايز» نبود
زندگی چيزی کم داشت |
هنوز بعضی آدما فک میکنن فلسفهی گودر اينه که بری وبلاگای مورد علاقهت رو اونتو بخونی!!!
|
دارم يرما رو تعريف میکنم که «يه خانومه بود اسمش يرما بود که هی دلش بچه میخواست اما شوهرش دلش نمیخواست. بعد دو تا يرمای درون داشت که اما اکسترنال بودن و تو میديدیشون. يعنی وقتی مثلن يرمای اصلی داشت حرف میزد يکی از يرماهای درونش بغض میکرد و يکی ديگهشون حرص میخورد. بعد من اين مدل اجرای ذهنيت آدما رو دوست داشتم کلی.» ادريس میگه «مثه پروست خوندنته که يه آقايی بود اسمش سوآن بود بعد يه زنی داشت که مثکه زياد خانومِ خوبی نبود اما آقاهه عاشقش بود و اينا؟ ای بشکنه گردنت گوان با اين بلايی* که سر ما آوردی!»
* بلای مذکور همانا آشنايی من و ادريس است که باعث و بانیاش گوان بوده انگار! |
اين چند وقته هزارتا داستان خوندهم و پونصدتا فيلم ديدهم و اينا
بعد هی اما يادم میره بگم تهِ «ارباب شب»* يه چيزی هست يه حسی که مثه قدم زدن تو پارک قيطريهی سالخوردهی اندوهگين خودشو جاری میکنه تو تنِ آدم دلقکِ عزيزِ مسافرِ آبی *از مجموعهی درخت شب --- ترومن کاپوتی |
Friday, October 10, 2008
هر آدمی بايد عطر خودش را داشته باشد. برای هر آدمی بايد عطر خودش را داشته باشی. اصلن هر بيرون رفتنی، بيرون رفتن با هر آدمی عطر خودش را دارد. هر عطری وقتِ زدنِ خودش را دارد. اينها را به دخترخالههه میگويم که پرسه میزند بين بوهای رنگارنگ عطرهام و میپرسد يعنی همهی اينها را میزنی؟! سیکی نقرهای را نشانش میدهم و میگويم: ببين مثلن اين يکی مالِ «اولين بار»هاست، مالِ وقتهايی که سرِ حالتری و قرار است آدمِ «اولينبار»ی را ملاقات کنی. حوصلهی معاشرت سرخوشانه داری يا میخواهی خلاصه يکجوری حواسِ طرف را پرتِ خودت کنی، توی دماغ طرف جا بمانی. عطر آبیه مال روزهای خوبِ معمولیست. مال وقتهايی که نرسيده به در، دماغت را فرو میکنی لای انبوه گلهای کوچک آويزان از درخت همسايه که سرک کشيدهاند توی حياط. مال روزهايی که نفس عميق میکشی و سبُکی و قربان-صدقهی خيابانتان میروی. عطر قرمزه اما اصلن عطر شب است. به دردِ روز نمیخورد، به درد کوچه خيابان هم، بسکه اثرات عجيب غريبی دارد روی جماعتِ بو-شناس. عطر قرمزه مال محفلهای يواش است، آدمهای آشناتر، بايد فقط شبها زد و پای عواقبش هم ايستاد. عطر سوسمارداره اما جان داده برای روزهايی که میروی سرِ کار. يکجور يکنواختی و سنگينی خاصی دارد که در حافظهی بويايیِ آقای رييس میماند. که ديگر هر دفعه راه نيفتد به هوای بوی جديدت دماغش را فرو کند وسط حلقهی آويزان شالت. اصلن اين عطر سوسماردار بايد بشود عطر رسمیِ سرِ کار. عطر شکمگندههه مال هر وقتی میتواند باشد. به هر دماغ و ذائقه ومناسبتی میآيد. حتا وقتهايی که حوصلهی هيچ اتفاقی را نداری در دنيا. عطر بنفشه اما حساباش از تمام اينها جداست. انگار شناسنامهی پوستِ تنِ من باشد اصلن. مالِ آدمهای خاص است و وقتهای خاص. مال آدمیست که حساباش از تمام دنيا سواست و تو را بلد است و تو را خوب بلد است. مال آدمیست که بو کردن را و تو را بو کردن را خوب بلد است. عطر بنفشه را که زده باشی، يعنی آسمان خوب است و زمين خوب است و در و ديوار و تمام دنيا خوب است. عطر بنفشه را بايد شنيده باشیش تا بفهمی چه میگويم.
|
بعضی شبا که آدم هيچکارِ ديگهايش نمياد
میشينه ماهی میخونه از اولِ اول |
Thursday, October 9, 2008
هی آقای نويسنده و سامان گفتن نرو متابوليک ببينها، من اما بسکه مزهی «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوس» زير دندونم بود هنوز و فکر میکردم اين نمايش هم ممکنه ازون خلخليسم بويی برده باشه، به خرجم نرفت که نرفت. رفتيم نشستيم عين اسب تماشا کرديم هيچی سرمون نشد که هيچ، حتا زجر هم نکشيديم لااقل! گمونم اجرای جديدش يه مقدار از لحاظ آزاردهندگی رقيق شده. يرما اما خوب بود. تصاوير قشنگی داشت با طراحی صحنهی ساده و دلچسب، بازی خوب سهيلا گلستانی و بازیِ نرمِ يرماهای درونِ يرما! و من هی يادم ميفتاد چههمه مضامين اجتماعی مشابهی داريم با اين جماعت ايتاليايی و اسپانيايی.
تأتر هميشه خوبه. يهجورايی آدمو cut میکنه از متن زندگی. انگار ناخوداگاه دچار يه بده بستون بیکلام میشی با بازيگر، با اجزای صحنه. زندگی يادت میره به هوای اعجاز صحنه. شايد هم به خاطر در جمع-قرار گرفتگیش باشه. برای مدت کوتاهی يادت میره خود-جوجهاردک زشت-بينیت رو. با يه واسطهای بُر میخوری ميون جمع و حواست از زندگی پرت میشه. پاتو که از تأتر شهر میذاری بيرون اما، دوباره با کله paste میشی به زندگی. همينجور آويزون و معلق و بلاتکليف. فکر میکنی کاش دنيا تو همين چند تا سالن و يکی دو خيابون دور و برش خلاصه میشد. کاش میشد بقيهشو واگذار کرد به ديگران، به اهلش. میدونی که نمیشه اما. میدونی باز بهانهگيریته و میدونی ايراد کارِت کجاست. هر چهقدم خودتو قايم کنی تو تاريکای اين سالن و اون سالن، اون اصل کاريه باز جلو چشمته. يه لحظه هم ولت نمیکنه. پاتو که میذاری بيرون، صاف مياد میچسبه وسط پيشونيت. اين روزا بيشتر از هر وقتی دلم میخواد فرار کنم از دست زندگی. دلم میخواد تو گوشهی خودم زير يه آفتابِ يواش پخش بشم، بیخبر از همه جا. کُند و آهسته و مدام. بیخبر که باشی، اونوقت میتونی خيال کنی هنوز همهچی سر جاشه و حال همه خوبه و داره اتفاقی، هيچ اتفاقی نميفته. |
Wednesday, October 8, 2008
افسونش میکنيم
حالا درست که کوچهی خانهی ما آقای نامه-رسانش يک وقتهايی خراب است، اما عوضش يک آقای کيتکت-رسان دارد که يکهو ناغافل زنگ میزند بيا پايين، پنجتا کيتکت میدهد به آدم، واقعنیِ واقعنی. انگار نشسته باشی روی مبل گندهههی توی هال، برای خودت فيلم ببينی که يکی يکهو دستش را از پشت مبل حلقه کند دورت، ببوسدت، ناغافل. |
من آدمِ کارهای بیاهميتام از اساس.. کارهای محض رضای خدا.. کارهايی که کلن به هيچ دردِ ديگری نمیخورند جز آنکه آدم برای دل خودش انجامشان دهد.. همينجوری بیکه کسی ازت خواسته باشد، يا بیکه بخواهی به کسی تحويلشان بدهی.. به محض اينکه پای قول و قرار و چه میدانم، تعهد کاری و قرارداد و الخ میآيد وسط اما، دُمِ الاغ درونم به خارش میافتد، اتوماتيکلی؛ بسکه عادت کردهام هر وقت بخواهم بروم هر وقت بخواهم نروم بیکه مجبور باشم به کسی حسابی جوابی چيزی پس بدهم..
همين درس خواندن که عاشقشم مثلن، کافیست يکی بيايد بگويد موظفی هفتهای سه روز بروی سر کلاس.. سه سوت نشده الاغم فعال میشود.. يا مثلنتر همين استخر، بگويند برای سلامتیت هم که شده بايد يک شب در ميان بروی شنا.. بیشک تا سال ديگر لب به استخر نمیزنم.. نمونهاش همين ده بيست داستان کوتاهی که خواندهام و بايد، بايد راجع بهشان بنويسم تا فردا -سلام هديه-.. اسم بايد که میآيد، رسمن تمام فعاليتهای بهدردبخور مغزیم مختل میشود از اساس.. نمونهی ديگرش همين طرحی که بايد تايپ کنم تا هفتهی ديگر تحويل بدهم.. نمونهی ديگرتَرَش همين چار خط و نصفی ترجمه است که هی آويزان بورد اتاق مانده، تا کی نوبتش شود.. طرح زدن برای آقای يراقآلات حسن آباد و دفتر کار آقای پسرخاله و الخ که جای خود دارد.. آن سر جدی-گيریم هم خراب است تازه.. کافیست يکی بخواهد يکخورده مرا از اينقدری که هستم جدیتر بگيرد، چه میدانم، رويم حسابی چيزی باز کند.. سه سوت الاغ درون جفتکپراکنیاش شروع میشود، بیکه دکمه يا افسارش دست من باشد.. لابد برای همين است که اينهمه عاشق حاشيهام، عاشق پيادهرو، عاشق چيپس و ماست.. اصلن فکر کنم من يک دنبالهای چيزی داشتهام، که در حين پروسهی خلقت افتاده زير ميزی، جايی.. لابد مثل يکی از همين اکستنشنهای فايرفاکس خودمان.. که اگر بود، اگر نصب شده بود رويم، میتوانستم کلی موقعيتها را، کارها را، آدمها را جدی بگيرم جدی ادامهشان بدهم جدیجدی به يک جايی برسم برسانمشان.. نداريم اما که.. |
Tuesday, October 7, 2008
ها.. منم همين چند شب پيش که داشتم از جلوی اون هتلهی روبروی کافه نادری رد میشدم ياد الکس افتادم. همونجا که اون شب پيادهش کرديم، تو نيومده بودی اونشب، قرار داشتی، يادته؟ خوب نمیدونم چرا نمیتونم بهش بگم «مرتيکه». نمياد بهش مرتيکه، علیرغم اربيتالها. اما هر بار بهش بگی مرتيکه، ادريس خوشحال میشه عوضش. هيچ میدونی آخرين باری که اربيتال صورتيه رو ديدم کی بود؟ پارسال تو تأتر سمندريان. فک کن! ادريس؟ خوب نيست اين روزا. کی خوبه مگه؟ آخرين باری که آبی روديدم موهاشو دو سانتی زده بود، نوشتم برات که. هاها، گفتی ماساژ، ياد آقای همکلاسی افتادم، پيکنيکی بودا! من؟ بدکی نيستم گمونم. هوا اما اين روزها هی جون میده برای يههو تلفن زدن رفتن نشستن چای و دونات خوردن ور ور ور حرف زدن از در و ديوار. بعد هی تو رو هوس میکنم، نازنين رو. بعد هی ضايع میشم کارای بیخود میکنم. ها راستی، يه چيزی هم هست همين دورو برا که داره يه گوشهای واسه خودش يواش يواش بزرگ میشه، بیصدا. گمونم سايهش بيفته رو ديوار خونهی من هم، يه جورايی. حالا يه روزی که حرفم ميومد لابد مینويسم برات. مامانت اينجا تنهاش نيست؟
|
دوازده و نيم شب صدای موبايل مامانِ مربوطه خونه رو میذاره رو سرش. [آقای يونيورس، حوصلهی مرگ و مير نداريم عجالتنها، گفته باشم!] گوشامو تيز میکنم ببينم کی مرده اما فقط پچپچ میشنوم. [خوب میذاشتی رو سايلنت لااقل!] دو ديقه بعد مياد بالا سرم که بيداری؟ [اوه اوه، مثکه جديه.] اوهوم، کی بود؟ میپرسه «دعوت» بهتره يا «آواز گنجشکها»؟ [نصفه شبی اونوقت؟؟] «کنعان». میگه «سه زن» هم هستا. «کنعان». صدای بقيهی پچپچش که مياد از شدت فضولی خوابم میبره.
صبح میپرسم قرار شد برين کنعان؟ آزادی؟ میگه آره، سينماش معلوم نيست حالا. میگم با کی اونوقت؟ میگه با دوستم. برگشته. می پرسم چهطو بود؟ میگه حديث نفس بود کلی. من هم سوت میزنم و ديگه سوالی ندارم! |
Monday, October 6, 2008
سلام آقا
يادداشتکتان را محکمتر بچسبانيد اينبار کنده شده بود افتاده بود زمين، پای ميز آينه آنقدر منتظر مانده بود مانده بود تا برگردم خانه خودش را بچسباند کف جورابم بعد همين شد که امروز نه صبحش صبح بود نه شبش Labels: کناره-نويسها |
فکرش را بکن که این میلباکسها، حالا بیشتر این جیمیل، با این مرتب منظمی خوشگلاش، با این لیبلهای رنگیرنگی، و این همه قابلیت جستجو و دستهبندی و غیره، چه هیجانانگیزتر و حقیقیتر و روراستتر از این وبلاگهاست اگر کسی میتوانست بخواندشان.
چه میخواهمتنامهها و دوستینامهها و عاشقانهنامهها و دلتنگمنامهها، چه پایانها و آغازها، چه اصلا چی شد که اینجوری شد، نامههایی که درفت شدند و مردد ماندهاند و نرسیدهاند، چه حتی خوراکهای ملس خالهزنک و عمومردکبازی میشد پیدا کرد از توش. فکرش را بکن که آدم در وصیتنامهاش پسورد بدهد به ملت، یا به یکی، مثلا آنکه دوستتر داشته از همه، یا آنکه دلش خواسته حرصش بدهد بعد از مردناش – بسته به کارنامهی گهربار زندگی متوفی، شخص یا اشخاص خوانندهی میلباکس میتوانند بنا به خواست خود مرحوم انتخاب شوند - و بعد، چه داستانها٬ چه رازها میشد پیدا کرد از توی همین جعبه، همین میلباکس ِ بیانتهای فسقلی ِ عزیز ِ لعنتی. [+] |
Sunday, October 5, 2008
من عاشق اولهای هر چيزیام. درست همان وقتها که دفترت نوست و خطنخوردگی دارد و همه چيز تازه قرار است شروع شود. اولهای هر پروژه که تازه بايد بشينی تحقيق کنی ببينی کی قبل از تو چی فکر کرده. هيجان اولين بار پوشيدن يک لباس جديد يا کيف تازه يا چه میدانم، اولين روزی که آیپادت را پر کردهای از آهنگهای هنوز نشنيده. عاشق اولهای يک رابطه حتا، که همهچيز هنوز ممکن است و هيچچيز هنوز دير نشده.
اما تا دلتان بخواهد از وسطهای هر چيزی بدم میآيد. از آن وقتها که دفترت پر شده از مسألههای هنوز حل نشده، تمرينهای نصفه مانده. ايدههای به هيچجا نرسيده و پا در هوا. لباسی که بايد بماند تا يک روزی برود خشکشويی يا کيفی که تهاش پر از خرده شکلات آب شده است يا آیپادی که ديگر ترتيب تمام آهنگهاش را حفظ شدهای. رابطه؟ نه، وسطهای رابطه هنوز خوب است. اگر رابطه مانده باشد وسطهاش هنوز خوب است. حالا، درست همين حالا که دارم اينها را مینويسم، در يکی از وسطترين دوران زندگی به سر میبرم بسکه هزار چيز و ناچيز را شروع کردهام بیکه حوصله داشته باشم تمامشان کنم. ماندهام وسط هزار کار ناتمام و هزار تصميم بلاتکليف و هزار جور فکر آويزان. کاش يکی از يک جايی پيدايش شود اين وسطماندهگیهای مرا بردارد يکی يکی تمام کند. يا لااقل بندازدشان دور، چه میدانم، يکجوری مرا از دستشان خلاص کند. |
نمیدونم اين خاصيتِ گوسپند-سانیِ منه يا چی، که باعث میشه برای سومين بار زنگوله هديه بگيرم. اولی يه زنگوله بود که يه سرخپوست واقعنی ساخته بودتش. دومی يه زنگوله بود که قبلنا يه شترِ واقعنی استفادهش کرده بود. سومی يه زنگولهی بزه که ولی هنوز کسی استفادهش نکرده؛ يه بز عظيمالجثه که رسمن بوی گوسفند میده.
|
داشتم ليست مهمونای خواهر کوچيکه رو ورق میزدم که رسيدم به قسمت «دوستان». چند تا از دوستای خودشو رد کردم ديدم نوشته «رضا، کاميار، کيوان، پيام، آقای ايگرگ، ...»! بهش میگم يه خورده ديگه فک کن ببين احيانن کسيو از قلم ننداختی! میگه چرا، عليرضا هم اگه ايران بود دعوتش میکردم. دهنمو باز میکنم حرف بزنم که میفرمايند «به تو چه، مهمونی خودمه میخوام دعوتشون کنم!» میگم خوب تو چند وقته وبلاگ منو نخوندی. يه چندتا دوست جديدم دارم که از قلم انداختی. میگه آها، آره اگه میخوای لاغر و بامداد و مکين و هرمس اينارم دعوت کنم. دهنمو ديگه باز نمیکنم کلن!
|
Friday, October 3, 2008
بعضی آدمها ذاتِ بودنشان مثل بعضی تِرَکهای مهجور بینام و نشانی است که میبينی همينجور سر به زير و متواضعانه دارند برای خودشان خوانده میشوند توی پلير، تو هم سوتزنان و توجهنکنان سرت به کار خودت گرم است که يکهو، چه میدانم، جملهای، عبارتی، چيزيش توجهت را جلب میکند گير میکنی بهش، دست از کار میکشی باقی صداها را قطع میکنی درست بشنویش ببينی چی میخواند، چی میگويد. بعد میزنی دوباره بيايد از اول بخواند اينبار از همان اول هی گوشش میدهی هی دقتاش میکنی هی حواست بهش جمع میشود. بعد ناغافل میبينی راه افتاده آمده رفته توی فيوريت ليستت، آن بالا بالاها، هی تکرار میشود هی خودش را تکرار میکند هی تو هربار میشينی گوش میدهیش بسکه خسته نمیشوی از دستش.
بعضی آدمها خوب بلدند يکجور يواشِ بی سر و صدايی بيايند، نروند، بمانند بیکه اين آمدن و نرفتن و ماندنشان را به رخ بکشند. يکجور يواشی که اصلن از همان اول عادتات میدهند به آمدن-نرفتن-ماندنشان، به بودنشان. يکهو چشم باز میکنی میبينی يکی اينجاست که انگار هزار سال است بوده. که يادت نمیآيد دنيا آنوقتهای نبودنش چه شکلی بود، چه رنگی بود. بعضی آدمها اصلن يک استعداد غريبی دارند در به جا گذاشتن ردهای نازک محو. يک جورِ خوبی بلدند تو را ياد خودشان بندازند هی، يادِ خودشان نگهدارند. خوب بلدند حواست را پرتِ خودشان کنند بیکه صدايت زده باشند، بیکه مجبورت کرده باشند، بیکه اصلن کاری کرده باشند. گمانم آقای دنيا بايد بردارد يک عالم ازين آدمها را هی کپیشان کند کپیشان کند کپیشان کند بچسباندشان به در و ديوار شهر، به در و ديوار دنيا، بسکه با بودنشان دنيا جای زندگیتری میشود. |
«میخوام برم چون نمیخوام کسی نگرانام باشه، نمیخوام وقتی برمیگردم خونه کسی منتظرم باشه.»
کنعان |
Thursday, October 2, 2008
نمیدونم از کجا به فکرم رسيده اگه يه روز بگن آخرين پست وبلاگت رو بنويس پاشو برو پی کارت، برمیدارم اون جملهی تهِ Idiots رو مینويسم که:
.I just want to say how happy I have been here
.Being an idiot with you is one of the best thing I have ever done .I believe I love you all more than I have ever loved anybody ... .It is my turn to go home and see if I can be an idiot there |
Wednesday, October 1, 2008
در باب کرامات woman on topبودهگی و الخ!
اگه فيلمای Before sunrise و Before sunset رو دوست داشته باشين، لابد از Two days in Paris هم خوشتون مياد، حتا اگه قبلن ميرزا توصيهش نکرده باشه! ازون فيلمای آيدا-پسند راحتالحلقومی بود که جون داده واسه بعد از استخرهای آخر شب، وقتی مغزت تعطيله و حوصلهی هيچ کارِ مفيدی نداری در زندگانی. مضمون کلی فيلم تفاوت رفتار دو آدم از دو فرهنگ متفاوته (اروپايی و امريکايی)، که نمیدونم چرا به طرز کاملن بیربطانهای منو ياد تفاوت فرهنگ رفتاری شيرازیها و تهرانیها مینداخت هی! بعد يه مکالمهای هم داشت در باب عادات س.ک.سی زن و مرد داستان، که خوب بسکه عينن چند وقت پيشا از زبان و من و آقای دوستم همين عبارات ساطع شده بود، خواستم بدينوسيله به اطلاعشون برسونم که «D:». مکالمههه يه چيزی تو اين مايهها بود که خانومه طبيعتن تمايل به پوزيشن woman on top داشت و آقاهه نه زياد، بعد آقاهه شروع کرد به بازگشايی يه درد دل طولانی مبنی بر اين که «بابا اين چه وضعيه همهش شما خانوما میخواين بياين آن تاپ؟ -دوست من فرموده بودند «بسِته ديگه، پررو نشو!»- مثکه اينجا ما آقايونم آدميمها! آدم احساس میکنه صرفن يه ديل.دوی متحرکه! اونوقت هر جا میشينی میبينی صحبت از نگاه ابزاریه به زن، صحبت از سوء استفادهی جنسيه از زن، صحبت از اينه که زن شده فقط يه تيکه گوشت يا چه میدونم ابزار س.ک.س يا ماشين بچه-درست-کنی و الخ. هيشکی حواسش نيست که بابا، تو اين دور و زمونه اين آقايونن که اين بلا سرشون اومده رسمن! دهن ما رو صاف کردن با اين جی-اسپات کذايی و بحث به ارگ.اسم رسيدن زنان و کدوم پوزيشن برای خانوما بهتره و فلان! بابا اين ماهاييم که عملن داريم استفادهابزاریِ جنسی میشيم!!» خوب همچين بیراه نمیگن هم! [عجالتن بنابر ملاحظات محيطی، اين قسمت از نوشته سانسور میشود!] خلاصه اينکه به قول اين رفيقمون عادات و دلخواستههای س.ک.سی آدمها چندان تنوع و تفاوتی نداره با هم، نحوهی اپروچ آدماست که ازشون افراد خوش-س.ک.س يا بد-س.ک.س میسازه. -سلام نازلییی- |