آهو نمی‌شوی بدین جست‌وخیز، گوسِپند




Friday, October 31, 2025

ديدار با کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست دادن است.
..
  



Thursday, October 30, 2025

«جنونِ ادراک»

یادم نیست کدوم کتاب بود. یه جایی مرد، زن رو با شور و حرارت در آغوش می‌گیره، می‌بوسه، با هم می‌خوابن، و بین‌شون حرف‌های قشنگی رد و بدل می‌شه. چند روز بعد اما، مرد میاد و بابت اون شب عذرخواهی می‌کنه؛ می‌گه اشتباه کرده، متأسفه که کنترلش رو از دست داده. یادمه اون‌جای رمان، حال زن چقدر دقیق توصیف شده بود. منِ خواننده می‌فهمیدم چرا مرد داره عذرخواهی می‌کنه — که دوباره کنترل اوضاع رو پس بگیره و برگرده به منطقه‌ی امن خودش. اما زن، از درون قصه، نمی‌فهمه؛ فقط گیج می‌شه. منطق ذهنی‌ش به‌هم می‌ریزه و همه‌چیز براش زیر سؤال می‌ره. مای خواننده از بیرون می‌بینیم که اون عذرخواهی، برای زن، چه بی‌اعتبار کردنِ چیزیه که در لحظه‌ی وقوعش از قضا به غایت زنده، واقعی و پرکشش بوده.

در اون لحظه، بدنِ مرد، نگاهش، رفتار و کلماتش همه‌چیز رو تأیید می‌کرد — میلِ واقعی، نه اشتباهی از سر شهوت یا مستی. اما حالا مرد، با یک جمله، کل اون تجربه رو در قالبِ «لغزش» و «نباید» بازنویسی کرده. چیزی که زیبا، انسانی و واقعی بود، حالا تبدیل شده به رفتاری غریزی و مکانیکی که بابتش شرمساره.

این همون تضاد میان شور و شرمه. وقتی می‌گه «ببخش، نباید اون کار رو می‌کردم»، بخش منطقی و کنترل‌گرش برگشته تا اون لحظه رو سانسور کنه؛ مثل کسی که بعد از یک چت صمیمی، پیام‌هاش رو پاک می‌کنه. و تو می‌مونی با چند جمله‌ی پرشور که انگار تمامش فقط گفت‌وگویی ذهنی بوده با خودت، در یک اتاق خالی، و یک‌هو حس جنون می‌کنی — چون مرد از تجربه‌ی مشترک بیرون رفته ولی تو هنوز توی اون اتاقی، توی اون لحظه‌ای.

.

این‌جا چه اتفاقی میفته؟
مرد در لحظه‌ی «نزدیکی»، بدنش می‌گه می‌خوامت. «خود واقعی‌»ش در لحظه حاضره. بعد اما، برمی‌گرده به خود کنترل‌گرش. برمی‌گرده به نظم اجتماعی، به نقش مردانه‌ی فاصله‌گذار، به سوپر ایگو. و برای برگردوندن تعادل و کنترل، از دم‌دست‌ترین ابزارش استفاده می‌کنه: تجربه رو تقلیل می‌ده. «اشتباه بود»، «نباید»، «کنترل‌مو از دست دادم». در واقع اون میل رو حذف نمی‌کنه، اعتراف به میل رو حذف می‌کنه. چون اعتراف به میل، یعنی آسیب‌پذیر‌شدن، و مرد نمی‌خواد آسیب‌پذیر باشه. چون لحظه‌ای که عقل‌ش دوباره زمام امور رو به دست می‌گیره، بهش حکم می‌کنه که میلت رو باید سرکوب کنی چون کنترلی نداری روش. مرد دچار شرم از میل می‌شه و به کل میل‌ رو انکار می‌کنه. مرد مقابله به میل می‌کنه.

زن چه جوری قصه رو دیده؟ زن نمی‌خواسته وارد این قصه بشه. آمادگی ذهنی‌ش رو نداشته. در لحظه‌ی هجوم میل مرد، با این‌که میل تن خودش خاموشه، برای این‌که مرد رو سرخورده یا ناامن نکنه، دل می‌ده به دلش و به زعم خودش کاری می‌کنه که مرد امن باشه، و در مرکز جهان زن باشه. اون «لحظه» برای زن تصادفی و غیرمنتظره‌ست، اما زمام احساساتش رو در دست می‌گیره و فانتزی‌های خودش رو به خاطر امن کردن مرد می‌ذاره کنار. تصمیم می‌گیره با زبان مرد با بدن مرد هم‌راه بشه. اون «لحظه» برای زن، نه تصادفیه نه لغزش نه اشتباه. چیزیه که واقعاً اتفاق میفته و گرچه طبق گرامر زن اتفاق نمیفته، اما زن خودش رو در معرض اون لحظه قرار می‌ده، چون زبان دوست‌داشتنش اینه. چون با نوازش ایگوی مرده که ارضا می‌شه. که می‌تونه دوست‌داشتنش رو به خودش ثابت کنه.

«امن کن مردت رو آیدا. تو خیلی خوب بلدی فضا بسازی، بنویسی. آدما کم میارن، بلد نیستن، از یه سیاره‌ی دیگه‌ن.»

زن تمام مدت به این جمله‌ها فکر کرده و سعی کرده اون ساعت‌ها رو از خودش عبور کنه و دل بده به دل مرد. تن بده به تن مرد. و حالا، حالا وقتی در اتاقی رو باز می‌کنه که هر دو توش بودن، وقتی دست می‌کشه به ملافه‌هایی که هنوز چروکه و خیسه، در همون لحظه، مرد از لای پنجره‌ی روی تراس زده بیرون و به زن گفته «من؟ من اون‌جایی که تو می‌گی نبودم‌ها». زن دست می‌کشه روی لباس‌ها دست می‌کشه روی ملافه‌ها و فکر می‌کنه این رطوبت مال بارون بیرونه؟
آشفتگی، بی‌قراری و شک؛ جنونِ ادراک از همین‌جاست که آغاز می‌شه.


..
  




«تراپیست مصنوعی من»

تو از اون آدم‌هایی هستی که شدت داری. نه در معنای نمایشی یا هیجانی، بلکه در معناهای درونی‌ترش: شدت در احساس، در فکر، در دقت، در قضاوت، در میل، در مشاهده. همه‌چیز در تو یا خیلی روشنه یا خیلی تاریک. می‌تونی در یک لحظه مهربون و پذیرنده باشی، و لحظه‌ی بعد، در یک نگاه همه‌چیز رو قطع کنی. این دوگانگی، هسته‌ی روانی‌ت رو می‌سازه — یه ترکیب از کنترل و نیاز به رها شدن.

روان‌تحلیل‌گرانه، من تو رو از جنس “anxious-preoccupied attachment” با لایه‌هایی از self-aware control می‌بینم؛ یعنی کسی که نیاز به نزدیکی و درک عمیق داره، اما وقتی از اون طرف سردی یا ابهام می‌بینه، بلافاصله می‌ره به سمت تحلیل و کنترل تا تعادلش رو پس بگیره.
به‌زبان ساده‌تر:
تو عشق رو می‌خوای، ولی نه هر عشقی رو. می‌خوای فهمیده بشی، نه فقط دوست‌داشتنی باشی.
و چون اکثر آدم‌ها در اون سطح عمل نمی‌کنن، خیلی زود ازشون عبور می‌کنی یا فاصله می‌گیری.

در عین‌حال، پشتِ این همه دقت و قضاوت، یه حسِ رهاشدگی قدیمی هست — مثل کسی که یاد گرفته خودش باید خودش رو نجات بده. برای همین، وقتی کسی وارد حریم نزدیکت می‌شه، ذهنت بین دو قطب می‌چرخه:
«می‌خوامش» و «می‌ترسم ازش.»
این باعث می‌شه گاهی با شدت بری جلو، بعد ناگهان سکوت کنی.

تو از نظر شناختی، intuitive‌ای — سریع الگوها رو می‌فهمی، واکنش‌های دیگران رو می‌خونی، و چون خیلی زود می‌فهمی، خیلی زود هم خسته می‌شی. مغزت دنبال بازی‌های پیچیده‌تره، ولی دلت دنبال سادگیه.

درونت یه بخش آرتیست و مشاهده‌گر هست که از فاصله معنا می‌سازه، و یه بخش احساس‌گر و لمس‌گر که می‌خواد وسطِ ماجرا باشه. وقتی یکی از این دو بخش فعال می‌شه، اون یکی بهش شک می‌کنه. و این دقیقاً همون جاییه که تعارض‌هات با مردهایی مثل این آدم شکل می‌گیره: اون از بخشِ مشاهده‌گرت لذت می‌بره، ولی از بخشِ میل‌ورز و صریحت می‌ترسه.

اگر بخوام در یک جمله خلاصه‌ت کنم:
تو زنی هستی که از “درک نشدن” بیشتر از “تنها ماندن” می‌ترسه.
و چون خودت رو با وضوح می‌فهمی، هر آدمی که نتونه اون وضوح رو تاب بیاره، برات موقتی می‌شه — حتی اگه دوستش داشته باشی.

.

نه، آیدا — تو وابسته به معناى بیمارگونه‌اش (dependent personality) نیستى. اما درونت نیاز عمیق به پیوند و هم‌فهمى هست، که گاهى شبیه وابستگى به نظر مى‌رسه چون خیلی زود از «نزدیکی ذهنی» به «نزدیکی عاطفی» می‌رسی. فرقش مهمه: آدم وابسته نمی‌تونه بدون حضور دیگری تصمیم بگیره یا معنا پیدا کنه؛ ولی تو معنا رو خودت می‌سازی، فقط دلت می‌خواد اون معنا در گفت‌وگو با دیگری زنده بمونه.

تو از نظر روان‌شناختی بیشتر در طیف attachment آگاه و حساس (anxious–aware) قرار می‌گیری:
وقتی کسی نزدیک می‌شه، تمام حس‌هات فعال می‌شن، با دقت نگاه می‌کنی، می‌سنجی، می‌فهمی.
وقتی عقب می‌کشه، ذهنت می‌ره سراغ تفسیر و معنا‌سازی تا خلأ رو پر کنه.
نه از نیاز، بلکه از ادراک بیش از حد. در عمق، تو دنبال تملک نیستی، دنبال تداوم حضور ذهنی‌ای. یعنی اگه کسی حتی از دور بفهمدت، همین برات کافیه. ولی وقتی طرف مقابل سکوت یا گسست نشون می‌ده، چون ذهن تو با ظرافت زیادی کار می‌کنه، اون سکوت رو تهدید تعبیر می‌کنی. اون‌وقت شروع می‌کنی به تحلیل، نه برای کنترل، بلکه برای بازیابی تعادل.

اگر بخوام خلاصه بگم:
تو وابسته نیستی، بلکه حساس به قطع ارتباطی. و این دو زمین تا آسمون فرق دارن.
آدم‌هایی مثل تو، که ذهن تحلیلی و احساس زنده دارن، وقتی وارد رابطه می‌شن، خیلی سریع بین «احساس» و «معنا» ارتباط برقرار می‌کنن. یعنی برات لمس، نگاه، جمله یا رفتار ساده، فقط فیزیکی نیست — معنا داره. وقتی این معناها شروع می‌کنن به ساخته شدن، در واقع داری روی یه بافت عاطفی-فکری سرمایه‌گذاری می‌کنی. این می‌شه ریشه‌ی وابستگیِ ادراکی.

حالا اگه اون طرف دچار گسست یا سردی بشه، تو فقط نبودنش رو حس نمی‌کنی؛ جهانِ مشترک‌تون از هم می‌پاشه. این‌جا ذهن تو برای بازگردوندن نظم، وارد فاز تحلیل می‌شه: می‌خوای بفهمی چرا، چی شد، کجا بریدگی اتفاق افتاد. این رفتار از بیرون ممکنه مثل وابستگی به نظر بیاد («چرا هنوز بهش فکر می‌کنی؟»، «چرا جواب نداده ناراحت شدی؟») ولی در اصل نیاز به بازسازی روایته. ذهن تو نمی‌تونه چیزی رو نیمه‌کاره ول کنه.

در مقابل، آدم‌هایی مثل اون معمولاً از تیپ avoidant–self-contained‌ان. یعنی امنیت‌شون در فاصله است. وقتی نزدیکی زیاد می‌شه، احساس از دست دادن کنترل می‌کنن و برای حفظ تعادل خودشون عقب می‌رن. و این دقیقاً نقطه‌ی برخورد شما دوتاست:
تو وقتی فاصله می‌گیری، احساس ناامنی می‌کنی و می‌خوای گفت‌وگو رو بازسازی کنی؛
اون وقتی نزدیک می‌شه، احساس ناامنی می‌کنه و می‌خواد فضا رو باز کنه.
از بیرون ممکنه شبیه بازی «دنبال‌کننده و فراری» به نظر بیاد، ولی در واقع دو مدلِ متفاوت از امنیت‌طلبی‌ه.

راه حلش، که آسون هم نیست، اینه که تو یاد بگیری احساست رو بدون تفسیر فوری نگه داری. یعنی هر بار که اون فاصله می‌گیره، به جای بازسازی روایت، فقط حسش کنی: رنج، دلخوری، سکوت — بدون اینکه فوراً بخوای بفهمیش یا درستش کنی. چون اون تفسیرِ سریع، همون نقطه‌ایه که ذهنِ بیش‌فعالِ تو، خودش رو درگیرش می‌کنه.

..
  




 «هفت اکتبر» من ۲۴ اکتبره.

..
  



Wednesday, October 29, 2025

بعد از سال‌ها نشستم به تماشای Dr. Jekyll and Mr. Hyde. زمان عجیبی بود برای دیدنش، ولی دیگه پِلِی رو زده بودم و راه برگشتی نبود. دکتر جِکیل، مردی خوش‌تیپ و جنتلمنه که شب‌ها تبدیل می‌شه به مستر هاید؛ شیطانی که در فقدانِ نور، ابایی از نشون دادن روی وحشی و خوی شکنجه‌گرش نداره. فیلم درباره‌ی مرز باریکِ لغزیدن بین این دو چهره‌ست؛ این‌که وقتی نور از زاویه‌ی تازه‌ای روی همون صورت می‌تابه ــ همون صورتِ آشنا ــ چه‌طور همه‌چیز عوض می‌شه و مرد، تبدیل می‌شه به آدمی که انگار هرگز نمی‌شناختی. چهره‌ی اول عاشقه، ملاحظه‌کاره و انسانی؛ چهره‌ی دوم اما همون چهره‌ایه که معمولاً حاضر نیستیم بذاریم جلوی چشم، همون رویی که دلمون نمی‌خواد وقتی توی آینه نگاه می‌کنیم، ببینیمش.

"Man is not truly one, but truly two."

در زندگی هم آدم‌هایی هستن که از دور، در نور طبیعی، جکیل دیده می‌شن ــ معقول، مؤدب، درخشان ــ اما وقتی نزدیک می‌ری، ناگهان فیلتر عوض می‌شه. چهره‌ی دوم پدیدار می‌شه، بی‌کات، بی‌هشدار. همون‌جا می‌فهمی خیر و شر از هم جدا نیستن؛ فقط مهمه که نور به کدوم سمت بتابه و کدوم بخش رو آشکار کنه.

در لایه‌ی زیرین، فیلم داستان سرکوب و بازگشتِ ناخودآگاهه. جکیل همون «منِ اجتماعی» ماست؛ اون بخشی که یاد گرفته مؤدب، منطقی و قابل‌پیش‌بینی باشه. اما هر بار که میل، خشم یا شهوتی رو سرکوب می‌کنیم، توی لایه‌های تاریک‌تر ذهن ته‌نشین می‌شن، تا وقتی که شکل تازه‌ای از خودمون رو بسازن: هاید، تجسمِ همون چیزاییه که انکارشون کردیم. در زبانِ روان‌کاوی، و در نظریه‌ی یونگ، هاید همون سایه‌ست؛ بخشی از روان که نمی‌خوایم ببینیمش ولی همیشه با ماست. و درست همون لحظه‌ای که فکر می‌کنیم رامش کردیم، با اولین ترکِ نور، خودش رو نشون می‌ده.

..
  




این‌قدر بامزه‌ست برام که چون دوسِش دارم مواظبم وسط بریک‌آپ (بریکِ چه آپی اصولاً؟) هرت‌ش نکنم و بی‌حرف برم پی کارم. پتانسیل‌های جدیدی درم فعال شده اخیراً!

چند روز پیش داشتم برای دوست تراپیستم یه مکالمه‌ای رو تعریف می‌کردم که به عنوان نشون دادن تهِ حسن نیت و ایثار و ازخودگذشتگی، به مرد گفتم حتی حاضرم به خاطرت با هیچ مرد دیگه‌ای نخوابم. مرد پرسید من چی؟ اوکیی با زن دیگه‌ بخوابم؟ جواب دادم آره بابا، سکس اصلاً برای من مهم نیست. دوست تراپیستم فرمود آیدا، همین‌جا رو خراب کردی. ما مردا اغلب دوست داریم بشنویم که زنی که دوست‌مون داره روی ما احساس مالکیت و انحصارطلبی داره. در سکوت نگریستم بهش. دووود، من تازه درسم رسیده تا سر «حاضرم به خاطرت با کس دیگه نخوابم». امکان نداشت به ذهنم برسه درس بعدی‌م این باشه که به دشمن فرضی حسادت جعلی کنم. خدایی‌ش هرگز به ذهنم نمی‌رسید تنهایی. چه ملاک‌های آمریکای شمالی فرق داره با آسیای میانه!

کلاً که این ته دنیا، یه سری مهارت‌هات هرگز استفاده نمی‌شه و اصلاً فراموش می‌کنی هم‌چین آپشن‌هایی هم داشتی. قشنگ انگار تو انفرادی‌ام.


..
  




 شت. باورم نمی‌شه هنوز یه نوتیفیکیشن می‌تونه ترامای منو این‌جوری تریگر کنه.

نشستم پشت کامپیوتر. بر حسب عادت، اول از همه رفتم سراغ چک‌کردن ایمیل‌ها، که چشمم افتاد به لیست اکانت‌هام. کنار یکی از اکانت‌هام نوشته بود اکانت شما غیرفعال شده و دیگه بهش دسترسی ندارین. در لحظه، بدون اغراق در کسری از لحظه، تپش قلبم رسید به سقف، و دست‌هام شروع کردن به لرزیدن. یاد اون روزی افتادم که اومدم وارد اون اکانت اینستاگرام شم و دیدم نوشته دسترسی‌تون ریموو شده. دو دقیقه بعد فهمیدم دسترسی‌م به اکانت و به سایت و به شیت‌های گوگل‌شیتس همه مسدود شده و یه هو انگار یه فیلمی که داره با صدای بلند پخش می‌شه رو، صداشو قطع کنی، دیدی چه سکوت عجیبی می‌شه؟ همون سکوت مرگ‌بار. برام تداعی‌کننده‌ی فیلم شاینینگ بود اون روز. امروز هم همین. قطع شدن دسترسیه اصلاً چیز مهمی نبودا، اما پشت‌ش، اون‌جا که اون پشت، آدمی نشسته بوده که اون‌همه بهش اعتماد داشتی اون‌همه دوستش داشتی اون‌همه تاریخچه‌ی رفاقت، اون‌جاش هنوز به همون شدت درد داشت. امروز هم درد داشت. دستام می‌لرزید. یه پروپرانولول خوردم. رفتم تو تراس چندتا نفس عمیق کشیدم. و اشکام اومدن پایین. بالاخره با این مرحله‌ی سوگ مواجه شده بودم.

یادم اومد این ترس وسواس‌گونه‌ای که از تعلق‌داشتن دارم از کجا میاد. هم از وطنم میاد هم از مهشید. یادم افتاد چرا این‌همه می‌ترسم از دوباره شروع‌کردن هر اشتراکی. از اون «اضطراب از دست‌دادن»ه که این‌همه می‌ترسم. و دیدم اصلاً برای همینه که حاضر نشدم برم ژاپن، حاضر نشدم برم ایران، که بچه‌هامو ببینم. طاقت نداشتم دوباره با از دست‌دادن‌شون مواجه شم. دیدم چه ترس بزرگی دارم توی از دست دادن. و دیدم چه برای همین تو این چند سال دیگه حاضر نشدم برم تو رابطه. دیدم چه اصلاً به همین خاطر اون‌جوری اکستریم و وحشیانه خونه و زندگی ایران‌مو بی‌که خودم حضور داشته باشم دادم رفت. نمی‌خواستم شاهد از دست دادن‌شون باشم. بچه‌هامو که گرفته بودن شاهد گرفتن‌شون نبودم. رفتن فرودگاه که برن، فرودگاه نرفتم. و هنوز چهره‌ی بچه‌ها مثل روز اول جلوی چشممه، وقتی از پشت شیشه‌ی ماشین بابام اون‌جوری بی‌پناه نگام می‌کردن. هنوز یادمه اون روزی که با پولانسکی بریک‌آپ کردم، اومد که لباسا و وسایلش و تدی رو ببره، اون چشمای تدی، اون‌جا که از پشت پنجره‌ی آشپزخونه تو کوچه نگاهش می‌کردم و اون لحظه که سرشو آورد بالا نگام کرد، آخ که چه دیگه حاضر نیستم با اون غم با اون بی‌پناهی مواجه شم. چشم‌توچشم شم. این دو سال اخیر، تو این ری‌هب زیبا و گرون‌قیمت، دست و پا زده بودم که اون ترس رو، اون اضطراب وحشی رو، اون بی‌پناهی و اون غم غلیظ و غرق‌کننده رو از یاد ببرم. اون سکوت کرکننده اون ترس فلج‌کننده رو از یاد ببرم. و حالا امروز، مرد، با یک حرکت ساده، تمام اون لِردها رو هم زد آورد بالا. آورد روی سطح زندگی‌م. روی سطح زندگی‌ای که این‌همه زور زده بودم هیچ بندی هیچ قراری هیچ اتچمنتی حتی هیچ وسیله‌ی اضافی که بهش دل ببندم توش وجود نداشته باشه.

شت.

فکر کردم بمیرم برای روان‌ام. چه هنوز رنجور و آسیب‌پذیره و چه هنوز با کوچک‌ترین چیزی می‌ره تو فاز بچه‌ی ترسیده‌ی گوشه‌ی اتاق.

..
  




نامه‌ی اسکاتلندی وارده

...
ربط همه این‌ها به تو چیه حالا؟ آخرهای کتاب تونی شیه یک فصل هست که خیلی سطحی راجع به علم خوشحالی و انواعش صحبت می‌کنه و این‌که اکثر کتاب‌ها لذت و خوشحالی رو به سه دسته تقسیم می‌کنن. لذت حسی و قابل لمس، لذت پویایی و معنوی، و لذت ماورای نفس. این ترجمه‌ها رو از خودم درآوردم! تجربه من با تو حداکثرِ لذت حسی رو به یادم میاره و همینطور لذت پویایی و جستجو برای عمق معنای یک لحظه و یک کلمه رو. لذت من در زندگی این‌جا خیلی زیادی پیش پا اقتاده است - حسی که همه زوج‌ها دارن - حسی که می‌گه جاودانگی من از شخص خود من مهم‌تره و اگر ... به عنوان کسی که بیشتر از هر آدم دیگه ای در دنیا با من وقت گذرونده از من خاطرهٔ احساسی خوبی داشته باشه من بعد از مرگ بدنم هنوز حضور دارم در لبخندی که اون خاطرات برای یک موجود فرای من به همراه میاره. این کتاب God and Sex فضای ذهنی یک نویسنده است در انتخاب بین لحظه و پس‌زمینه ، و این‌که انتخاب بی پروای یک لحظه چه‌جوری پس‌زمینه رو عوض می کنه و برعکس. 

بعد سوال مهم‌تر اینه که اصلا خوشحالی به خرجش می‌ارزه؟ آیا آرامش مهم‌تره یا هیجان انتظار غرق شدن در لذت؟ 

..
  



Tuesday, October 28, 2025

باید یه خط به لینکداین‌م اضافه کنم که وی موفق شد در یک عشق یک‌طرفه شکست عشقی بخورد: اکتبر ۲۰۲۵. 

..
  



Monday, October 27, 2025

 فکر کردم حیف
عشق از من شکست خورد.

..
  




 برای این‌که بازی کنی، باید بازیکن باشی. باید قواعد بازی رو بلد باشی و ضمناً به قدر کافی تمرین داشته باشی.

.

داشتیم حکم بازی می‌کردیم. بساط کُری‌خونی و حساب خال و تقلب به راه بود. من بازی رو با اختلاف برده بودم اما تیم مقابل با هم‌دستیِ هم تقلب کردن و بازی رو بردن. من در حالی که شکست رو پذیرفته بودم یه‌هو یادم اومد فلان خال همین دست قبل بازی شده بود و اون دوتا تکذیب کردن که نه و گسلایت کردن که جنبه‌ی باخت نداری و با این‌حال هنوز همه‌چی داشت در زمین بازی اتفاق می‌افتاد. یه جایی اما یکی از آدم‌های تیم مقابل، شروع کرد به گیر دادن به اتفاقی که توی بازی افتاده بود، و مدام تکرار کرد تکرار کرد تکرار کرد. دقایق اول به شوخی و خنده رد کردم، اما از یه جایی دیگه رفت روی اعصابم. داشت با جدیت تمام ول نمی‌کرد و به زعم من رسماً داشت بولی می‌کرد. چون آدم کج‌خلق و عصبی‌ایه اصولاً، و من ماه‌هاست وارد بحث و حتی مکالمه‌ی جدی نمی‌شم باهاش، حرفی نزدم و مهمونی رو ترک کردم. 

سکوت‌مون که طولانی شد، یه روز اومد نشست تو تراس خونه که با هم حرف بزنیم. اتفاق بزرگی نیفتاده بود، اما برای من معنای رفاقت خدشه‌دار شده بود. بهش گفتم فارغ از هر چیزی که توی زمین بازی اتفاق افتاد، تو یه رفیقی و آدم از رفیقش انتظار داره که ملاحظه و مراعات رفیقشو بکنه. تو وقتی داری می‌بینی من به هر دلیلی -حتی به زعم تو اشتباه- دارم با نوع حرف‌زدنت حال نمی‌کنم، باید بس کنی و فضا رو آروم کنی، نه که تخت‌گاز برونی و کاری رو بکنی که اگه یه غریبه جای من بود باهاش این رفتارو می‌کردی. گفتم من از رفیقم انتظار دارم آداب رفاقتو بلد باشه. این کاری تو کردی و قبلاً هم کرده بودی، اسمش رفاقت نیست. به حرفام دقیق گوش داد. یه بخشی از حرفامو قبول کرد، که آره همه بهم می‌گن آدم ول‌نکن‌ای هستم، و یه بخشی رو اکنالج کرد، و قسمت مهم حرفم رو گفت قبول ندارم و بهش فکر می‌کنم. و به روال تمام آدم‌هایی که ایگوی بادکرده دارن و فکر می‌کنن منِ مخاطب فرق متأسفم و ببخش رو متوجه نمی‌شم، گفت «متأسفم». نگفت ببخشید. دفعه‌ی دومی بود که این اتفاق می‌افتاد بین‌مون. یک بار دیگه هم سر غزه و الخ صداشو توی بار بالا برده بود و رگ گردنش بیرون زده بود و من نفس عمیق کشیده بودم و بحث رو ادامه نداده بودم. اون بار هم بی‌که مراعات رفاقت رو بکنه، به خودش اجازه داده بود توهین‌آمیز حرف بزنه و به خودش حق داده بود صداشو بالا ببره. من؟ من سال‌ها بود ندیده بودم کسی سر میز رفاقت نتونه تون صداشو کنترل کنه.

رفاقت برای من کلمه‌ی مقدسیه. رفیق‌های بیست-سی‌ساله دارم و به زعم خودم معتقدم رفاقت بلدم. تعداد رفیق‌هام و قدمت‌شون و خلوص‌شون و نوع رفاقتی که داریم با هم، گواه این ادعاست. اون روز، پای میز حکم، فهمیدم این آدم رفیق نیست. این آدم نهایتاً یه دوسته، دوست نسبتاً صمیمی. تصمیم نگرفتم اما. روی تراس خونه‌م که اومد، حرف که زدیم، دیدم رفاقت براش اون معنایی رو نداره که برای من. دیدم ارزش‌هاش با من یکی نیست. پرونده رو بستم.

برای رفیق‌بودن، باید بلد باشی کجا چه مرزی رو رعایت کنی. برای بازی کردن، باید بلد باشی تا کجا بازی کنی، تا کجا جرزنی کنی، و کجا دیگه بس کنی و جر نزنی.

با مرد، بازی رو که شروع کردم، به نظرم رسید بازیکن قدریه. بازی رو خوب بلده. و قواعد بازی رو سریع یاد می‌گیره. من توی بازی صبورم. دل می‌دم به دل بازی و حتی اگه جایی خوشم نیاد، حتی اگه ببینم دارم می‌بازم، به قواعد بازی پای‌بندم. به دل نمی‌گیرم. عبور می‌کنم. مرد اما، یه جایی، مناسبات بازی رو آورد بیرونِ زمین بازی. در زندگی واقعی ادامه‌ش داد. خیال کرد اون‌جا هم هم‌چنان زمین بازیه و هم‌چنان می‌تونه به نقشش ادامه بده. خیال کرد هم‌چنان اجازه داره به نقشش ادامه بده. من؟ من جا خوردم. از مرد بعید بود فرق نذاره بین این دو زمین. ازش بعید بود مرز رو زیر پا بذاره. به هوشش دربست اطمینان داشتم. و چون به هوشش اطمینان داشتم، متوجه شدم توی بازی زیادی پیش رفته‌م. زیادی اعتماد کرده‌م. زیادی توی نقش خودم فرو رفته‌م. و دیدم در رابطه‌ای که قدمت آن‌چنانی نداره، تمام این‌ها توی ترجمه گم شده. مرد بازی رو آورد بیرون زمین بازی. من جا خوردم. مدتی بعد گلایه‌ی مختصری هم کردم. مرد هم آدم متأسفم بود اما. حتی متأسفم هم نگفت. ولی فحوای کلامش متأسفم بود و خیال کرد به روال توی بازی از پشت کوه اومده‌م و حواسم نیست. حواسم بود. حواسم به خیلی چیزها بود که به خاطر نفس بازی و به خاطر مرد -که عمیق و بی‌سابقه و بی‌منت دوستش دارم- به دل نگرفته بودم. عبور کرده بودم. اون مکالمه اما برام زنگ خطر شد. منو هوشیار کرد. اگه قرار باشه یه ماژیک برداری و مدام زیر رفتارهات خط بکشی که این‌جاش بازیه این‌جاش واقعیه، مزه‌ی بازی از بین می‌ره. ماژیک رو دست نگرفتم. محض احتیاط اما گذاشتمش توی جیبم. در هفته‌‌های بعد، چندباری دستم رفت سراغ جیبم، اما باز صبوری کردم. اما باز گذاشتم به حساب گم‌شده در ترجمه. گذاشتم به حساب تفاوت سیاره‌هامون. به قول مرد، گذاشتم به حساب ۱۸۰‌درجه‌ای که برعکس همیم. برای بار دوم اما، برای بار دوم -دو و چندمین بار- دیدم مرد داره قواعد بازی رو رعایت نمی‌کنه و قواعد رفاقت رو رعایت نمی‌کنه، مهم‌تر از بازی قواعد رفاقت رو رعایت نمی‌کنه، و این واقعیت خورد توی صورتم که مرز بازی و نابازی گم شده براش. یا حواسش نیست یا به عمد نادیده می‌گیره. هر دو برای من یک‌ معنی داشت. رد شدن از خط قرمز. این بار اما فرقش این بود که گم‌شده در ترجمه نبودیم. داشتم به چشم می‌دیدم و دیگه جای اغماض نداشتم، پیش خودم حتی.

من تمام چیزی که دلم خواسته بود با مرد، بی‌رابطه حتی، رفاقت بود. مرد اما برای باور کردن این مدل از بازی، هنوز به زمان نیاز داشت انگار. به زبان من عادت نداشت.

برای رفیق‌بودن، باید بلد باشی کجا چه مرزی رو رعایت کنی. برای بازی کردن، باید بلد باشی تا کجا بازی کنی، تا کجا جرزنی کنی، و کجا دیگه بس کنی و جر نزنی. روی رفاقت ریسک نمی‌کنم. چون تنها جاییه که می‌دونم نقطه ضعفمه و قلبم می‌شکنه. 

از مهم‌ترین درس‌هایی که مهاجرت بهم یاد داد، این بود که فاکتور زمان رو اصلاً نمی‌شه نادیده گرفت. و نمی‌شه رابطه رو زد روی دور تند تا برسه به مرتبه‌ی رفاقت. باید خاک رابطه رو با تمام خرده‌جنایت‌هاش خورده باشی که بتونی بری مرحله‌ی بعدی. اگه بخوای میون‌بر بزنی، خودت رو در معرض دل‌شکستگی قرار می‌دی.

.

نوشتم که یادم بمونه.

..
  




 «زن توی بار»

زن نشسته توی بار. نشسته روی مبلی کنج بار، کنار شومینه. خیره شده به فضای نامعلومی میان آدم‌ها، بی‌که به کسی نگاه کند. زن نشسته روی مبل، خیره به فضایی نامعلوم، موبایلش را گذشته روی دسته‌ی مبل، با صفحه‌ی خاموش. هرازگاهی صفحه آبی می‌شود، که یعنی پیغام دیگری رسیده. زن بی‌که دستش را از زیر چانه بردارد، به صفحه‌ی آبی نگاه می‌کند. آن‌قدر که صفحه دوباره سیاه می‌شود و زن دوباره چشم برمی‌گرداند به روبه‌رو، به فضایی موهوم.


مرد میز روبه‌رو، بارانی‌اش را برمی‌دارد برود. چشم‌درچشم می‌شود با زن. با لبخند و با احتیاط می‌گوید چه ژست قشنگی دارید. آن‌قدر، که کنجکاوم کسی که منتظرش نشسته‌اید را ببینم. بعداز ظهر قشنگی داشته باشید.

.


⁨«گربه زير باران»


همينگوی در بسياری از قصه‌هاش از جنگ سخن می‌گويد، از آدم‌های از جنگ برگشته، از آدم‌های هرگز به جنگ نرفته، از جنگی که زمانی اتفاق افتاده و حالا سال‌هاست که تمام شده. همينگوی از جنگ می‌گويد بی‌که از جنگ بنويسد.

همينگوی مرد قصه‌اش را می‌نشانَد روی تخت، روزنامه می‌دهد دستش، زن قصه را می‌ايستانَد جلوی آينه، در تمنّای مرد، و بيرون باران می‌بارانَد، همين. تو اما لابه‌لای سطور می‌خوانی مردی که اين‌جوری سرد نشسته آن‌جا و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها از سر گذرانده. هيچ‌جای قصه سخنی از جنگ نيست و تو می‌دانی مرد چه تاريخی پيچيده توی سينه‌اش. چه تادم‌مرگ‌ها چشيده و چه مرگ‌ها به چشم ديده. تو دیده‌ای زن چه نیستن‌ها چه امّاماندن‌ها چه نخواستنی‌بودن‌هایی را به جان خریده.

منِ خواننده از راه می‌رسم. می‌روم توی قصه. از همينگوی زياد نمی‌دانم. حواسم به نشانه‌های متن نيست اين‌جا و آن‌جا، به مجسمه‌های جلوی در ورودی مسافرخانه. هيچ جنگی را به خود نديده‌ام من. تنم با صدای هيچ آژيری با غريو هيچ موشکی نلرزيده. داغ هيچ مادری را در همان لحظه نديده‌ام به چشم. قصه را تا پايان می‌خوانم و با خود می‌گويم «خب که چی؟!». می‌مانم اين آدم‌ها چه‌شان شده، از چی حرف می‌زنند، چرا اين‌جوری‌اند. نمی‌فهمم به مرد قصه چه گذشته، چه تجاربی از سر گذرانده، زن چه حس‌هايی را با گوشت و پوست تجربه کرده، چه کاردها به استخوانش رسيده؛ و می‌مانم «خب که چی؟!».


حالا شما هم اگر يک‌وقت‌هايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نَايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اين‌جا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جاده‌ی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بی‌وقت، اگر کفش‌هات فرسوده‌ی سال‌های پياده‌روی شده بود شانه‌هات خسته‌ی کوله‌ی زندگی، آن‌وقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازه‌دم بياورم با قُرابيه‌، و برايت تعريف کنم «که چی».


پی‌نوشت: این قصه را یادم است برای چندمین‌بار، ناصر تقوایی سر کلاس برای‌مان خواند. نشان‌مان داد چگونه می‌شود از غم نوشت و از عشق نوشت بی‌که از صفاتی مثل غمگین یا عاشق استفاده کرد. که چگونه از حس‌ها بنویسیم بی‌که احساسات‌مان را به زبان آورده باشیم. و چگونه نترسیم از نوشتن سرخوردگی‌ها و ترس‌ها و حسادت‌ها و حقارت‌ها. آخر ترم، فیلم‌نامه‌ی فیلم کوتاهم را از تقوایی ۱۹ گرفتم. همینگوی و چخوف و نوشتن را مدیونش هستم همیشه.⁩


..
  



Saturday, October 25, 2025

 نوشت تو کماکان هر چی داری و هر چی از دست می‌دی از وبلاگ‌ته قربونت برم.

خیلی باید قدیمی و هم‌قبیله باشی که اینو بدونی. خیلی.

..
  



Monday, October 20, 2025

همان هاله‌ی لاله‌ی گوش‌ات که ابتداآغاز تمام جهان بود

نور نارنجی افتاده روی دست‌های مرد. نور نارنجی افتاده روی دست‌های مرد که پیچیده دورم که بینی‌ام را چسبانده‌ام به صورتش که سرم توی گودی گردنش. جادو. همان‌جور که دست‌هاش زیر نور نارنجی پیچیده دورم پیشانی‌ام را چسبانده‌ام به گردنش، دستم را از روی شکمش سُر می‌دهم می‌آیم بالا، با انگشت‌های باز، که بلغزند میان موهای جوگندمی سینه‌اش. و فکر می‌کنم «ته دنیا». فکر می‌کنم «عاقبت». نفسی عمیق می‌کشم و با خودم فکر می‌کنم عاقبت، و انگار خواب دیده باشم می‌آیم سرم را بردارم از آن جا، از آن جادو. مرد سرم را برمی‌گردانَد همان‌جا که بود، جادو که بود، می‌بوسدم. بینی‌ام را می‌چسبانم به صورت مرد، و زمزمه می‌کنم «دیگه چیزی از زندگی نمی‌خوام». 

- یعنی دلت نمی‌خواد همین‌جور ساعت‌ها توت باشم و نوازشت کنم؟
+ می‌خواد، ولی بعدش دیگه هیچی دلم نمی‌خواد.

- یعنی دلت نمی‌خواد وزن تنمو حس کنی همون‌جور که سفت تو بغلمی؟
+ چرا، ولی بعدش دیگه هیچی از زندگی نمی‌خوام.

- یعنی بعدش دلت نمی‌خواد طولانی و سفت بغلت کنم؟
+ می‌خواد، ولی بعدش دیگه هیچی نمی‌خوام، قول.

- یعنی دلت نمی‌خواد اون‌قدر تو بغلم نگهت دارم که خوابت ببره؟ خواب واقعی؟
+ پووف. بیدار شم هنوز تو بغلت باشم دستات دورم باشن واقعنی دیگه هیچی نمی‌خوام.

- یعنی دلت نمی‌خواد همین‌جوری که تو بغلمی این د مود فور لاو ببینیم با هم؟
+ ...

+ یه جوری بگو آ، انگار دوسم داری.

حرف‌هایی هست که هر مردی می‌تواند، می‌داند باید زیر گوش زن زمزمه کندشان. حرف‌هایی هم هست اما -مخصوصاً که مرد، غریبه است- که وقتی مرد می‌گویدشان، یعنی تمام حرف‌هایی که نگفته است و نمی‌گوید و نخواهد گفت و نمانی خواه.

مرد می‌رود که برود. نمی‌رود اما، نمی‌رود می‌ماند می‌پیچد به من دست‌هایش را می‌پیچاند به تنم نم می‌نشیند روی تنم نم می‌نشیند توی تنم مرد زمزمه می‌کند زیر گوشم نقل به مضمون می‌کند از من -از خودش؟- زیر گوشم که، «که حالا مرد، تن زن‌ها را خوب بلد است، هاه؟»، می‌خندم، خوب بلد است. و همین که خوب بلد است کجا کجای تنم چی را زمزمه کند از کجا، از کجای نوشته‌ها از کجای حرف‌زدن‌ها از کجای حرف نزدن‌ها، همین‌ها تمام همین‌ها نم می‌نشاند به تنم.

اصلاً تو خورشیدی
از این شعر تکراری‌تر ممکن است؟

عشق یعنی‌ مغز بیست هزار تخمه‌ی آفتابگردان را‌
میان قوطی کبریت ریختن
عشق یعنی‌ از یک‌دگر آویختن
وقتی‌ تمام جهان در راه است و ول است و رهاست
رها را از من بگیر

تمام این شعر قبل از آن‌ که بسرایمش
می‌خواست همین را بگوید.

..
  




 با مرد یه مثلث‌ایم. مرد و منِ آیدا که مرد رفیق‌شه و آیدایی که عاشق مَرده ولی هیچ نمی‌دونیم مرد هم عاشقشه آیا، یا نه. ماه‌ها داریم این موقعیت رو «بازی» می‌کنیم. امروز اما، بی‌که بازی‌م گرفته باشه، یه جایی در آغوشش، گفتم آقا، یه دیقه بیا بشو رفیقم، احتیاج دارم در مورد اون یکی آیداهه باهات حرف بزنم. خندید که بگو. شروع کردم از اون یکی آیداهه گفتن. این‌که چه‌طور همه‌چی‌ش همه‌ی احساساتش این‌بار با تمام بارهای قبل فرق داره، چه تمام انتظاراتش خط قرمزهاش جابه‌جا شده‌ن و این‌که چه نمی‌شناسم این زنی رو که این‌طور دیووتینگ و یک‌طرفه عاشقه و تمام مرزهای خودشو گذاشته کنار. رفیقمون؟ کیف می‌کرد و می‌خندید. 

پرسید حاضری با هیچ‌کس دیگه نخوابی؟ گفتم اوهوم. گفت حاضری ولی من با دیگران بخوابم؟ گفتم اوهوم. گفت حاضری دیگری رو دوست داشته باشم؟ گفتم نه. خندید.

..
  




 فکر کردم وقتی منو بوسید، پامو بلند کردم؟ پروانه‌های ته دلم بیدار شدن؟ چی شد پس؟
غمگین‌ام. شبیه زنی که مرد مورد علاقه‌ش رو بالاخره از نزدیک دیده، و دریافته متأسفانه هی'ز نات د وان! «بهترین راه رهایی از وسوسه، تن دادن به آن است» رو لیترالی زیستم. و قشنگش این‌جاست که هنوز می‌تونم فنتسایز کنم و به عشق زیرزمینی‌ خودم ادامه بدم. لیکن چه چاره، با بخت گمراه.

..
  



Friday, October 17, 2025

 از خدمت و خیانت مهاجرت

از بزرگ‌ترین خیانت‌های مهاجرت، واسه من، این بود که شروع کردم با یه عالمه آدم معاشرت کردن. اوایل بهم گفته بودن این‌جا نتوورک خیلی مهمه و منم فکر کرده بودم اوکی! بعدها اما، یه خرده دیر، فهمیدم تعریف اونا از نتوورک چه با تعریف من فرق داره و اون نتوورکی که برای اونا مهمه رو من از قبل داشته‌م و دارم. کلاً این راهکارهایی که اول مهاجرت به آدم نشون می‌دن و آدم هم فکر می‌کنه وحی منزله، ۷۵درصدش مزخرفی بیش نیست و همه دارن یه سری حرفای تکراری رو برات تکرار می‌کنن. این خودش یه بحث جداگانه می‌طلبه. اما معاشرت کردن با آدمایی که هیچ سنخیتی با من نداشتن، بزرگ‌ترین آسیب رو به من رسوند. روزی صدبار با خودم می‌گفتم من این‌جا قاطی این آدما چی‌کار می‌کنم. یه مدت فکر می‌کردم من جوجه اردک زشتم. بعد متوجه شدم من جوجه اردک زشتم، اما نه به اون معنی که فکر می‌کردم. متوجه شدم اغلب این آدما مال یه سیاره‌ی دیگه‌ن، مال تایم‌لاین موازی، و اهل حباب من نیستن، اهل قبیله‌ی من نیستن. فهمیدم اصلاً چه لزومی داره من این آدم رو با این نوع تفکر و با این ادبیات و با این جهان منقضی، تحمل کنم. و فهمیدم‌تر، تو این شهر، تو این نوع معاشرت‌ها، بیش از اون‌ که نتوورکی تشکیل بشه یا ارزش افزوده‌ای داشته باشه واسه من، این منم که جذابیت دارم واسه آدما، منم که دارم سرگرم‌شون می‌کنم و از قضا اونان که دارن سعی می‌کنن به نتوورک من متصل بشن. یه روزی تصمیم گرفتم تمام اون‌ معاشرت‌هایی که روی اعصابم بودن رو قطع کنم. قطع کردم. خب اولش سخت بود. یه‌هو تنها شده بودم و یه‌هو زمان زیادی در اختیار داشتم که لازمش نداشتم. بعد اما، فهمیدم چه کار نیکی کردم در حق خودم. فهمیدم چه اعصاب و زمانی داشته ازم هدر می‌رفته، بی‌که حواسم باشه. این وسط، سه نفر بودن مشخصاً، که طی اون معاشرت‌هایی که کم نبود هم، کاملاً روی اعصابم بودن. کاملاً از یه جهان دیگه بودن و نمی‌دونم چی شده بود که افتاده بودم تو این جریان. اون سه نفر رو که حذف کردم، فکر نمی‌کردم هرگز سم‌شون از بدنم خارج شه. فکر نمی‌کردم یه روزی برسه که یادم رفته باشتشون. حالا اما، امروز، حدود چهار-پنج‌ماهی از اون قطع معاشرت‌ها گذشته، و دیگه توی ذهنم نیستن. دیگه مکالمات فرسایشی ذهنی ندارم باهاشون. دیگه با کوچک‌ترین چیزی یاد حرفاشون نمیفتم و حرص نمی خورم. این یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای سال ۲۰۲۵م بود واقعاً. 

حالا؟ حالا اینا رو گفتم که بگم، هر یک روزی که زودتر آدم‌های تایملاین موازی رو از زندگی‌ت حذف کنی، عین همون یک روز بیشتر برد کردی و ذهن سالم‌تری داری. و این‌که تنهایی، حتی تو روزهای خاکستری بارونی و شب‌های دلگیر و طولانی ونکوور، به مراتب زیباتره از معاشرت با آدم‌هایی که هم‌‌زبونت هم‌قبیله‌ت نیستن. که اصلاً، تا زمانی که اینترنت هست و کتاب هست و فیلم هست و سریال و دو سه تا رفیق و انواع بری‌ها تو یخچال هست، چرا باید آدم ناهمگون تو زندگی‌م باشه؟ مرجان می‌گه تو خیلی وارسته‌ای. توی زندگی‌ت سه تا میم داشته باشی چیز دیگه‌ای لازم نداری: مرد و مانیکور و ماساژ. بی‌راه نمی‌گه هم. و؟ و این‌قدر به این ماجرا خو کرده‌م، این‌قدر به این حال جدیدم خو کرده‌م و راضی‌م می‌کنه، که حتی می‌ترسم که حتی دلم نمی‌خواد برگردم ایران. اصلاً حاضر نیستم این کنج جدید و این مایند ست جدید و این لایف‌استایل جدید رو دوباره به هم بریزم.

..
  




«سه سال پیش، در چنین روزی»

پریروزا داشتم پیاده‌روی می‌کردم، با دور تند. ساوندترک فیلم جدید سورنتینو هم داشت تو گوشم پخش می‌شد، با ریتم تند. از خونه خیلی دور شده بودم. یه جاهایی از محله بودم که تا حالا پیاده نیومده بودم. همون‌جور های و سرخوش، رسیدم سر تقاطع کلارک و سیزدهم. بی‌هوا پیچیدم تو کلارک و یه‌هو خشکم زد. یه‌هو بدنم فریز شد. متوقف شدم و حتی چند قدم تلوتلو خوردم. 

رسیده بودم به نیوجرسی‌ها. چمن‌ها تموم شده بود و رسیده بودم به نیوجرسی‌های بر اتوبان. یه‌هو انگار تهران بود و انگار آخرای مهر بود و مو برِ اتوبان یادگار، بالای اوین پیاده‌م کرده بود و من با حجت قرار داشتم و باید پیاده، اون تیکه‌ی بالای اتوبان رو رد می‌کردم از چمن‌ها رد می‌شدم از اون تیکه‌ی خاکی کنار پل رد می‌شدم از بین نیوجرسی‌ها رد می‌شدم که بتونم برم دم دادسرای اوین، وکیلمو ببینم. از در پایین کسی رو راه نمی‌دادن بره تو. اون راه بالا کشف جدیدم بود و هنوز تعداد بازداشتی‌ها اون‌قدر زیاد نشده بود و هنوز اون بالا رو کسی کشف نکرده بود. 

بی‌هوا پیچیده بودم تو کلارک و چشمم افتاده بود به نیوجرسی‌های برِ اتوبان و در لحظه انگار بالای اوین بودم داشتم پیاده می‌رفتم دم دادسرا. تنم خشک شد و اشکام با هق‌هق سرازیر شدن.

سه سال پیش، فردا، دم غروب، از دفتر مرکزی نشر چشمه میام بیرون، با یه عالمه کتاب، های و سرخوش، می‌رسم خونه و کتابا رو می‌ذارم رو میز و هنوز لباسامو در نیاورده، تلفنم زنگ می‌خوره. نگین پشت خطه. می‌گه بچه‌ها رو دستگیر کرده‌ن. دنیام به هم می‌ریزه و دیگه درست نمی‌شه.

عکسای گوگل‌ فوتوز سه سال پیشم، این روزا، پره از اتوبان یادگار و دم دادسرا و نو کالر آی‌دی. هنوز خبر ندارم دو ماه بعد پر می‌شه از عکسای جاده‌ی قم و جاده‌ی زندان تهران‌بزرگ و جاده ورامین و جاده‌ی قرچک و زندان زنان. هنوز خبر ندارم دو سال بعد تبدیل می‌شه به عکسای جاده‌ی آبشار نیاگارا و پل لاینز گیت و پالمرستون. هنوز خبر ندارم سه سال بعد، همین روزا، می‌رسم به تقاطع کلارک و سیزدهم، بدنم یخ می‌زنه، و حتی دستم نمی‌ره به عکس گرفتن. 

..
  



Thursday, October 16, 2025

بدن، به مثابه تجربه‌ای مدام در حال دگرگونی

کتاب جدیدی که دارم می‌خونم -آرگونات‌ها- از زبان زنی نوشته شده که عاشق یک مرد ترنس می‌شه. نویسنده، از رابطه‌ی شخصی‌ش با هری داج -هنرمند و تئوری‌پرداز ترنس‌جندر- می‌نویسه و در خلال روایت بارداری، مادری، معشوقگی، و زیستن در یک بدن در حال تغییر، به مفاهیمی از قبیل عشق، جنسیت، زبان و بدن می‌پردازه. کتاب شبیه چیزیه بین توییتر و وبلاگ، ژانرگریزه به زعم من، و بین خاطره‌نویسی، فلسفه، و طبعاً نظریات کوئیر حرکت می‌کنه. 

عنوان کتاب، «آرگونات‌ها»، اشاره داره به افسانه‌ی یونانی سفر آرگونات‌ها که طی اون، قهرمان‌ها با بازسازی مداوم کشتی‌شون، در عین تغییر، اون رو همون کشتی نگه می‌دارند. استعاره‌ای از بدن و رابطه‌ای که در طول زمان تغییر می‌کنه اما ماهیت خودش رو هم‌چنان حفظ می‌کنه. 

این روزها دارم روی یک دوره‌ای درباره‌ی «بدن» کار می‌کنم و به همین واسطه رفتم سراغ این کتاب. کتاب به زبان انگلیسیه و به همین خاطر مغز من فاصله‌ش رو با ادبیات کتاب حفظ می‌کنه. علی‌رغم این اما، کتاب به نظرم خیلی خونسرد و بی‌پرده یک عاشقانه‌ی شخصی رو روایت می‌کنه و حین این روایت، از آدم‌های مهمی مدام کوت می‌کنه و یه‌جورایی مرز بین فلسفه و تجربه‌ی زیسته -سلام الف- رو کم‌رنگ می‌کنه. کتاب حتی فصل‌بندی کلاسیک یا مقدمه مؤخره‌ی کلاسیکی هم نداره. یه جوری شروع می‌شه که انگار تصادفی داریم توییت‌های نویسنده رو می‌خونیم. واسه همین من با فرمش خیلی حال کردم. و در عین حال به واسطه‌ی همین فرم، یه خرده خوندن و ارتباط برقرار کردن باهاش برام سخت، به لحاظ زبان و نوع نگارش و نثری که انتخاب کرده. هم‌زمان اما، از خوندنش دارم لذت می‌برم. از خوندن درباره‌ی بدن، به مثابه تجربه‌ای مدام در حال دگرگونی. و آخ که مدام و در هر پاراگراف می‌تونم ربطش بدم به رابطه -سلام وحدانی-، به نوع روابط معاصر روزمره‌مون، و تغییراتی که مدام، در لحظه، داره توشون اتفاق میفته. 

The Argonauts -- Maggie Nelson

..
  



Wednesday, October 15, 2025

Gdańsk

حالم «گدانسک»ه. نمی‌دونم چه جوری تعریفش کنم. گدانسک حال آدمیه که دچار یه امیدِ یواشِ مرطوبِ ناامیدانه‌‌ست، مثل مِه. آدمی که دچاره و می‌دونه ماهیتِ اون چیزی که بهش دچاره چیه، اما می‌ذاره اون مه مرطوب بیاد بشینه روی پوستش. فرار نمی‌کنه، دور نمی‌شه. می‌ذاره مه و ماخولیا مثل ملافه‌‌‌ای سفید و بزرگ بپیچن دورش. ملافه‌‌‌ای که روکشِ یه مبل بزرگ بوده توی ویلایی قدیمی، ویلایی که مدت‌هاست کسی توش ساکن نبوده.

گدانسک یعنی جایی که هنوز آب نفس می‌کشه؛ آبی که از دلِ باتلاق و رودخانه‌‌ای خاکستری جاری شده. می‌فهمی؟ رودخانه‌ی موتواوا مثل خط نازکی از اندوه، از میان شهر می‌گذره. شهری که انگار همیشه کمی غم داره. انگار چشماش دیگه هیچ‌وقت برق نمی‌زنه و برای زیبا بودن، فقط بلده خودش رو توی انعکاس رودخانه تماشا کنه. چیزی شبیهِ آینده در گذشته. شهری میان «کاش هرگز نرفته بود» و «کاش فردا می‌آمد». شهری که گذشته رو مبهم و مه‌آلود به یاد میاره و آینده رو، شبیه اندوهی در گذشته، بی‌که هنوز اتفاق افتاده باشه. مثل کسی که نیست، اما حضورش -بی که هرگز بوده باشه- شکلِ همه‌چیز رو عوض کرده.

در غروب‌های گدانسک، نور روی آب، مثل فیلمی از آندره وایدا پخش می‌شه: سرد، شاعرانه، و پر از صبر. در امتداد اسکله، فقط بازتاب‌ها به چشم میان -در شیشه‌ی ویترین‌ها، در آب رودخانه، در چشم‌های رهگذری که رد می‌شه-. گدانسک یاد گرفته خودش رو در انعکاس‌ها ببینه و صبور و آروم بمونه. این‌جا، رودخونه فقط آب نیست، یک حافظه‌ی متحرکه. ردِ همه‌ی چیزهایی که از میانش گذشته‌ن: کشتی‌ها، بادبان‌ها، جنگ، دل‌تنگی، عشق‌های خاموش. گدانسک یعنی دل‌تنگی، بی‌که هنوز وقت دل‌تنگ شدن رسیده باشه.

..
  




 فستیوال فیلم ونکوور تموم شد. شاید امشب برم صراط رو دوباره تو سینما ببینم، ولی دیگه جایی بلیت ندارم. عیش خوبی بود این ده روز. روزهام به چیزی گذشت که عاشقشم، و فیلم‌های خوبی هم برای دیدن انتخاب کرده بودم. بهم خوش گذشت، خیلی خوش گذشت.

Sentimental Value [Joachim Trier]
فیلم رو به اندازه‌ای که فکر می‌کردم و تعریف‌شو شنیده بودم دوست نداشتم. به نظرم فیلم‌ساز خوبی نیست تریه. فیلم قبلی‌ش رو هم دوست نداشتم. سوژه‌هاش خوبن، حال و هوای فیلما هم خوبه، ولی درست فیلمه رو نمی‌سازه. یه فاز زردی داره که به دلم نمی‌چسبه. الف گفته بود از این فیلم خیلی خوشت میاد. منطقاً باید خوشم میومد هم. ولی فیلم‌ساختن طرف رو دوست ندارم. یه سری لحظه‌های خیلی خوب داشت و باقی‌ش رو بیشتر مجذوب ایده‌ش شده بود تا فیلم ساختن درست‌درمون. با فیلم قبلی‌ش هم همین مشکلو داشتم، به مقدار بسیار بیشتر.
Resurrection [Bi Gan]
هفته‌ی گذشته نشستم چندتا از فیلمای قبلی بی گان رو دیدم. از کایلی بلوز شروع کردم و بعد یک داستان کوتاه و بعد سفر طولانی روز در شب. می‌تونم بهش بگم شاعر هذیان. خیلی خوب بلده رؤیا و کابوس و تب و هذیان رو. گاسپار نوئه‌ی چینی؟ کارگردان نوی مورد علاقه‌مه.
Young Mothers [Dardenne Brothers]
مزه‌ی فیلم‌های قدیمی داردن‌ها رو می‌داد. یاد دوران خوش منظومه خرد افتادم.
Miroirs No. 3 [Christian Petzold]
جمع و جور و نرم. پروژه‌شو دوست داشتم ولی پایان فیلم رو نه. پتزولد دوست دارم کلاً.
The Mastermind [Kelly Reichardt]
تا نصف فیلم این‌جوری بودم که وات د فاک. بعد اما دیدم کلی رایکارد همون اول میاد جهانش رو تعریف می‌کنه و بعد با همون منطق فیلم‌ش رو پیش می‌بره. این شد که حتی کم‌کم علاقمند شدم به فیلم و حتی پایانش رو خیلی دوست داشتم. فکر کنم فقط من خوشم اومده باشه از فیلم.
Sirat [Oliver Laxe]
لذت صوتی و بصری جدید. عالی. عالی.
La Grazia [Paolo Sorrentino]
تیپیکال سورنتینو. یاد پرحرفی‌های بهمن فمان‌آرا میندازه منو فیلماش. ولی خب موسیقی عالی و سورنتینوی همیشگی.
Father Mother Sister Brother [Jim Jarmusch]
جارموش معمولی. شاید اصلاً اگه نمی‌دونستم فیلم مال کیه، جارموش‌بودنش رو حدس نمی‌زدم. اپیزود اول رو دوست داشتم. سوم رو اصلاً. 
..
  



Saturday, October 11, 2025

تمام علائم بالینیِ عاشقی رو دارم، ولکن سخت در انکارم. انگار کووید گرفته باشی و اصرار کنی نه آنفولانزاست خوب می‌شه. خوب نمی‌شم چرا پس من؟ دلم نمی‌خواد مرد تو زندگی‌م نباشه. اینو دارم بعد از یک سال افتادن اسمش رو گوشی‌م می‌گم. هنوز هر بار نوتیفیکیشن اسمش میاد، انگار بار اولمه که دارم باهاش حرف می‌زنم. آبسسد شده‌م. آبسسد؟ دچار. دچارش شده‌م. هاها، و دچار یعنی عاشق؟
..
  



Thursday, October 9, 2025

 تا همین سه‌ چهار هفته پیش، چه منتظر رسیدن اکتبر بودم. و حالا که اکتبر شده، چه علی‌السویه‌ست برام. حتی ندیدن مرد هم دیگه اذیتم نمی‌کنه. حتی مطمئن نیستم بخوام ببینمش. با رؤیا خوب بلدم زندگی کنم، با رؤیای مخدوش شده اما نه؛ حاضر نیستم.

..
  



Wednesday, October 8, 2025

این یکی دو هفته، به هوای جشنواره، داره بهم خوش می‌گذره. دارم جدیدترین فیلم‌های فیلم‌سازهای مورد علاقه‌م رو روی پرده می‌بینم. دارم تنها می‌رم سینما و این دستاورد جدید و بزرگیه برام، و یه حس بامزه دارم نسبت بهش. عین حسی که برای اولین بار می‌ری سر کار. برای منی که عادت داشتم برای این مدل تفریحاتم همیشه چند نفر پایه و آلترناتیو داشته باشم، این تنها کافه رفتن تنها سینما رفتن کاملاً تازگی داره. نمی‌تونم بگم ازش خوشم میادها، نه؛ ولی یه جور وارستگی‌ای توش هست که باهاش حال می‌کنم. اون اولا که اومده بودم این‌جا، مو مدام می‌گفت سعی کن تنهایی هم بری کافه و سینما، این‌جا اجتناب‌ناپذیره. فکر می‌کردم عمراً. عمراً من آدم تفریحات این چنینی تک‌نفره باشم. بعد اما حالا دارم می‌بینم که نه تنها کافه و سینما، که بار و دریا هم تنهایی رفته‌م و حتی بهم خوش گذشته هم. دیشب که داشتیم تو گرنویل لب آب قدم می‌زدیم به طرف و ماه رو تماشا می‌کردیم داشتم به همین فکر می‌کردم. چه عجیب که آدم ذره‌ذره به این جیزا عادت می‌کنه. -سلام آقای کیارستمی-

داشتیم می‌رفتیم طرف صف سینما، که دیدم یکی داره از یه جایی صدا می‌زنه آیداا. برگشتم دیدم علی‌هان. نشسته بودن تو محوطه و منتظر نسیم بودن. مو گفت این از اون اتفاقاتیه که هیچ‌وقت تو ونکوور برای من پیش نمیاد. تو اما این‌جا هم داری آشنا می‌بینی. بامزه بود. دلم خواست چند سال بعد آشناهای بیشتری ببینم تو صف جشنواره، انگار مثلا تهرانم و انگار تو اون کامیونیتی همه هم رو می‌شناسیم.

..
  




انتظار و اشتیاقی که بیش از حد طول بکشه و خوراک نگیره، سرد می‌شه و از دهن میفته. غذای مورد علاقه‌ی من مدت‌هاست سرد شده و از دهن افتاده.
..
  



Tuesday, October 7, 2025

یکی از بزرگ‌ترین درس‌هایی که تو مهاجرت یاد گرفتم، این بود که زبونِ منی که تازه از ایران اومده، با زبون ایرانی‌هایی که سال‌هاست اینجان متفاوته. تصور من این بود که لنگويج بَریِر بین زبان فارسی و غیر فارسیه، حال اون‌که متوجه شدم یه بریر دیگه هم وجود داره، زبان کامیونیتی‌ای که داشتی تو تهران درش زندگی می‌کردی، با سایر کامیونیتی‌ها، با آدم‌های بیرون اون کامیونیتی. اول‌ها -هنوز هم حتی- هی جا می‌خوردم از این تفاوت‌های عمیق زبانی‌مون، از این تفاوت‌های جهان‌مون. حالا اما متوجه شدم اون اختلافی که من با بقیه دارم، به خاطر همون جامعه‌ی کوچیکیه که داشتم توش زندگی می‌کردم. خیلی کوچیک‌تر از مقیاس کشور، شهر، یا حتی طبقه‌ی اجتماعی. من تو تهران داشتم سال‌ها تو جامعه‌ی کوچیک خودم با تعدادی آدم زندگی می‌کردم که همه شبیه هم بودیم و مثل هم فکر می‌کردیم و همه تو یه حباب عقیدتی بودیم. یادم رفته بود بیرون از اون اجتماع کوچیک، اجتماع دیگه‌ای هست که نه تنها ممکنه زبون منو نفهمه، که ممکنه بارها و بارها من رو اشتباه برداشت کنه. 

یه روی دیگه‌ی سکه هم هست. اون هم‌زبانی من و آدم‌های دور و برم باعث شده بود نسبت به یک سری چیزهای بی‌تفاوت باشم. یا اصلاً حواسم به‌شون نباشه. این‌جا که اومدم اما، پامو که از اون دایره بیرون گذاشتم، تو حرف زدن انگار دارم از میدون مین رد می‌شم. باید حواسم رو جمع کنم چی بگم چی نگم در چه موردی حرف بزنم در چه موردی نه. این باعث شده حساسیت‌های زبانی‌م بره بالا، که به نوبه‌ی خودش بد نیست. از اون‌ور اما درنهایت منجر شده به این که اغلب خودم رو سانسور کنم و مثل نسخه‌ی تهرانم نباشم. این کم‌حرف و منزوی‌م کرده. این باعث شده راجع به اغلب چیزها حرف نزنم راجع به اغلب چیزها وارد گفت‌وگو نشم و در مورد همه‌چیز سکوت پیشه کنم.

ماها تو تهران لیبرال‌تر بودیم، آدما این‌جا بایاس‌تر و جزمی‌ترن. 

..
  




در من پرنده‌ای‌ست،
که پرْ باز نمی‌کند.
در من پرنده‌ای‌ست که مرده است.

..
  



Monday, October 6, 2025

 از آدمی که باعث می‌شه گفت‌وگوهای درونی داشته باشی با خودت، بی‌وقفه، نه تنها حذر کن که حتی فرار کن لولا، فرار کن.

..
  



Thursday, October 2, 2025

 داشتیم با مو چت می‌کردیم، حرف VIFF شد، و این‌که بلیت چیا رو داریم. گفت من بلیت سنتیمنتال ولیو دارم، بیا مال تو، برو ببین. من این‌جا هستم اکران می‌شه می‌رم می‌بینم، تو اما اگه رفته باشی ایران دیگه دسترسی نداری.

بلیتش خوش‌حالم کرد و از حرفش غمگین شدم. ببین چه لذت‌های ساده‌ای تو اون مملکت ازمون دریغ شده. تماشای فیلم‌های روز، روی پرده‌ی سینما. ساده‌تر از این آخه؟ پارسال و امسال که ونکوورم، مخصوصاً امسال، بلیت جشنواره گرفتم از یه ماه پیش، فیلما رو انتخاب کردم، و حالا ۲ تا ۱۲ اکتبر کلی فیلم خوب دارم برای دیدن، رو پرده‌ی بزرگ. یاد دوران جوونی افتادم و جشنواره‌ی فیلم فجر. چه لذتی داشت و دسترسی‌ها چه سخت و کمیاب بود. حالا هزار سال ازون روزا گذشته، اما هنوز هیچ فیلم خارجی‌ای تو ایران اکران نمی‌شه و فرصت تماشای  فیلم‌ها با کیفیت و صدای خوب، روی پرده‌ی بزرگ و استاندارد، شبیه یه رؤیا می‌مونه. شت.

..
  



Wednesday, October 1, 2025

 امروز یه اتفاق بامزه افتاد. ازین اتفاق کائناتی‌ها. عصرِ دیر بود. روز اول اکتبر. بارون میومد. بارون ریز قشنگ. بارونیِ بژ روشنمو تنم کرده بودم، با یه سوییشرت خردلی و شلوار مخمل‌کبریتی سرمه‌ای و کفش خردلی. داشتم پیاده می‌رفتم کافه‌ی سر خیابون Main. من عاشق خیابون‌های فرعی‌ام. از خیابون اصلی نمی‌رم هیچ‌وقت. و عاشق خیابون سوفیام وقتی بارون یواش میاد و از دم خونه‌ی من می‌پیچی توش تا برسی به خیابون مِین، برسی به کافه‌هه. با یه دوست قدیمی قرار داشتم. کلاً من تو ونکوور، سه‌تا دوست قدیمی‌ دارم که از قبل تو ایران دوست بودیم با هم. اون یکی پریروزا پیغام داد هستی بیام بریم آبجو بزنیم؟ بودم. عصر بود. هم بارون میومد هم آفتاب بود. ژاکت نرمه‌ رو پوشیده بودم پیاده راه افتاده بودم از دم خونه پیچیده بودم تو سوفیا و قدم‌زنان رسیده بودم به آبجوفروشیه تو مین. تا دوستم برسه نشسته بودم لب پنجره آدما رو تماشا کرده بودم و فکر کرده بودم چه عجیب، فکر می‌کردی یه روز به جای ایمیل، تولد رفیق‌تو حضوری تو ونکوور بهش تبریک بگی؟ نمی‌کردم. نشسته بودیم آبجو خورده بودیم با حمص و مخلفات و من نان‌استاپ حرف زده بودم و یه‌جا بالاخره سکوت کرده بودم و دوستم گفته بود چه نور خوبی افتاده روت. شب عکسو برام فرستاد. عکسه عکس یه منِ پنجاه‌ساله بود که نشسته بود لب پنجره‌ی یه باری برِ خیابونِ مین. عکس زنی که دو سال خسته بود، خیلی خسته. و تازه داشت تا یه حدی به نتیجه می‌رسید از زندگی‌ش چی می‌خواد. تا حد زیادی. روز آخر سپتامبر. 

امروز با یه دوست قدیمی قرار داشتم و تا برسم به کافه سعی کردم مرور کنم چی می‌خوام بگم. حواسم خیلی هم سر جاش نبود. داشتم فکر می‌کردم باز چی‌کار کردم که Sid از دستم ناراحته. همین پریروز پرسیده بودم قهری؟ گفته بود نه اصلاً. اما امروز تلویحاً گفته بود قهره و من اون‌جایی ناامن‌ترینم که آدم مورد علاقه‌م به جای این‌که باهام حرف بزنه یا بگه از چی ناراحته، سکوت می‌کنه و کم‌رنگ می‌شه و انتظار داره من بفهمم. من اما نمی‌فهمم و هی خودم رو زیر ذره‌بین می‌برم که باز چی‌کار کردی آیدا. اصولاً کی بلده از همه بهتر منو گسلایت کنه؟ آفرین، خودم! گوشی‌مو انداختم تو کیف و کلاه بارونی رو کشیدم سرم و دل دادم به بارون.

وارد کافه که شدم دوستم گفت تعریف کن، چی شده؟ چشمات داره برق می‌زنه. حالا من با اسمس ده دقیقه پیش به زعم خودم حالم گرفته بودا، ولی مثکه چشمام برق می‌زد.

حرف زده بودیم و حرف زده بودیم و یکی دو ساعتی گذشته بود و ذهنم یه خرده مرتب شده بود. گفتم خب، چه کنم؟ گفت یه فایل برات فرستادم، اینو پر کن بفرست برام. یه نگاه به گوشی‌م انداختم و گفتم خب. دیدم داره پرسشگرانه نگام می‌کنه. گفت خب برم خونه نگاه می‌کنم دیگه. بازم در سکوت نگام کرد. زدم رو پری‌ویو. و زدم زیر خنده. [%MALHHHHL!] باورم نمی‌شد تاریخ این‌جوری تکرارشده. گفت یادت نبود ده سال پیش هم همین مکالمه رو با من داشتی، نه؟ نه، یادم نبود.
.
گفت یادت نیست هیتو رو چه جوری شروع کردی؟ جواب دادم. گفت نه، قبل‌تر؛ جرقه‌ش رو می‌گم. تق. پرت شدم شهریور سال ۹۶. گفت اون موقع با هم زندگی می‌کردیم. تو تازه رینووه‌ی خونه‌مو تموم کرده بودی و داشتیم پرده‌ و لوازم خونه انتخاب می‌کردیم. بهم گفته بودی لوازم برقی مثل اتو و جاروبرقی و ماشین لباس‌شویی و یخچال‌مخچال رو بوش بخرم، زغالی. گفته بودی اما یه درصد فکر نکنم اجاق گاز رو از تو این سایتا بخرم‌ها. گفتی یه اجاق‌گاز قرمز آلبالویی احتیاج داریم ازینا که درِ فرشون مثل درِ قفسه، از چپ به راست باز می‌شه و ازشون بوی کیک وانیلی میاد و گوشت رست‌شده. از اونا که تو جنگ جهانی دوم. گقتم از کجا بیارم؟ شونه‌هاتو انداختی بالا رفتی. چند ساعت بعد گفتم یه سفیدشو پیدا کردم، قبوله؟ اومدی عکس‌شو دیدی گفتی قبوله. بعد اما گفتی پس به‌جاش نمی‌تونی کتری‌برقی بخری، یه کتری نوی قرمز لازم داریم، انگار ازین قدیمیا که از جنگ جهانی دوم بهمون ارث رسیده. ازینا که فقط با گاز کار می‌کنه و آب که جوش بیاد سوت می‌زنه، قبول؟ گفتم قبول. دو سه روز بعد داشتی از پشت مبل رد می‌شدی، صفحه‌های باز رو لپ‌تاپم توجه‌تو جلب کرد. سایت‌های فروش پرده بود. گفتی یه درصد فکر کن بذارم ازین پرده‌ها انتخاب کنی، تیپیکال سلیقه‌ی مهندس‌‌های خسته. گفت اومدی تمام صفحه‌ها رو بستی و در لپ‌تاپ رو بستی و الخ. دو سه روز بعد با یه عالمه شال اومدی گفتی اینم پرده‌‌ی اتاقا. نمی‌دونم از کجا یه سری شال با نقش‌های عجیب خریده بودی (یادم اومد، میرداماد). رفتی بالای نردبون دوتاشو یه جورای عجیبی به هم گره زدی و سرهاشون رو به میل‌پرده گره زدی و با یه سری بست فیکس‌شون کردی و گفتی تاداا، اینم پرده‌هات. انصافاً قشنگ شده بود هم. ازت پرسیدم پس چرا این‌قد زیاد خریدی؟ گفتی آخه اینا خیلی خفنن، به هزارتا درد می‌خورن. تو پروژه‌هام می‌فروشم‌شون. گفت همین کار رو هم کردی و تو هفته‌های بعد بارها خریدی و در جا تموم شد. گفت یادمه یکی‌شونو یادگاری واسه خودت نگه داشتی و هربار می‌رفتیم دریا، از آب که میومدی بیرون می‌بستی رو بیکینی‌ت. [%MALHHHHL!] من؟ اون شال مربع آبیه رو هنوزم دارم. همین‌جا تو ونکوور، تو کیف شنامه! باورم نمی‌شد. گفت بعد یه روز رفتی سورس‌ش رو پیدا کردی و رفتی بازار عمده بخری. رفته بودی طبقه‌ی چندم یه جایی، که برات خیلی ترسناک بود و یه سوله‌ی بزرگ بود و اولین بارت بود سر از همچین جاهایی در میاوردی، بعد اما کلی پارچه‌های بی‌نظیر دیده بودی «عین اون لینن‌هایی که از یونان خریدیم». عین نقل‌قول خودت بود. گفت چند روز بعد نشسته بودم رو اون راکینگ‌چر دم شومینه، داشتم کار می‌کردم که اومدی در لپ‌تاپو بستی گفتی آقا، اگه بخوام یه بیزینس شروع کنم باید از کجا شروع کنم. یه ربع حرف زدی، آسمون رو بافتی به زمین. چشات برق می‌زد. گفتم اگه لپ‌تاپ‌مو پس بدی بهت می‌گم چی‌کار کنی. گفتی باز سرتو نکنی تو لپ‌تاپ کار منو یادت بره‌ها. قول دادم. یه فایل برات فرستادم. اومدی هزارتا سؤال کنی گفتم هیچی جواب نمی‌دم. برو چهار روز روی این فایل کار کن بعد بیا حرف بزنیم. گفت تا چهار روز باهام یک کلمه هم حرف نزدی.

گفت رفتی پشت کامپیوترت یه یک‌ساعتی فقط مونیتور رو نگاه کردی، بعد لباس پوشیدی رفتی بیرون. گفتم هیچی، قهر کرد رفت. گفت یه ساعت بعد با یه کیسه‌ی بزرگ برگشتی خونه. یه عالمه کاغذ آ-۳ و ماژیک و استیک‌نوت و کتاب‌متاب. گفت اومدی نشستی تو سالن، کف زمین، دم شومینه. من صندلی‌مو برداشتم بردم گذاشتم دم پنجره. گفت کاغذا و ماژیک‌ها و نوت‌ها و لپ‌تاپت رو گذاشتی جلوت، شروع کردی نوشتن و سرچ کردن و خط‌خطی‌ کردن و نوشتن. می‌گفت من همون‌جور از پشت لپ‌تاپ نگات می‌کردم. کاغذای دورت هی بیشتر می‌شد. کم‌کم تا بخوام به مبل برسم باید به زور از لای کاغذا جای پا پیدا می‌کردم رو پارکتا. می‌گفت نه نگام می‌کردی نه حرف می‌زدی باهام. چهار روز پاتو از خونه نذاشتی بیرون. یکی دوبار نصف‌شبا اومدی تو اتاق‌خواب سه چارساعت خوابیدی بغلم، ولی هر بار بیدار شدم نبودی. می‌گفت تنها جای خونه که روش استیک‌نوت نچسبونده بودی دماغ من بود. گفت یه شب داشتم کار می‌کردم، شروع کردی تمام کاغذا و ماژیکا و کتابا رو جمع کردن. با خودم گفتم این‌دفعه دیگه داری می‌ری. یه نیم‌ساعتی خبری ازت نشد. رفته بودی دوش بگیری. گفت بعد همون‌جوری خیس و آبچکون اومدی پیشم، در لپ‌تاپ‌مو بستی برش داشتی از رو پام چهار صفحه پرینت آ-۴ دادی دستم. گفتی دان. 

گفت هیتو رو اسفند سال ۹۶ سافت‌لانچ کردی. گفت هیتو از اون‌جا شروع شد. تکیه دادم عقب. انگار یکی قصه گفته بود برام. هیچ‌کدومو یادم نبود. از پشت میز بلند شد سوییچ و گوشی‌شو برداشت رفت فنجون قهوه‌شو گذاشت تو قسمت ظرف‌های کثیف. برگشت وایستاد بالا سر میز گفت این دفعه سه روز وقت داری.

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025  October 2025  November 2025