Desire knows no bounds |
Friday, March 31, 2017 آمفیزما نوعی بیماری تنفسی است که در آن حالت ارتجاعی ریهها به مرور از بین میرود و باعث کاهش سطح تنفس و جذب اکسیژن میشود. بیماران مبتلا به آمفیزما دچار حالت خفگی و غرقشدگی میشوند؛ ظاهرا سقوط با سرعت بالا از معدود راههای وارد کردن هوا به ریه است. میزان خودکشی آن هم از راه پرت کردن خود از ارتفاعی بلند در این بیماران زیاد دیده شده است. ژیل دلوز در یکی از آخرین مقالاتش «از پاافتاده» که دربارهی بکت است و در ایران چندبار با عنوان «فرسودگی» ترجمه شده، از «خسته»ها و «از پاافتاده»ها حرف میزند. خستهها آنهایی هستند که هیچ امکانی را در اختیار ندارند، و توانایی تحقق بخشیدن به کوچکترین امکانها را هم ندارند. در عوض از پاافتادهها امر ممکن را میفرسایند. آنها از هر نیاز و هدفی چشمپوشی میکنند. اگر خستهها دراز میکشند و میخوابند، از پاافتادهها به خود اجازهی خوابیدن نمیدهند؛ پشت میز مطالعه، نشسته باقی میمانند؛ با دستها روی میز، سر روی دست. شب فرا میرسد، و او همچنان پشت میز باقی میماند. دلوز این حالت را وحشتناکترین موقعیت میداند. موقعیتی که نشسته انتظار مرگ را بکشیم؛ بیآنکه توان بلندشدن یا خوابیدن را داشته باشیم. دلوز که از بیماری آمفیزما رنج میبرد، چند روز قبل از اقدام به خودکشی این مقاله را مینویسد. او شخصیتهای بکت را مجموعهای از «از پاافتاده»ها میداند: «سهم بزرگ بکت از منطق این است که نشان میدهد فرسایش پیش نمیرود مگر در قالب یک فرسایش فیزیولوژیکیِ قطعی: کمی شبیه به نیچه که نشان میداد آرمان علمی پیش نمیرود مگر با گونهای انحطاط در زندگانی.» بسیاری این مقاله را «یادداشت خودکشی» او میدانند. او چند روز بعد از نوشتن این مقاله خودش را از پنجرهی آپارتمانش پایین میاندازد. در یادداشتی از خودش به «گوزن کوهی بستهشده به دستگاه اکسیژن» یاد میکند. لیوتاراز دوستان قدیمی دلوز در یادداشتی بعد از مرگش مینویسد: او استوارتر از آن بود که به تجربهی نومیدیها و بیزاریها گردن نهد. در این پایان قرن نیهلیست، او مثبتبین بود. مستقیم به سوی بیماری و مرگ. چرا از او با زمان گذشته سخن گفتم؟ او خندید. دارد میخندد. در اینجاست. میگوید: این اندوه توست. Labels: UnderlineD |
Thursday, March 30, 2017
روايات نامعكوس - ؟
در راه بازگشتايم. از آلپ. جاده تا چشم كار مىكند سبز است و آبى و بنفش. صبح زود است. موزيك Bibo no Aozora دارد پخش مىشود. هر دو ساكتايم و چشم به جاده دوختهايم. همهچيز زيبا و سرد و آرام و متوهم است. جورى زيبا و جورى سرد و جورى آرام و جورى متوهم، كه انگار آخر يك فيلم اروپايى باشيم. انگار از يك فاجعه بازگشتهايم. انگار هر كدام از يك جنگ سخت، زخمى و مجروح، جان به در بردهايم. ساكتايم. با هزار حادثه كه از سر گذراندهايم. جادهْ زيبا و سبز و سرد و بنفش و آرام است.
ياد فيلم "فورس ماژور"م.
|
روایات نامعکوس - ۸
آقای هوم گفت من وسایلمو پک میکنم برمیگردم. تصمیم با خودته که بمونی یا بیای. ناامن بودن در رابطه یعنی اینکه فکر کنی آدم مقابلت هر کاری ممکنه بکنه، دقیقا هر کاری. و این آدم رو ناامن میکنه. آدم رو میترسونه. هیچوقت خیالت از جایی که هستی راحت نیست. مثلا؟ مثلا آقای کا آدمیه که در هر شرایطی، هوای من رو داره. همیشه حامی و ساپورتیوه. نو متر وات که من چهقدر وحشی و خودخواه و بیمنطقم، شک ندارم که همیشه هست، همیشه تو تیم منه و هیچوقت رهام نمیکنه. خودمونیش میشه اینکه دست آدمو نمیذاره تو حنا. آقای هوم اما، عصبانی که میشه، غیرقابل پیشبینی و بیرحم میشه. به سادگی ممکنه یه نمکدون پرت کنه میز عقبی، یا تو رو وسط یه جزیره رها کنه بره. آقای کا، به قدری دوستم داره که هرگز اینکارو نمیکنه. من اما، صرفا به قدری دوستش دارم که هرگز باهاش نمیرم تو یه جزیره. آقای هوم؟ دقیقا آنگاه و برعکس. ناامنم اما اونقدر دوسش دارم که باهاش میرم تو جزیره. این اون جاییه که پاشنهی آشیل منه. ناامن بودن، اعتماد نداشتن و مدام از عکسالعملهای احتمالیْ ترسیدن، خورهی هر رابطهایه. رابطهی ما خوره داره. |
توی «دوزخ» دانته، بزرگترین گناه، «خیانت»ه، و یکی از انواع اون، خیانت در حق کسانیه که دوستشون داری؛ و مجازاتش؟ منجمد شدن در کوهی از یخ.
تخصص من؟ کوه یخ. |
بازیکن حرفهای که باشی، دستْقویت میشه ادای خنگا رو درآوردن. یه جوری که رقیب از بازیکردنش لذت ببره. غافل از اینکه من خنگ نیستم.
|
بیشتر وقتام اینجوریه که خوب میدونی قدم بعدیت چیه، قدم بعدیش چیه. صرفاً به تعویق میندازیش. بعد از یه مدت شدت همه چی کم میشه. بیحس میشی. کرخت میشی. هی نقشا عوض میشن. یواشیواش عادی میشه. بیتفاوت میشه برات. همون موقعها وقتشه. عجلهای هم نیست. خودش پیش میاد بالاخره.
|
Monday, March 27, 2017
تمام شب را بیوقفه راندیم. قرار بود بیست مارچ ویلا را تحویل بگیریم و الردی هفت روز دیر شده بود. قرار بود ساعت ۲ نیمهشب صاحبخانه را سر جادهی منتهی به جنگل ملاقات کنیم، کلید را بگیریم، او برود فرودگاه برود آمریکا برود پیش دخترش، و برود پیش نوهای که قرار بود هر لحظه به دنیا بیاید، و ما به مدت دو ماه بمانیم توی ویلای لب دریاچه، دامنهی آلپ. الردی یک هفته دیر کرده بودیم و باید تمام شب را بیوقفه رانندگی میکردیم تا برسیم به صاحبخانه. کلید را که گرفتیم با خودم فکر کردم دان. سید اما انگار که بلند فکر کرده باشم توی چشمهام نگاه کرد خندید که نه هانی، این تازه اولشه.
سید با یک فنجان قهوه و یک برش آناناس تازه برگشت توی تخت. پردهها را زده بود کنار. آفتاب تندی از لابلای کوهها پخش میشد روی ملافهها. بیرون، آرام و باشکوه و سرد و آبی و بنفش و سبز بود. همانجور که چشمهام بسته بود تکهای از آناناس را گذاشت توی دهنم. اعلام جنگ سرد. که خوابِ بیشتر موقوف. تا آمدم غر بزنم تعطیلات است و اینهمه راه و جاده و رانندگی و الخ، فنجان قهوه را گرفت زیر دماغم و گفت باید بریم تو جنگل هیزم جمع کنیم. گفتم خرس؟ گفت سیره، نمیخورتمون. خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
روایات نامعکوس - ۷
غُرَرِالْحِکم، آپدیت ۲۰۱۷
|
روایات نامعکوس - ۶
آقای هوم شکلات تلخ است. باید مزهاش را بپسندی که بتوانی دوستش داشته باشی. وگرنه آنقدر عبوس و یخ و جدیست که به سختی میشود ارتباط برقرار کرد باهاش. آقای هوم دوستم دارد. فکت خاصی ندارم مبی بر این. صرفا میدانم که دوستم دارد. خیلی غریزی این را از لابلای خردهرفتارهایش احساس میکنم. اما برای پذیرفتن شکلات تلخ، دوست داشتنِ تنها کافی نیست. کمی ورزش و بدنسازی و مهارت و ورزش و صبوری و صبوری و باز هم صبوری میخواهد. من صبر میکنم چون دوستش دارم. نمیدانم اما تا کی صبورم. فرقی که آقای هوم با بقیه دارد اما این است که عصبانیام نمیکند. آنقدر دوستش دارم که صرفا از غمگین بودنش غمگین میشوم. و صرفاًتر بلد نیستم آدمهایی که از دست من عصبانی و آزرده میشوند را دلداری بدهم. سالهاست یاد گرفتهام آدمها مرا همینجوری که هستم میپذیرند و همین است که هست. حالا زیر یک سقف بودن با آقای هوم ثابت میکند آنقدرها هم همینی نیست که هست. میدانم کمی باید منعطف شوم. اما بلد نیستم از کدام طرف. از آقای هوم میپرسم. جواب میدهد خودم باید بفهمم قاعدتا. اما من نمیفهمم. بهخدا. و خب، این باگ خلقت است. |
روایات نامعکوس - ۵
پ.ن. این روایت آنقدر ابسورد بود که حتا «من» هم از پابلیش کردناش انصراف دادم. بلی. |
روایات نامعکوس - ۴ دیگر ظهر شده. نشستهام روی یک بالش، لب پنجره، روی لبهی شیروانی یک کلبهی چوبی، توی دهی ته اتریش، مشرف به دریاچه، رو به دامنهی کوههای آبی. لپتاپ جلوی رویم باز است و شیشه ی آبجو کنار دستم و یک تخته شکلات میلکای بنفش انگور-فندقدار هم کنارش. همیشه باید بزرگترین تختهی میلکای انگور-فندق را خرید. دو سوم لذتش مال زمانیست که دندانهای آدم در قطر شکلات میرود فرو. آقای هوم توی یکی از اتاقهای کلبه خواب است. از دیشب تا حالا. و بلی. قهریم. از دیشب تا حالا. باز. من هفت صبح بیدار شدم. صبحانه خوردم. رفتم توی جنگل و بعد کنار دریاچه و بعد که خوب یخ زدم برگشتم خانه، آقای هوم هنوز خواب بود. رفتم زیر پتو خوابیدم و گرم شدم و گرسنه شدم و بیدار شدم و ساندویچ پنیر گوجهای که از دیشب مانده بود را خوردم و آمدم لب پنجره، زیر آفتاب داغ، نشستم رو به دریاچه، و پاهایم را از روی سقف شیروانی آویزان کردم پایین. و خیره شدم به دریاچه. آبیِ آبیِ آبی. همین. نه که چیز بیشتری بخواهم هم، اما فقط همین. حالا میخواهم کمی بنویسم و بعد کمی کتاب بخوانم. آقای هوم توی یکی از اتاقهای خانهی ییلاقی خواب است و هیچکس جز آقای هوم نمیتواند در چنین جغرافیای زیبا و رمانتیکی اینهمه بخوابد و با آدم قهر کند. با آدم قهر بماند. خسته از سفرهای پشت سر هم، توی راه که از وسط جنگل مخوف از کنار تابلوی مواظب باشید خرس نخوردتان که میگذشتیم، به آقای هوم گفتم هوومممم، چه دلم میخواهد دو روز بخوابم همینجا، تخت، بیکه. حالا گمانم اولین روز از همان دو روز باشد، همینجا لب پنجره، تخت، بیکه. |
Saturday, March 25, 2017
نشستهام توی یک ویلای کوچک، دوطبقه، سفید، مدرن و جمعوجور، توی آلاچته. دو سال پیش همین وقتها بود گمانم، بعد از آرتفر آنکارا. رفته بودیم بارِ پایینِ هتل، موونپیک، و میلا گفته بود لیلی، تو باید بروی مدتی آلاچته زندگی کنی. گفته بودم چطور؟ گفته بود روحیاتت خیلی با آن ده سازگار است. حتما خوشت میآید. تا قبل از آرتفر، و تا قبل از بار، و تا قبل از ملاقات با میلا، تا قبل از دو سه شات تکیلا، اصلا نمیدانستم آلاچته چیست و کجاست. حالا اما، بعد از دو سال، توی ویلایی کوچک و مدرن وسط اولد تاون آلاچته مشغول نوشیدن شرابم با پنیر، و کباب محلی. سید دارد زغالها را روشن میکند، دو سه جور کباب داریم با پنیر غیر زغالی و پنیر کبابی، آخخخ ازین شراب زیاد-سالهی خشک، آخخخخ ازین هوا و آخخخ ازین دریا و آخخخخ ازین مدل زندگی.
|
Friday, March 24, 2017
روایات نامعکوس - ۳
استانبول، در واقع بیشترِ شیرینیفروشیهای استانبول مخصوصاً حافظْمصطفا یک جور کیک شکلاتی دارد، یکجور کیک شبیه به موس شکلات، که تویش یک چیزی دارد شبیه به توپ ماهوتی، نمد-طور، اندازهی توپ تحممرغی اما. یعنی درست زمانی که داری در لذت و نرمی شکلات و خامه و اسفنجْ لیز میخوری، ناگهان دهانت با متریالی شبیه به موکت، نمد، یا توپ ماهوتی مواجه میشود که کنتراستِ به غایتْ متناسبی با آن پیشینهی شکلاتی لغزنده دارد. آدم ناگهان یکه میخورد و بعد، بعدْ از این کنتراست هنرمندانه، لذت میبرد. و خب؟ و خب من عاشق این کیک ماهوتی-موکتدارهای حافظمصطفام. و خبتر؟ و خبتر اینکه شک نداشتم آقای هوم با یک قطعه کیک ماهوتی برمیگردد هتل، که برگشت، بیحرف گذاشت روی میز، با یک شیشه آبپرتقال تازه. آقای هوم از اینکه بیاید آدم را بغل کند آشتی کند تَرَک میخورد. به جایش میرود آن سر دنیا کیک ماهوتی میخرد و چیزهایی که دوست داری را میچیند روی میز و الخ. این دلیل یکم. دلیل دوم این که از استانبول تا آنتالیا، پرواز محلی، هواپیمامان یکجور اقتصادیای به هم فشرده بود. که یعنی قهر و آشتیمان به زحمت نیمسانتیمتر با هم فرق داشت. و شراب مرغوب داشتیم، شاردونی، و خلبان طی یک حرکت انتحاری، از آنجا که آقا ابی توی آنتالیا کنسرت داشت و پرواز پر از ما ایرانیها بود، «اون دو تا مست چشات» را پخش کرد. قبول کنید قهر ماندن در چنین شرایطی کار سختیست. بسیار سخت. لذا شرابها را به سلامتی ابی زدیم به هم و توی پرانتز آشتی کردیم، بیکه حرف خاصی. |
Tuesday, March 21, 2017
روایات نامعکوس - ۲
بالاخره صبح شد. صبح که بود درواقع، صرفاً حالا هوا روشن شده. روشنِ خاصی هم نشده راستش. استانبولْ ابری-بارانیست و هوا به قدر کفایت، به قدری که جلوی پایت را ببینی روشن است. آقای هوم در اتاق نیست. لابد رفته صبحانه بخورد یا بلیت برگشت بگیرد برای تهران یا شاید هم رفته باشد فروشگاه تیمبرلند. قهر کردن با آقای هوم آنقدرها هم سخت نیست. چون به هر حال آدم کمحرف و ساکتیست و عموماً هدفون به گوش دارد و سرش توی کتاب یا کامپیوتر یا کامپیوتر یا کامپیوتر است. لذا عملا قهر و آشتیمان زیاد فرقی نمیکند جز اینکه پیغام نداده کجا میرود و جز اینکه بغل نداریم هم. کاش آدمها یاد بگیرند بغل فقط مالِ عاشقی نیست. توی قهر هم میشود بغل کرد/شد. اتفاقا آدم وقتی قهر است به بغل سبزتان نیازمندتر است. سپس قهر کردن در سفر آنقدرها هم سخت نیست زیرا میشود تا پاسی از روز توی تخت باقی ماند. - نیمهی پر لیوان هماکنون تَرَک خورد - وقتی قهری مجبور نیستی بروی بنشینی توی کافههایی که تمام منویشان را حفظی - سلام مادو- و صبحانهی خوشمزهی همیشگی را بخوری. میتوانی همینجور پهن و کشآمده در تخت باقی بمانی زنگ بزنی روم-سرویس وافل و آبپرتقال و مخلفات بیاورد. آن وسط اما همچنان مجبوری دوش بگیری که از پرواز ظهر جا نمانی. در حالت عادی اما یکجوری به آدمِ توی تختمانده نگاه میکنند که آدم احساس میکند تنبلترین و بیاحساسترین موجود روی کرهی زمین است. و این در حالیست که آدم میرود سفر، که استراحت کند، نه مثل سربازها موظف باشد برود بیرون خوشگذرانی. پ.ن. الان دیدم آقای هوم پاسپورتم را گذاشته روی میز. و دیدم چمدانش هنوز اینجاست. شاید نرفته تهران پس. و شایدتر منظورش این بوده من برگردم تهران؟ ها؟ |
روایات نامعکوس - ۱
از بیرونِ هتل صدای قرآن میآید. باید حوالی اذان صبح باشد. تا حالا توی استانبول با صدای قرانِ ماهرمضانطور، این وقت صبح، بیدار نشده بودم، که شدم. صدای خُرخُر «آقای هوم» همین چند دقیقه پیش قطع شد. قطع که نشد، قطعش کردم. آقای هوم قبل از خواب قرصهایی میخورَد شبیه به قرصهایی که با آنها فیل را بیهوش میکنند. بنابراین آنقدر بالشاش را اُریب نگه داشتم که ضمیر ناخودآگاهش مجبور شد غلت بزند و الان چند دقیقهایست خرخر نمیکند. داشت خوابم میبُرد که یکی از بیرون هتل، با صدایی خسته، شروع کرد قرآن خواندن. امروز اولین روز از بقیهی عمر توست؛ هاه! یا اولین روز از سال جدید، یا فقط ۳۶۴روز مانده به عید. هاهتر! دیروز روز عجیبی بود. تا ظهر سیام اسفند بود و بعد از آن هیچی نبود تا امروز که بشود ۱ فروردین. فقط ۲۰ مارچ بود که قرار بود برویم/بیاییم سفر و سالْ تحویل بود و روز اول سفر بود و روز اول سال جدید، قبل از امروز که اولین روز سال جدید است. دیروز روز عجیبی بود. آقای هوم آدم عجیبیست. آدم عجیب و بداخلاق و بدقلقیست. وقتی بدقلق میشود صورتش تیره، سرد، و سنگی میشود. من از صورتهای سرد و سنگی میترسم. دم در، چمدان که دستش بود، نگاهش که کردم، صورتش سرد و سنگی بود. با خودم فکر کردم اوه، اینم از روز اول سفر و اینم از روز اول سال. همین هم شد. اوضاع به غایت «اوه» بود. شب قبلش از نمیانمچی و هرگزنخواهمفهمیددقیقاچی که گفتم ناراحت شده بود رفته بود خوابیده بود روی مبل سالن، لذا من نمیدانستم میرویم سفر یا نه. درواقع نمیدانستم آدمهایی که با هم قهرند و با هم حرف نمینند، چگونه میروند سفر. حالا اما میدانم. حالا با صدای قرآن وسط استانبول بیدارم، بیکه حتا بعدش اذان حاصی هم گفته باشند، آقای هوم را یکوری غلتاندهام به پهلو، و دارم رو به منظرهی شب/دم صبح بسفر اینها را تایپ میکنم. داشتم از آقای هوم میگفتم. آقای هوم مرد بدقلقیست و توی بحث و قهر و الخ بلد نیست کوتاه بیاید. حتا در مواقعی که «نباید» هم، بلد نیست کوتاه بیاید. مثلا شب تولدم با من قهر کرد یا شب تولد دخترک، وقتی پلیس ریخت توی خانه، گفت به من چه و خوابید. قبول که هر دو شب، نصفشب، با گل و بوسه و بغل، برگشت؛ اما چه فایده. آدم باید یک وقتهایی که برای بحث و قهر موقع مناسبی نیست کوتاه بیاید و آقای هوم آنقدر قدش بلند است که تا برود کوتاه بیاید سه روز گذشته و به قول ما، مومنت گان. دیروز هم همین بود. سر یک نمکدان/پاشِ بیهوده به دو تا جملهی من گیر داد و رفت روی مبل خوابید، در حالیکه قدش از مبل سهنفرهی خانهی من بلندتر است و پاهایش از مبل میزند بیرون و قاعدتا چنین خوابیدنی، آنهم با جین و جوراب، شب قبل از سفر، خستگی را از تن آدم در نمیکند. و درحالیتر که باران میآمد و پنجرههای قدی سالن، باز بود و سالن سرد بود و خب به نسبتِ تخت، جای نامناسبتری بود برای خوابیدن. مضافا اینکه چمدانش را نبسته بود و من نمیدانستم حین قهر میرویم سفر یا نه، با اینحال چمدانش را بستم اما خب بهتر بود بیخودی نمیرفت روی مبل و به جای آن برای یک سفر سههفتهای خودش نظارت میکرد که چی لازم دارد چی نه. کمااینکه فردا ظهرش که بیدار شد، داشت چمدان لباسهای اضافهاش را اشتباهی به جای چمدان اصلی میبرد بگذارد توی آژانس. در این حد ایده نداشت چی توی کدام چمدان است. مضافاتر اینکه روز اول سفر، خسته و با پاهایی از مبل آویزانمانده در سکوت خبری سوار شدیم راه افتادیم به سمت فرودگاه. صبحانه نخوردیم چون «به من چه» و آدم وقتی قهر است صبحانه درست نمیکند. و سال که تحویل شد هر کدام به بیابان طرف خودمان در اتوبان تهران-قم خیره ماندیم چون آدمهای قهر توی بساطشان بوسه تبریک ندارند. رانندهی آژانس کمی توی آینه نگاهمان کرد ببیند عیدمبارکی بگوید یا نه، اما دید جو سنگین است و او هم هیچی نگفت. لذا اولین روز از سفر و اولین روز از سال جدید و اولین سال تحویلِ «با هم» را در سکوت خبری مطلق، خیره به بیایانهای قم سپری کردیم. بهبه. |
Monday, March 20, 2017
بچهها «آقای هوم»، آقای هومْ بچهها.
|
Sunday, March 19, 2017
بالاخره از جام بلند شدم دو تا سیبزمینی پوست کندم خورد کردم ریختم تو تابه، سرخ شه. یه خورده نمک دریایی و رزماری و نمیدونم چی هم پاشیدم روش. تا سرخ شه ظرفا رو چیدم تو ماشین و لباسا رو ریختم تو ماشین و گلدونا رو آب دادم و غذاهای موندهی نیمخورده رو از تو یخچال خالی کردم تو سطل. دو تا تخممرغ شیکوندم رو سیبزمینیها و همون توی تابه همشون زدم زردههاش پخش شن و یه دیقه زیرشو زیاد کردم و تمام. غذا رو کشیدم تو بشقاب با چند برش فلفلدلمهای. تنها سبزیِ باقیمونده در یخچال. یه لیوان بزرگو پر از یخ کردم و یه قوطی کوکا رو تا ته خالی کردم توش و بشقابلیوانبهدست اومدم تو تخت. روز آخر ساله و قاعدتا باید اعصاب نداشته باشم، اما اعصاب دارم و از قضا خیلی هم خوب و بههمریخته و سرحالم. چمدونامونو باز کردم لباسای نازک و نخی رو درآوردم کثیفا رو ریختم تو ماشین، غذا که بخورم باید برم یه مشت لباس گرم بردارم بچینم تو چمدونا. بعد فکر کردم شام چی درست کنم، که اما دیدم وقتشو ندارم و دلم میخواد بخوابم جاش. لذا سید و بچهها که اومدن زنگ میزنیم پرپروک لابد. یه آروستو، دو تا استیک فلفل، یه استیک ساده. و طبعا سه تا سیبزمینی و دو تا سالاد. امروز از سفر قبلی برگشتیم و فردا میریم سفر بعدی و من مایل نیستم از تخت جدا شم اما خب مجبورم. میخوام چمدونا رو ببندم بخوابم دوباره. امسال سال تحویل یحتمل یا تو راه فرودگاهیم، یا تو فرودگاه. دخترک با پدرش و خونوادهی پدری میره سفر و زرافه با خرسندی تمام هوم-الون میمونه تهران. سالتحویل رو میره خونهی مامانبزرگم، با مامانماینا، بعدم برنامه داره بیاد خونه، پلیاستیشن و بازیهای جدید و نقدهایی که باید بنویسه و البته دوستدخترش سارا. کارای گالری رو به اتمامه و فردا که من برم سفر همکار قشنگم از سفر برمیگرده و پروژه رو تحویل میگیره. یه سری خردهکاری هم مونده از یکی دو ماه اخیر که هنوزم میتونه بمونه تا آخرای فروردین که برگردم تهران. میخوام بگم دیگه اون خارشای مغزیمو گذاشتهم کنار تا حد زیادی. اَبَر-انسان نیستم من و تا جایی که برسم کارامو انجام میدم یه جاهاییشم میمونه برای دو سه هفته بعد. دیگه نمیشینم تمام موقعیتهای احتمالی آتی رو پیشبینی کنم و براشون راه حل ارائه بدم و فکر کنم اگه من نباشم فلان مورد چی میشه و الخ. از وسواسهای بیمارگونهم یه مرحله اومدهم عقب و در امر «کارپهدیم» دو قدم رفتهم جلو. اگه یه مکایر کوچیک سبک و یه تیمبرلند مشکی سبکتر هم بخرم دیگه خواستهی زیادی ندارم. برم بیام بچسبم به کار.
امسال؟ یکی از بهترین و مفیدترین سالهای زندگیم بود. یادم میمونهتش.
|
Rabbit Hole «آ» لمیده بود رو کاناپه فرسوده که چاله چولههایش به زور بالش و کوسنهای کهنه پرشده، و در «ارتفاع» مناسبی رقص باد و تکانهای سنگینِ ریشههای آویزانِ درخت «بابا آدم» پشت پنجره را تماشا میکرد، که «آقای جورج» به شکل یک گولهی کُرکیِ مجهول از آسمان سقوط کرد. «آ» از ارتفاعاش و پلههای زیاد و پیچ در پیچ پایین آمد و دوید سمت محوطه، لای بوتهها دنبال گولهی کُرکی گشتن. آقای جورج یک جوجه جغد نحیف بود و «آ» باقی روز کلی جستجو کرد تا ببیند چرا از آسمان افتاده. بالاخره ناشناسی در یک فُروم پرندهشناسی به او جواب داد مادرجغدها جوجههایی را که میفهمند پرواز یاد نمیگیرند از لانه پرت میکنند پایین تا سهم باقی جوجهها را نخورند؛ و «آ» از آن لحظه شد پدرِ آقای جورج و چون اغلب در جهانهای موازی سیر میکرد و برای قوانین جهان «بههنجار» تره هم خرد نمیکرد گفت این حرفها همه چرند است و اراده و اگزیستانس این موجود را به رسمیت نمیشناسد؛ و تصمیم گرفت جورج را مثل یک جغد عادی باربیاورد. Labels: UnderlineD |
Saturday, March 18, 2017
دوست قشنگم عموماً لایفاستایل کاریِ منو مسخره میکنه و تا میگم کار دارم معتقده یا دارم میرم مهمونی، یا دارم میرم بار. این چند وقت اخیر اما، که تا حالا دو بار باهام اومده تو مهمونیا، مخصوصا دیشب که یه مهمونی جمع و جور شیشنفره بود و تا حدی مجبور به معاشرت، نصف شب به این نتیجه رسید که نه تنها خدا بهم صبر بده که باید بهم سختی کار بِدن هم، ال سطح مکالمات و معاشرات. بابت مهمونی دیشب نه تنها تا ظهر خوابه هنوز، که نه حاضره بیاد بزرگداشت کیارستمی، نه مهمونی ناهار، و نه بوک لانچ موزه.
میخوام بگم یه چیزای لوکس و پر زرق و برق فقط به مذاق کلاغا خوش میان و آواز دهل و الخ.
پ.ن. «سطح نتیجهگیری» بهم اسمس داد که من هماکنون چند لایه تَرَک خوردم.
|
تمام شب داشتم به این فکر میکردم واسه چی اون نمکدون رو پرت کرد پشت سرش! و هنوز به هیچ جوابی دست نیافتهم. منو یاد اون صحنهای انداخت که فلانی شات رو پرت کرد رفت. مث اون عکسه تو پروژهی بیساری. ظاهرا یکسری چیزایی تو مغز آقایون اتفاق میفته که من هرگز نمیفهمم.
هیچ چیز سختتر از حضور پشت میزی نیست که مردهایی دورش نشسته باشن با کانفلیکت آو اینترستز. هندلکردنشون بعد از کار تو معدن، سختترین کار جهانه. یا حتا از کار تو معدن هم سختتر. متاسفانه این موقعیت برای من زیاد پیش میاد و متاسفانهتر هنوز نفهمیدم چرا نمکدون یا شات مرا بشکست لیلی؟ حسادت؟ اینسکیور بودن تو رابطه با من؟ پاور پِلِی؟ |
یه کولهی شیکِ مینیمال واسهی دوست قشنگ خریدم به عنوان عیدی، که به نظرم بسی قشنگ و مناسب بود. وی اما اندکی به آن خیره ماند و سپس خیره ماند و همچنان خیره ماند و در نهایت اذعان کرد کولههه یاد اون کیف/پِرْسِ جویی میندازتش که مجبور بود برای همه توضیح بده این زنونه نیست مردونهست. و بدین ترتیب تمام ذوق و شوق من به واسطهی تفاوت جهانبینیهامون خورد تو دیوار:|
|
Thursday, March 16, 2017 دوست قشنگم پیغام داده پاشو بریم A4 بشینیم قهوه بخوریم فکر کنیم. درست پارسال همین موقعها بود که رفتیم A4 نشستیم قهوه خوردیم فکر کردیم، و زندگیْ دیگر شد. باورم نمیشه این منم که دارم این زندگیه رو زندگی میکنم. خیلی چیزا از همین دوبی شروع شد. یکیش موونپیک. یکیش A4. هاها. |
هر بار میرم DIFC و Alserkal، دیگه بیرون نمیام. مخصوصا DIFC. دیگه بیرون نمیام.
رونوشت: آقای یونیورس. |
اومدم هاردو از تو چمدونش بردارم، دیدم «کوسهی شکمپر» هم جزو کتابای تو چمدونشه؛ لذا اوهوم، ایمپاسیبل ایز ایمپاسیبل.
|
Wednesday, March 15, 2017
سفر شروع شد. تمام هیاهو و بدوبدوهای آخر سال را پشت سر گذاشتیم اومدیم سفر. از فرودگاه، حال آدم شروع میکنه به عوض شدن. انگار نه انگار تا دو ساعت پیش در انبوهی از کارهای عقبافتاده و حسابکتابهای باز مونده و بههمریختگیهای مرتبنشده و میزریهای مخصوص آخر سال غرق شده بودیم. حالا دیگه سفر شروع شده و اونچه پشت سر مونده، مونده همونجا. سرمون که خلوت شد برمیگردیم همهچی رو مرتب میکنیم. برمیگردیم زندگی رو میاریم رو روال.
ترکیب خستگی و بیخوابی چندشبه و قرص نمیدونمچی با شاردونی، یه ترکیب متوهم فوقالعاده ساخت. ۵ ساعت از روز رو به کل گم کردم. به کل گم کردیم. بیدار که شدم، بطری جین نیمهباز رو کف اتاق دیدم، حولههای خیس این طرف اون طرف، و منظرهی بیرون، تاریک، شب. هیچی یادم نمیومد. هیچی یادم نمیاد. ۵ ساعت از روز رو گم کردیم. حالا سید رفته سینما «لوگان» ببینه و من نشستهم تو اتاق هتل دارم از نشنال جئوگرافیک یه داکیومنتری میبینم راجع به جهنم و دانته الیگری. بسیار هم منطقی. فکر کردم تو این سفر اول، قبل از سفر بعدی، کمی استراحت کنم. فردا و پسفردا آرتفره و یه روز میمونه برای به حال خودم بودن. تا شروع سفر بعد. هوا برای توی آب رفتن سرده. روزی پنج شیش ساعت رو در آرتفر سپری خواهم کرد و باقیش رو خرید میکنیم و میریم سینما و کافه و بار و رستوران. اوقاتی برای صرفا الکی سپریشدن. بهترین اوقات زندگی. |
Thursday, March 9, 2017 Instagram via بلوط
Labels: UnderlineD |
امروز هفت صبح بیدار شدم. چای دم کردم با چیزکیک کرنبری سوییتبلیس که طعمی دارد از طعمهای بهشت، و شروع کردم به خواندن. دارم همزمان دو کتاب آکادمیک دربارهی اقتصاد هنر میخوانم. یکی به فارسی و دیگری به انگلیسی. کتاب انگلیسیْ پرصفحه، ریز و بدون تصویر است. آدم کتاب را که ورق میزند نفسش میگیرد، اما با همان فشردگی و همان چگالیْ مطالب مفید دارد. باید قبل از سفر این دو کتاب را تمام کنم و شبهمقالهام را برای موسسه بفرستم. جَمِل میگوید موسسهْ ۶۰ کیلومتری پاریس است، گُدار یکی از بنیانگذاران آن است و قطعا از ملاقات و همکاری با آنها لذت خواهی برد. من هنوز، بیهمکاری و بیملاقات از کاری که میکنم به غایت لذت میبرم. پژوهش و تحقیق و تالیف قبل از شروع هر پروژهای، محبوبترین قسمت پروژه است برای من. آرزوی دو سالهام دارد به واقعیت میپیوندد. حالا از هفت صبح بیدار شدهام و در حال خواندنام.
خانهی ما چهار اتاق دارد. اتاقهای من و زرافه و دخترک و کتابهایم. اتاق چهارم قبلا کتابخانه بود. یک روز اما تصمیم گرفتم کتابخانه را منتقل کنم به فضای نشیمن، فضای نشیمن را منتقل کنم به سالن، و اتاق چهارم بشود واکینگ کلازت. کتابخانه را منتقل کردم به نشیمن، نشیمن را منتقل کردم به سالن، اتاق چهارم اما قبل از واکینگکلازت تبدیل شد به یک انباری بزرگ. تبدیل شد به آن اتاقِ کذاییِ مونیکا. تمام این سه سالْ اتاقْ مثل خورهای در انزوا روح مرا خارانْد. تراپیستم گفت به اتاق دست نزن. اتاق را همانجور که هست بپذیر و بگذار وسواس مرتببودنات با ماهیت وجودیِ انباری کنار بیاید. گفتم خب. و گذاشتم آن اتاق کذایی سه سال تمام در انزوا روحم را بخارانَد. دفعهی آخری که تراپی بودم، بهم اعلام کرد اجازه دارم هر بلایی بخواهم بر سر انباری مونیکا بیاورم. گفت حالا افسار مونیکای درونم را در دست دارم. دیروز، من و دخترک و آقالطیف و مونیکا، از صبح تا شب انباری کذایی را ریختیم بیرون، ریختیم دور، مرتب کردیم، قلع و قمع کردیم، و حالا یک اتاق مرتب نسبتا خالی آماده است که تبدیل شود به یک واکینگکلازت بزرگ. غدهی سهسالمانده را جراحی کردم. طراح دارد میآید برای اندازهگیری. راستی برایت گفتم دارم هیوم میخوانم؟ دارم هیوم میخوانم. پ.ن. زنگ زدم ناهار برایم فسنجان بیاورند. فسنجان که رسید، دیدم کنار پلو و خورش، سالاد کلمسفید و ترشی کلمقرمز و پورهی سیبزمینی گذاشتهاند به عنوان ساید-دیش. یاد همین پُست خودم افتادم. |
Wednesday, March 8, 2017
امسال را با خودم قرار گذاشته بودم «بیحسرت» زندگی کنم. که یعنی یکجوری «کارپه دیِم» باشم، یکجوری دَم را غنیمت بشمارم که آرزوهایم بعدها به حسرت تبدیل نشوند. که یعنی یکجاهایی که بر حسب قاعده باید کمی دستبهعصا و محافظهکار باشم، نباشم؛ چون هیچکس از فردای خود خبر ندارد و «همین گلی که امروز لبحند میزند فردا خواهد پژمرد» و ازیندست صحبتها. سفری که بعدا میشود سر فرصت و با خیال راحت رفت را همین حالا میروم، چون ممکن است دو روز دیگر سفیر عوض شده باشد و کسی دو هفتهای به من ویزا ندهد. آرتوورکی که بعد از پولدارشدنم میخواستم بخرم را همین حالا با شرایط ویژه میخرم، چون دو روز دیگر قیمتاش میشود سه برابر؛ که شد. به دخترک و به زرافه هم یاددادهام هر تفریح و هر سفر و هر مهمانی و هر پروژهای که توی سر دارند را همین روزها انجام بدهند، همین روزهایی که من همین کنار هستم و میتوانم در حد بضاعتم کمکشان کنم. حرفم را گوش کردهاند و خوش میگذرد بهشان هم. روز مبادای من همین امروز است که میتوانم به زعم خودم اوضاع را کمی تا قسمتی بر وفق مرادم بچرخانم. دو روز دیگر را همین امروز برگزار میکنم. سبکتر، سرخوشتر. پسفردا شاید سختتر، اما کمحسرتتر.
این روزهای آخر سال، وسط هیاهوی ترافیک و بنایی و خانهتکانی و برنامهی سفر و عیدی و حقوق و تسویهحساب با ایکس و ایگرگ و زد، داشتم فکر میکردم چه بیحسرتام به قدر خودم. منی که همیشه از تعطیلات و همیشهتر از تعطیلات طولانی عید بیزار بودم، چه حالا خونسرد و بیخیال به استقبالش میروم. انگار هیچوقت همهچیز آنهمه پیچیده نبوده. بزرگترین حسرت تمام سالهام بودنِ کسی بود که میخواستم نباشد. «نبودناش» آرزوی ده دوازده عید نوروز بود. و حالا، درست همین روزها، هست، بیکه باشد. «نبودنِ کسی که نمیخواهم در زندگیام باشد» حالا دیگر حسرت نیست، حالا رویاییست که محقق شده. |
Tuesday, March 7, 2017
هر بار که به این خانه میآیم، شوق فیلم ساختن پیدا میکنم. مکان گاهی آدم را سر شوق میآورد. شاید اصلاً در تصورمان هم نگنجد که مکان یک همچو تأثیر و توانی دارد. تمام زنهای کتابهای من توی این خانه سکونت کردهاند، همهشان. ساکنشدن در مکان فقط از عهدهی زنها برمیآید نه مردها. لُل و. اشتاین، آنماری استرِتر، ایزابل گرانژه و ناتالی گرانژه مقیم این خانه بودهاند، بله، زنهای جورواجور. گاهی که قدم به این خانه میگذارم احساس میکنم با انبوهی از زنها روبرو هستم. این خانهی مسکونیِ من هم بوده، دربست. به گمانم بیشتر از همهجای دنیا ساکن اینجا بودهام. از دیگر زنها که حرف میزنم به نظرم میرسد شامل خودم هم میشود. انگار قرار بوده همهمان معروض اینجا باشیم. زمانهای که زنها را احاطه کرده زمانهی ماقبلِ کلام است، زمانهی ماقبلِ انسان. مرد وقتی در تبیین امور ناتوان بماند موجود از دسترفتهای میشود، غرقهی تیرهبختی، موجودی سردرگم. مرد دچار عارضهی حرّافیست، زنها ولی اینطور نیستند. تمام زنهایی که در اینجا، توی این خانه دیدهام، خاموشند. در ابتدا خاموشند، بعدش معلوم نیست چه پیش میآید، به هر حال در ابتدا خاموشند، خاموشیِ طولانی. زنها رسوب کردهاند در اینجا، تنیدهاند با در و دیوار، عجین شدهاند با اشیای توی اتاق. وقتی اینجا هستم، میبینم که نباید هیچ نظمی را بر هم بزنم. طوری باید رفتار کنم که انگار این مکان، این اتاق، غافل بماند از حضور من، از حضور زنی که جایش همینجا بوده. بله، از حرفم پیداست که اشارهام به سکوتِ مکانها هم هست.
مکانهای مارگریت دوراس --- گفتوگوی میشل پُرت - مارگریت دوراس Labels: UnderlineD |
باید بشینم دو هفته در خلوت و سکوت و مِه و دِه، دیتاکس کنم خودمو. بیزحمت در دامنهی آلپ.
|
وبلاگام و بیزینسهام و محصولاتم و الخ، اسماشون داره از اسامی موجود در جوشن کبیر بیشتر میشه. معالأسف گوسپند بیشترین رواج رو داره وقتی صِدام میکنن:|
|
فرزندم داره به دنیا میاد و مث تمام نوزادهای جهان چند ماه اول به مراقبت شبانهروزی و بیخوابیهای مدام احتیاج داره و گس وات؟ اصلا حوصلهشو ندارم:|
|
سید نوشت «من»؟؟
برایش نوشتم هر جا توی وبلاگ مینویسم «سید»، لزوما او نیست. «سید» میتواند خودِ سید باشد یا هر مرد دیگری با هر اسم دیگری. سید حضور لغزندهی مردیست که به تمامی وجود ندارد. معجون چندپارهایست از مردانی که میشناسم. از مردانی که نمیشناسم. «سید» را من خلق کردهام. اما نه به تنهایی. سید وجود خارجی دارد/ندارد. اما نه به تمامی. |
Sunday, March 5, 2017
کلام، هیچجا به قدرِ مواجهه با مرگ، به قدرِ مواجهه با سوگ، و سختتر از همه برای تسلای عزیزی که عزیزتری را از دست داده، ناتوان نیست. هر کلمهای، هر جملهای، و هر یادداشتی عقیم و ابتر است در مقابل هیبت اتفاقی که افتاده. در برابر عمق اندوهی که سوگوار تجربه میکند. در برابر رنجی که از سر میگذراند. شاید از همین روست که سوگواری، که خاکسپاری و سوگواری پس از آن، آیینی جمعیست. جمعی که کلام در حاشیهی حضورش قرار میگیرد و به جای واژگان، بدنها و آغوشها و شانهها حائل تو میشوند در برابر رنج.
آنکه در تنهاییْ خبر مرگ عزیزی را میشنود، رنج بیشتری با خود حمل خواهد کرد. آیین حضور در مراسم سوگ، عزاداران را از حمل واژگان فرسوده و مستعمل میرهاند و همدلی حضورشان در کنار هم، تسلای خاطری میشود بر جانای که سوگوار است. آنکه در تنهایی به سوگ مینشیند اما، تمام وزن اندوه خود را به تمامی بر شانههای خود و بر واگویههایش، بر واژگانش حمل میکند. و نفس میبُرَد. |
Friday, March 3, 2017 سوار كه شدم هنوز داشتم توي جيبم دنبال فندك ميگشتم. راننده از جلوي ماشين يك مشت تخمه برداشت تعارف كرد. فندك خواستم. داد. رويم نميشد، فكر ميكردم ميبيند هنوز. چرت. بوي جنازه ميداد ماشين ولي باز بابت بوي سيگار عذرخواهي كردم. جوابي نداد، توي عالم خودش بود. اين يكي تند نميرفت. هفت هشت سال پيش يك بار ديگر همين مسير را، با يك جنازه ديگر رفته بودم. آن يكي تند ميرفت. رسم جنازه بردن تند رفتن است. كل تشكيلات ختم حول حوش تند رفتن و فراموشي ست. ايين فراموشي ست. اين يكي اما أرام ميرفت و من سيگار با سيگار ميگيراندم و هيچ چيزي از جنازه اي كه ان پشت بود در خاطرم نمي امد. همين مختصر دود ايين فراموشي ام بود. قبل تر الكل. مست رسيده بودم تهران. وسط مستي دكترش تئوري آمار و احتمالات را برايم تشريح كرده بود و از اينكه با پنجه هاي طلايي اش چقدر احتمال دارد او را در همين زندگي حاضر تبديل به گياه كند. گفتم تنكس بات نو، تنكس. پرسيده بود زير دستگاه چي. فكر كرده بودم، نه پدرم نه خودم اوج هزاران پايي اي نداشتيم، اما گند و مرداري هم نه. جواب نداده بودم تو را ارزاني، فقط به دوستم گفتم، بگو تمامش كند. منطقي به نظرشان امدم و بيرحم. به نظر خودم چيزي نيامدم، مستي پريده بود و دنبال فندك ميگشتم. سه روز پيشترش تلفني حرف زده بوديم. بعد از اعلام وضع هوا، پرسيده بودم قرصهاي قلبش را ميخورد؟ گفت نه، بيشترش نمي ارزه. زندگي را ميگفت. گفت وقت رفتنه. كاري نداري بابا؟ منطقي بودم، راست ميگفت، كلا نمي ارزيد، بيشترش هم نه. مرد خوبي بود. كار مهمي نكرد كه قابل ذكر باشد. مثل من كه كار مهمي نميكنم. گفته بود روضه و ناله نگذاريم. گوش كردم تا جايي كه ميشد. براي خودم اما دوست دارم زرزري چيزي باشد. از سكوت بهتر است، كمتر سخت ميگذرد. تمام مراسم در يك گنگي عجيبي گذشت. عده كمي امدند، دوستان قديمش يا مرده بودند يا از تهران دور. اقوام: جنازه اش را به جاي شهر خودش برده بودم جاي ديگر. ابرويشان را برده بودم. به درك. بيهوده اندر بيهوده ... گزارش كامو از وضعيت مرسو، خيلي هم رمان نيست و ربط زيادي به تابستان ندارد و نكته اش، حداقل براي من، قتل در اثر افتاب نيست. گزارش بيهودگي ست و حواس پرتي ما به خرده ريزهايي كه تمام اهميتشان در اينست كه حواس ما را از بيهودگي پرت مي كنند: مطلقا هرچيزي جز مرگ، تنها اهميتش در همين حواس پرتي ست. و اين چيزها، هنر، عشق، همخوابگي، مستي ... در همسايگي ، در نزديكي ، در حضور مرگ رنگ ميگيرند. بي سليقگي ست نديدن اينها پس از خاكسپاري، پس از مواجهه با مرگ. زندگي، تمام عظمتش، اگر عظمت توصيف درستي براي زندگي باشد، با آن حقارت وصف ناپذيرش برابر مرگ، در همان چند ساعت، چند روز پس از مواجهه با هولناكي مرگ است. عظمت توصيف درستي نيست: خردي، حقارت و كميابي. شايد توصيف درست تري براي زندگي. ما بسيار بيش ازانكه زندگي كرده باشيم مرده خواهيم بود. جنازه اش را خودم در قبر گذاشتم. دنبال توصيف درستي براي احساسم در آن لحظه ميگردم. هولناك. بدون انكه ربطي داشته باشد به پدرم. تجربه فقدان، ارتباط چنداني با پدرم نداشت. هيچ تجربه فقداني ارتباطي با چيزي كه از دست رفته ندارد. ما در لحظه مرگ اهميتمان را از دست ميدهيم. در تمام ايين فراموشي، فقدان و فضاي خالي ايجاد شده است كه اهميت دارد. ذهن ما درگير پر كردن آن جاي خالي ست. هر به ياد اوردني، قدمي در راه فراموشي. باور كردني نيست عجله اي كه همه براي ترك قبرستان دارند. هيچكس طولش نميدهد. ما ملت اصولا در هيچ كاري اهل عجله و سر ساعت بودن نيستيم. اما به شكل عجيبي تاخير نهار پس از خاكسپاريمان از تاخير هواپيما و قطارمان كمتر است. باور كردني نيست اهنگ زندگي پس از خاكسپاري. از ته قبر و گذاشتن جنازه پدر در خاك، تا صحبت با سرآشپز بر سر كيفيت كوبيده و برگ كمتر از يكساعت. اين انعطاف باورنكردني احساسات و كوتاه امدن سريعش برابر زندگي. فكر ميكني رسومات و اجبار. دروغ. همه اينها از سر اختيار ست و داوطلبانه. انهمه احساس، غالبا فاقد محتوايي دندانگير، بايد كه تقليل يابد و چه دليلي بهتر از چانه زدن با اشپز و رسيدگي به مهمان و حتي نگران بودن براي تك تك ميزها، انهم براي تويي كه در شرايط عادي هيچكدام به تخمت هم نيست. برگشتني، سر كوچه ديدمش. بعد از پنج سال. نآن تازه و سبزي خريده بود با يك مشت خرت و پرت از بقالي. رسيدش را مرده شورها بهم داده بودند. ساعت رسيد ، ده دقيقه قبل از مرگ. مثل آخريها لنگ ميزد و مثل هميشه تند ميرفت اينبار تندتر. قبلا برايم تعريف كرده بود كه مرگ دنبال عمويش ميكرده و او پابرهنه در ده ميدويده بي هيچ دليلي. پرسيده بودند چرا و او گفته بود همه مردگان صدايم ميزنند. عمويش ساعتي بعد مرده بود. حالا او با همان سرعت ميرفت . حتي صدايش هم نكردم، زندگي مرا و مردگان او را ميخواندند. دلم براي عجله هميشگيش و نآن و سبزي دستش تنگ ميشود گاهي. سيگار لازمم. Labels: UnderlineD |
Thursday, March 2, 2017
تازه از سفر برگشتهیم. از جنگل و دریا و مزرعه و باغ و باغچه. حال خوشی دارم. سید یکی از بهترین همسفرهای دنیاست. درست همونجوری که من دوست دارم. ساکت و آروم و پایه و خوشگذرون و خوشخوراک و ولخرج، با پیشبینی همهچی با برنامهریزی و بدون برنامهریزی. باهاش بیرون رفتن، تو هتل موندن، خرید رفتن، خرید نرفتن، برنامهریزی دقیق کردن، بیگدار به آب زدن، هیچکدوم کار سختی نیست. بلدم بهش اعتماد کنم و بلده اعتمادمو جلب کنه. تا حالا تمام سفرامون با هم خارج از ایران بود. خوشسفربودن خارج از ایران کار زیاد سختی نیست، هرچند بعضیا بلدن تو یه اقلیم رویایی هم بدسفر باشن، مث کسی که بلد باشه ماکارونی رو بدمزه درست کنه. تو ایران اما، با وجود تمام پارامترهایی که سفر رو پردردسر و غیر قابل پیشبینی میکنه، سید همچنان خوشسفره و تا اینجا خوشسفرترین آدمیه که من دیدهم. وقتی با کسی بتونی هر جایی بری سفر، یعنی با کلی از خصوصیات هم بلدین کنار بیاین و یعنی یه قدم بزرگ رو برداشتهین تو رابطه. هاه. هنوز که میگم رابطه، از خودم در شگفت میمونم. رابطه آخرین جایی بود که فکر میکردم برم و سید آخرینتر آدمی که فکر میکردم باهاش برم تو رابطه. شگفتا اما درست شبی که مصمم بودم باهاش بریکآپ کنم برای همیشه، بیکه تو رابطه باشیم با هم، رفتیم تو رابطه! هیچ کس به اندازهی سید نمیتونه در کسری از ثانیه منو از کوره به در کنه و هیچ کسی رو تا حالا به اندازهی سید اینهمه دوست نداشتهم که بتونم با سعی و بردباری تمام اختلافهامون رو بپذیرم و شروع کنم به درستکردنشون حتا. عمیقا دوستش دارم و خیال میکنم سالهاست کسی رو اینجور عمیق و واقعی، با چشمانی تماماً باز دوست نداشتهم. امروز یکی از دوستای قدیمیم، سکسپارتنرم درواقع، گفت پاشو بیا اینجا. گفتم نیستم. گفت کجایی؟ گفتم تو رابطه. گفت سیریسلی؟؟؟ گفتم اوهوم. گفتم البته تو این روزای عجیب و وسط این خبرای غریب، همینقدر که ازدواج نکردم جای تقدیر دارم بهخدا. این روزایی که «همه دارن میرن تو رابطه، شما چهطور»! حکایت بهرام و گور و الخ بود حکایت جفتمون. گفت این بود آرمانهای ما؟ گفتم چه بدونم، لابد این بود آرمانهای ما:|
|
Wednesday, March 1, 2017
زاناکس آدمو عایق میکنه. ایزوگامِ حسی. سنسورهای آدمو از کار میندازه؛ سنسورهای آدمو نسبت به اضطراب، استرس، تغییرات عجیب غریب، درد، رنج، خوشی، ناراحتی. دور همهچی یه نایلون حبابدار میکشه. دیگه هیچ حسی رو به شکل اوریجینالش، با تمام شدت و حدت اصلیش حس نمیکنی. ضربهی همهچی دوپرده گرفته میشه. خب این هم خوبه هم بد. خوبه چون جلوی اضطراب و افسردگی و ناامیدی و حملههای گاهبهگاه رو میگیره. بده چون دیگه هیچ درد و هیچ لذتی عمیقا برانگیختهت نمیکنه. یه عایق احساسی داری نسبت به همهچی. نسبت به کلن.
|
رفتم توی مطب، مطب خیلی شلوغ بود. من فکر میکردم همین که بروی توی مطب روانپزشک آدم ها مشغول گریه کردنند یا سرهایشان را تکیه داده اند به دیوار، خیره به نقطه ای نامعلوم. ولی هیچکس گریه نمیکرد. فقط آقایی داشت به موزاییک های کف مطب نگاه میکرد که چند لحظه بعد به حالت عادی برگشت. من اولین بارم بود. دو سه روز قبل شماره را از همکارم گرفته بودم، زنگ زده بودم و خانومی گفته بود تشریف بیارید همینجا بین مریض باید بری. حالا آن خانوم روبه رویم نشسته بود و برای منشی مطب بودن کمی پیر بود، حدودا 60 ساله. با مقنعه ای که تا جلو کشیده شده بود و وقتی جلوی میزش می ایستادی چندتارموی سفید را می توانستی ببینی. خانوم علاوه بر اینها کمی هم بی اعصاب بود. زن و شوهری همراه بچه سه ساله ای آمده بودند. بچه زیادی آب میخورد. فکر کنم یک آب معدنی را تمام کرد و بعد افتاد به جان دستگاه آبخوری ای که آنجا بود. دو سه لیوان آب خورد و من داشتم فکر میکردم اینهمه آب را چطور توی دل کوچکش جا میدهد که خانوم منشی داد زد بچه تونو بگیرید همه جا رو خیس کرده، که به نظرم تذکر به جایی بود چون زمین خیس و گل شده بود. بچه رفت بغل مادرش. بعد من رفتم که پول ویزیت را بدهم. جلویم خانومی شماره موبایلش را یادش رفته بود اول یک شماره دیگر داد بعد منصرف شد و داشت شماره دیگری میداد که خانوم منشی گفت وقت من رو نگیر فکر کن بعد بیا. خانوم بهش برنخورد، رفت و مشغول گشتن توی کیفش شد.
همکارم بهم گفته بود آقای دکتر خیلی آدم خوبی است و برای اینکه بگوید زیادی خوب است گفت روی تابلویی نوشته کسانی که پول ویزیت ندارند می توانند با اطلاع قبلی رایگان ویزیت شوند. همه در و دیوار را نگاه کردم ولی اثری از همچین تابلویی نبود، فکر کردم شاید گذاشته باشدش توی اتاق خودش. حتی قبل از این هم که بیایم جمله را آماده کرده بودم، "اگر ممکنه من بعدا حساب کنم الان پول همراهم نیست" مشغول گشتن دنبال تابلو بودم که خانوم گفت لطفا 45 بکشید و همان موقع آن جمله، دیگر کاملا از ذهنم پاک شده بود و جایش را عبارت ای بابا گرفته بود. 45 تومان را کشیدم و رفتم روی صندلی نشستم تا نوبتم شود. حاضرین مطب را یک زن و شوهر به همراه پسر حدودا 30 ساله شان، همان زن و شوهر با بچه شان، یک مرد تنها، دو تا خانوم چادری، یک زن و شوهر و من تشکیل می دادیم. من داشتم جمله ها را آماده میکردم و همه سعی ام این بود که خودم را هم کمی مغموم نشان دهم. چون فکر کردم اگر بروم تو و نشانه هایی از ناراحتی توی چهره ام نباشد، دکتر فکر میکند حالم خوب است و بهم قرص نمی دهد. چون همکارم گفته بود قرص هایی میخورد که حالش را از این رو به آن رو کرده، خوشحال و امیدوار شده و به چیزهای بد فکر نمی کند. من هم همین را می خواستم. شش ماه بود که نمی توانستم از خانه بیرون بروم، یعنی میرفتم ولی فقط سرکار و برمیگشتم. همه روزم جلوی لپ تاپ می گذاشت، وقتی می رفتم بیرون توی خیابان گریه ام میگرفت، برمیگشتم خانه و دوباره خودم را راضی میکردم که بروم بیرون. میرفتم سرکار و توی مترو گریه ام میگرفت. همه چپیده بودند توی هم، هر ایستگاه آدم های زیادی سوار میشدند و مدام به تماشاگران گریه کردنم اضافه میشد و حتی ممکن بود کسی بگوید خانوم توی صورت من گریه نکن، یا فاصله انقدر نزدیک بود که ممکن بود اشک هایم بمالد روی صورت بقیه. مردم دورم جمع میشدند و می پرسیدند که چیزی شده؟ کمک می خواهم؟ حتی بعضی وقت ها جایشان را میدادند به من، چون گریه چیز مقدسی است، یا شاید دلشان میخواست من بشینم و همانطور که بالای سرم ایستاده بودند گریه ام را تماشا کنند.
کسی نبود که باهاش حرف بزنم، از بقیه خجالت میکشیدم، اینکه آنها زندگی میکردند اینطرف و آنطرف میرفتند، می خندیدند و خوشحال بودند و من یک گوشه می نشستم و کاری نمی کردم. من دچار انزوایی ناخواسته شده بودم. کم پیش میآمد که با کسی حرف بزنم و جمله هایی مثل شل کن، رها کن، میگذره، آسون بگیر و سخت نگیر را بهم نگوید. مثل فلج ها بودم. روز و شب همینطوری میگذشت و من فقط نگاه میکردم. گاهی از قشنگی گل های فرش گریه ام میگرفت و دلم میخواست جای آنها بودم. از گلدان های گوشه خانه که جوانه میزدند، برگ می دادند، برگ هایشان سبز میشد و میریخت و من بی هیچ حاصلی گوشه خانه می نشستم، هم خجالت میکشیدم. اطرافیان وقتی حال بدم را میدیدند فکر میکردند خودم را دارم "لوس میکنم".آدم ضعیفی بودم که نمی توانستم حتی بدی حالم را هم به بقیه ثابت کنم، دلم میخواست از آن وضعیت و تنهایی مطلق بیرون بیایم و نمی توانستم. نمیشد، نفس کم میآوردم. بقیه هم نه که نخواهند ولی مستاصل و درمانده شده بودند. آدم افسرده فقط خودش ذره ذره فرو نمیرود بلکه بقیه را هم با خودش غرق میکند.
همه اینها را آماده کرده بودم که به دکتر بگویم و حواسم به آنهایی هم که میرفتند توی اتاق و برمیگشتند بود. فکر میکردم همینکه بیایند بیرون شفا پیدا کرده اند، نمی دانم چرا. یکی یکی تو میرفتند و یک رب بعد بیرون می آمدند، مرسی آقای دکتر لطف کردید، خنده ای تصنعی روی صورتشان بود. ما همگی ذره ای بودیم از خانواده بزرگ افسردگان جهان. بعد نوبت من شد. رفتم تو. دکتر آقایی بود حدودا 40 ساله یا بیشتر، عینکی، دنبال تابلوی اگر استطاعت مالی ندارید رایگان ویزیت می شوید گشتم، خبری نبود. با اشاره دکتر روی صندلی نشستم. یک میز بود که او پشتش نشسته بود و دو تا صندلی اینطرف میز. اتاق خالی خالی بود و زیادی روشن. همینکه نشستم دکتر کمی آمد جلو. کمی نگاهم کرد، روی صندلیش جا به جا شد و عینک را روی صورتش جا به جا کرد یا حتی برداشتش و خیلی مصنوعی گفت چی شده؟ به من بگو. همان موقع گریه ای که تمام راه با خودم آورده بودم را روی صورتم ول کردم. توی این مدت چقدر گریه کرده بود؟ با گریه ام میشد تهران رودخانه دار شود؟ شاید. حتی یکبار نشستم و حساب کردم چندتا سطل تا حالا گریه کرده ام، یک سطل توی مترو، یک سطل توی آشپزخانه، توی حمام، توی دستشویی، زیرپتو، بله گریه ام برای یک رودخانه کافی بود. همزمان که گریه میکردم آقای دکتر معذب شده بود و سرش را انداخته بود پایین. جمله را با این شروع کردم من حالم خیلی بد است. نگفت عیبی ندارد یا نگفت خانوم گریه نکن. گفت برایم تعریف کن. گفتم من نمی توانم از خانه بیرون بروم، نمی توانم هیچ کاری بکنم. از زندگیم گفتم وقتی خواهرم زندان بود، حتی چیزهای بی ربطی گفتم مثل اینکه توی نامه برایش نوشته ام وقتی از زندان بیاید با هم می رویم پیاده روی، می رویم خیابان میرزای شیرازی قدم می زنیم، ولی حالا هرجا میگوید نمی توانم بروم. از اینکه گفتم خواهرم زندان بوده کمی معذب شدم، چون فکر کردم نکند دکتر پیش خودش بگوبد ما خلافکاریم. گفتم از مردم می ترسم از اینکه از خانه بروم بیرون ، مدام به مرگ فکر میکنم، بیشترین تصویری که جلوی چشمم است قبرستان است، باد می آید و یک لایه از خاک های روی قبر را با خودش میبرد. آقای دکتر گفت برای چی اینطوری شدی؟ برایش توضیح دادم(دلم نمی خواهد اینجا بنویسمش) یکی از حرفهایی که شاید به همه مریض ها می گوید را از کمد ذهنش درآورد، کمی نگاهم کرد، کمی به نور اتاق نگاه کرد شاید داشت فکر میکرد این اتاق هم یک دست مبل نیاز دارد، یا داشت فکر میکرد مطبش زیادی کوچک است، گفت دنبال چیز بیهوده ای هستی. چیزی هستی که فایده ندارد، باید یک کم همه چیز را آسان بگیری. فکر کنم رویش نشد بگوید الان یک دارویی بهت میدهم که همه چیز به تخمت بشود. نسخه را که بین حرف هایم نوشته بود بهم داد و بعد اضافه کرد ممکن است خوابت بگیرد و سرگیجه داشته باشی، یک قرص نوشته ام برای روانپریشی، یکی هم داده ام که کمی مسائل برایت بی اهمیت باشد، بعد دستمالی بیرون کشید و داد بهم و اینطوری روضه تمام شد.
پله های مطب را دو تا یکی رفتم پایین، فکر میکردم آن نسخه ای که دستم است معجزه میکند، همینکه شروع به خوردن قرص ها کنم از آن وضعیت درمیایم، می توانم بروم بیرون، بروم توی پارک بنشینم، برم توی خیابان قدم بزنم، مثل قبل غذا درست کنم، غذا بخورم(وزنم شده بود 36 کیلو)، مثل بقیه بروم سینما، بروم مهمانی، بخندم بدون اینکه عذاب وجدان این را داشته باشم که چرا خوشحالم.
رفتم توی داروخانه. مادر و دختری جلویم بودند. نسخه را دادم به یکی از آنهایی که پشت کانتر بود. کمی نگاهم کرد، یا شاید من دوست داشتم فکر کند که با یک افسرده مواجه است، احساس تنهایی زیادی میکردم. داروها را از اینطرف و آنطرف جمع کرد و دختره وقتی پلاستیک داروها را دید گفت اینم افسرده س، سیتالوپرام داره. به هم لبخندی زدیم و آمدم بیرون. دیگر به طور رسمی وارد خانواده افسرده ها شده بودم. شب قرص ها را شروع کردم. اولین قرص را که خوردم فکر کردم فردا جور دیگری از خواب بیدار میشوم متفاوت از این شش ماه. قرص را خوردم و صبح با همان حال بیدار شدم. خواهرم گفت یک شبه که نمی شود توقع داشت. یک هفته قرص ها را خوردم. با همکارم هم مشورت کردم، گفت یک ماه باید بخوری که قرص ها اثر کند. یک ماه گذشت. گریه ها کم شد، خنده ها برگشت، اخلاقم مثل قبل گه مرغی نبود، تا یکی چیزی میگفت نمیرفتم توی دستشویی و گریه نمیکردم، دیگر موقع خواب به چیزهای بد زیاد فکر نمیکردم. چون موقع خواب آدم به حد کافی وقت پیدا میکند که خودش را بابت روزی که گذشته به صلابه بکشد و بعد خسته و ناتوان به خواب برود.
امیدوار شده بودم، غذا درست میکردم. حتی دکتر را بابت تجویز به جایش تحسین میکردم و شماره اش را به بقیه هم میدادم تا اینکه اولین تاثیر واقعی قرص ها را وقتی فهمیدم که خاله هما مرد. خواهرم از در آمد تو و گفت خاله هما مرده. من روز قبل خاله هما را دیده بودم. خاله هما وقتی بچه بودیم زیاد میآمد خانه مان و خوراکی زیاد میآورد. خاله هما قشنگ بود و این یکی از دلایل اصلی علاقه بهش بود. لااقل برای من. قرار بود صبح عملش کنند، رفته بودیم بیمارستان و خاله هما مثل همیشه لیچار بارمان کرده بود و گفته بود که من که دیگه می میرم ولی عیبی نداره، حیف اون محبتها. مثل همیشه داشت منت میگذاشت و میگفت می میرد و ما حسرت به دل می مانیم، ولی بیشتر داشت با خودش تعارف میکرد، مطمئن بود نمی میرد وگرنه سعی میکرد برخلاف همیشه دل اطرافیانش را به دست آورد یا کمی مهربانتر باشد. میخواست حتی در لحظات آخر هم آن چهره باصلابت را که همه را میراند حفظ کند. به هرکس چیزی گفت و همه دست از پا درازتر رفتند خانه.
فردایش خواهرم در را باز کرد و گفت که خاله هما مرده، نشست روی کاناپه و گریه کرد و من همانطور نگاهش کردم. ناراحت بودم و دلم میخواست گریه کنم ولی اشکی پایین نمی آمد، جایش را این فکر گرفته بود که همه می میرند این هم یکیش، البته نه به این قسی القلبی. دلم میخواست گریه کنم ولی مجاری اشکم خشک شده بود. فقط همینها هم نبود. من زندگی ام به قبل و بعد آن قرص ها تبدیل شد. از یک آدم ترسو که نمی توانست حرفش را بزند تبدیل شده بودم به آدمی که همه چیز میگوید و حتی از ناراحت کردن بقیه هم ابایی ندارد چون پس ذهنش بدی حرفها را نمیفهمد، فاقد احساس است و ناراحت شدن آدم ها را واگذار کرده به خودشان. حتی انقدر جرات پیدا کرده بودم که یک شب رفتم در خانه همسایه، از تنهایی خسته شده بودم. در زدم. یکی از پسرها در را باز کرد. گفتم عرق می خورید؟ گفت گاهی. گفتم نه عرق می خورید؟ گفت نداریم عرق. گفتم من دارم می خورید؟ کاری که تا قبلش نمیکردم چون از واکنش میترسیدم، از اینکه من یک جور فکر کنم و جور دیگری بشود. از اینکه نشود می ترسیدم.
بعد از دو ماه، دوره خواب های عمیق فرا رسید. چرت زدن، از هر فرصتی برای خوابیدن استفاده کردن، توی تاکسی و اتوبوس، افتادن سر روی شانه بغلی. بیشتر روز در خواب میگذشت. همه روز تختم جلوی چشمم بود. اگر میشد الان توی تختم باشم چه میشد؟ روزها همینطور میآمدند و میرفتند و بیشترش را درخواب بودم، بدون اینکه بفهمم چطوری گذشته. تنها، تاریکی شب نصیبم میشد. خواب که میپرید جایش را غصه پر میکرد. خفیف تر از قبل ولی همچنان قوی. بعد ترس وابستگی به قرص ها آمد سراغم. فکر کردم اگر همه ش همینطوری بگذرد چی؟ اگر همیشه انقدر بی احساس باشم، بیشتر روز را خواب باشم یا این قرص خوردن ها به کبدم مثلا آسیب بزند چی؟ دلم بخواهد گریه کنم و نتوانم چی؟ قرص ها را قطع کردم و دیگر پیش دکتر نرفتم. چندماه گذشت و همه چیز به حالت عادی برگشت. گریه ها برگشتند، بداخلاقی ها و بی حوصلگی ها برگشت، خواب رخت بربست، بی رحمی باقی ماند و ناامیدی که چیز خیلی دوری به نظر میرسید دوباره از راه رسید.
Labels: UnderlineD |