Desire knows no bounds |
|
Wednesday, December 31, 2008 |
|
آقای جیميل میگه: You are currently using 1321 MB (18%) of your 7279 MB.
میخوام ببينم چند سال طول میکشه نصفش پر شه. چند سالتر کلش. |
|
آقای ايگرگ میگويد اين روزها خودمترم، کمماسکتر، برهنهتر.
من اما اين روزها بیحوصلهترم، خستهتر، خوددارتر. |
|
Tuesday, December 30, 2008
اين همه مهدکودک و باشگاه ورزشی و کافه و کلوب و چه و چه تأسيس میکنند
يک آدم نيکوکاری هم پيدا شود يک مکانای برای آه و ناله کردن آقايان راه بيندازد آقايانِ مريض مريض به معنیِ بيمار بيمار فيزيولوژيک يعنی که بروند جمع شوند آن تو آه و ناله کنند اين بخش آه و نالهی درونشان ارضا شود |
|
حالا وسط اين سر به جيب مراقبت فرو کردهگی، يک کلکل لايتای هم بکنيم مهندس، ها؟
(پيشاپيش از دوستان بینامِ جاکامنتی دعوت میشود دماغشان را بگيرند، بو خواهد داد اين نوشته!) اينجا، يعنی سر کلاس ما، دو نوع داستان داريم. يکیش داستان به مثابه داستان، ترجيحن داستان کوتاه، اما به هر حال داستان به معنای مفهوم رايجِ آن در ادبيات. آن يکی داستان، در واقع طرح فيلمنامه است. قصهای که لابد بعد از کرکسيونها و بازنويسیها، قابليت تبديل شدن به سينما را دارد. طبيعتن هم ساختار ادبيات با فيلمنامه متفاوت است. اينجاست که استاد میگويد برای فيلمنامه، بايد از همان اول، تهِ قصه را بدانی. بايد روی قصهات و روی پرسوناژهات، اِشراف کامل داشته باشی. همه چيز را که چيدی کنار هم، برای خودت شفافسازیشان که کردی، حالا میتوانی سکانس يکمات را از هر جای قصه که خواستی شروع کنی. حکايت ادبيات اما حکايت ديگریست. در ادبيات، در رمان، يک شروع عالی و کوبنده داشته باش. بعد داستان را بسپار دست آدمهای قصه و اتفاقهاشان تا تو را با خود ببرند جلو. حالا اين ايرما و ورنوش و سيد و ساير رفقای شما هم، گمانم جنسشان ادبياتتر باشد. از همانها که حالا چند نفری هستند دور هم، بسته به اينکه کِی و کجا، کی باشد مقابلشان، ماجراشان رقم میخورد، پيش میآيد، پيش میرود، میرود کلن. بسته به اين که کدام مرد پيداش شود که ذهن ايرماتان را به کل بشورد از تمام مردهای قبلیش، از تنهاشان، از دستهاشان. يا چه میدانم، همين سيد با آن طبع زودرنج و يکوقتهايی هم خوددارش، کِی و به کدام بهانه برود گم و گور شود در مسافرخانهای غار تنهايیای جايی، اينها همه میشود هر وقت شد و اقتضاش بود اتفاق بيفتند و آب هم از آب تکان نخورد. خودت پای متن و حاشيه را کشيدی وسط، تا وسط است میخواهم بگويم اصلن اينها يکجورهايی پرانتزند. پرانتزهای وسط متن. هر جای متن که شد، هر جا که راه داد، میشود پرانتزی باز کرد و راهی شد باهاش. اينجوری میشود حرف تو، که يعنی اوهوم، لازم نيست بشينی ببينی برایشان شناسنامه ببافی و سر و ته و چه و چه. کافیست يکی دو تا پرسوناژ هيچانانگيز داشته باشی، موضوعی که بگنجد، که برداری گردوت را قِل بدهی و بشينی عقب، تماشا کنی که چه پيش میآيد و چه خوش میآيد و الخ. قصهات اما طرح فيلمنامه که باشد، خوب وضع فرق میکند. قصه میشود قصهی بضاعت کلن. محدوديت زمان داری و لوکيشن و چه و چه. وقتِ وقتکشی نداری، وقتِ وقتتلفکردن هم. مجبوری حرفهات را در همان برنامهی زمانبندیشدهای که میذارند جلوت بگنجانی، همان چارچوبِ بيست و پنج خطی استاد. نه که بد باشد، نه؛ اما محدوديتها و سختیهای خودش را هم دارد بالطبع. لذتها و هيجانها و خوشیهای خودش را هم. برای همين است که آدم بايد از همان اول تکليفاش را با قصهاش معلوم کند. که میخواهد داستان بنويسد يا فيلمنامه. بسکه هر کدام خوبیبدیهای خودشان را دارند غُرهای خودشان را دارند خوشینکبتهای خودشان را. اينها را من نمیگويمها، استادمان میگويد طبيعتن. برای همين است که هربار و اول هر طرحی، میپرسد داستان يا فيلمنامه؟ خوب اينجوریهاست که شما در حال و هوای داستاننويسی هستيد آقاجان، ما به اقتضای کلاس در جو فيلمنامهنويسی. فوقاش دستمان تا اينجا باز است که هی وسط بازنويسیهای مکرر، برداريم چيدمان سکانسها را رفتار مقطعی پرسوناژها را، داخلی/خارجیِ لوکيشنهامان را عوض کنيم، آنهم تازه فوقاش! |
|
آوردهاند که «عدم اپيلاسيون در ايام غيبت، نشانهی وفاداری شماست».
|
|
Monday, December 29, 2008
من يک عدد دستبند دارم با سنگهايی که تمام انرژی منفیشون گرفته شده
بعد يعنی که کلیتا مرسی داداش کوچيکه :* هم |
|
Sunday, December 28, 2008
هی ايزدبانوهه
حواسم نبود که تو هم جزو خوبهايی اين روزا بيا و بنويس بلکه به ما هم سرايت کردی دختر |
|
امروز داشتم دوباره این عکس آقاهه رو که داره با انگشتش، با دقت وتمرکز و فرانسویتایپ، دهن خانومه رو کنکاش میکنه نگاه میکردم. خدا بگمچیکارت کنه آخه بچه! از کجا، نامرد از کجا، از کجا آخه؟! ها؟ ها؟(ببین همین جوری پیش بریم با هم، هی فعلها رو قورت بدیم هی قورت بدیم،چهار روز دیگه حروف ربط و بیربط رو هم قورت میدیم، بعد ایمیلهامونمیشه چهار تا کلمه، لابد بعدش هم فقط میشه علامات سجاوندی، در حد نقطه وویرگول و پرانتز، (و خدا شاهد است که اگه من و تو هستیم که لابد یک جوریمی فهمیم یا حدس می زنیم طرف داشته غرِ دوری میزده یا قربونصدقهمیرفته یا خاطرهی ماچِ فیمابین رو مزمزه میکرده!) بعدش هم که به سنتحذفکردنهای کیارستمی، لابد هی ایمیل خالی برای هم میفرستیم و با هموناهم کیف میکنیم!)
|
|
استاد میگويد همه چيز را میشود مهار کرد، میشود کنترل کرد، جز تخيل آدمی را. تا وقتی میشود فکر کرد و خيال کرد، نيستی و عدم وجود ندارد. میگويد خيال حد و مرز ندارد. دست شماست که چگونه و از چه ابزاری، از کدام واقعيت و از کدام تکهاش استفاده کنيد برای بيان حقيقت. که برای بيان حقيقت اصلن شما مجازيد از همه چيز استفاده کنيد، مخصوصن خيال.
استاد میگويد پرسوناژهای داستانتان را درست انتخاب کنيد. قهرمانهای داستان و ادبيات، باارادهاند، ولو اينکه ناموفق باشند. میگويد بگذاريد قهرمانهای قصهتان خودشان تصميم بگيرند، خودشان انتخاب کنند، حرکت کنند، تکان بخورند، شنا کنند برخلاف جريان آب، برخلاف جبر و تقدير. حالا يا موفق میشوند، يا نه. شکست هم که بخورند، دستِ کم تلاششان را کردهاند، وا ندادهاند جلوی تمام اين ملغمهای که جبر است و اسمش را گذاشتهايم اختيار. اختيار را شمای خالق بدهيد به پرسوناژهاتان، خالق ما که نداد به ما. استاد میگويد راوی اول شخص همه را به اشتباه میاندازد. راوی اول شخص سنديت میدهد به نوشتهی شما. که خواننده باورترتان میکند. خيال میکند خودتان را، تجربهی شخصی خودتان را نوشتهايد. عيبی هم ندارد. شما اصلن میخواهيد مخاطب باورتان کند، بگذاريد بکند. نترسيد ازينکه نوشتهتان را بگذارند به حساب شما. نترسيد از قضاوت مخاطب. وظيفهی شما نيست که خودتان را هی اينجا و آنجا تبرئه کنيد، توضيح دهيد. شما نوشتهتان را بنويسيد و برويد، بگذاريد خوانندهتان با ذهنيات خودش گير کند و بماند. که اصلن جايی که گير کند، جايی که بماند يعنی درست. که يعنی توانستهايد جلباش کنيد، درگيرش کنيد. استاد تمرين داده که برداريد قصهتان را از زبان هر دو راوی بازنويسی کنيد. اول شخص و سوم شخص. هه. که يعنی بردارم خودم را بگذارم جای آقای قهرمان قصه، ماجرا را از زبان او روايت کنم. بلد نيستم که. از کجا بدانم چی میگذرد توی ذهن آقای ق.ق.، از کجا بدانم چی فکر میکند چی دلاش میخواهد چی نه. استاد میگويد برای همينهاست که میگويم پرسوناژهایتان را همان اول ترم درست انتخاب کنيد. آدمهايی را برداريد که بلد باشيدشان، بشناسيدشان. که شناسنامه و حال و احوالشان را در کشویتان داشته باشيد. حالا هرقدرش را خواستيد بريزيد توی قصه، خودتان اما بدانيد همهاش را. آنقدر بشناسيدشان که بدانيد اين آدم فلان جای قصه چه کار خواهد کرد، چه تصميمی خواهد گرفت. خوب. من از کجا بدانم اينها را. راست میگفت ايرج که شناختن يک آدم به همين سادگیها نيست. با چار کلام حرف زدن و خواندن و نوشتن و همکتابی و همفيلمی و همفيلدی و چه و چه که نمیشود آدم شناخت که. بايد صبح و ظهر و شب آدمات را ديده باشی. وقتهای زشتی و قشنگیاش را. رستوران و سفر و خريد کردناش را. چه میدانم، وقتهای خوشخلقی و بدقلقیاش را. راه رفتن و نشستن و مست کردن و ظرف شستن و گريه گردناش را. که يعنی تمام اينها خودش هزار ساعت زمان میخواهد تا بتوانی بگويی دوستام است، میشناسماش، میخواهماش. استاد میگويد بضاعت داستان را فراموش نکنيد. داستان کوتاه، فيلمنامهی کوتاه، فيلم کوتاه قد خودش قصه میخواهد. اقتضای زماناش ايجاب میکند ايجاز داشته باشيم و نگفتهگويی داشته باشيم و بيتويندلاينز و الخ. بضاعت رمان اما، فيلم بلند و داستان بلند اما متفاوت است. قصهگويیِ خودش را میطلبد پرداختِ خودش را موضوعات خودش را. با خودم فکر میکنم ها، اين يکی را چه خوب میگويد. بضاعتمان را که بشناسيم، انتظار رمانبافی و صد و بيست دقيقه فيلم بلندمان نمیگيرد ديگر. میشويم همين کوتاههای بيست دقيقهای که تا چشم به هم بزنی تيتراژ پايانیشان از راه میرسد. ديگر بسته به موضوع است که تا کِی و کجا طعم قصه بماند زير زبانات. |
|
Saturday, December 27, 2008
ميرزا جان
تو هم اينهمه وقت سرخوشی را گذاشتی گذاشتی عدل (راستی چرا عدل؟) همين حالا که فروکشمان گرفته برداشتهای احوالپرسی که چی؟ که بشينم به کلمهبافی در رثای اينهمه هی خواستنها و نتوانستنها و نشدنها و دير شدنها و الخ؟ يکی دو وعده زودتر اگر پرسيده بودی، همان قورباغهی پايهی الکیخوش بودم برای خودم بیخيال دنيا و مافيهاش. الان اما نه. پُرم از خيال و اينهمه خيال خواب و خوراک را گرفته از من. حالا لابد يک وقتی هم خوبتر میشويم از اينی که حالا هستيم، گوسپند است ديگر، آدم نيست که! بعد فکر کن من بردارم کی را دعوت کنم که نيشاش يک چند سانتی باز باشد لااقل؟ لاغر که اين روزها فالش میزند رسمن، هرمس هم، مريم هم. نويد هم که خوب، قهريم. عليبی را نمیدانم درست، اما شايد کيوان، مرضيه يا مکين، ها؟ |
|
آدم است ديگر
گاهی وقتها فروکش میکند |
|
Thursday, December 25, 2008
آخه الان هم وقت دی شدن بود؟
آقای يونيورس، بيا پدرجان، بيا خودت جمعش کن. بنده که رسمن گيو-آپ. |
|
Wednesday, December 24, 2008
امروز هم هوا به همان ديروزیست
دلگرفته کمرنگ کمتو زياد مینويسم اين روزها، روی کاغذ. وقتهايی که مجالاش باشد و آراماش، با چار قلم آرتپنام -که حالا بايد سر فرصت يک اسمی هم براشان پيدا کنم که به قلم بودنشان بيايد-، وقتهای ديگر و در راهتر و توی بيابانتر هم لابد با همين رواننويسهای يونیبال که روی هر کاغذی و با هر شيبای و بی هر زاويهای نوشتنشان میآيد. کم نمیآورند هيچ. کم که بيارمات اما آويزان کلمهها میشوم خلقات میکنم هیهی همينجوری گوشهی کارگاه، گوشهی ماشين، گوشهی کاغذ برای خودم به قلم که عادت کنی، رواننويس از چشمات میافتد. بیمبالات میشود، بیخيال، سربههوا. بسکه تمام کلمه را يکنفس مینويسد، با يک قوت. بسکه در نمیماند وسط شکستهنويسیهای پرچرخشِ پر شاخ و برگ. همه را از دم مینويسد میرود جلو، بی هيچ سايهروشنای. بی هيچ ضخامت معناداری. انگار سرکج کاف و انحنای دواير برايش هيچ فرقی با سين کشيدهی سايه ندارد. درست مثل اينکه شعرِ چه میدانم، براهنی را مثلن، بدهی دست يک ناآشنا که با لحن يکنواختِ مونو-تون بخواندش برود تا ته. نمیشود که. تو را میشود اما میشود هی جملهجمله دوستات داشت بیمکث بیوقفه مدام میخواهم بگويم اصلن اين رواننويسها بومیِ آدم نمیشوند، بسکه کنج اختصاصی ندارند. بسکه نمیشود زاويهی خودت را تویشان پيدا کنی. بسکه رام نمیشوند با دستخطات. هی هربار سرشان را میاندازند پايين کار خودشان را میکنند، کشدار و يکنواخت و ملالآور. میآيی سر خط سرخوشیام میگيرد خودم را جا میکنم توی دل آن «نون» خوشتراش جامانده از سطر قبل باز گلی به جمال همين رواننويسهای هزاررنگ استدلر، همين کلاهنمدیهاشان؛ باهوشترند. بعد از يکی دو هفته قلقات را ياد میگيرند. کنجات میماند روی تنشان. که ديگر هربار، بعد از يکی دو کلمه، زاويهات را، زاويهی خودت را پيدا میکنی از يکنواختی خلاص میشوی. ضخامت قلم میدهند بهت، که بتوانی بازی کنی باهاش، موقع نوشتن یِهای برعکسِ تهِ عاشقی، ميمهای متصلِ ما، تِهای رقصان پُرقوس تهِ دوستات دارمها، يا چه میدانم، اصلن همين قافهای توخالیِ وسطِ بیقراری. که اصلن قرار ندارد اين قرارِ من بی تو که هی میلرزد میچسبد به کنارههاش که بیقراریم میشود بیقراریت هيچ کدام اما اين قلمهای خودم نمیشوند، همين هنر-خودکارها. همين چارتا قلمِ هنوز بینام، که يکیشان را -همان وسطی را که مريم داد بهم- تراشيدهاماش در عين فلزی بودن. که حالا نوکاش شده مثل همان قلمنیهای ايام ماضی، قلم کتابت. که آن وقتها چه سختام بود نوشتن کتابت و حالا چه دست و دلباز شدهام چه دست و دلام نمیلرزد ديگر از بیقاعده شدنِ قاعدههام. راست میگفت استاد. خودت را که اسير کنی، اسير قاعده، دستات میلرزد وقت مشق کردن. که میشوی چليپانويسِ دست به سينه، تعظيمیِ هزار قانون و قرار. که بايد جرأت داشت، جسارتِ لغزيدن از خط کرسی. که اگر دل نداشته باشی، تاب نمیآوری جوهرت راه نمیآيد وقتِ مشق عاشقی، مشقِ يای وارونهی تهِ عاشقی. |
|
Tuesday, December 23, 2008
بچهها خودتون برين فردا نقد امير رو در مورد آتش سبز تو کارگزاران بخونين
هی همهچيزو که من نبايد بگم که |
|
Monday, December 22, 2008
از بر و بچ داستانکوتاهخوان کسی هست اين حوالی که «گربه در باران» همينگوی رو خونده باشه؟ يه سؤال کوچولو دارم فقط، بهخدا.
|
|
ما به جای نويفرت، میرفتيم سراغ «ابعاد انسانی و فضاهای داخلی». حالا میفهمم بايد جدیتر میخوندمش!
|
|
Sunday, December 21, 2008
چه هراسی دارد
ديوار بیدر گمونم حوالی جشنوارهی باغ فرودوس بود، که «محمدرضا اصلانی» رو شنيدم، از زبون استاد-تقوايی- و بعد هم امير-امير بامداد-. که يادم موند حتمن روز اصلانی، باشم اونجا، ببينم کارهاشو. «جام حسنلو» رو ديدم و «چيغ» رو، بیکه چيزی خونده باشم در موردشون. «چيغ» رو دوستتر داشتم و از «جام حسنلو» زياد دستگيرم نشده بود تا بعد از نمايش که خود اصلانی اومد برای گفتوگو. اولين چيزی که به نظرم اومد اين بود که چههمه متفرعنه اين آدم، چهقدر شاکيه و چهقدر خودش رو توضيح میده به جای کارهاش. «جام حسنلو» رو که توضيح داد تازه دوزاریم افتاد که فيلم در مورد چی بوده. ازون کارا بود که يا بايد قبلش خونده باشی در مورد فيلم، يا بايد صاحب اثر اتچ شده باشه به فيلم و بياد زيرنويسش کنه. برآيند حرفای اصلانی اما منو هی ياد استاد مینداخت. اون شاکی بودنش، نفهميدهشدنش، ناديده گرفته شدنش.. سر کلاس نظر استاد رو پرسيدم در مورد «جام حسنلو». ازون خندههای معنیدارش کرد و يه چند جملهای هم کامنت داد.. اون شب که «تعزيه» رو گذاشته بودن، بعدش که استاد حرف زده بود، بعدترش که رفتيم سوشی بخوريم، ندا که گفت «چههمه ازخودراضی و نچسب بود استادتون»، يههو از اصلانی خوشم اومد. يههو فکر کردم شايد اونم مثه استاد، همين مسيرو طی کرده، همين فراز و نشيب و نشيب و نشيبها رو، که اينهمه تلخ شده، خشن و دوستنداشتنی جلوه میکنه از بيرون.. هر بار که امير اساماس داد کانال چار اصلانی داره، رفتم نشستم ديدم.. هفتهی پيش گفت هفتهنامهی سينما اصلانی داره و عقيقی، رفتم گرفتم خوندم.. گفت کانال چار پشت صحنهی آتش سبز داره، نشستم ديدم.. گفت میخوام نقد بنويسم. نوشت. همهشو تا ته خوندم.. «آتش سبز اولين فيلم من است که به پردهی سينما راه پيدا کرده. ناصر تقوايی در ده سال اخير دو فيلم نيمهکاره دارد که نيمهکاره ماندنِ هيچکداماش تقصير خودش نيست. بيضايی در ده سال اخير يک فيلم ساخته است. حالا ببينيد سينما در همين مدت دست چه کسانی بوده. نسل بعدی بايد به چه کسانی نگاه کند.»* تمام اينا لابد دست به دست هم داد که امروز، لذت ببرم از تماشای «آتش سبز». که رسمن يه سر و گردن بالاتر از باقی محصولات مزخرف سينمای ايرانه. که انگار اصلانی داشته يه پاياننامه میبسته با اين فيلم(حس داکيومنتری میداد به من). که عشقاش به کارش رو میبينی تو لحظهلحظهی فيلم. راستش فکر نمیکردم دوست داشته باشم فيلم رو، اما داشتم، زياد. فضای جاری تو فيلم رو دوست داشتم و لحن گزندهی اصلانی رو فراموش کرده بودم، به کل. ضيافت تصوير و موسيقی بود. اون تنهايی و فرديتای که توی معماری ايرانی هست، توی فيلم هم خودش رو به رخ میکشيد با نماهای چشمگير و تصاوير خوشترکيب. هرچند گفتگوهای فيلم يکدست نبود و هرچندتر دوست نداشتم پگاه آهنگرانیش رو بسکه لحن و ريتمش با فيلم نمیخوند و ... . اما حواسمون هست که داريم در اشل سينمای ايران حرف میزنيم ديگه. که داريم از «چارچنگولی» و «دلداده» و «خواستگار محترم» و «دلشکسته» حرف میزنيم يا فوق فوقاش از «دعوت» و «آواز گنجشکها» و «سه زن». ها؟ گمونم به احترام اصلانیها و حقيقیها هم که شده، بايد رفت و باز «آتش سبز» ديد و «کنعان» ديد. دوبارهتر و آشناتر. *محمدرضا اصلانی - هفتهتامهی سينما |
|
Saturday, December 20, 2008
وقتِ ممکن
رام که میشود فاصله در دستانات نرم که میشوی آرام که میگيری انگار کرهی مذاب میشوم نرمانرم آغشتهی آغوشات میشوم آرام میگيرم رام میمانم |
|
«قصدِ اين ويرانه کردی عاقبت»
... میدانی؟ میدانم که میدانی. که نمیخواهم اين وعده چندان به درازا بکشد که آن لحظهی روبرو، نه در اينجا که در جهانی موعود باشد و همهی هستی ما و قصهی من و تو «وعده» باشد و «موعود» و بگويی که انه لا يخلف الميعاد. من به ميعاد تو چه کار دارم؟ من اکنونات را میخواهم. همين حال را. فردا مرا چه خاصيت؟ اکنون است که اين زخم، خونچکان است! چه مینویسم؟ کجا؟ برای که؟ بگذار همگان بخوانند! بگذار همگان در گمان خويش وسواسشان را پر و بال دهند! تو که هنگام نوشتن اينها میخوانیشان: «که هم ناديده میبينی و هم ننوشته میخوانی»! ما را مترسان از آن تيغ! «خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است...» [+] |
|
جای من چههمه گوشهی اين لحظههات خالیست نيست؟ تو بگو نيست تا يلدا بماند تمام اين شبهات طولانی بیتب بیتاب تو بگو نيست تا من پيچک شوم بپيچانم تنام را به داربست همسايه به داربست عاريتی ديوار همسايه بالا بلند پر پيچ و خم تو بگو نيست لامصب تو فقط بگو نيست
|
|
Friday, December 19, 2008
آقای ايگرگ سیام اسفند به دنيا آمده. که يعنی فقط بعضی سالها تولدش میشود. میخندد که «آره، فقط گاهی وقتها. که از حسن تصادف، درست همين امسال يکی از آن گاهیسالهاست. که اگر سیام اسفند نداشت هم، باز يکی از گاهیسالهای من بود دختر.»
|
|
ويرجينيا وولف اعتقاد داشت که داستان عکاسی نيست، حتا عکاسی خردهگيرانه و انتقادی اززشتیهای زندگی هم نيست، بلکه خلق دوبارهی تجربههاست. او در جايی گفته است: «اين فاجعه و جنايت و مصيبت و مرگومير و بيماری نيست که ما را پير میکند و میکشد، بلکه شيوهایست که آدمها نگاه میکنند و میخندند و ازاتوبوس بالا و پايين میروند.»
مرگ در جنگل -- شروود آندرسن |
|
...
اینها را میگوید ایرما اما آنقدر حواسش هست که آخرش اضافه کند که: اصلن باید، باید بعضی آدمها را در همان حاشیه نگه داشت. نه به این خاطر که اهمیت ندارند یا کمتر دارند، برعکس. به این خاطر که حیف هستند، حیف هستند که کشیده شود پایشان به متن زندهگی. که آلودهی متنشان بکنی. سفتشان کنی و دنبال خودت بکشانیشان به انهدام خیالپردازی، به متنی که به هرحال، نکبت کم ندارد. خوشی دارد، خرمی دارد، عیش دارد ولی نکبت هم دارد. بدجور هم دارد. همین نکبتش هم هست که لامصب اصلن یک لایهی دودهی چرک و خاکستری میکشد روی جلای آدمها. اصلن باید گشت آن نازنینترها را پیدا کرد، با سلام و صلوات هدایتشان کرد به حاشیه، به پرتهای لحظهای زندهگی، آنجاها که اصلن کل حیاتت را معنی میکنند و ادعایی هم ندارند. آنجا که قصهها آغاز میشوند و سرمستی و شور، میشود سوخت و بنزینِ الباقی زندهگیات. [+] |
|
Thursday, December 18, 2008
زخم ظريف عقربه درمن بود*
مدتیست که کتاب را خواندهام، «شب يک شب دو» را میگويم. اما دست از سرم برنداشته هنوز. از آن کتابهاست که بايد تو حال و هوايش باشی تا بتوانی دوستاش داشته باشی. تا به دلات بشيند. هم دوستاش دارم و هم به دلام نشسته. ورقهايش را اگر کمی بیدقت دست بزنم پودر میشوند رسمن. اگر مدادم را کمی فشارتر بدهم وقت خط کشيدن، سوراخ میشود کتاب. همين حالا هم چند جاش را پودر کردهام و سوراخ کردهام و شکستهام. اما هی گاهبهگاه برش میدارم ورقاش میزنم دوستاش میدارم هیهی. از آن کتابهاست که حتا خطکشيدههاش بیکه توی متن، توی دل داستان خوانده شوند به درد ديگری نمیخورند. بايد همهی خطها را با هم خوانده باشی تا بچسبد پرسهزنیهای دوباره و چندباره ميان صفحات کتاب. از آن کتابهاست هم که بايد با احتياط به ديگری خواندناش را توصيه کنی. گمانم کمی بسته باشد به تاريخ تولد، حالا جغرافيايی يا ذهنی، هر کدام. خودم هم حواسام هست که نبايد تکههای اين کتاب را کند. بايد همه را با هم خواند. اما حالا تا وقتی تو، توی خوانندهی اين وبلاگ، بروی کتاب را بگيری بشينی بخوانی، کلی طول میکشد لابد. برای همين چند جای غير وابستهترش را کندم چسباندم اينجا، که حال و هوای کلی کتاب دستات بيايد. که برسی به آن آخریها، يکی مانده به آخری. که بگويم ببين، ما هم ممکن است همهی دغدغهمان بشود همين زمان لعنتی. که بلد نيست بايستد و بگذارد نفسی بکشيم از دستاش. که هی نگاه نکنيم به آن دو عقربهی پرشتاب که انگار هيچوقت از دويدن خسته نمیشوند هيچوقت باز نمیمانند. میخواهم بگويم اينجای کتاب که رسيدم، دلم خواست بهات بگويم بخش بزرگی از رابطههای ما دست همين دو عقربهی کوچک است. حالا که حواسات به هزار چيز هست، به اين يکی هم باشد. چون و چرايش راهم از من نپرس. شأن نزولاش را هم، که ندارد. بهخدا ندارد. من هم چيز بيشتری از تو نمیدانم. فقط اينها را نوشتم که اينجای کتاب را نشانات داده باشم. همين. *دلتنگیها -- يدالله رؤيايی |
|
در اتاقخواب من، در آن مثلت آفتابی، ساعتی پس از برهنهگی، وقتی تمام جلای صنعت از چشم و لب تو میریخت و میگریخت و فراموش میشد، و تنها طبیعت برجای میماند، در آن لحظه چشم تو باید میآمد و به تماشای خودش مینشست. کاش در آن لحظه زمین و زمان آینه میشد و تو، آن حیوان پرستیدنی زیبا را که برهنه و ناب و بدوی در بستر من بود میدیدی، تا برای همیشه از رنگها میگریختی و چشم و لبات را آزاد میکردی.
اصلن بگذار خيالها را راحت کنم. ادبيات واقعی و صميمانه، دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبيات واقعی همين نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میميرند. شجاع باش و مردی را که ترک میکنی ديگر عزيزم صدا نکن. اين بيشتر احساس ريا و دوری را در آدم زنده میکند تا احساس پيوندی ريشهدار. به جای «هميشه اينجا خواهم ماند» بس بود که بنويسی «اينجا خواهم ماند» و خودت را با هميشه اسير نکنی. هميشه هرگز وجود ندارد. به زودی میبينی که هميشه آنجا نماندهای. آنوقت شايد از خودت بدت بيايد. درست است. اين زمانه، و اين زيست، و اين آدمیزاد، ما را طوری بار میآورند که هرگز نتوانيم فعلهای يکرو و خالصی را برای بيان کارهایمان به کار ببريم. به ما «راضی نيستم» و «راضی هستم» ياد نمیدهند. به ما «ناراضی نيستم» ياد میدهند که معنی آن «راضی نيستم» است. فرار از اين زبان بازاری و موذی و پليد يا جنگيدن با آن اصلن آسان نيست. ولی اگر تسليم زبان باشيم ديگر هيچايم. بنابراين به تو توصيه میکنم جغرافيايی را بخواه و آرزو کن که در آن بیهيچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تيز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگويی و بنويسی. اين نامه را «قربانت» برای من نوشته است. چه صميمانه. چه رياضی. صفحهی صد و شانزده. مرد بیحرص و ملايم و مهربانیست. تاريخ مشروطه و حافظ هم میخواند. ولی من برايش کليات شمس آوردهام تا از حافظ رهايش کنم. تا عشق رها و ناخوددار يادش بدهم. خوابيدن آدما رو به هم وصل میکنه، اما مربوط نمیکنه. لباس نازک حرير چيزی را حاشا نمیکند. گاهی فکر میکنی اين درست نبود.بايد طور ديگری میشد. بايد طور ديگری با هم بوديم. آنقدر همهچيز برايت نامعلوم است که هوس مردن میکنی. اين دردها را تو خودت درست کردی و میدانی که نمیتوانی درمانشان کنی. دلات آنقدر گرفته که حتا ديدن من بازش نخواهد کرد. ديدن من، از لحظهی اول تا لحظهی آخرش، همهاش با فکر کردن به «جدايی»، به «رفتن»خواهد گذشت. ديگر نمیخواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. يک روز بايد جدا شد. بايد تنها ماند. بايد شکست. اما در اين شکستهگی تنها، فقط به تو فکر میکنم. من از اعتياد تو خلاص نشدم. شايد خودم را پيدا کردم. ولی نامهی تو روشن نبود. فقط نوشتی که میآيی، و با کشتی. و من بعد از ظهر به اسکله میروم تا ثانيهها را بشمارم و کوتاهتر کنم، تا بوی تو را از دريا بشنوم. شب يک شب دو --- بهمن فرسی |
|
Wednesday, December 17, 2008
اگر يک روزی اينها که الان دارند چرخ میخورند توی مغزم را نوشتم، اسماش را بايد از بهمن فرسی وام بگيرم بگذارم «عروسکها در اوقات دزدکی» يا همچه چيزی.
|
|
دارم ماجراهای خواهرکوچيکه رو تعريف میکنم برای عليرضا، آخرش خيلی شيک نتيجه میگيره که «در هر حال آدم يه زنِ ملانی داشته باشه خيلی بهتر از اينه که سر پيری بخواد بره کايتسواری ياد بگيره.»
:دی |
|
تهران هرچهقدر هم عبوس و ترشرو و بدخلق باشد، آخر شبهای برفی اتوبانها و خيابانهايش حرف ندارد اما، خودِ ماه است اصلن.
حالا گيرم قبلترش به روال هميشهی اولين بارانها و برفها، يادِ من افتاده باشی اين ياد من افتادنات درست وسط ميهمانی باشد شلوغ و پرهياهو باشد صدا به صدا نرسد، من را اما يکجورهايی تهنشين کند هرقدر هم ميهمانی را بهانه کرده باشم و حرفهات را کوتاه و بيرون نيامده باشم حتا تا پشت در که گلهای برفیت را بردارم. میدانی؟ يکی بايد بردارد برايت منِ اين روزها را تعريف کند. انگار ما آدمها عادتمان شده آدمِ نگاهِ اول را تا هزار سال بعد همانجور ببينيم که ديدهايم. يکی بايد باشد که برايت بگويد منِ حالا چههمه دوباره شناختن میخواهد دوباره ياد گرفتن میخواهد چهقدر دوبارهی جديد میخواهد اصلن. يادم هست تو و عليرضا هيچرقمه خوشتان نمیآمد از آدمهای هنری. بسکه هنریها مودیاند و شخصيت با ثباتای ندارند و قابل اعتماد نيستند و الخ. بعد يادم هست همين آخرترها، از هر کدامتان يکجوری شنيدم که وقتی هم را شناختيم من فقط رياضی خوانده بودم و فوقاش يکی دو زبان. هنر منر در بساطم نبود. وگرنه که از همان اول آبتان با من در يک جوب نمیرفت. حالا يکی بايد برايت تعريف کند از منی که هيچ از آنهمه رياضی خواندنهايش باقی نمانده. که آن منطق و آن صفر و يک و آن اگر پ آنگاه کيوها را سالهاست که بوسيده گذاشته کنار. که اگر هم گاهی سر و کلهشان از جايی میزند بيرون، مال وقتهايیست که پای آدمهای ديگر و منافعشان در ميان باشد. من اما؟ هه، رياضی که هيچ، سواد خواندن و نوشتنام را هم به زور نگه داشتهام در مقايسه با آنی که تو میشناختیش، که خيال میکردیش. اينجور وقتها، حرفهايت را که میشنوم، تهخندهام میگيرد مگس درونام به وزوز میافتد که بردارم در يکی دو پاراگراف خودم را تعريف کنم برات. که ببينی کجا بود آن زنی که تو میشناختی و کجاست اين منی که اين پشت دارد خودش را هی در تکجملهها توضيح میدهد. که تو هی بخندی آن پشت خيال کنی دارم مثل هميشه مزخرف میگويم دلقکبازی در میآورم يا چی. بهترم يا بدتر؟ نمیدانم. خوبترم اما. غر زدنام نمیآيد بسکه همهاش خودکردههای بیتدبير است و حرجی بهشان نيست حرجی بهم نيست. آدم بابت خودکردههاش خودخواستههاش غر نمیزند که. فوقاش میگويد چشمات چار تا. اين چهار تنها بازماندهی منِ رياضیِ آن سالهاست که تو میشناختیش. حالا آنقدر آب قاطیِ خودم کردهم رقيق شدهام که ديگر هيچ فرقی با سوپ بيمارستانپز ندارم. خوب هم هست. از همان اول هم غلظت و ملظت و حرفهای عميق به مذاق من سازگار نبود. عميقِ هر چيزی میشود ته چاه. نمور و تاريک و کم اکسيژن. من آدمِ ماندن روی آبام. ساعتها خوابيدن روی آب و خسته نشدن و پيدا کردن شکلهای عجيب از ميان خطوط روی سقف. شنا کردنام را هم که میدانی. قورباغهکنان برای خودم تفريح میکنم در طول استخر، در طول راه. کرالهای شديد بیوقفه مال چربیهای اضافهاست لابد که ندارم من. حالا هی رفقا بيايند که مبتذل شدهای پسرفت کردهای اين روزها و چه و چه. حداقل راه که رفتهام که. جا نماندهام وسط لِردهای زندگی. بلد شدهام جدینگرفتنِ زندهگی را. همين چار-پنج نفری که منِ جدیِ آنور را میشناسند لابد میفهمند چه تلاشی به خرج دادهام بابت اين در سطح ماندن وا ندادن جلوی غلظتها زندهگی. پ.ن. وسط نوشتن همينها بود که آذر پيداش شد. بعد از يک قرن دقيقن. آمده بود بپرسد حال و هوای تهران برفزده چهطور است. من هم هنوز تحت تأثير حال و هوای مهمانی همينطور گيج و مشنگ گپ میزدم باهاش که برگشت گفت «چند وقت پيش به گوان میگفتم بايد امثال آيدا را گذاشت توی موزه. کسی که بعد از هفت سال هيچ تغييری نکرده باشد در لفظ و کلام و...» بعد خوب بسکه در راستای نوشتهی بالا بود حرفاش، ديگر بیخيال بقيهاش را نوشتن شدم رفتم خوابيدم! اين شد که عجالتن همان جملهی اول: آدم عاشق تهران میشود دوباره با اين خياباننوردیهای برفیِ طولانیِ تهِ شبهاش. روشن. نارنجی. کمحرف. که به قول آذر برف شده عايق تمام صداهای اضافه. سکوتاش سکوتتر است اصلن. چه تغيير کرده باشی چه نه. |
|
Tuesday, December 16, 2008
بدیاش اينجاست که هر چی بنويسم هم، باز يکی هست که غصهاش بگيرد از خواندنشان. هر چی. اينجوریهاست که آدم میشيند بغلدست خودش، دستی میزند روی شانهی آن ديگریش، بیحرف به تماشای شعلههای تقلبی شومينه.
|
|
Sunday, December 14, 2008
سرخوشی روزهاشان شده بود همين دوبار دست تکاندادنهای لبخند به لب، از پشت شيشه، کوتاه و بیحرف، چشم در چشم، در فاصلهی توقف کوتاه دو قطار.
که اصلن حکايت قطار حکايت نايستادن بود. حکايتاش گاهیفقطنفسیتازهکردن بود در ايستگاه بين راه. تقديرستيزیاش بود، ماجرانوردیش يا چه؛ که تنداده بود به عاشقیِ قطار-رانِ بغلی. |
|
بیراهه برای گام آرام است
آرام اگر جاهای پاها را بر میچيند میخواهد تا راه شود يا حاشيهی راه با حاشيه نقشی اگر از پايی نيست پايی از ميراثِ پابرجايی نيست با حاشيه میخوابد بیراهه تا راه شود يا حاشيهی راه ... لبريختهها --- يدالله رؤيايی |
|
Saturday, December 13, 2008
اين ناز بود که نمیفهميد يک کارگردان جذاب و معروف و ثروتمند، يا اصلن هر مرد جذاب و معروف و ثروتمند ديگری، با مهری بر پيشانی به دنيا آمده که بر هيچ کار غير اخلاقیاش حرجی نيست. حکايت همان تک مضراب آمريکايی است که Celebrities are beyond the law.
دود مقدس --- شيوا مقانلو پ.ن. شاعر میفرمايد: sheeps هم! |
|
اينجور وقتها
که کدر میشوند عسل چشمهات که هزار-زنبور میشود نگاهات نيشنيش میشود تنام اصلن بيا آشتی کنيممان ببوسانمات آرام بگيرانمات |
|
من به عنوان يکی از بنيانگزاران ميلهای اسکاتلندی، در همين جا به اين نتيجه رسيدم که اصلن ميلهای اسکاتلندی ساخته شدهاند برای خوانده شدن و خوانده شدن و بیجوابماندن. که اصلن جواب ندارند، جواب نمیخواهند. که اصلن خود نگارنده همان وقت که داشته کلمههاش را میچيده کنار هم، میدانسته گيرنده قرار است چههمه لبخندش بشود با اين کلمهها، با اين نامهها. که اصلنتر فلسفهاش گمانام چيزی باشد در مايههای همان سوپ داغ حين سرماخوردهگی و گلوگرفتهگی و دلگرفتهگی، بسکه بهموقعهايش میچسبند به آدم.
|
|
Friday, December 12, 2008
من يه مامانبزرگ خوشگل چشمسبز دارم که خيلی با نمکه و صدای خوبی هم داره و قطاب و باقلوا و مربای بادمجوناش حرف نداره و ضرب هم میزنه گاهی و عاشق نجوم و برنامههای ستارهدار کانال چهاره و عاشق آگاتا کريستی و داستانهای پليسی-جنايی هم. بعد اين مامانیِ ما، جوونياش يه برادر موسيقیدان داشته/داره که اين آقای برادر يه دوست موسيقیدان داشته/داره که اين آقای دوست برادرش عاشق مامانیِ من بوده. اما مامانبزرگجان عوض ازدواج کردن با يه هنرمند بیآتيه میره زن آقای پدربزرگام میشه که مردتر بوده و پولدارتر! بعد برادره و دوسته میرن آمريکا به موسيقیدانیشون ادامه میدن و ديگه برنمیگردن ايران و هيچکدومشونم ديگه ازدواج نکردن کلن.
مامانی يه رديف نوار کاست داره که تو اين سالها جستهگريخته از آمريکا رسيده. از طرف برادر کوچيکه. تو اين يکی دوماههی اخير به واسطهی مهمونیها و مراسم پشتسرهم تو فاميل، جو خانواده به کل مونده بود تو مايههای ساسیمانکن و شاهين استو و رضايا و فارز و الخ. اين شد که به جبران کل مهمونیهای اخير، تو مهمونی ديشب هيچ سیدیای پخش نشد که نشد و تمام مراسم به صورت پخش زنده در خدمت دههی بيست-سیایها بود. بعد سه تا مهمون از آمريکا اومده هم داشتيم که يکیشون نوازندهی چيرهدست ويولون بود، يکیديگهشون يک بانوی خوشپوش خوشصدا و سومی هم زندايی مامانام. گيتار و سهتار-زن هم که داشتيم تو دخترخالهها، اينه که بساطی برا خودشون به پا کردن اين دهه بيستیها، ديدنی و شنيدنی. بعد نکته اينجا بود که آقای ويولون کسی نبود جز عاشق دلخستهی قديمی مامانبزرگ، که بعد از يه قرن اومده بود ايران. که وقتی شروع کرد به ساززدن، مامانیِ شوخ و شنگ و خونسرد من هم حتا ديگه نتونست جلو اشکاشو بگيره. که تو اون نيم ساعت کذايی، رسمن جادو کرد آقاهه. که انگار داشت تلافی تمام اين سی-چهل سال رو در میآورد با سازش. اين بود که باقی شب، بزمی شد برای خودش، به دست همين زن و مردهای قديمیِ فراموششده. که رسمن مغازلهای راه انداختن با شعرها و سازها و آوازها و تصنيفخونیهاشون. با دَمگرفتنها و دو-خوانیها و بدهبستونهای موسيقيايیشون. که من تکيه داده بودم عقب، تو يه گوشهی کمنور مُشرف به تمام سالن، و لذتی میبردم از تماشای صورت اين آدمهای نازنين. که چههمه چشمهاشون گردگيری شده بود و برق میزد. که چههمه مست بودن و زنده بودن. و چههمه قصه داشتن پشت تکتک خطهای صورتشون. و خدا میدونه که من چههمه عاشق اين آدمهام. عاشق يک گوشه نشستن و تماشا کردن و قصههاشون رو بافتن. عاشق گردگيری تمام اين حسهای خاکگرفته و برقهای کمرنگ شده و دستهای پر نقش و نگار. که لابد اون وقتها، حکايتها داشتهن برای خودشون و ناز و غمزهها و حرف و حديثها. |
|
Thursday, December 11, 2008
همسايهگی تو در جايی
جايی ديگر برای فاصله میگذارد وقتی کنار، معنیِ ديگر میگيرد افشان در متنِ جاهای ديگر از تو ديگر تر میمانم میمانم با تو با تو معنی ديگر میگيرم در جايی که جايی در متنِ توست لبريختهها --- يدالله رؤيايی |
|
Wednesday, December 10, 2008
و دامنهی تبعيض نژادی تا اينجاها کشيده شده که آقايون به طرز ناجوانمردانهای دستشون در استفاده از لغات و تعابير اروتيک برای وصف معشوق بازتره و سينمايیتر!
|
|
من اصن مردهی اين روابط عاشقانهم که فانتزیش خلاصه میشه در اينکه يه قرار کلهپاچه بذاريم من بشينم تماشات کنم! -سلام آقای حسن گلاب-
|
|
هه
حديث ما هم شده حکايت و شکايتِ تو را به تو بردن از تو |
|
Tuesday, December 9, 2008
بريدهشده از میميرم میکاهم ناکامم
دوربین ِ کارگردان همانند آب جاری در آبراهه در فضا جاری میشود. و وولف نویسنده انگار که ذرههای هوا باشد، بهدلخواه در همهجا پرواز میکند و به همهجا سرک میکشد؛ اوج پیوند تکنیک و ذوق هنری. در اینشیوه گمان نمیکنم استادتر از وولف در تاریخ ادبیات بشود سراغ گرفت. او یکفصل تمام از کتاب را انگار که خودش در مقام راوی و نویسندهی کتاب باشد و نباشد -همانطور که هوا هست و نیست- روایت میکند، جسمانیتاش را بخار میکند و و در دل تمام فضاها و اشیا نفوذ میکند. چندینصفحهی ابتدایی ِ «خانم دالووی» را هم سراغ داریم، آنجا که خود را از وجود خانم دالووی بیرون میکشد، بهخیابان پرواز میکند، بهدنبال اتومبیل ملکه روان میشود، به آسمان پرواز میکند و همراه هواپیما میگردد، به درون پارک سقوط میکند و لحظاتی همدم آدمهای توی پارک میشود. تفاوتی عظیم و فاصلهای پرناشدنی هست میان اینشکل توصیف از جهان بیرون با آنشکلی که خالق از جایگاهی سفت و محکم، و با نگاهی مقتدر تمام فضا و مکان و آدمها را بهمانند منظرهای در دوردست توصیف کند. در بیان سینمایی ِ زویاگینتسف هم که ترجمان تصویری همان نوع نگاه وولف است، دوربین او صرفن یک اتفاق (جاریشدن آب در آبراهه) را بهنظاره نمینشیند، جاریشدن را جاری میکند. در جایی دیگر هم که قرابت عجیبی با سطور وولف دارد، وقتی پزشک در ِ خانهی حالا دیگر متروک را از بیرون میبنند، دوربین درون خانه میماند و در خانه به حرکت سیال خود ادامه میدهد. ××× "چنین بود که زیبایی حاکم بود و سکون و آندو با هم بهزیبایی شکل میبخشیدند، شکلی که زندگی از آن رخت بربسته بود." زیبایی حاکم است و در عینحال زندگی از آن رخت بربسته است. رابطهی پیچیدهای از همنشینی و جدال ِ زیبایی و زوال در کار است. حضور زیبایی و ترس از زوال، درعینحال گونهای زیبایی در خود ِ زوال و ویرانی. توصیفهای وولف بهغایت زیباست، اما سراسر ِ فصل «زمان میگذرد» حکایت ِ مرگ و نیستی است. فصل جاریشدن ِ آب در آبراهه هم در اوج زیبایی و در عینحال روایت زوال و ویرانی است. این جدال و همنشینی توأمان بهسراسر آثار این دو تسری یافته است. تصویر در دو فیلم «تبعید» و «بازگشت»، همیشه در اوج زیبایی و توازن است، سرشار است از قابها و رنگهای زیبا، اما تصاویر زیبا راوی زیبایی نیستند. |
|
we can get together
once in a while way the hell out in the middle of nowhere .. ?once and a while ?every fucking 4 years .. we've never enough time never enough .. this is a goddamn non-side-victory-situation you used to come,away easy .. "Brokeback Mountain" |
|
دوباره يکی برداشته «اصلن هر آدمی بايد عليرضای خودش را داشته باشد» را سرچ کرده آمده اين تو، توی وبلاگ من.
باباجان اين عليرضا يک امر کاملن شخصیست، نکنيد جان من، نکنيد! |
|
Monday, December 8, 2008
دوشنبهدار شديم باز. که دايیجان بيايد بشيند با تهلبخندش، عينک نزديکبيناش را بزند فولدر چرمی قهوهایش را زيرسيگاری سيگار جعبهی دستمالکاغذی همه را يکی يکی بچيند. فولدرش را بردارد از جای چيندهشدهاش، با طمأنينه بازش کند سر خودکارش را بپيچاند باز کند دوباره ببنددش بردارد کاغذهايش را يک ورق الکیای بزند عينکاش را بسُراند پايينتر از بالاش نگاهمان کند با لبخند که: خوب؟ که بعد سکوت کلاس بشکند بچهها حرفی چيزی پيش بکشند دربارهی مقالهای گفتگويی چيزی که ازش چاپ شده اشد، يا در موردش، که يک ربعی به گپ و گفت بگذرد از در و ديوار. که باز بردارد کاغذهاش را يک ورقی بزند بپرسد خوب، نوبت کيه امروز؟
اصلن گيرم سه ترم تمام دوشنبههامان با همين صحنه شروع شده باشد. که کهير زده باشيم از دست «ساختار» و «سفيدی بين خطوط» و «همه چيز در خدمت حقيقت» و الخ. مگر چندتا ناصر تقوايی داريم که حالا بخواهيم بشينيم غر بزنيم ازين همه تکرار. چند سال ديگر بايد صبر کنيم تا يک تقوايی ديگر پيدا شود اينجوری تاريخ شفاهی باشد جلوی رویمان، که اينجوری از همسفریهاش با سهراب و گلستان و چه و چه حرف بزند. که همزمان اينجوری هرمس مارانای کالوينو را دوست داشته باشد آن بیزمانبودن قصه را آن در مه بودناش را. که اينجوری از مرشد و مارگريتا حرف بزند از بورخس و تذکرةالاوليا حرف بزند از يوسا و انسان کامل. بعد بشيند آن وسطها، از نمايشگاه عکساش بگويد که چههمه خستهاش کرده، شکستهترش کرده تو همين چند هفتهی بیدوشنبه. بعد عادت که کرده باشی به لحن استاد، مکثها و ادامه دادن/ندادنهاش را ياد میگيری. از تون صداش ديگر میفهمی کجاهای حرفاش سوال کنی کجاهاش را هيچ نپرسی ساکت بمانی ساکت بمانی تا يک عالمه بعدتر. يعنی میخواهم بگويم ترم اول و دوم ممکن است رفته باشی سر کلاس فيلمنامهنويسی يا داستاننويسی يا چه و چه. از ترم بعدتر اما ديگر میروی میشينی سر کلاس استاد، بیکه بپرسی کلاسِ چیست و کیست و کدام. |
|
حرف دهان تو
حيرت باز دهان من Labels: لبريختهها |
|
Sunday, December 7, 2008
يکی بايد باشد همين حالا، همين جا، که بردارد منِ اين روزها را بنويسد. که چهطور تنام نشت میکند توی کلمهها. لابهلای جملهها. که چهطور رنگها رنگتر میشوند آهنگها آهنگتر. که چهطور دلام خيسیاش میگيرد ازينهمه واژه که ريخته کف کوچهی پاييزیِ بارانخوردهمان.
گرگ بارانديده هم که باشی گاهی لرز میکنی ازينهمه باران بیوقفه، باران مُدام. |
|
اين چند هفتهی بیدوشنبه تنبل کرده من را. راست میگفت استاد، بايد همان وقت که داغ بودم و تمام هوش و حواسام پی قصه و آقای قهرمان قصه بود، اديت و بازنويسی و ادامهنويسیهاش را انجام میدادم که نماند برای شب امتحان! حالا باز دوباره ازين هفته که دوشنبهدار میشويم، من ماندهام و يک عدد قصهی بیته و يک عدد آقای ق.ق.ی پا-در-هوا. نه که پا-در-هوا هم باشدها، نه. اما يکجورهايی سختام شده نوشتناش. بسکه در طول اين چند هفته هی تغيير کرده و بازنويسی شده و چرکنويس پاکنويس شده ديگر اختيارش از دست من هم در رفته. يعنی اصلن يکجورهايی برای خودش راه افتاده وسط قصه دارد کار خودش را میکند. بیکه حواساش به سليقهی دايیجان و نمرهی آخر ترم باشد.
برای همين هنوز دوشنبه نيامده دارم روی مخ همکلاسیها رايزنی فرهنگی انجام میدهم که شيفت کنيم روی فيلمنامهی اقتباسی و يک مدتی دست از سر قصهنويسی و قصهننويسی برداريم. اين وسط آقای ق.ق. برگشته که: خسته شدی دختر؟ Labels: کناره-نويسها |
|
دلتنگیهای آدمی
صاف میکند دهن آدمی را کلن |
|
Saturday, December 6, 2008
چی شد که آقای ايگرگ وسط عکسهاش جا ماند
چشمهايش عسلی سير است. قهوهای روشن نيست يعنی. عسلی سير است با رگههای نارنجی و سبز يشمی. بعد برای همين است که وقتی کراوات سبز سير میزند، يکعالمه سبز، يکعالمه سير شُرّه میکند توی کاسهی عسل چشمهاش. بعد برای همين است که آدم مجبور میشود وسط آنهمه شلوغی بايستد يک دل سير تماشاش کند سير نشود از تماشا کردنش. |
|
اصلن هر آدمی بايد خواهر کوچيکهی خودش رو داشته باشه
که وقت و بیوقت و شب و نصفهشب بتونه بياد دراز بکشه رو تخت، کنار من، تا دمدمای صبح ور ور ور حرف بزنه مزخرف بگه غشغش بخنده و خيالش راحت باشه که کسی بهش نمیگه بالای چشمش ابرو که نصفهشب وقتی که من به شدت خوابم از اون اتاق اساماس بزنه که «پاشو برو کولرو خاموش کن»، منم تو خواب و بيداری غرغرزنان پاشم برم اونسر خونه کولرو خاموش کنم بيام جواب بدم «خاموش کردم الاغ، خوابم ديگهها، گفته باشم». بعد جرأت کنه نيم ساعت بعد دوباره اساماس بزنه که «خودت که خوابی، هيچی. ولی بیزحمت به بابا بگو روشن کنه، گرم شد» که با خونسردی ساعت شيش قرار داشته باشه و شيش و نيم از زير دوش بياد بيرون که يه هفته مونده به دفاعش، در حالیکه هنوز تايپ پاياننامهش رو هواست بشينه اونقدر فرندز ببينه که مويرگای چشمش پاره شن و خونريزی کنن که يه هفته بريم دوبی سه روزشو کامل بخوابيم سه روز ديگهشو نسبتن روز آخرشو با عذاب وجدان که وسطای صحبت با آقای دوستش، خيلی خونسرد گوشی رو بياره بده به من بره بيرون بسکه صداهامون به هم شبيهه بسکه حوصله نداره حرفای جدی بزنه که خوب بلد باشيم همه چی رو بدونيم و هيچی رو از هم نپرسيم و به روی هم نياريم و به روی خودمون هم نياريم و خيالمون از همهچی و همهجا راحت باشه که من در تمام عمرم عصبانيت واقعیشو نديده باشم، که بدون اون لبخند هميشهگیش نتونم تصورش کنم به جز اون سالی که يه شب، تمام شب رو گريه کرده بود و فردا صبحش با چشای پفکرده و دماغ قرمز اومد دم کلاس من، کلاس اسپانيش، بعد داشت تلاش میکرد قيافهش عادی باشه و بهم قوت قلب بده که انگار چيری نشده، که اما چيزی شده بود و تو راهروی دم کلاس اشکای جفتمون اومد پايين و من خيالم راحت شد هيشکی هيشکی که نباشه، خواهر کوچيکه هست هميشه، تنهام نمیذاره هيچوقت بعد عوضش همين چند شب پيشا قرار شد تو چشماش نگاه نکنم که اشکش راه نيفته بياد پايين ريملهاش راه بيفتن بيان پايين دماغش قرمز شه چشاش پف کنه مژههاش يکیيکی ور بيان منم نگاش نکردم خدايیش عوضش ازون شب تا حالا هی اين عکس خوشگله رو نگاه میکنم هی چشاشو نگاه میکنم هی قربون صدقهش میرم بسکه ماه شده تو عکس بعد من هنوز يه خواهر بزرگهی خوشبختم که خلوچلترين و سيبزمينیترين و دوستداشتنیترين خواهر کوچيکهی دنيا رو دارم در زندگانی اين يک پست کاملن عاشقانهست بهخدا |
|
Monday, December 1, 2008 چارراه پاسداران تشک دونفره و ملافه و پتو خانهی دیباچی پنجره ها باز تا بوی باران بوی نم شومینه تا آخر داغ شغله خانی ی حالی
مرا به نطش می کشی آهو که لخت روی سینه ی من لست تانگو
|