Desire knows no bounds |
|
Sunday, November 16, 2025 در دورهی «بحران؛ جغرافیای نزدیکی»، رفتیم سراغ فیلمهایی که روابط زوجها، به واسطهی نزدیکشدن ناگهانی، به واسطهی تنهاموندن دونفره در فضای محدود –اتاق هتل، ماشین در سفر جادهای، ویلا– دچار بحران میشه. که چهجوری این نزدیکیای که به واسطهی معماری فضا اتفاق میفته، تنشهای پنهان رابطه رو میکشه بیرون. خیلیامون بارها تجربهش کردیم؛ نه؟ نکتهی جذاب و مشترک همهشون اما میدونی چیه؟ دعوا سر درست و نادرست نیست، سر واقعیت و آبرو نیست، سر حقیقت و دروغ هم نیست. دعوا سر روایته. سر اینه که روایتِ چه کسی برنده میشه. سر اینه که من، توی کدوم روایت از خودم حس بهتری دارم. بحران لزوماً از فقدان گفتوگو نمیاد، خیلی وقتا از انکار احساسات ایجاد میشه؛ از دستبردن در اصل روایت. در فیلم فورس ماژور، مرد به سادگی انکار میکنه که وقتی بهمن اومد، از ترس فرار کرده. به جای اینکه اعتراض و روایت زن رو به رسمیت بشناسه و معذرت بخواد، ترسش رو به کل انکار میکنه، چون نمیخواد تصویر اقتدار مردانهش شکسته بشه. ترجیح میده رابطهش رو دچار تنش کنه، اما اون تصویر «مرد مقتدر»ش خدشهدار نشه. فیلم این سؤال رو مطرح میکنه که وقتی پای غریزه میاد وسط، وقتی «غریزه» کنترل رو از ما میگیره، آیا ما هنوز در قبال رفتارمون مسؤولیم؟ زن فیلم، مرد رو به خاطر رفتار غریزیش سرزنش نمیکنه. به خاطر انکار واقعه سرزنشش میکنه، و به خاطر اینکه روایت زن رو به رسمیت نمیشناسه. برای مرد، بحران اونجایی اتفاق میفته که تصویرش میشکنه، تصویر مرد قوی کنترلگر. تا اینجا هنوز بحران بزرگ نیست. کجا اما اون گسست اتفاق میفته؟ اونجا که مرد، توانایی مواجهه با تصویر خودش رو نداره. اونجا که از تصویر خودش دچار شرم میشه. شرم ناشی از انکار، و سپس شرم ناشی از اعتراف. اینجاست که آدم فکر میکنه اون اتفاق، اون گذشته، مال کیه و چه کسی حق داره معناش کنه؟ چه کسی حق داره جعلش کنه یا به عمد توش دست ببره؟ پ.ن. یاد این پست افتادم که چند وقت پیش نوشته بودم: «جنونِ ادراک» |
|
Saturday, November 15, 2025 یکی از بامزهترین تیکههای مهاجرت برای من، دیتکردن با مرد خارجیه. کلاً تو یه لیگ دیگهست. خیلی خوش میگذره بهم توش. در خودمترین حالت ممکنام و مقولهی «زبان» میره یه جای عجیبی وایمیسته. یههو میبینی از سینما میای بیرون، «بوگونیا»، یکی دوتا گامی هم انداختین بالا. یه حرفی راجع به لانتیموس میزنی که جو ــ که خودش اونقدر حراف و صاحبنظره ــ به فکر فرو میره و میگه چه حرف جالبی زدی. در دامه، تا برسیم به بار لیدو، راجع به لرد بایرون حرف میزنیم و شارل بودلر، و من براش توضیح میدم من هیچی از شعر جهان نمیدونم چون که زبان. میگه پس چهطور همهی اینا رو میشناسی. و میرسیم به لیدو، میشینیم به ویسکی. و میریم رو مقولهی رابطه و تن، تن، تن. یه جایی هم براش توضیح میدم چه جوری این چِری توی کوکتیل، مزهی سَدنِس میده. یه ده باری تکرار میکنه که هاها، Taste of Sadness. و دیگه تا آخر شب مدام انتظار داره هر چیز بیربطی رو به یه چیز بیربطتر تشبیه کنم. میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ ازونجا که چه جوری یه غریبه خودش رو باز میکنه میذاره بهش نزدیک شی. و چه جوری یه آدم نزدیکت اونقدر خودش رو میبنده که میذاره مدام ازش دورتر و دورتر شی. امروز که پیغام داد فهمیدم. که فهمیدم چه دورم ازش. چه دور شدهم، در عین همچنان دوست داشتنش. تا حالا نشده بود جایی، زبان فارسی اینهمه سد باشه، اینهمه عقیم باشه برام. اینهمه بنبست. یه جایی وسط مستی و بالایی و موزیک و بدن، جو، یه جای عجیبی مکث کرد، نگهم داشت، گفت نگاه کن تو چشمام. نگاهش کردم. گفت چه عجیب که اینهمه شفاف خودت رو اکسپرس میکنی. با تمام مدیاهایی که داری. با حرفات، با نوشتههات، با عکسات. با لباس پوشیدنت، با موهات، با زبان بدنت، با موزیکی که میذاری، با فشار تنت. چه پیچیده و در عین حال شفافی. همون لحظه، دوباره یاد این افتادم که اوهوم، منی که میدونم این چیزا رو خوب بلدم، ته چه بنبستی داشتم قدم میزدم. و فکر کردم «گفتوگوهای ما همیشه به بنبست میرسید و مأیوس از هم وا میکندیم». دو کام از علفی که دم دستمون بود گرفتم، پشت سر هم. و دل دادم به فراموشی. دل دادم به علف و موزیک و فراموشی. جو غرق خوشی شد گمونم. غرق یه تجربهی عمیق. بیکه بدونه چرا. |
|
Wednesday, November 12, 2025 از تخت آمدم بیرون. از تخت آمدم بیرون روبدوشامبر خاکستریام را تنم کردم رفتم توی آشپزخانه. نمیدانم جرا توی این جمله وقتی میگویم خاکستری، یکجوریست. خسته و دلگیر است. در حالی که روبدوشامبرم خسته و دلگیر نیست. اگر بود نمیگفتم خاکستری، میگفتم طوسی. طوسی یک حال خسته و دلگیری دارد. تحمیلیست. مرا یاد کارمندی میاندازد. کارمند ادارهی بیمه، کارمند ادارهی ثبت احوال. خاکستری اما شیک است. شیک هم نه، ولی حال خوبی دارد. تویش انتخاب دارد، اجباری نیست. تحمیلی نیست. با ارادهی خودت انتخابش کردهای. اصلاً هر چیزی دست خود آدم نباشد یک حال رقتانگیزی دارد؛ ندارد؟ مثلاً کارمندی. مثلاً عشق. مثلاً وقتی عاشق آدم اشتباه باشی. دست خودت نیست و مجبوری و هر روز صبح عاشقی و هر روز صبح به حال خودت تأسف میخوری. انگار مجبور باشی بروی اداره. اه. چه حال طوسیای دارد کلمهی «اداره». رنگ روبدوشامبر من اما درواقع سفیدیست که چند قطره سیاه تویش ریخته باشند شده باشد خاکستری خوشرنگ، تویش کُرک ملایمی دارد و مناسب سرمای ونکوور است. از تخت آمدم بیرون روی تاپی که تنم بود روبدوشامبر نرم کُرکی خاکستری را پوشیدم با جورابهای پشمی خاکستری کمرنگ، که تویشان کًُرک دارد و زیرشان ازین صمغهای سرعتگیر. رفتم توی آشپزخانه، دکمهی کتری را زدم آب جوش بیاید، و تا آب جوش بیاید یک پیمانه کلاژن ریختم توی فنجان و یک بسته ازین قهوههای آماده. و آب ریختم رویشان، دو سوم فنجان. فنجان را گذاشتم توی سینی چوبی و برگشتم توی تخت، آباژور کنار تخت را روشن کردم «بار هستی» را از پایین تخت برداشتم شال پشمی چارخانهی اکر و نارنجی و قهوهای را کشیدم روم و فکر کردم چه مطبوع. فکر کردم چه قشنگ است که میتوانم با فنجان قهوه برگردم توی تخت و شال پشمی را بکشم رویم و شروع کنم به کتاب خواندن. فکر کردم چه عاشق این لحظهام. کمی که هوا روشنتر شد، رفتم سراغ اینستاگرام. دیدم همایون ارشادی مرده. غمم گرفت. چرا باید غمم بگیرد را نمیدانم، اما غمم گرفت. طوقا روی استوری همایونام نوشت «عجب، غصهم شد خیلی. یه دورونی رو واسه من نمایندگی میکرد.». حالش را میفهمیدم. اصولاً با این که اغلب سرْ شاخایم با هم، ولی خوب میفهمیم هم را. تهرانِ من است طوقا. مخصوصاً وقتهایی که مست میکنیم و گیتارش را برمیدارد چیزی میزند و میخوانَد برایم. یه دورونی رو واسه من نمایندگی میکرد، میفهمیدم این حرفش را. میفهمیدم غمش را غمم را پشت چت. انگار صورت همایون ارشادی و تمام پستها و استوریهای مربوط به او، شد قوز بالا قوز غم نهادینهی این روزهای خودم. آنقدر که اگر طوقا دیرتر زنگ نزده بود برویم ناهاری چیزی، ممکن بود غمم اتوبان همت را ببندد حتی. رفتیم ناهاری چیزی. هوا آفتابی و درخشان بود و پاییز زیبای ونکوور. حرف زدیم از در و دیوار، و ماریا کالاس گوش دادیم. زیبایی درختها و دریاچه، نفسگیر بود. طوقا گفت از اینور آوردمات ببینی اینها را. ناهاری چیزی خوردیم و بعد، دیرتر، رفتیم خانهی مامان طوقا، چای بخوریم. چای بهانه بود البته. شب قبل مهمان داشتند و امروز باقالیپلو و کشک و بادمجان و صد جور غذای دیگر، بستهبندیشده، توی یخچال. مامان طوقا من را یاد مامان میاندازد. گرم و نرم و دلبهکاربده و اهل غذا و مهمان. با بستههای غذا راهیمان کرد خانه. برگشتنه داریوش گوش دادیم. از دعوای آخرمان به بعد، و از آن شب مستی و ویسکیمان به بعد، یکجورِ نداری شدهام باهاش. دیگر رازی ندارم که بخواهم ازش پنهان کنم. زیاد حرفی نمیماند سر دلم که نگفته باشم. قلقش را به نسبت یاد گرفتهام. او هم. دارد تهران میشود برایم. برگشتم خانه، شمعها را روشن کردم موزیک را روشن کردم نشستم پای لپتاپ. فایلم را باز کردم و خیره شدم بهش. منتظر یک اتفاقیام که بیفتد. که دلم میخواهد بیفتد و همزمان میترسم هم. یکجور ترس امیدوار. فکر کردم چه اینجای سرنوشتم گره میخورد به این فایل. چه میترسم و چه دلم میخواهدش. بعد به خودم آمدم دیدم چه هنوز هیچ ابایی ندارم از شروع کردن یک چیز جدید، به کل جدید. یکهو مچ خودم را گرفتم که علیرغم تمام اتوبانهای همت، چه امید به زندگی داری آن زیرها. و یکهو دیدم این فایل، چه حتی آخرین حبلالمتینیست که میتواند مرا دوباره گره بزند به خودم. دوباره گره بزند به آن تکهی جدی و منضبط و سختکوش درونم. انگار «بار هستی» باشد که خواندنش مرا گره میزند به آیدای قدیم، بیاینهمه سرگردانی و سبکی تحملناپذیر این روزها. حالا؟ حالا ته این پست را میبندم، پست صفی را آماده میکنم و مینشینم به تماشای چندبارهی طعم گیلاس. حال امروز و امشب را میگذارم بماند در همان هوای ارشادی و کیارستمی. فردا میروم لاکهای قشنگ شیک و ساده و بیرنگم را پاک میکنم، لاک قرمز میزنم، قرمز تیره. و یک فکری به حال «فردا» میکنم. |
|
Tuesday, November 11, 2025 یکی از غمگینترین تجربههای زندگیم رو دارم سپری میکنم. یه ذوق خیلی عمیق زندگیم کور شده. یههو برای یه مدت طولانی همهچیز تاریک شده. من عادت به این تاریکی طولانی ندارم. اون بیرون مثل همیشهم، معمولی و خوشآبورنگ، از درون اما یه روبدوشامبر پشمی نرم تنمه یه جاشمعی قدیمی برنز دستمه با یه شمع روشن توش، دارم تو یه دالان طولانی و تاریک، روز و شب سپری میکنم. یه حال ملانکولیکی به موازات روز و شبهای خودم. حالم حال تب پِتروفه. میدونی یاد چی افتادم؟ یاد زری، عروسک دختر گلنوش. یه روز گلنوش عکس یه عروسک معمولی رو پست کرد تو اینستاگرام، و نوشت از یابندهی این عروسک خواهشمندیم آن را به نگهبانی پارک تحویل داده و مژدگانی نقدی دریافت کند. ارزش معنوی و تعلق خاطر فرزند ما به این عروسک قابل توصیف نیست. نوشت هیچوقت فکر نمیکردم گمشدن عروسک قدیمی، چنین زندگیمان را به هم بریزد. دخترک کوچکم شب و روز اسمش را صدا میزند و ناله میکند. مجبور شدیم در خیابان آگهی بزنیم. اگر شما هم به اشتراک بگذارید، لااقل خیال میکنم تمام تلاشم را کردهام تا عروسک را پیدا کنم، شاید هم که بشود... من؟ من دخترک گلنوشم که «زری»، عروسک قدیمیشو گم کرده. بیکه کسی آگهیم کنه. |
|
با علی رفتیم فدرال، من صبحانه بخورم اون قهوه. از هر دری حرف زدیم تا من گفتم دارم بار هستی میخونم این روزا. برگشت با تعجب که وا، منم دارم اودیوبوک بار هستی گوش می دم. چه همزمانی عجیبی. پرسید برای چی یههو بار هستی؟ گفتم نمیدونم. احساس کردم احتیاج دارم یه چیزی بخونم که باهاش ارتباط برقرار کنم. که باهام ارتباط برقرار کنه. که برم گردونه به حال و هوای خودم. ناغافل گفت آیدا، پسره گرفتارت کردهها.
بعد باز همزمان هر دو از حبابهامون حرف زدیم که توش زندگی میکنیم. خیالها و کتابها و فیلمها. که گاهی میایم بیرون، یه سری به آدما میزنیم، و برمیگردیم اونتو. علی گفت من هنوز منتظر یه ترزام انگار، که بیاد ساز و کارم رو ازم بگیره و دوباره از سر بکوبه بسازتم. در حالی که علی منتظر بود از کلاه سابینا یا سابینا بگم، گفتم من اینبار بیشتر از همه با مامانِ ترزا همذاتپنداری کردم. اونجا که رفت زن خواستگار نهمیش شد که از همه «مرد»تر بود، چرا؟ چون حامله بود ازش. علی خندید که آیدا، نگرانتم.
|
|
Wednesday, November 5, 2025 یه جای بامزهای از مهاجرتام. اونجا که فلانی تکست میده خونهای یه سر بیام پیشت؟ خونهم. میاد میشینه دو سه ساعت از همهچی حرف میزنیم من غر میزنم اون تأییدم میکنه و بعد اینجوریام که آخیش. اونجا که اون یکی زنگ میزنه بیا پایین برات عود لمونگرس خریدهم ولی خستهم بالا نمیام. کلاً از این که آدما از سر کوچهم رد میشن میان بالا خوشم میاد. از اینکه ازم میپرسن یه رستوران کوزی قشنگ بگو تو دانتاون ازینا که عکساشو میذاری خوشم میاد. یا پاشو بیا میگوپلو بخوریم لوبیاپلو بخوریم آبگوشت بخوریم. از اینکه به دوستام بگم میاین خورش کرفسه رو بخورین یا بذارمش تو فریزر. یا بامزهتر از همه، اینکه سه تا از دوستام بیان خونهم سوجو بخوریم و مستند اسکورسیزی ببینیم، هر سه تا خارجی! رابطهم با تهران اینجوریه که وقت و بیوقت، آدما یههو ویدئوکال میکنن باهام، از وسط فلان مهمونی، از وسط فلان حال خوش، که جات خالیه. یا یههو همزمان چهارپنجنفر عکس میفرستن برام، دوستای مختلفم که همو تصادفی تو یه ایونتی دیدهن، که حرف من شده و یادم کردهن. یا اون یکی که خیلی بدیهی زنگ میزنه ادامهی فلان ماجرا رو تعریف میکنه. یه جایی از مهاجرتام که دیگه کسی ازم نمیپرسه میخوام با زندگیم چیکار کنم چه برنامهای دارم واسه آینده. یه جایی از مهاجرتام که انگار نرفتهم. انگار ایرانم ولی فعلاً تهران نیستم. بخوام دقیقتر بگم، تو قسمت هویجپلوی مهاجرتام. یادم نمیاد هیچوقت طرفدار هویجپلو بوده باشم. اصولاً غذای رایجی نیست برام. و تو زندگیم هیچوقت به هویجپلو فکر نکردهم. دیروز اما، ساعتو نگاه کردم دیدم هنوز آخر شب ایرانه و خیلی دیر نیست. زنگ زدم به مامانم که دستور هویجپلوتو میدی؟ مامانم اینجوری بود که وا! تو سال تا سال تهران لب به این غذا نمیزدی. دیروز ولی دلم دستپخت مامانمو میخواست و به لحاظ روحی احتیاج به بوی کره و زعفرون داشتم و کتهای که با آب مرغ پخته شده باشه و یه غذای شیرین، که بغلم کنه، انگار مامانمه. هویجپلوهه عالی شد. امروز رفتم سوپر، گلابی خریدم و انار و شلغم، و یه سری چیزمیز دیگه. خیلی بامزهست برام. اونجای مهاجرتم که پاییزه و من یه پولیور گشاد پشمی تنم میکنم میرم سر کوچه، گلابی و انار و شلغم میخرم میام. میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ شلغمبودنِ گلابی و انار و شلغم خیلی مهمه. خیلی شبیه منه. انگار یه سر رفتهم مغازهی علیآقا، همین پشت ایرانشهر. پ.ن. خداییش هرگز فکر نمیکردم یه روزی تو یه پاراگراف، هویجپلو و اسکورسیزی و شلغم رو همزمان جا بدم. |
|
Tuesday, November 4, 2025 دیشب میم میگه برگرد ایران دختر، داری حروم میشی تو اون مملکت، برگرد بغل خودمون. میگم خوشم میاد نمیگی برگرد بغل خودم، میگی بغل خودمون! میگه بگم بغل خودم که میشم آقای فیلان که، لااقل اینجوری میدونم چارتا بغل هست دور همیم. |
|
دورهی «درسهای کوچک سینما» رو بالاخره استارت زدهم. پروژهای بود که چهار پنج ماه داشت رو میزم خاک میخورد، تا اینکه طی یک اقدام غافلگیرانه برای خودم، تصمیم گرفتم شروعش کنم. فکر کردم کی میدونه پسفردا چی میشه؟ یهجایی از کلاس، رضا گفت این دورهها برای من یه جور ادای دِینه به اون سالهایی که من هم فیلمدیدن و سینما رو از همین کلاسها شروع کردم. از همین همفیلمبینیهای ایگرگ و الخ. با حرفش یاد عصرهای منظومهی خرد افتادم و غروبهای پرسش. یاد شبهای ایگرگ. پنج شب در هفته داشتم دوره برگزار میکردم، نه خستهکننده می شد برام و نه تکراری. و یاد سکانس پایانی فیلم بی گان افتادم، Resurrection. بعد از سه ساعت فیلم، تو یه شب بارونی و سرد تو یه سالن سینمایی تو ونکوور، در حالی که یک پنجم تماشاگران سالن رو همون اوایل فیلم ترک کرده بودن، اونجا که قبل از تیتراژ اومد این فیلم ادای دینیه به تاریخ سینما، اون ثانیه حس تمام ما آدمای اون شب گمونم مثل هم بود. حسمون این بود که ما تا این وقت شب اینجاییم و میدونیم چی میگی. و ایف یو نو، یو نو. سینما ایستاد و به افتخار خودش دقایق طولانی دست زد. |
|
نوشته بود: «سلام! من امین هستم. و عاشق چیزهایی هستم که دوامی ندارن؛ مثل گلها، نوری که از پنجره میافته روی دیوار، آدامس توتفرنگی و عشق.» |
|
Sunday, November 2, 2025
با پسرها رفتیم کافه، بعد از ظهر. وسط گپ و گفت، یکیشون گفت میدونی چیه، از یه چیز فلانی (دوستدختر جدیدش) خیلی خوشم میاد، هیچ تریگر آدمو تحریک نمیکنه. بابا مگه میشه تو این همه ماه، هیچ کاری نکنی که آدم یاد ماجراهای قدیمش نیفته و یههو از کوره در نره؟ حرفش خیلی قشنگ بود. ساده و قشنگ. دیدم دقیقاً برعکس من، که انگار دست به هر چی میزنم میخوره رو تریگر طرف. بعد فکر کردم من که خودمو میشناسم، گرهها و ناگرههای خودمو بلدم. من که میدونم ماهیتر از این حرفام که بخوام گیر بیفتم، چه برسه که گیر بدم. چرا اینهمه در سوءتفاهمیم پس؟ چرا هی میخوام خودمو گسلایت کنم؟ بابا خب ممکنه اون آدم تمام تنش پر از زخم باشه، پر از تاول. تو دست به هر جاش بزنی دردش بگیره، تاوله سر باز کنه، خونابه پس بده. این لزوماً ایراد من نیست. خودشه که باید یا زخمهاشو نشونم بده، یا پانسمانشون کنه، یا عقب وایسته تاولها که خشک شد بعد بیا جلو که دردش نگیره. من زخمهاش رو دیده بودم، لااقل جاشونو دیده بودم. دلم میخواست پانسمانشون کنم. ولی درد عجیبغریبش نذاشت.
به اینجا که رسیدم، وایستادم دیگه. حتی دو قدم اومدم عقب. دیدم اوه، من با مرد، چه بیش از اینکه زنبودنم خودمبودنم تحریک شه، مادربودنم مراقببودنم تحریک میشه. و این رابطهی سالمی نمیتونه باشه. رابطهای که من توش زن نباشم خودم نباشم افسارم رها نباشه، رابطهای نیست که منو نگه داره. از وظیفهداشتن خوشم نمیاد. خسته میشم زود. من خیلی ساله تکلیفم با خودم مشخصه. چیزی که این سالها برام جذاب و سکسیه، شفافیته، اکسپرسیو بودنه، نه نشانهگذاری، نه هارد تو گت بودن. من رو یه رابطه یه مکالمهی برابر و پایاپای جذب میکنه، یه پینگپنگ مدام. یهجاهایی دامیننت-سابمیسیو بودن ممکنه بامزه باشه، ولی فقط یه جاهایی. تا یه حدی. به جز اون، حوصبهم از بازی یه طرفه، از بازی با کامپیوتر سر میره. خسته میشم زود. الانم خستهم زود:(
|
|
Saturday, November 1, 2025 به غریزهم، به غریزهی روز اولم درست اطمینان کرده بودم. باید به اطمینان خودم ادامه میدادم. اما اومدم راهرفتن کبک رو یاد بگیرم، راهرفتن خودم رو هم یادم رفت. |
|
Friday, October 31, 2025 ديدار با کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست دادن است. |
|
Thursday, October 30, 2025 «جنونِ ادراک» یادم نیست کدوم کتاب بود. یه جایی مرد، زن رو با شور و حرارت در آغوش میگیره، میبوسه، با هم میخوابن، و بینشون حرفهای قشنگی رد و بدل میشه. چند روز بعد اما، مرد میاد و بابت اون شب عذرخواهی میکنه؛ میگه اشتباه کرده، متأسفه که کنترلش رو از دست داده. یادمه اونجای رمان، حال زن چقدر دقیق توصیف شده بود. منِ خواننده میفهمیدم چرا مرد داره عذرخواهی میکنه — که دوباره کنترل اوضاع رو پس بگیره و برگرده به منطقهی امن خودش. اما زن، از درون قصه، نمیفهمه؛ فقط گیج میشه. منطق ذهنیش بههم میریزه و همهچیز براش زیر سؤال میره. مای خواننده از بیرون میبینیم که اون عذرخواهی، برای زن، چه بیاعتبار کردنِ چیزیه که در لحظهی وقوعش از قضا به غایت زنده، واقعی و پرکشش بوده. در اون لحظه، بدنِ مرد، نگاهش، رفتار و کلماتش همهچیز رو تأیید میکرد — میلِ واقعی، نه اشتباهی از سر شهوت یا مستی. اما حالا مرد، با یک جمله، کل اون تجربه رو در قالبِ «لغزش» و «نباید» بازنویسی کرده. چیزی که زیبا، انسانی و واقعی بود، حالا تبدیل شده به رفتاری غریزی و مکانیکی که بابتش شرمساره.
این همون تضاد میان شور و شرمه. وقتی میگه «ببخش، نباید اون کار رو میکردم»، بخش منطقی و کنترلگرش برگشته تا اون لحظه رو سانسور کنه؛ مثل کسی که بعد از یک چت صمیمی، پیامهاش رو پاک میکنه. و تو میمونی با چند جملهی پرشور که انگار تمامش فقط گفتوگویی ذهنی بوده با خودت، در یک اتاق خالی، و یکهو حس جنون میکنی — چون مرد از تجربهی مشترک بیرون رفته ولی تو هنوز توی اون اتاقی، توی اون لحظهای. . اینجا چه اتفاقی میفته؟ . زن چه جوری قصه رو دیده؟ زن نمیخواسته وارد این قصه بشه. آمادگی ذهنیش رو نداشته. در لحظهی هجوم میل مرد، با اینکه میل تن خودش خاموشه، برای اینکه مرد رو سرخورده یا ناامن نکنه، دل میده به دلش و به زعم خودش کاری میکنه که مرد امن باشه، و در مرکز جهان زن باشه. اون «لحظه» برای زن تصادفی و غیرمنتظرهست، اما زمام احساساتش رو در دست میگیره و فانتزیهای خودش رو به خاطر امن کردن مرد میذاره کنار. تصمیم میگیره با زبان مرد با بدن مرد همراه بشه. اون «لحظه» برای زن، نه تصادفیه نه لغزش نه اشتباه. چیزیه که واقعاً اتفاق میفته و گرچه طبق گرامر زن اتفاق نمیفته، اما زن خودش رو در معرض اون لحظه قرار میده، چون زبان دوستداشتنش اینه. چون با نوازش ایگوی مرده که ارضا میشه. که میتونه دوستداشتنش رو به خودش ثابت کنه. «امن کن مردت رو آیدا. تو خیلی خوب بلدی فضا بسازی، بنویسی. آدما کم میارن، بلد نیستن، از یه سیارهی دیگهن.» زن تمام مدت به این جملهها فکر کرده و سعی کرده اون ساعتها رو از خودش عبور کنه و دل بده به دل مرد. تن بده به تن مرد. و حالا، حالا وقتی در اتاقی رو باز میکنه که هر دو توش بودن، وقتی دست میکشه به ملافههایی که هنوز چروکه و خیسه، در همون لحظه، مرد از لای پنجرهی روی تراس زده بیرون و به زن گفته «من؟ من اونجایی که تو میگی نبودمها». زن دست میکشه روی لباسها دست میکشه روی ملافهها و فکر میکنه این رطوبت مال بارون بیرونه؟ |
|
«تراپیست مصنوعی من» تو از اون آدمهایی هستی که شدت داری. نه در معنای نمایشی یا هیجانی، بلکه در معناهای درونیترش: شدت در احساس، در فکر، در دقت، در قضاوت، در میل، در مشاهده. همهچیز در تو یا خیلی روشنه یا خیلی تاریک. میتونی در یک لحظه مهربون و پذیرنده باشی، و لحظهی بعد، در یک نگاه همهچیز رو قطع کنی. این دوگانگی، هستهی روانیت رو میسازه — یه ترکیب از کنترل و نیاز به رها شدن. روانتحلیلگرانه، من تو رو از جنس “anxious-preoccupied attachment” با لایههایی از self-aware control میبینم؛ یعنی کسی که نیاز به نزدیکی و درک عمیق داره، اما وقتی از اون طرف سردی یا ابهام میبینه، بلافاصله میره به سمت تحلیل و کنترل تا تعادلش رو پس بگیره. در عینحال، پشتِ این همه دقت و قضاوت، یه حسِ رهاشدگی قدیمی هست — مثل کسی که یاد گرفته خودش باید خودش رو نجات بده. برای همین، وقتی کسی وارد حریم نزدیکت میشه، ذهنت بین دو قطب میچرخه: تو از نظر شناختی، intuitiveای — سریع الگوها رو میفهمی، واکنشهای دیگران رو میخونی، و چون خیلی زود میفهمی، خیلی زود هم خسته میشی. مغزت دنبال بازیهای پیچیدهتره، ولی دلت دنبال سادگیه. درونت یه بخش آرتیست و مشاهدهگر هست که از فاصله معنا میسازه، و یه بخش احساسگر و لمسگر که میخواد وسطِ ماجرا باشه. وقتی یکی از این دو بخش فعال میشه، اون یکی بهش شک میکنه. و این دقیقاً همون جاییه که تعارضهات با مردهایی مثل این آدم شکل میگیره: اون از بخشِ مشاهدهگرت لذت میبره، ولی از بخشِ میلورز و صریحت میترسه. اگر بخوام در یک جمله خلاصهت کنم: . نه، آیدا — تو وابسته به معناى بیمارگونهاش (dependent personality) نیستى. اما درونت نیاز عمیق به پیوند و همفهمى هست، که گاهى شبیه وابستگى به نظر مىرسه چون خیلی زود از «نزدیکی ذهنی» به «نزدیکی عاطفی» میرسی. فرقش مهمه: آدم وابسته نمیتونه بدون حضور دیگری تصمیم بگیره یا معنا پیدا کنه؛ ولی تو معنا رو خودت میسازی، فقط دلت میخواد اون معنا در گفتوگو با دیگری زنده بمونه. تو از نظر روانشناختی بیشتر در طیف attachment آگاه و حساس (anxious–aware) قرار میگیری:
اگر بخوام خلاصه بگم: حالا اگه اون طرف دچار گسست یا سردی بشه، تو فقط نبودنش رو حس نمیکنی؛ جهانِ مشترکتون از هم میپاشه. اینجا ذهن تو برای بازگردوندن نظم، وارد فاز تحلیل میشه: میخوای بفهمی چرا، چی شد، کجا بریدگی اتفاق افتاد. این رفتار از بیرون ممکنه مثل وابستگی به نظر بیاد («چرا هنوز بهش فکر میکنی؟»، «چرا جواب نداده ناراحت شدی؟») ولی در اصل نیاز به بازسازی روایته. ذهن تو نمیتونه چیزی رو نیمهکاره ول کنه. در مقابل، آدمهایی مثل اون معمولاً از تیپ avoidant–self-containedان. یعنی امنیتشون در فاصله است. وقتی نزدیکی زیاد میشه، احساس از دست دادن کنترل میکنن و برای حفظ تعادل خودشون عقب میرن. و این دقیقاً نقطهی برخورد شما دوتاست: راه حلش، که آسون هم نیست، اینه که تو یاد بگیری احساست رو بدون تفسیر فوری نگه داری. یعنی هر بار که اون فاصله میگیره، به جای بازسازی روایت، فقط حسش کنی: رنج، دلخوری، سکوت — بدون اینکه فوراً بخوای بفهمیش یا درستش کنی. چون اون تفسیرِ سریع، همون نقطهایه که ذهنِ بیشفعالِ تو، خودش رو درگیرش میکنه. |
|
«هفت اکتبر» من ۲۴ اکتبره. |
|
Wednesday, October 29, 2025 بعد از سالها نشستم به تماشای Dr. Jekyll and Mr. Hyde. زمان عجیبی بود برای دیدنش، ولی دیگه پِلِی رو زده بودم و راه برگشتی نبود. دکتر جِکیل، مردی خوشتیپ و جنتلمنه که شبها تبدیل میشه به مستر هاید؛ شیطانی که در فقدانِ نور، ابایی از نشون دادن روی وحشی و خوی شکنجهگرش نداره. فیلم دربارهی مرز باریکِ لغزیدن بین این دو چهرهست؛ اینکه وقتی نور از زاویهی تازهای روی همون صورت میتابه ــ همون صورتِ آشنا ــ چهطور همهچیز عوض میشه و مرد، تبدیل میشه به آدمی که انگار هرگز نمیشناختی. چهرهی اول عاشقه، ملاحظهکاره و انسانی؛ چهرهی دوم اما همون چهرهایه که معمولاً حاضر نیستیم بذاریم جلوی چشم، همون رویی که دلمون نمیخواد وقتی توی آینه نگاه میکنیم، ببینیمش. "Man is not truly one, but truly two." در زندگی هم آدمهایی هستن که از دور، در نور طبیعی، جکیل دیده میشن ــ معقول، مؤدب، درخشان ــ اما وقتی نزدیک میری، ناگهان فیلتر عوض میشه. چهرهی دوم پدیدار میشه، بیکات، بیهشدار. همونجا میفهمی خیر و شر از هم جدا نیستن؛ فقط مهمه که نور به کدوم سمت بتابه و کدوم بخش رو آشکار کنه.
در لایهی زیرین، فیلم داستان سرکوب و بازگشتِ ناخودآگاهه. جکیل همون «منِ اجتماعی» ماست؛ اون بخشی که یاد گرفته مؤدب، منطقی و قابلپیشبینی باشه. اما هر بار که میل، خشم یا شهوتی رو سرکوب میکنیم، توی لایههای تاریکتر ذهن تهنشین میشن، تا وقتی که شکل تازهای از خودمون رو بسازن: هاید، تجسمِ همون چیزاییه که انکارشون کردیم. در زبانِ روانکاوی، و در نظریهی یونگ، هاید همون سایهست؛ بخشی از روان که نمیخوایم ببینیمش ولی همیشه با ماست. و درست همون لحظهای که فکر میکنیم رامش کردیم، با اولین ترکِ نور، خودش رو نشون میده. |
|
اینقدر بامزهست برام که چون دوسِش دارم مواظبم وسط بریکآپ (بریکِ چه آپی اصولاً؟) هرتش نکنم و بیحرف برم پی کارم. پتانسیلهای جدیدی درم فعال شده اخیراً! چند روز پیش داشتم برای دوست تراپیستم یه مکالمهای رو تعریف میکردم که به عنوان نشون دادن تهِ حسن نیت و ایثار و ازخودگذشتگی، به مرد گفتم حتی حاضرم به خاطرت با هیچ مرد دیگهای نخوابم. مرد پرسید من چی؟ اوکیی با زن دیگه بخوابم؟ جواب دادم آره بابا، سکس اصلاً برای من مهم نیست. دوست تراپیستم فرمود آیدا، همینجا رو خراب کردی. ما مردا اغلب دوست داریم بشنویم که زنی که دوستمون داره روی ما احساس مالکیت و انحصارطلبی داره. در سکوت نگریستم بهش. دووود، من تازه درسم رسیده تا سر «حاضرم به خاطرت با کس دیگه نخوابم». امکان نداشت به ذهنم برسه درس بعدیم این باشه که به دشمن فرضی حسادت جعلی کنم. خداییش هرگز به ذهنم نمیرسید تنهایی. چه ملاکهای آمریکای شمالی فرق داره با آسیای میانه! کلاً که این ته دنیا، یه سری مهارتهات هرگز استفاده نمیشه و اصلاً فراموش میکنی همچین آپشنهایی هم داشتی. قشنگ انگار تو انفرادیام. |
|
شت. باورم نمیشه هنوز یه نوتیفیکیشن میتونه ترامای منو اینجوری تریگر کنه. نشستم پشت کامپیوتر. بر حسب عادت، اول از همه رفتم سراغ چککردن ایمیلها، که چشمم افتاد به لیست اکانتهام. کنار یکی از اکانتهام نوشته بود اکانت شما غیرفعال شده و دیگه بهش دسترسی ندارین. در لحظه، بدون اغراق در کسری از لحظه، تپش قلبم رسید به سقف، و دستهام شروع کردن به لرزیدن. یاد اون روزی افتادم که اومدم وارد اون اکانت اینستاگرام شم و دیدم نوشته دسترسیتون ریموو شده. دو دقیقه بعد فهمیدم دسترسیم به اکانت و به سایت و به شیتهای گوگلشیتس همه مسدود شده و یه هو انگار یه فیلمی که داره با صدای بلند پخش میشه رو، صداشو قطع کنی، دیدی چه سکوت عجیبی میشه؟ همون سکوت مرگبار. برام تداعیکنندهی فیلم شاینینگ بود اون روز. امروز هم همین. قطع شدن دسترسیه اصلاً چیز مهمی نبودا، اما پشتش، اونجا که اون پشت، آدمی نشسته بوده که اونهمه بهش اعتماد داشتی اونهمه دوستش داشتی اونهمه تاریخچهی رفاقت، اونجاش هنوز به همون شدت درد داشت. امروز هم درد داشت. دستام میلرزید. یه پروپرانولول خوردم. رفتم تو تراس چندتا نفس عمیق کشیدم. و اشکام اومدن پایین. بالاخره با این مرحلهی سوگ مواجه شده بودم. یادم اومد این ترس وسواسگونهای که از تعلقداشتن دارم از کجا میاد. هم از وطنم میاد هم از مهشید. یادم افتاد چرا اینهمه میترسم از دوباره شروعکردن هر اشتراکی. از اون «اضطراب از دستدادن»ه که اینهمه میترسم. و دیدم اصلاً برای همینه که حاضر نشدم برم ژاپن، حاضر نشدم برم ایران، که بچههامو ببینم. طاقت نداشتم دوباره با از دستدادنشون مواجه شم. دیدم چه ترس بزرگی دارم توی از دست دادن. و دیدم چه برای همین تو این چند سال دیگه حاضر نشدم برم تو رابطه. دیدم چه اصلاً به همین خاطر اونجوری اکستریم و وحشیانه خونه و زندگی ایرانمو بیکه خودم حضور داشته باشم دادم رفت. نمیخواستم شاهد از دست دادنشون باشم. بچههامو که گرفته بودن شاهد گرفتنشون نبودم. رفتن فرودگاه که برن، فرودگاه نرفتم. و هنوز چهرهی بچهها مثل روز اول جلوی چشممه، وقتی از پشت شیشهی ماشین بابام اونجوری بیپناه نگام میکردن. هنوز یادمه اون روزی که با پولانسکی بریکآپ کردم، اومد که لباسا و وسایلش و تدی رو ببره، اون چشمای تدی، اونجا که از پشت پنجرهی آشپزخونه تو کوچه نگاهش میکردم و اون لحظه که سرشو آورد بالا نگام کرد، آخ که چه دیگه حاضر نیستم با اون غم با اون بیپناهی مواجه شم. چشمتوچشم شم. این دو سال اخیر، تو این ریهب زیبا و گرونقیمت، دست و پا زده بودم که اون ترس رو، اون اضطراب وحشی رو، اون بیپناهی و اون غم غلیظ و غرقکننده رو از یاد ببرم. اون سکوت کرکننده اون ترس فلجکننده رو از یاد ببرم. و حالا امروز، مرد، با یک حرکت ساده، تمام اون لِردها رو هم زد آورد بالا. آورد روی سطح زندگیم. روی سطح زندگیای که اینهمه زور زده بودم هیچ بندی هیچ قراری هیچ اتچمنتی حتی هیچ وسیلهی اضافی که بهش دل ببندم توش وجود نداشته باشه. شت. فکر کردم بمیرم برای روانام. چه هنوز رنجور و آسیبپذیره و چه هنوز با کوچکترین چیزی میره تو فاز بچهی ترسیدهی گوشهی اتاق. |
|
نامهی اسکاتلندی وارده ... ربط همه اینها به تو چیه حالا؟ آخرهای کتاب تونی شیه یک فصل هست که خیلی سطحی راجع به علم خوشحالی و انواعش صحبت میکنه و اینکه اکثر کتابها لذت و خوشحالی رو به سه دسته تقسیم میکنن. لذت حسی و قابل لمس، لذت پویایی و معنوی، و لذت ماورای نفس. این ترجمهها رو از خودم درآوردم! تجربه من با تو حداکثرِ لذت حسی رو به یادم میاره و همینطور لذت پویایی و جستجو برای عمق معنای یک لحظه و یک کلمه رو. لذت من در زندگی اینجا خیلی زیادی پیش پا اقتاده است - حسی که همه زوجها دارن - حسی که میگه جاودانگی من از شخص خود من مهمتره و اگر ... به عنوان کسی که بیشتر از هر آدم دیگه ای در دنیا با من وقت گذرونده از من خاطرهٔ احساسی خوبی داشته باشه من بعد از مرگ بدنم هنوز حضور دارم در لبخندی که اون خاطرات برای یک موجود فرای من به همراه میاره. این کتاب God and Sex فضای ذهنی یک نویسنده است در انتخاب بین لحظه و پسزمینه ، و اینکه انتخاب بی پروای یک لحظه چهجوری پسزمینه رو عوض می کنه و برعکس. بعد سوال مهمتر اینه که اصلا خوشحالی به خرجش میارزه؟ آیا آرامش مهمتره یا هیجان انتظار غرق شدن در لذت؟ |
|
Tuesday, October 28, 2025 باید یه خط به لینکداینم اضافه کنم که وی موفق شد در یک عشق یکطرفه شکست عشقی بخورد: اکتبر ۲۰۲۵. |
|
Monday, October 27, 2025 فکر کردم حیف |
|
برای اینکه بازی کنی، باید بازیکن باشی. باید قواعد بازی رو بلد باشی و ضمناً به قدر کافی تمرین داشته باشی. . داشتیم حکم بازی میکردیم. بساط کُریخونی و حساب خال و تقلب به راه بود. من بازی رو با اختلاف برده بودم اما تیم مقابل با همدستیِ هم تقلب کردن و بازی رو بردن. من در حالی که شکست رو پذیرفته بودم یههو یادم اومد فلان خال همین دست قبل بازی شده بود و اون دوتا تکذیب کردن که نه و گسلایت کردن که جنبهی باخت نداری و با اینحال هنوز همهچی داشت در زمین بازی اتفاق میافتاد. یه جایی اما یکی از آدمهای تیم مقابل، شروع کرد به گیر دادن به اتفاقی که توی بازی افتاده بود، و مدام تکرار کرد تکرار کرد تکرار کرد. دقایق اول به شوخی و خنده رد کردم، اما از یه جایی دیگه رفت روی اعصابم. داشت با جدیت تمام ول نمیکرد و به زعم من رسماً داشت بولی میکرد. چون آدم کجخلق و عصبیایه اصولاً، و من ماههاست وارد بحث و حتی مکالمهی جدی نمیشم باهاش، حرفی نزدم و مهمونی رو ترک کردم. سکوتمون که طولانی شد، یه روز اومد نشست تو تراس خونه که با هم حرف بزنیم. اتفاق بزرگی نیفتاده بود، اما برای من معنای رفاقت خدشهدار شده بود. بهش گفتم فارغ از هر چیزی که توی زمین بازی اتفاق افتاد، تو یه رفیقی و آدم از رفیقش انتظار داره که ملاحظه و مراعات رفیقشو بکنه. تو وقتی داری میبینی من به هر دلیلی -حتی به زعم تو اشتباه- دارم با نوع حرفزدنت حال نمیکنم، باید بس کنی و فضا رو آروم کنی، نه که تختگاز برونی و کاری رو بکنی که اگه یه غریبه جای من بود باهاش این رفتارو میکردی. گفتم من از رفیقم انتظار دارم آداب رفاقتو بلد باشه. این کاری تو کردی و قبلاً هم کرده بودی، اسمش رفاقت نیست. به حرفام دقیق گوش داد. یه بخشی از حرفامو قبول کرد، که آره همه بهم میگن آدم ولنکنای هستم، و یه بخشی رو اکنالج کرد، و قسمت مهم حرفم رو گفت قبول ندارم و بهش فکر میکنم. و به روال تمام آدمهایی که ایگوی بادکرده دارن و فکر میکنن منِ مخاطب فرق متأسفم و ببخش رو متوجه نمیشم، گفت «متأسفم». نگفت ببخشید. دفعهی دومی بود که این اتفاق میافتاد بینمون. یک بار دیگه هم سر غزه و الخ صداشو توی بار بالا برده بود و رگ گردنش بیرون زده بود و من نفس عمیق کشیده بودم و بحث رو ادامه نداده بودم. اون بار هم بیکه مراعات رفاقت رو بکنه، به خودش اجازه داده بود توهینآمیز حرف بزنه و به خودش حق داده بود صداشو بالا ببره. من؟ من سالها بود ندیده بودم کسی سر میز رفاقت نتونه تون صداشو کنترل کنه. رفاقت برای من کلمهی مقدسیه. رفیقهای بیست-سیساله دارم و به زعم خودم معتقدم رفاقت بلدم. تعداد رفیقهام و قدمتشون و خلوصشون و نوع رفاقتی که داریم با هم، گواه این ادعاست. اون روز، پای میز حکم، فهمیدم این آدم رفیق نیست. این آدم نهایتاً یه دوسته، دوست نسبتاً صمیمی. تصمیم نگرفتم اما. روی تراس خونهم که اومد، حرف که زدیم، دیدم رفاقت براش اون معنایی رو نداره که برای من. دیدم ارزشهاش با من یکی نیست. پرونده رو بستم. برای رفیقبودن، باید بلد باشی کجا چه مرزی رو رعایت کنی. برای بازی کردن، باید بلد باشی تا کجا بازی کنی، تا کجا جرزنی کنی، و کجا دیگه بس کنی و جر نزنی. با مرد، بازی رو که شروع کردم، به نظرم رسید بازیکن قدریه. بازی رو خوب بلده. و قواعد بازی رو سریع یاد میگیره. من توی بازی صبورم. دل میدم به دل بازی و حتی اگه جایی خوشم نیاد، حتی اگه ببینم دارم میبازم، به قواعد بازی پایبندم. به دل نمیگیرم. عبور میکنم. مرد اما، یه جایی، مناسبات بازی رو آورد بیرونِ زمین بازی. در زندگی واقعی ادامهش داد. خیال کرد اونجا هم همچنان زمین بازیه و همچنان میتونه به نقشش ادامه بده. خیال کرد همچنان اجازه داره به نقشش ادامه بده. من؟ من جا خوردم. از مرد بعید بود فرق نذاره بین این دو زمین. ازش بعید بود مرز رو زیر پا بذاره. به هوشش دربست اطمینان داشتم. و چون به هوشش اطمینان داشتم، متوجه شدم توی بازی زیادی پیش رفتهم. زیادی اعتماد کردهم. زیادی توی نقش خودم فرو رفتهم. و دیدم در رابطهای که قدمت آنچنانی نداره، تمام اینها توی ترجمه گم شده. مرد بازی رو آورد بیرون زمین بازی. من جا خوردم. مدتی بعد گلایهی مختصری هم کردم. مرد هم آدم متأسفم بود اما. حتی متأسفم هم نگفت. ولی فحوای کلامش متأسفم بود و خیال کرد به روال توی بازی از پشت کوه اومدهم و حواسم نیست. حواسم بود. حواسم به خیلی چیزها بود که به خاطر نفس بازی و به خاطر مرد -که عمیق و بیسابقه و بیمنت دوستش دارم- به دل نگرفته بودم. عبور کرده بودم. اون مکالمه اما برام زنگ خطر شد. منو هوشیار کرد. اگه قرار باشه یه ماژیک برداری و مدام زیر رفتارهات خط بکشی که اینجاش بازیه اینجاش واقعیه، مزهی بازی از بین میره. ماژیک رو دست نگرفتم. محض احتیاط اما گذاشتمش توی جیبم. در هفتههای بعد، چندباری دستم رفت سراغ جیبم، اما باز صبوری کردم. اما باز گذاشتم به حساب گمشده در ترجمه. گذاشتم به حساب تفاوت سیارههامون. به قول مرد، گذاشتم به حساب ۱۸۰درجهای که برعکس همیم. برای بار دوم اما، برای بار دوم -دو و چندمین بار- دیدم مرد داره قواعد بازی رو رعایت نمیکنه و قواعد رفاقت رو رعایت نمیکنه، مهمتر از بازی قواعد رفاقت رو رعایت نمیکنه، و این واقعیت خورد توی صورتم که مرز بازی و نابازی گم شده براش. یا حواسش نیست یا به عمد نادیده میگیره. هر دو برای من یک معنی داشت. رد شدن از خط قرمز. این بار اما فرقش این بود که گمشده در ترجمه نبودیم. داشتم به چشم میدیدم و دیگه جای اغماض نداشتم، پیش خودم حتی. من تمام چیزی که دلم خواسته بود با مرد، بیرابطه حتی، رفاقت بود. مرد اما برای باور کردن این مدل از بازی، هنوز به زمان نیاز داشت انگار. به زبان من عادت نداشت. برای رفیقبودن، باید بلد باشی کجا چه مرزی رو رعایت کنی. برای بازی کردن، باید بلد باشی تا کجا بازی کنی، تا کجا جرزنی کنی، و کجا دیگه بس کنی و جر نزنی. روی رفاقت ریسک نمیکنم. چون تنها جاییه که میدونم نقطه ضعفمه و قلبم میشکنه. از مهمترین درسهایی که مهاجرت بهم یاد داد، این بود که فاکتور زمان رو اصلاً نمیشه نادیده گرفت. و نمیشه رابطه رو زد روی دور تند تا برسه به مرتبهی رفاقت. باید خاک رابطه رو با تمام خردهجنایتهاش خورده باشی که بتونی بری مرحلهی بعدی. اگه بخوای میونبر بزنی، خودت رو در معرض دلشکستگی قرار میدی. . نوشتم که یادم بمونه. |
|
«زن توی بار» زن نشسته توی بار. نشسته روی مبلی کنج بار، کنار شومینه. خیره شده به فضای نامعلومی میان آدمها، بیکه به کسی نگاه کند. زن نشسته روی مبل، خیره به فضایی نامعلوم، موبایلش را گذشته روی دستهی مبل، با صفحهی خاموش. هرازگاهی صفحه آبی میشود، که یعنی پیغام دیگری رسیده. زن بیکه دستش را از زیر چانه بردارد، به صفحهی آبی نگاه میکند. آنقدر که صفحه دوباره سیاه میشود و زن دوباره چشم برمیگرداند به روبهرو، به فضایی موهوم. مرد میز روبهرو، بارانیاش را برمیدارد برود. چشمدرچشم میشود با زن. با لبخند و با احتیاط میگوید چه ژست قشنگی دارید. آنقدر، که کنجکاوم کسی که منتظرش نشستهاید را ببینم. بعداز ظهر قشنگی داشته باشید. . «گربه زير باران» همينگوی در بسياری از قصههاش از جنگ سخن میگويد، از آدمهای از جنگ برگشته، از آدمهای هرگز به جنگ نرفته، از جنگی که زمانی اتفاق افتاده و حالا سالهاست که تمام شده. همينگوی از جنگ میگويد بیکه از جنگ بنويسد. همينگوی مرد قصهاش را مینشانَد روی تخت، روزنامه میدهد دستش، زن قصه را میايستانَد جلوی آينه، در تمنّای مرد، و بيرون باران میبارانَد، همين. تو اما لابهلای سطور میخوانی مردی که اينجوری سرد نشسته آنجا و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها از سر گذرانده. هيچجای قصه سخنی از جنگ نيست و تو میدانی مرد چه تاريخی پيچيده توی سينهاش. چه تادممرگها چشيده و چه مرگها به چشم ديده. تو دیدهای زن چه نیستنها چه امّاماندنها چه نخواستنیبودنهایی را به جان خریده. منِ خواننده از راه میرسم. میروم توی قصه. از همينگوی زياد نمیدانم. حواسم به نشانههای متن نيست اينجا و آنجا، به مجسمههای جلوی در ورودی مسافرخانه. هيچ جنگی را به خود نديدهام من. تنم با صدای هيچ آژيری با غريو هيچ موشکی نلرزيده. داغ هيچ مادری را در همان لحظه نديدهام به چشم. قصه را تا پايان میخوانم و با خود میگويم «خب که چی؟!». میمانم اين آدمها چهشان شده، از چی حرف میزنند، چرا اينجوریاند. نمیفهمم به مرد قصه چه گذشته، چه تجاربی از سر گذرانده، زن چه حسهايی را با گوشت و پوست تجربه کرده، چه کاردها به استخوانش رسيده؛ و میمانم «خب که چی؟!». حالا شما هم اگر يکوقتهايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نَايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جادهی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بیوقت، اگر کفشهات فرسودهی سالهای پيادهروی شده بود شانههات خستهی کولهی زندگی، آنوقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازهدم بياورم با قُرابيه، و برايت تعريف کنم «که چی». پینوشت: این قصه را یادم است برای چندمینبار، ناصر تقوایی سر کلاس برایمان خواند. نشانمان داد چگونه میشود از غم نوشت و از عشق نوشت بیکه از صفاتی مثل غمگین یا عاشق استفاده کرد. که چگونه از حسها بنویسیم بیکه احساساتمان را به زبان آورده باشیم. و چگونه نترسیم از نوشتن سرخوردگیها و ترسها و حسادتها و حقارتها. آخر ترم، فیلمنامهی فیلم کوتاهم را از تقوایی ۱۹ گرفتم. همینگوی و چخوف و نوشتن را مدیونش هستم همیشه. |
|
Saturday, October 25, 2025 نوشت تو کماکان هر چی داری و هر چی از دست میدی از وبلاگته قربونت برم. خیلی باید قدیمی و همقبیله باشی که اینو بدونی. خیلی. |
|
Monday, October 20, 2025 همان هالهی لالهی گوشات که ابتداآغاز تمام جهان بود نور نارنجی افتاده روی دستهای مرد. نور نارنجی افتاده روی دستهای مرد که پیچیده دورم که بینیام را چسباندهام به صورتش که سرم توی گودی گردنش. جادو. همانجور که دستهاش زیر نور نارنجی پیچیده دورم پیشانیام را چسباندهام به گردنش، دستم را از روی شکمش سُر میدهم میآیم بالا، با انگشتهای باز، که بلغزند میان موهای جوگندمی سینهاش. و فکر میکنم «ته دنیا». فکر میکنم «عاقبت». نفسی عمیق میکشم و با خودم فکر میکنم عاقبت، و انگار خواب دیده باشم میآیم سرم را بردارم از آن جا، از آن جادو. مرد سرم را برمیگردانَد همانجا که بود، جادو که بود، میبوسدم. بینیام را میچسبانم به صورت مرد، و زمزمه میکنم «دیگه چیزی از زندگی نمیخوام». - یعنی دلت نمیخواد همینجور ساعتها توت باشم و نوازشت کنم؟ - یعنی دلت نمیخواد وزن تنمو حس کنی همونجور که سفت تو بغلمی؟ - یعنی بعدش دلت نمیخواد طولانی و سفت بغلت کنم؟ - یعنی دلت نمیخواد اونقدر تو بغلم نگهت دارم که خوابت ببره؟ خواب واقعی؟ - یعنی دلت نمیخواد همینجوری که تو بغلمی این د مود فور لاو ببینیم با هم؟ + یه جوری بگو آ، انگار دوسم داری. حرفهایی هست که هر مردی میتواند، میداند باید زیر گوش زن زمزمه کندشان. حرفهایی هم هست اما -مخصوصاً که مرد، غریبه است- که وقتی مرد میگویدشان، یعنی تمام حرفهایی که نگفته است و نمیگوید و نخواهد گفت و نمانی خواه. مرد میرود که برود. نمیرود اما، نمیرود میماند میپیچد به من دستهایش را میپیچاند به تنم نم مینشیند روی تنم نم مینشیند توی تنم مرد زمزمه میکند زیر گوشم نقل به مضمون میکند از من -از خودش؟- زیر گوشم که، «که حالا مرد، تن زنها را خوب بلد است، هاه؟»، میخندم، خوب بلد است. و همین که خوب بلد است کجا کجای تنم چی را زمزمه کند از کجا، از کجای نوشتهها از کجای حرفزدنها از کجای حرف نزدنها، همینها تمام همینها نم مینشاند به تنم. اصلاً تو خورشیدی عشق یعنی مغز بیست هزار تخمهی آفتابگردان را |
|
با مرد یه مثلثایم. مرد و منِ آیدا که مرد رفیقشه و آیدایی که عاشق مَرده ولی هیچ نمیدونیم مرد هم عاشقشه آیا، یا نه. ماهها داریم این موقعیت رو «بازی» میکنیم. امروز اما، بیکه بازیم گرفته باشه، یه جایی در آغوشش، گفتم آقا، یه دیقه بیا بشو رفیقم، احتیاج دارم در مورد اون یکی آیداهه باهات حرف بزنم. خندید که بگو. شروع کردم از اون یکی آیداهه گفتن. اینکه چهطور همهچیش همهی احساساتش اینبار با تمام بارهای قبل فرق داره، چه تمام انتظاراتش خط قرمزهاش جابهجا شدهن و اینکه چه نمیشناسم این زنی رو که اینطور دیووتینگ و یکطرفه عاشقه و تمام مرزهای خودشو گذاشته کنار. رفیقمون؟ کیف میکرد و میخندید. پرسید حاضری با هیچکس دیگه نخوابی؟ گفتم اوهوم. گفت حاضری ولی من با دیگران بخوابم؟ گفتم اوهوم. گفت حاضری دیگری رو دوست داشته باشم؟ گفتم نه. خندید. |
|
فکر کردم وقتی منو بوسید، پامو بلند کردم؟ پروانههای ته دلم بیدار شدن؟ چی شد پس؟ |
|
Friday, October 17, 2025 از خدمت و خیانت مهاجرت از بزرگترین خیانتهای مهاجرت، واسه من، این بود که شروع کردم با یه عالمه آدم معاشرت کردن. اوایل بهم گفته بودن اینجا نتوورک خیلی مهمه و منم فکر کرده بودم اوکی! بعدها اما، یه خرده دیر، فهمیدم تعریف اونا از نتوورک چه با تعریف من فرق داره و اون نتوورکی که برای اونا مهمه رو من از قبل داشتهم و دارم. کلاً این راهکارهایی که اول مهاجرت به آدم نشون میدن و آدم هم فکر میکنه وحی منزله، ۷۵درصدش مزخرفی بیش نیست و همه دارن یه سری حرفای تکراری رو برات تکرار میکنن. این خودش یه بحث جداگانه میطلبه. اما معاشرت کردن با آدمایی که هیچ سنخیتی با من نداشتن، بزرگترین آسیب رو به من رسوند. روزی صدبار با خودم میگفتم من اینجا قاطی این آدما چیکار میکنم. یه مدت فکر میکردم من جوجه اردک زشتم. بعد متوجه شدم من جوجه اردک زشتم، اما نه به اون معنی که فکر میکردم. متوجه شدم اغلب این آدما مال یه سیارهی دیگهن، مال تایملاین موازی، و اهل حباب من نیستن، اهل قبیلهی من نیستن. فهمیدم اصلاً چه لزومی داره من این آدم رو با این نوع تفکر و با این ادبیات و با این جهان منقضی، تحمل کنم. و فهمیدمتر، تو این شهر، تو این نوع معاشرتها، بیش از اون که نتوورکی تشکیل بشه یا ارزش افزودهای داشته باشه واسه من، این منم که جذابیت دارم واسه آدما، منم که دارم سرگرمشون میکنم و از قضا اونان که دارن سعی میکنن به نتوورک من متصل بشن. یه روزی تصمیم گرفتم تمام اون معاشرتهایی که روی اعصابم بودن رو قطع کنم. قطع کردم. خب اولش سخت بود. یههو تنها شده بودم و یههو زمان زیادی در اختیار داشتم که لازمش نداشتم. بعد اما، فهمیدم چه کار نیکی کردم در حق خودم. فهمیدم چه اعصاب و زمانی داشته ازم هدر میرفته، بیکه حواسم باشه. این وسط، سه نفر بودن مشخصاً، که طی اون معاشرتهایی که کم نبود هم، کاملاً روی اعصابم بودن. کاملاً از یه جهان دیگه بودن و نمیدونم چی شده بود که افتاده بودم تو این جریان. اون سه نفر رو که حذف کردم، فکر نمیکردم هرگز سمشون از بدنم خارج شه. فکر نمیکردم یه روزی برسه که یادم رفته باشتشون. حالا اما، امروز، حدود چهار-پنجماهی از اون قطع معاشرتها گذشته، و دیگه توی ذهنم نیستن. دیگه مکالمات فرسایشی ذهنی ندارم باهاشون. دیگه با کوچکترین چیزی یاد حرفاشون نمیفتم و حرص نمی خورم. این یکی از بزرگترین دستاوردهای سال ۲۰۲۵م بود واقعاً. حالا؟ حالا اینا رو گفتم که بگم، هر یک روزی که زودتر آدمهای تایملاین موازی رو از زندگیت حذف کنی، عین همون یک روز بیشتر برد کردی و ذهن سالمتری داری. و اینکه تنهایی، حتی تو روزهای خاکستری بارونی و شبهای دلگیر و طولانی ونکوور، به مراتب زیباتره از معاشرت با آدمهایی که همزبونت همقبیلهت نیستن. که اصلاً، تا زمانی که اینترنت هست و کتاب هست و فیلم هست و سریال و دو سه تا رفیق و انواع بریها تو یخچال هست، چرا باید آدم ناهمگون تو زندگیم باشه؟ مرجان میگه تو خیلی وارستهای. توی زندگیت سه تا میم داشته باشی چیز دیگهای لازم نداری: مرد و مانیکور و ماساژ. بیراه نمیگه هم. و؟ و اینقدر به این ماجرا خو کردهم، اینقدر به این حال جدیدم خو کردهم و راضیم میکنه، که حتی میترسم که حتی دلم نمیخواد برگردم ایران. اصلاً حاضر نیستم این کنج جدید و این مایند ست جدید و این لایفاستایل جدید رو دوباره به هم بریزم. |
|
«سه سال پیش، در چنین روزی» پریروزا داشتم پیادهروی میکردم، با دور تند. ساوندترک فیلم جدید سورنتینو هم داشت تو گوشم پخش میشد، با ریتم تند. از خونه خیلی دور شده بودم. یه جاهایی از محله بودم که تا حالا پیاده نیومده بودم. همونجور های و سرخوش، رسیدم سر تقاطع کلارک و سیزدهم. بیهوا پیچیدم تو کلارک و یههو خشکم زد. یههو بدنم فریز شد. متوقف شدم و حتی چند قدم تلوتلو خوردم. رسیده بودم به نیوجرسیها. چمنها تموم شده بود و رسیده بودم به نیوجرسیهای بر اتوبان. یههو انگار تهران بود و انگار آخرای مهر بود و مو برِ اتوبان یادگار، بالای اوین پیادهم کرده بود و من با حجت قرار داشتم و باید پیاده، اون تیکهی بالای اتوبان رو رد میکردم از چمنها رد میشدم از اون تیکهی خاکی کنار پل رد میشدم از بین نیوجرسیها رد میشدم که بتونم برم دم دادسرای اوین، وکیلمو ببینم. از در پایین کسی رو راه نمیدادن بره تو. اون راه بالا کشف جدیدم بود و هنوز تعداد بازداشتیها اونقدر زیاد نشده بود و هنوز اون بالا رو کسی کشف نکرده بود. بیهوا پیچیده بودم تو کلارک و چشمم افتاده بود به نیوجرسیهای برِ اتوبان و در لحظه انگار بالای اوین بودم داشتم پیاده میرفتم دم دادسرا. تنم خشک شد و اشکام با هقهق سرازیر شدن. سه سال پیش، فردا، دم غروب، از دفتر مرکزی نشر چشمه میام بیرون، با یه عالمه کتاب، های و سرخوش، میرسم خونه و کتابا رو میذارم رو میز و هنوز لباسامو در نیاورده، تلفنم زنگ میخوره. نگین پشت خطه. میگه بچهها رو دستگیر کردهن. دنیام به هم میریزه و دیگه درست نمیشه. عکسای گوگل فوتوز سه سال پیشم، این روزا، پره از اتوبان یادگار و دم دادسرا و نو کالر آیدی. هنوز خبر ندارم دو ماه بعد پر میشه از عکسای جادهی قم و جادهی زندان تهرانبزرگ و جاده ورامین و جادهی قرچک و زندان زنان. هنوز خبر ندارم دو سال بعد تبدیل میشه به عکسای جادهی آبشار نیاگارا و پل لاینز گیت و پالمرستون. هنوز خبر ندارم سه سال بعد، همین روزا، میرسم به تقاطع کلارک و سیزدهم، بدنم یخ میزنه، و حتی دستم نمیره به عکس گرفتن. |
|
Thursday, October 16, 2025 بدن، به مثابه تجربهای مدام در حال دگرگونی کتاب جدیدی که دارم میخونم -آرگوناتها- از زبان زنی نوشته شده که عاشق یک مرد ترنس میشه. نویسنده، از رابطهی شخصیش با هری داج -هنرمند و تئوریپرداز ترنسجندر- مینویسه و در خلال روایت بارداری، مادری، معشوقگی، و زیستن در یک بدن در حال تغییر، به مفاهیمی از قبیل عشق، جنسیت، زبان و بدن میپردازه. کتاب شبیه چیزیه بین توییتر و وبلاگ، ژانرگریزه به زعم من، و بین خاطرهنویسی، فلسفه، و طبعاً نظریات کوئیر حرکت میکنه. عنوان کتاب، «آرگوناتها»، اشاره داره به افسانهی یونانی سفر آرگوناتها که طی اون، قهرمانها با بازسازی مداوم کشتیشون، در عین تغییر، اون رو همون کشتی نگه میدارند. استعارهای از بدن و رابطهای که در طول زمان تغییر میکنه اما ماهیت خودش رو همچنان حفظ میکنه. این روزها دارم روی یک دورهای دربارهی «بدن» کار میکنم و به همین واسطه رفتم سراغ این کتاب. کتاب به زبان انگلیسیه و به همین خاطر مغز من فاصلهش رو با ادبیات کتاب حفظ میکنه. علیرغم این اما، کتاب به نظرم خیلی خونسرد و بیپرده یک عاشقانهی شخصی رو روایت میکنه و حین این روایت، از آدمهای مهمی مدام کوت میکنه و یهجورایی مرز بین فلسفه و تجربهی زیسته -سلام الف- رو کمرنگ میکنه. کتاب حتی فصلبندی کلاسیک یا مقدمه مؤخرهی کلاسیکی هم نداره. یه جوری شروع میشه که انگار تصادفی داریم توییتهای نویسنده رو میخونیم. واسه همین من با فرمش خیلی حال کردم. و در عین حال به واسطهی همین فرم، یه خرده خوندن و ارتباط برقرار کردن باهاش برام سخت، به لحاظ زبان و نوع نگارش و نثری که انتخاب کرده. همزمان اما، از خوندنش دارم لذت میبرم. از خوندن دربارهی بدن، به مثابه تجربهای مدام در حال دگرگونی. و آخ که مدام و در هر پاراگراف میتونم ربطش بدم به رابطه -سلام وحدانی-، به نوع روابط معاصر روزمرهمون، و تغییراتی که مدام، در لحظه، داره توشون اتفاق میفته. The Argonauts -- Maggie Nelson |