Desire knows no bounds |
Saturday, October 11, 2025
تمام علائم بالینیِ عاشقی رو دارم، ولکن سخت در انکارم. انگار کووید گرفته باشی و اصرار کنی نه آنفولانزاست خوب میشه. خوب نمیشم چرا پس من؟ دلم نمیخواد مرد تو زندگیم نباشه. اینو دارم بعد از یک سال افتادن اسمش رو گوشیم میگم. هنوز هر بار نوتیفیکیشن اسمش میاد، انگار بار اولمه که دارم باهاش حرف میزنم. آبسسد شدهم. آبسسد؟ دچار. دچارش شدهم. هاها، و دچار یعنی عاشق؟
|
Thursday, October 9, 2025 تا همین سه چهار هفته پیش، چه منتظر رسیدن اکتبر بودم. و حالا که اکتبر شده، چه علیالسویهست برام. حتی ندیدن مرد هم دیگه اذیتم نمیکنه. حتی مطمئن نیستم بخوام ببینمش. با رؤیا خوب بلدم زندگی کنم، با رؤیای مخدوش شده اما نه؛ حاضر نیستم. |
Wednesday, October 8, 2025 این یکی دو کفته، به هوای جشنواره، داره بهم خوش میگذره. دارم جدیدترین فیلمهای فیلمسازهای مورد علاقهم رو روی پرده میبینم. دارم تنها میرم سینما و این دستاورد جدید و بزرگیه برام، و یه حس بامزه دارم نسبت بهش. عین حسی که برای اولین بار میری سر کار. برای منی که عادت داشتم برای این مدل تفریحاتم همیشه چند نفر پایه و آلترناتیو داشته باشم، این تنها کافه رفتن تنها سینما رفتن کاملاً تازگی داره. نمیتونم بگم ازش خوشم میادها، نه؛ ولی یه جور وارستگیای توش هست که باهاش حال میکنم. اون اولا که اومده بودم اینجا، مو مدام میگفت سعی کن تنهایی هم بری کافه و سینما، اینجا اجتنابناپذیره. فکر میکردم عمراً. عمراً من آدم تفریحات این چنینی تکنفره باشم. بعد اما حالا دارم میبینم که نه تنها کافه و سینما، که بار و دریا هم تنهایی رفتهم و حتی بهم خوش گذشته هم. دیشب که داشتیم تو گرنویل لب آب قدم میزدیم به طرف و ماه رو تماشا میکردیم داشتم به همین فکر میکردم. چه عجیب که آدم ذرهذره به این جیزا عادت میکنه. -سلام آقای کیارستمی- داشتیم میرفتیم طرف صف سینما، که دیدم یکی داره از یه جایی صدا میزنه آیداا. برگشتم دیدم علیهان. نشسته بودن تو محوطه و منتظر نسیم بودن. مو گفت این از اون اتفاقاتیه که هیچوقت تو ونکوور برای من پیش نمیاد. تو اما اینجا هم داری آشنا میبینی. بامزه بود. دلم خواست چند سال بعد آشناهای بیشتری ببینم تو صف جشنواره، انگار مثلا تهرانم و انگار تو اون کامیونیتی همه هم رو میشناسیم. |
انتظار و اشتیاقی که بیش از حد طول بکشه و خوراک نگیره، سرد میشه و از دهن میفته. غذای مورد علاقهی من مدتهاست سرد شده و از دهن افتاده.
|
Tuesday, October 7, 2025 یکی از بزرگترین درسهایی که تو مهاجرت یاد گرفتم، این بود که زبونِ منی که تازه از ایران اومده، با زبون ایرانیهایی که سالهاست اینجان متفاوته. تصور من این بود که لنگويج بَریِر بین زبان فارسی و غیر فارسیه، حال اونکه متوجه شدم یه بریر دیگه هم وجود داره، زبان کامیونیتیای که داشتی تو تهران درش زندگی میکردی، با سایر کامیونیتیها، با آدمهای بیرون اون کامیونیتی. اولها -هنوز هم حتی- هی جا میخوردم از این تفاوتهای عمیق زبانیمون، از این تفاوتهای جهانمون. حالا اما متوجه شدم اون اختلافی که من با بقیه دارم، به خاطر همون جامعهی کوچیکیه که داشتم توش زندگی میکردم. خیلی کوچیکتر از مقیاس کشور، شهر، یا حتی طبقهی اجتماعی. من تو تهران داشتم سالها تو جامعهی کوچیک خودم با تعدادی آدم زندگی میکردم که همه شبیه هم بودیم و مثل هم فکر میکردیم و همه تو یه حباب عقیدتی بودیم. یادم رفته بود بیرون از اون اجتماع کوچیک، اجتماع دیگهای هست که نه تنها ممکنه زبون منو نفهمه، که ممکنه بارها و بارها من رو اشتباه برداشت کنه. یه روی دیگهی سکه هم هست. اون همزبانی من و آدمهای دور و برم باعث شده بود نسبت به یک سری چیزهای بیتفاوت باشم. یا اصلاً حواسم بهشون نباشه. اینجا که اومدم اما، پامو که از اون دایره بیرون گذاشتم، تو حرف زدن انگار دارم از میدون مین رد میشم. باید حواسم رو جمع کنم چی بگم چی نگم در چه موردی حرف بزنم در چه موردی نه. این باعث شده حساسیتهای زبانیم بره بالا، که به نوبهی خودش بد نیست. از اونور اما درنهایت منجر شده به این که اغلب خودم رو سانسور کنم و مثل نسخهی تهرانم نباشم. این کمحرف و منزویم کرده. این باعث شده راجع به اغلب چیزها حرف نزنم راجع به اغلب چیزها وارد گفتوگو نشم و در مورد همهچیز سکوت پیشه کنم. ماها تو تهران لیبرالتر بودیم، آدما اینجا بایاستر و جزمیترن. |
در من پرندهایست، که پرْ باز نمیکند. در من پرندهایست که مرده است.
|
Monday, October 6, 2025 از آدمی که باعث میشه گفتوگوهای درونی داشته باشی با خودت، بیوقفه، نه تنها حذر کن که حتی فرار کن لولا، فرار کن. |
Thursday, October 2, 2025 داشتیم با مو چت میکردیم، حرف VIFF شد، و اینکه بلیت چیا رو داریم. گفت من بلیت سنتیمنتال ولیو دارم، بیا مال تو، برو ببین. من اینجا هستم اکران میشه میرم میبینم، تو اما اگه رفته باشی ایران دیگه دسترسی نداری. بلیتش خوشحالم کرد و از حرفش غمگین شدم. ببین چه لذتهای سادهای تو اون مملکت ازمون دریغ شده. تماشای فیلمهای روز، روی پردهی سینما. سادهتر از این آخه؟ پارسال و امسال که ونکوورم، مخصوصاً امسال، بلیت جشنواره گرفتم از یه ماه پیش، فیلما رو انتخاب کردم، و حالا ۲ تا ۱۲ اکتبر کلی فیلم خوب دارم برای دیدن، رو پردهی بزرگ. یاد دوران جوونی افتادم و جشنوارهی فیلم فجر. چه لذتی داشت و دسترسیها چه سخت و کمیاب بود. حالا هزار سال ازون روزا گذشته، اما هنوز هیچ فیلم خارجیای تو ایران اکران نمیشه و فرصت تماشای فیلمها با کیفیت و صدای خوب، روی پردهی بزرگ و استاندارد، شبیه یه رؤیا میمونه. شت. |
Wednesday, October 1, 2025 امروز یه اتفاق بامزه افتاد. ازین اتفاق کائناتیها. عصرِ دیر بود. روز اول اکتبر. بارون میومد. بارون ریز قشنگ. بارونیِ بژ روشنمو تنم کرده بودم، با یه سوییشرت خردلی و شلوار مخملکبریتی سرمهای و کفش خردلی. داشتم پیاده میرفتم کافهی سر خیابون Main. من عاشق خیابونهای فرعیام. از خیابون اصلی نمیرم هیچوقت. و عاشق خیابون سوفیام وقتی بارون یواش میاد و از دم خونهی من میپیچی توش تا برسی به خیابون مِین، برسی به کافههه. با یه دوست قدیمی قرار داشتم. کلاً من تو ونکوور، سهتا دوست قدیمی دارم که از قبل تو ایران دوست بودیم با هم. اون یکی پریروزا پیغام داد هستی بیام بریم آبجو بزنیم؟ بودم. عصر بود. هم بارون میومد هم آفتاب بود. ژاکت نرمه رو پوشیده بودم پیاده راه افتاده بودم از دم خونه پیچیده بودم تو سوفیا و قدمزنان رسیده بودم به آبجوفروشیه تو مین. تا دوستم برسه نشسته بودم لب پنجره آدما رو تماشا کرده بودم و فکر کرده بودم چه عجیب، فکر میکردی یه روز به جای ایمیل، تولد رفیقتو حضوری تو ونکوور بهش تبریک بگی؟ نمیکردم. نشسته بودیم آبجو خورده بودیم با حمص و مخلفات و من ناناستاپ حرف زده بودم و یهجا بالاخره سکوت کرده بودم و دوستم گفته بود چه نور خوبی افتاده روت. شب عکسو برام فرستاد. عکسه عکس یه منِ پنجاهساله بود که نشسته بود لب پنجرهی یه باری برِ خیابونِ مین. عکس زنی که دو سال خسته بود، خیلی خسته. و تازه داشت تا یه حدی به نتیجه میرسید از زندگیش چی میخواد. تا حد زیادی. روز آخر سپتامبر. امروز با یه دوست قدیمی قرار داشتم و تا برسم به کافه سعی کردم مرور کنم چی میخوام بگم. حواسم خیلی هم سر جاش نبود. داشتم فکر میکردم باز چیکار کردم که Sid از دستم ناراحته. همین پریروز پرسیده بودم قهری؟ گفته بود نه اصلاً. اما امروز تلویحاً گفته بود قهره و من اونجایی ناامنترینم که آدم مورد علاقهم به جای اینکه باهام حرف بزنه یا بگه از چی ناراحته، سکوت میکنه و کمرنگ میشه و انتظار داره من بفهمم. من اما نمیفهمم و هی خودم رو زیر ذرهبین میبرم که باز چیکار کردی آیدا. اصولاً کی بلده از همه بهتر منو گسلایت کنه؟ آفرین، خودم! گوشیمو انداختم تو کیف و کلاه بارونی رو کشیدم سرم و دل دادم به بارون. وارد کافه که شدم دوستم گفت تعریف کن، چی شده؟ چشمات داره برق میزنه. حالا من با اسمس ده دقیقه پیش به زعم خودم حالم گرفته بودا، ولی مثکه چشمام برق میزد. حرف زده بودیم و حرف زده بودیم و یکی دو ساعتی گذشته بود و ذهنم یه خرده مرتب شده بود. گفتم خب، چه کنم؟ گفت یه فایل برات فرستادم، اینو پر کن بفرست برام. یه نگاه به گوشیم انداختم و گفتم خب. دیدم داره پرسشگرانه نگام میکنه. گفت خب برم خونه نگاه میکنم دیگه. بازم در سکوت نگام کرد. زدم رو پریویو. و زدم زیر خنده. [%MALHHHHL!] باورم نمیشد تاریخ اینجوری تکرارشده. گفت یادت نبود ده سال پیش هم همین مکالمه رو با من داشتی، نه؟ نه، یادم نبود. گفت رفتی پشت کامپیوترت یه یکساعتی فقط مونیتور رو نگاه کردی، بعد لباس پوشیدی رفتی بیرون. گفتم هیچی، قهر کرد رفت. گفت یه ساعت بعد با یه کیسهی بزرگ برگشتی خونه. یه عالمه کاغذ آ-۳ و ماژیک و استیکنوت و کتابمتاب. گفت اومدی نشستی تو سالن، کف زمین، دم شومینه. من صندلیمو برداشتم بردم گذاشتم دم پنجره. گفت کاغذا و ماژیکها و نوتها و لپتاپت رو گذاشتی جلوت، شروع کردی نوشتن و سرچ کردن و خطخطی کردن و نوشتن. میگفت من همونجور از پشت لپتاپ نگات میکردم. کاغذای دورت هی بیشتر میشد. کمکم تا بخوام به مبل برسم باید به زور از لای کاغذا جای پا پیدا میکردم رو پارکتا. میگفت نه نگام میکردی نه حرف میزدی باهام. چهار روز پاتو از خونه نذاشتی بیرون. یکی دوبار نصفشبا اومدی تو اتاقخواب سه چارساعت خوابیدی بغلم، ولی هر بار بیدار شدم نبودی. میگفت تنها جای خونه که روش استیکنوت نچسبونده بودی دماغ من بود. گفت یه شب داشتم کار میکردم، شروع کردی تمام کاغذا و ماژیکا و کتابا رو جمع کردن. با خودم گفتم ایندفعه دیگه داری میری. یه نیمساعتی خبری ازت نشد. رفته بودی دوش بگیری. گفت بعد همونجوری خیس و آبچکون اومدی پیشم، در لپتاپمو بستی برش داشتی از رو پام چهار صفحه پرینت آ-۴ دادی دستم. گفتی دان. گفت هیتو رو اسفند سال ۹۶ سافتلانچ کردی. گفت هیتو از اونجا شروع شد. تکیه دادم عقب. انگار یکی قصه گفته بود برام. هیچکدومو یادم نبود. از پشت میز بلند شد سوییچ و گوشیشو برداشت رفت فنجون قهوهشو گذاشت تو قسمت ظرفهای کثیف. برگشت وایستاد بالا سر میز گفت این دفعه سه روز وقت داری. |