Desire knows no bounds |
|
Sunday, September 30, 2012
آدمها برایم علیالسویه شدهاند. "غریبه" برایم علیالسویه شده است. دیگر دلم نمیخواهد نزدیکتر شوم یا بیشتر بشناسماش. همینقدری که هست، همین قدری که هستیم خوب است، کافیست. حوصلهی بیشترش را ندارم. ترجیح میدهم همهچیز همینجور نصفهنیمه و بی برچسب باقی بماند عجالتاً. کلاً آن شعلهی هوس و شور و اشتیاقم مدتهاست ته کشیده. میل خاصی به چیزی ندارم. تهدیگ زعفرانی هم که ببینم، کمی با نوک چنگال باهاش بازی میکنم و بعد ولش میکنم به امان خدا، همانجور روی میز. یا سیرم، یا اشتهایم را از دست دادهام. نظرم به گزینهی دو نزدیکتر است.
Labels: stranger |
|
شبها زود تاریک میشود و با خود یکجور اضطرابِ آرام به همراه میآورد. دلم میخواهد ته دلم اعتراف کنم میترسم، اما نمیشود. جای دشمن عزیز چه خالیست.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Saturday, September 29, 2012
اگه فیلمنامهنویس بودم، برمیداشتم از رو این قصهی «امیرعلی» خانوم گلی ترقی فیلمنامه مینوشتم.
|
|
Friday, September 28, 2012
«از پیشگوییهایش یکی هم این بود که باید زمان بگذرد تا اینقدر درست شدهباشی که تاریخ حماقتهایت وقتی جلوی چشمت آمد، از ته دل بخندی. گفته بود هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشکات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شدهای که وقتی بحثاش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همانموقع، تمام شده و به زندگی برگشتهای.»
اگه گودرو نبسته بودن، لابد اینو شر میکردم با یه اوهووووم2 بالاش و خلاص، اما الان که گودری در کار نیست، آدم که با کلی مکافات و فیلترینگ و ویپیان و الخ میاد تو داشبورد وبلاگ، توضیحش میگیره هی.
به زعم من، رسیدن به این استیج، علیرغم سختیها و ریسکِ بالاش، یکی از بهترین استیجهاییئه که من تا حالا تجربه کردهم.
یه روز، در واقع یه شب، من یه خط قرمز رو رد کردم. خط قرمزه مال من نبود، اما به هر حال یه خط قرمز بود. یه کاری رو کردم که «نباید» میکردم، «نباید»ی که اعتقاد شخصی من نبود، اما بهش احترام گذاشته بودم؛ و خب بعدش سعی خاصی هم نکردم که پنهان کنم اون کار رو. یه پرانتز باز کنم این وسط: رابطهی انسانی، بالا و پایین داره، زیاد. آدما تو این دستاندازهاست که میتونن بلوغ و مچوریتیِ خودشون و پارتنرشون رو محک بزنن. بزرگ بشن، قوی بشن، ناامید بشن، برن، برنگردن، برگردن، بلاه2. همهمون اینو بلدیم. با دعواهای کوچیک و بزرگ، با حادثههای کوچیک و بزرگ یاد گرفتهیم کنار بیایم، حل کنیمشون یهجوری خلاصه. برای من اما، یه جایی هست در رابطه، یه پیچ بزرگ، که اگه گیر کنم اونجا، ته دلم شک ندارم که رابطهم به زودی نابود میشه. موریانهها شروع میکنن از تو به جوییدن رابطه. شوخی و تعارف هم ندارم با خودم. بلدم خودمو که میگم. اون پیچ، اون نقطهی مهم برای من «پنهان کاری»ئه، «سانسور کردن» خودمه، «خودم نبودن»ئه. اگه شرایط رابطه یا پارتنرم منو به جایی برسونن که مجبور شم خودم رو سانسور کنم، بخشی از خودم رو پنهان کنم یا کلن مجبور باشم گاهی خودم نباشم، اینجا دقیقن برای من همونجاییه که رابطه شروع میکنه به تَرَک خوردن، آیس-اِیج-وار. ازون ترکها که هیچ نجار و هیچ بتونهای نمیتونه درستش کنه. این مهمترین علامته برای من، که رابطهم شروع کرده به نابودی.
داشتم میگفتم، یه شب، یه خط قرمزو رد کردم. خط قرمز خودمو نه، خط قرمز رابطه رو. پنهان کردنش کاری نداشت، اما من نمیخواستم چیزی رو پنهان کنم، مخصوصن با اون آدم نمیخواستم چیزی رو پنهان کنم. پنهانکاری کاری نداشت، اما پنهان نکردنه به زعم من همیشه ارزش بیشتری داره، رابطه رو جلوتر میبره. انیوی، رابطههه ترکید. یهجوری ترکید که من دیگه با خودم فکر کردم خب، خدافظ. اون روزا، هیچی رو نمیشد درست کرد. همهچی داشت خراب میشد، خرابتر و خرابتر حتا. فکر کنم اولین دعوای واقعی زندگیم با اون آدم تو همون روزا اتفاق افتاد. خودم و اون رو نمیشناختم وقتی داشتیم دعوا میکردیم. شبش که رفتم خونه، با خودم گفتم دان، دیگه تموم. قرار شد فرداش وسایلمون رو برداریم هر کدوم بریم پی کارمون.
فرداش، اون انفجار بزرگ جفتمون رو خالی کرده بود. دیگه چیزی نداشتیم برای خشم و عصبانیت. خالی بودیم. خسته و آروم و خالی. قادر نبودیم از هم جدا شیم. خسته بودیم اما. قرار شد کمی استراحت کنیم.
روزها و هفتههای بعد، به خستگی و سکوت و استراحت گذشت. تو ذهن من اینجوری بود که نباید حرفها و معاشرتها به سمتی بره که کوچکترین سیگنالی از خط قرمز رد شده به ذهنها متبادر بشه. یه تابوی ناگفته اومده بود وسط. کوچکترین حرف، کوچکترین شوخی یا حتا کوچکترین نشانهی بیربطی منو میترسوند، میترسوند از انفجار دوباره. دوباره منفجر نشدیم اما. کمی که زمان گذشت، کمی که صبر و بردباری به خرج دادیم و به همدیگه فضا دادیم، دوباره تونستیم با هم حرف بزنیم. با هم دلامون رو صاف کنیم. یه روز حتا، وسط حرفها و شوخیها و خندهها، اسم خط قرمز اومد وسط. من ته دلم یههو مکث کردم، اما تمام شجاعتم رو جمع کردم و به حرف زدن ادامه دادم. نمیشد اونجوری، نمیشد با اون تابو، با اون اسمشو نبر ادامه بدیم. لبهی سخت و باریکی بود: رد کردن یا با کله سقوط کردن. خیلی سخت. رد کردیم اما. تونستیم که رد کنیم. تونستیم حرف بزنیم و هر دو سبک شدیم. چند روز بعد دوباره حرف زدیم و دیگه میشد اسمش رو بیاریم جلوی همدیگه. هفتهی بعد شوخی کردیم راجعبهش حتا. معنیش این نبود که همهچیز عادی و مبتذل شده، نه. برای من معنیش این بود که یه قدم فیلی گنده تونستیم بریم جلو. یه فاز جدی و سخت رو رد کرده بودیم و حالا حتا از هم مطمئنتر بودیم. از خودمون مطمئنتر بودیم.
«هروقت حس کردی دیگر چیزی نمانده که اشکات را سرازیر کند، که اینقدر شجاع شدهای که وقتی بحثاش پیش بیاید موضوع را عوض نکنی و رنگت نپرد، آنجا دقیقا همانموقع، تمام شده و به زندگی برگشتهای.»
|
|
Thursday, September 27, 2012
سال نود و یک هنوز سال جالبیست. امسال همه مان بزرگ شدیم، هم من، هم بچهها.
جنتلمن کوچکِ سالهای دور، این روزها دارد آرام آرام مرد جوانی میشود برای خودش؛ کره بز. عادت کرده از راه که میرسم، بیاید بنشیند روی تخت، تا لباسهایم را عوض کنم گزارش روزش را داده و جالبتر از آن گزارش روز مرا هم پرسیده، که امروز چه خبر بود و کجاها رفتهام و کی آمده کی رفته و سراغ یکی دو تا از رفقا را هم میگیرد معمولاً و حالشان را میپرسد حتا، که همهی اینها علیرغم معمولی بودنشان اتفاق جدیدیست توی زندگی من، خیلی جدید.
پریشبها که برگشتم خانه، دیدم نشسته دارد فیلم پرستیژ را میبیند، بیکه فیلم را از من گرفته باشد. قبلترش نشسته بوده ایلوژنیست دیده بوده و از فیلم خوشش آمده، دوستش گفته برو پرستیژ را هم ببین پس، فیلم را هم از همان دوستش گرفته. فیلم ها را دارد خودش شروع میکند به دیدن، بعد میآید نظر من را راجع بهشان میپرسد و بعد نظر علیلطفی و محسن را هم، بعد میفرستمش برود سراغ فلان شمارهی مجله هفت مرحوم یا مجله فیلم یا نافه یا تجربه، یکی دو تا نقد بخواند و الخ. گاهی هم برداشتهای خودش را خیلی شستهرفته تحویل من میدهد. میخواهد بزرگ که شد گیمر بشود و نقدنویس بازیهای رایانه، از این رو دارد مبحث نقد و نقدنویسی را خیلی جدی دنبال میکند، یک وضعی خلاصه؛ و همهی اینها برای منِ تماشاگر جالب است، خیلی جالب و خیلی جدید.
داشتم میگفتم، پرستیژ را دیده بود و آمده بود نشسته بود به گپ و گفت راجع به هر دو فیلم، یکهو یادم افتاد یک چیزی را نشانش بدهم. رفتم سراغ جعبهی جواهراتم، گردنبند چوبی ایلوژنیستام را درآوردم گرفتم جلوی دماغش که "دیریم دیرییییییم، میدونستی من گردنبند فیلم ایلوژنیست رو دارم؟ واقعنیشو؟ یه سرخپوست واقعی تو آمریکای شمالی برام ساختتش، فقط هم من دارمش تو دنیا، چون حتا اون گردنبندی هم که تو فیلم بود فیک بود و دو تا گردنبند بوده در واقع، اما اینی که من دارم به هر سه تا مدل درمیاد و هیشکی لنگهشو نداره، حتا کارگردان فیلم، ديریم دیرییییییم". پسرک رسماً کف کرده بود و با شگفتی گردنبند را امتحان میکرد، که دارد واقعنی مثل گردنبند توی فیلم حول سه محور میچرخد. بعد برایش تعریف کردم که گردنبند را به سرخپوست خودمان نشان دادهام، او هم کف کرده و گفته نمیتواند شبیه این را بسازد. پسرک همچنان داشت خیلی هیجانزده لاینقطع حرف میزد و من، زنِ تماشاگری که توی من است، ایستاده بود توی چارچوب درِ اتاقخواب، من و پسرک را تماشا میکرد و لبخند میزد برای خودش، به پهنای صورت.
یادم است چند سال پیش، همان روزی که گردنبند را هدیه گرفته بودم، آمده بودم خانه گردنبند را مثل آونگ ساعت جلوی دماغهاشان تاب داده بودم که دیری دیرییییییيیم، گردنبند واقعنی ایلوژنیست هدیه گرفتهم؛ هر دوشان مثل دو تا سنجاب، خیلی معصوم و خیلی خنثا نگاهم کرده بودند که " خب سو وات؟"، من؟ ضایع شده بودم و پیچیده بودم توی اتاقخواب لباسهایم را عوض کنم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Tuesday, September 25, 2012
خیلی تصادفی موفق شدم یک سایبان هیجانانگیز پیدا کنم برای میز غولِ روی تراس. سایبان یعنی که میشود وقتهای باران، ماند روی تراس و چای نوشید با تارت زردآلو. شیرینی نوبل و کافه لُرد که نزدیک آدم باشد، بساط چای عصر هیجانانگیز میشود. آخخخخ که دلم چههمه آن باربیکیوی زغالی در-قرمز را میخواهد.
حوالی ظهر رسیدیم سرِ کار. رفیق آشپزباشیمان بساط ناهار حاضری را به راه کرد، ژامبونهای مانده از شبِ مهمانی با تخممرغ -سلام مصدق- و پیاز و گوجه و فلفل قرمز را ریخت توی ماهیتابه و من رفتم سراغ سالاد کاهو و گوجه و خیار و پنیر و مغز تخمه و آن یکی رفیقمان را هم فرستادیم دنبال نان بربری. کمی بعدتر، نشسته بودیم دور میز آشپزخانه، در حالیکه دماغمان وسط کوچه بود، و راجع به خاندان هاشمی حرف میزدیم. عصرتر، خواهر کوچیکه سرش را از پنجرهی کوچه کرد تو، که سلام. آمد عصرانه خورد، راه افتادیم رفتیم تئاتر شهر یک نمایش خوب دیدیم، خوشخوشان برگشتیم خانه.
میخواهم بگویم گاهی وقتها هست در زندگانی، که همهچیز یکجورِ نرم و ملایمی خوب است. رفقای قدیمی میآیند میشوند خانوادهی آدم، آرام هستیم دور هم، حرف میزنیم میخندیم کار میکنیم، گاهی هم بیحرف میرویم پی کارمان. هستیم اما، گذشته از همهچیز هستیم برای هم. یک وقتهایی هم میآید لابد، که نباشیم اینجوری، میدانم؛ میخواهم بگویم اما از پس آنها هم برمیآییم، و لا ریبَ فیه.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
از یک سنی به بعد، آدم دیگر طاقت نئوپان و امدیاف را ندارد انگار. چوباش میگیرد. دلش میخواهد دست بکشد روی چوب واقعی. حالا اینکه به سن و سال ربط داشته باشد یا سرخپوست را هنوز نمیدانم، اما در چوبخواهیِ این روزهام شکی نیست.
از همان روزِ اول که آمدم این یکی جای جدید، دیگر طاقت میز قدیمام را نداشتم. دست و دلم به امدیاف نمیرفت. از سرخپوست پرسیده بودم وقت دارد میز کار هم برایم بسازد، جواب داده بود نه، اما میتواند یکی از دوستانش را معرفی کند. رویم نشده بود اصرار کنم. شب، باغچه را که آب داده بودیم و شراب که خورده بودیم با پنیر و پسته و چند خوشه انگور، اینبار صاف توی چشمهاش نگاه کرده بودم که «دلم میخواد این میزه رو هم تو بسازی، مهمه برام که تو ساخته باشیش»، نگاهم کرده بود و گفته بود «باشه، میسازم برات». و؟ و ساخت.
حالا دو سه روزی میشود که میز قدیم را بردهام طبقهی بالا، جایش یک میز چوبی دارم، چوبِ واقعنی، باریک و کشیده و کمحرف، درست جلوی دیوار یشمیِ دفترم. هنوز بوی چوب تازه و رنگ میدهد. ترکیباش با سبز تیرهی دیوار و قرمزهای گاهبهگاهِ من خوب جواب داده. به سرخپوست گفته بودم دلم میخواهد میزم یک جای مخصوص داشته باشد، برای مالسکینها. میزم هیچ چیز ندارد جز یک جای مخصوص برای مالسکینها، شیک و کمحرف. فردا که میز چایخوریام را هم بیاورند، دفترم میشود همانجور که دلم خواسته، حالا با کمی اغماض و خردهکاری که میماند برای بعد. بعد میشود حصیرها را بزنم بالا، حیاط را تماشا کنم و آفتاب ملایم پاییز را، و دست بکشم روی میز، و فکر کنم چه دوست دارم اینجایی را که هستم.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Monday, September 24, 2012
حالا دیگر باور کردهام در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد. دنیا به این سادگیها به آخر نمیرسد. حالا میدانم آنقدر بزرگ شدهام که بتوانم دست از تو بردارم. دست از «تو را تغییر دادن» بردارم و تو را همینجور که هستی بخواهم. همینجور که «تو»یی دوستت داشته باشم. حالا دیگر میدانم چگونه داشته باشمات، و این از من زنِ قویتری میسازد.
Expired Notes --- Silvia Filan
Labels: las comillas |
|
وینان دل به دریا افکناناند یادداشتی بر فیلم ژول و ژیم، یکی از فیلمهای بالینیِ من
...
تلاش اینسه برای بازآفریدن ِ روزهای خوش ِ پیش از جنگ، روزهایی که هنوز رؤیاهایشان با چنین هجمهای از جهان بیرون واقع نشده بود، همان جدال با ناممکنی است که پیشتر صحبتش رفت. هرچند که لحظههای زیبایی چون بازی و گردش و خنده بهلطف ِ سابین کوچولو رقم بخورد، یا کاترین ِ گریزپا جیم را بهدنبال خود بهمیان بیشهها بکشاند، اینها اما دست-و-پا زدنهایی برای بازیابی روزهای ناممکن است. صحنهای در اواخر فیلم هست که آنها در سینما تصویر کتابسوزانی را به تماشا نشستهاند. حادثه باز اخطار میکند، و ما در جایگاه بیننده میدانیم که سالهای زیادی فاصله نیست تا جنگی دیگر و کتابسوزانی از این دست. آنها بهصحنه آمدهاند برای ساختن وصل ِ سهگانهشان فارغ از هر قید و بند و داوری اخلاقی، فارغ از دنیای بیرؤیای بیرون، روزگار اما جنگ و کتابسوزان را دوستتر دارد. اینان تاب ِ این ماندن و نتوانستن را ندارند. اتومبیل حرکت میکند، پیش میرود و از پرتگاه سقوط میکند (این فصل را هربار نه بهآنصورت که در فیلم هست و هنگام سقوط ناگهان زاویهی دوربین تغییر میکند، که بهصورت تداوم حرت اتومبیل در همان منظر ِ نگاه ِ گسترده و خط مستقیم ِ حرکت تا سقوط در رودخانه برای خود بازمیسازم). ژول باید بماند، گرچه آنچه میماند جز شبحی بازمانده از او نیست، اما او باید بماند بهعنوان ِ شاهد ِ این سقوط، شاهد و بازماندهی این جدال ناممکن.
مطلب کامل را اینجا بخوانید. |
|
Sunday, September 23, 2012
حالا مانده یک میز گرد چایخوری بگذارم کنار پنجرهی رو به حیاط، و یک گلیم شاید، با رنگهای شاد. باقی کارها نسبتاً روبهراه است. من هم روبهراهام حتا. کاش میشد یک خانه بگیرم، همین مرکز شهر.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Saturday, September 22, 2012
vivir para contarla*
1. نوشتن و پابلیش نکردن یک جورهایی آدم را بدعادت میکند. برای منای که همیشه عادت داشتم حرفهایم را یک جوری بپیچانم که صرفاً همان مخاطب خاصاش بفهمد و بس، این آزادی در نوشتن، این مخاطبنداشتگی، این نپیچایشِ کلامی یکجور ولنگاری و شلختگی محسوب میشود. الان نشستم پستهای این مدت را خواندم، بیشترشان را مجبور شدم درفت کنم بسکه صاف رفته بودند سر اصل مطلب. نه که بد باشدها، نه؛ اما مدل من نیست.
2. اول مهر سالهاست که روز خاصیست برای من. نه به خاطر اول پاییز بودناش و نه حتا به خاطر باز شدن مدرسهها، هنوز و همچنان آدمی هستم عاشق مدرسه و عاشق مدرسه رفتن، به خاطر خودِ اول مهر بودناش. اول مهر تولد دوست پیغمبرم است. آن سالهای عاشقی تقدس خاصی داشت امروز برایم. حالا هم که عاشقی از سرم افتاده، عادت خاص بودن اول مهر، و مهریها کلاً، مانده هنوز. عشق و شیفتگی آن سالهام، تبدیل شده به اعتماد مطلق و رفاقت عمیق این روزها.
3. نوشتن، نوشتن منظم در ملأ عام، از من آدم بهتری میسازد. بله، سلام، من یک معتادم. معتاد زندگی کردنِ قصهها و فیلمها. نوجوان که بودم، تصمیم گرفتم «انجمن شاعران مرده» را زندگی کنم. خیال میکردم نمیشود؛ اما کردم و شد. زندگیام را به شیوهی خودم خارقالعاده کردم. بعد رفتم سراغ قصهها و فیلمهای دیگر. بزرگتر که شدم، برعکس شدم از خودم. سلام لاله. شروع کردم جوری زندگی کردن، که از رویش بشود قصه نوشت، فیلم ساخت. قار2. نوشتن در ملأ عام، باعث میشود روزها جوری زندگی کنم که شبها بشود روایتاش کنم. این وبلاگ از من آدم خُلتر و خوشحالتری ساخته، تمام این سالها؛ میسازد هم، همچنان.
*«زندهام که روایت کنم»، سلام آقای مارکز
|
|
Friday, September 21, 2012
همانجور که داشت با درل دیوارهای نازنینِ تازهرنگشدهام را سوراخسوراخ میکرد و گچها و رنگها را میپاشاند به دور و بر، تکیه داده بودم به چارچوب در، پشتاش به من بود و رویش به دیوار، محو تماشای ساعدها و کتف و عضلات پشتاش بودم و با خودم فکر میکردم آخخخخ که درلکاری چهقدر زور زیاد میخواهد، یادم باشد این را به سارا بگویم.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Tuesday, September 18, 2012
بهدرستیکه اگر امروز بمیرم، در حالی خواهم مرد که بهار و تابستان پرباری را خوشگذراندهام و خودم را و زندگیام را ترکاندهام. از پاییز آدم خواهم شد؟ نمیدانم.
|
|
Saturday, September 15, 2012
سبُکی دلپذیر بار هستی، سلام آقای یونیورس.
|
|
Sunday, September 9, 2012
تلخم. تلخم و خیال میکنم باید کمی تنها باشم، «تنهایی» کنم تا زهر اینهمه تلخی گرفته شود. جمع مرا قضاوت میکند و من هنوز قضاوت-گریزم. باید برایم کمی تنهایی دست و پا کنم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
فروغ نوشته بود:
«خواهر من در کانادا پرستار سالمندان است. برای رفتار با یهودیان بازمانده از اردوگاه های آلمان نازی؛ کلاس جداگانه ای گذرانده است.در کلاس به پرستاران گوشزد می کنند که اگر متوجه شدید زیر تخت هایشان نان قایم کرده اند؛ نان شان را برندارید. عادت زمان قحطی است. هرگز کفش پاشنه بلند نپوشید. زنان نظامی آلمانی آن زمان با کفش پاشنه بلند در راهروها راه می رفتند. هرگز از آنها نپرسید که مریض هستند یا نه؛ حتما انکار می کنند. چرا که در زمان کشتار، مریض ها و لاجون ها را قبل از همه می کشتند. با آنکه یهودی هستند ولی از ستاره داوود هراس دارند؛ چرا که محض سهولت در شناسایی؛ روی بدنشان علامت ستاره داوود را داغی می کرده اند.
دست کم بیش از 90 سال دارند. هرچیزی فراموش ِ آدم بشود، ترس و تحقیر همیشه ماندگار است. لاکردار.»
این روزها گاهی که حساسیتهای خودم را رصد میکنم، حساسیتهای -به زعم دیگران- غلوشدهام را، میبینم سالها با آن ترس و تحقیر زندگی کردن، گیرم نمود بیرونی نداشت آنچنان، از من زنی ساخته امروز، که به کوچکترین رفتاری واکنش نشان میدهد، که به کوچکترین نشانای زخماش سر باز میکند، که فرار میکند از هر صدایی که او را یاد سالهای وبا بیندازد.
دارم زنی را تیمار میکنم این روزها، که جوانیاش را به طاعون گذرانده است.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
دلم میخواست زنگ میزد میگفت برای فردا عصر بلیط رزرو کردهام، فلان تئاتر. فردا عصرش میرفتیم تئاتر میدیدیم، بعد همانجور پیاده قدم میزدیم تا رستوران دنجی همان حوالی، شام سبکی میخوردیم میرفتیم خانه، کمی شراب و دو اپیزود از سریال مورد علاقهمان. بعد من لباسم را عوض میکردم ولو میشدم روی تخت، طرف خودم، سه سوت بعد خوابم میبرد؛ مرد همانجور آیپد به بغل بیدار میماند طرف خودش، تا دمدمای صبح.
غریبه اما هیچوقت زنگ نمیزند.
Labels: stranger |
|
Tuesday, September 4, 2012
همچین با تعجب از آدم میپرسن «دوستپسر نداری؟!؟!؟!؟!!!» که انگار دماغ ندارم!
|
|
سندروم سفر
سندروم چمدان
سندروم جاکن شدن
سندروم مراقب بودن
سندروم مراقب بچهها بودن
حالا بچهها را با خواهرم فرستادهام جلوتر رفتهاند. شب خودم مسافرم. تنها میروم. چمدان را بستهام بردهاند. حالا کمی بهترم. هرچند هنوز نرفتن را از هر چیز بیشتر دوست دارم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
هی هی
این اولین پستیه که تو وبلاگم مینویسم با آیپد. بعد از دو سال، بالاخره این طفلی توسط آقای گجت آپدیت شد و دارای کیبورد فارسی، وی پی ان و نیمفاصله گردید. من به شدت از صبر خود و تلاش آقای گجت در شگفتم و هرگز این شب رو فراموش نمیکنم. اوهوم. |
|
Monday, September 3, 2012
با خودم میگویم طوری نیست دخترجان، میروی سفر، برمیگردی و همه چیز برمیگردد سر جای قبل، همه چیز را برمیگردانی سر جای قبل. خیالم راحت میشود. میترسم و ته دلم فکر میکنم همهچیز درست میشود. همهچیز درست میشود.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Sunday, September 2, 2012
یک گربه افتاده توی سبد کامواهای من، سررشتهی امور از دستم در رفته و همهچی تابیده به هم. آدم صفر و صدی که منم، دارد سکته میکند با این حجم کامواهای رنگارنگ در هم تابیده. گوریدهحالای که منم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
دلتنگ که میشوم، خیلی زیاد که دلتنگ میشوم، زنگ میزنم به سرخپوست. من و شما میدانیم که من عاشق سرخپوست شدهام*، خودش اما نمیداند. بنابراین باید بهانهای چیزی پیدا کنم برای زنگ زدن به او. زنگ زدن به مردی که هنوز بعد از هشت ماه مرا آیداجان خطاب میکند کار سختیست، پیدا کردنِ بهانه سختتر. معمولاً دلتنگی آنقدر زیاد میشود این وقتها، که مغزم کار نمیکند. فقط باید صدایش را بشنوم. به بهانهی کار شمارهاش را میگیرم. پروژهمان دارد طبق برنامه پیش میرود، کار خاصی در رابطهی کاریمان به ذهنم نمیرسد، بنابراین یک میز سفارش میدهم. مرور میکنیم: هر بار که خیلی دلتنگ میشوم، زنگ میزنم به سرخپوست و یک میز سفارش میدهم. تا این عاشقی برود که از سرم بیفتد میزفروش شدهام.
*در فصلهای بعدی به حقایق جدیدی دست خواهید یافت. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
شاعر میفرماد «من لی غیرک»
من؟
صبورَمه حالاحالاها
دلم میخواد این یه بارو بمونم ببینم چی میشه
میمونم ببینم چی میشه
تلفنو قطع میکنم و با خودم فکر میکنم آخخخخخ که «من لی غیرک»؟
|
|
من؟ عاشق بازیام. سالها با زندگیام بازی کردهام. درواقع سالها جوری زندگی کردهام که انگار همهاش بازیست و یک روز بازی تمام میشود برمیگردم سر جای همیشگیام. جای همیشگیام اما وسط بازیست.
یک روز رفیقی از آمریکا آمد ایران، و گفت برایم فیلمی سوغات آورده که انگار برای من ساخته شده: Love me if you Dare.
فیلم را داد به من. راست میگفت. انگار فیلم را برای من ساخته باشند. از این آدمهام که اگر سر حال باشم یا سر لج، بازی را میروم تا ته. به هر قیمتی. یک خرِ درون دارم که گاهی بلد است سرش را بیندازد پایین و تختگاز برود جلو، بیکه به آخر و عاقبت خودش و اطرافیانش فکر کند، پای بازی که وسط باشد. رفتهام که میگویم.
بازیهای جدی زیادی داشتهام در زندگی، که گاهی مسیر زندگیام را به کل تغییر داده است، گاهی شده است خودِ زندگیام. مثلاً؟ مثلاً بازی «انجمن شاعران مرده»، دبیرستان که بودم. مثلاً ازدواجم. مثلاً از ایران رفتنم. مثلاً ماجرای عیدِ آن سال و طلاق گرفتنم. مثلاً عاشقیام با تو. مثلاً کاری که اینهمه دوستش دارم. مثلاًتر از همه همین بازیِ آخری. بازیِ نقشِ آدمی که من نیستم اما منم. بازی را من شروع نکردم. تراپیستام شروع کرد. نمیدانم حواسش بود یا نبود، که من ذاتاً بازیکنام، بازیگرم. نمیدانم منظورش همین بود یا نبود، که من حل میشوم توی بازی، که بازی را زندگی میکنم. بازی از اردیبهشت شروع شد. قرار شد من ادای مترسکی را درآورم با دست و پای دراز و بیقواره، که قرار است توی مهمانی باباکرم برقصد. من؟ هرگز نمیرقصم. بازی اما برایم جذاب شد. آگاهانه شروع کردم به تمرین، به بازی، طبق دستور پزشک.
چند جلسه بعدتر، من و تراپیستام هر دو از نتیجهی کار راضی بودیم. داشتیم آرام آرام راهی را که با هم شروع کرده بودیم جلو میرفتیم و به نتایج خوبی رسیده بودیم. داشتیم به منِ آگاهتری میرسیدیم این وسط. دیگران اما، اطرافیانم، نه اطرافیان دور، اطرافیان نزدیک، همه شوکه شده بودند از من. از منِ جدیدی که تا قبل از اردیبهشت هرگز در زندگی ندیده بودندش. نه که پا گذاشته باشم روی دم اطرافیان، نه؛ اما همگی شروع کردند به واکنش نشان دادن. به برآشفتن از بازیِ شخصیِ من. نمیدانستم چرا باید اینهمه دغدغه باشد برایشان. بود اما. هست هنوز.
امروز ظهر از مهمانی دیشب برگشتم خانه. عصر، چند فیدبک داشتم از دیشب، از منِ دیشب، از شوک اطرافیان، نه اطرافیانِ دور، اطرافیانِ نزدیک. اول شروع کردم به توضیح دادنِ خودم. بعد یکهو ساکت شدم. دیدم حوصله ندارم.
حالا نگارنده، مترسکیست که از کت کهنهی بیقوارهاش خجالت میکشد. کت کهنهی راحت و بانمکیست، اما هی من را وادار میکند به توضیح دادن، به پینوشت: که هی خانمها، آقایان، اگر کت گَل و گشاد و کهنه به تن کردهام، مالِ نداریام نیست، دلم میخواهد این روزها این کت را به تن داشته باشم، راحتم توش، دوست دارمش. خودم حواسم هست کجاها بپوشمش کجاها نه. بعداً اگر خواستم، عوضش میکنم. پینوشت: که اوی، هزارتا کتِ مارکدارِ تمیزِ اتوکشیده دارم توی کمد، آویزان و مرتب، ایناهاش، اینهم عکسهایشان. تراپیستام لابد جلسهی بعد میگوید هی الاغ، باز گذاشتی دیگران هر چه با هم رِشته بودیم را پنبه کنند؟
تراپیستام یک جمله از آقای سارتر نقل کرد و من را از مطبش فرستاد بیرون: «جهنم، یعنی دیگران».
|
|
Saturday, September 1, 2012
نشسته بودم توی حیاط. صدای آب میآمد. جز بچهگربهای لمیده زیر سایهی درخت انار هیچ جنبندهای دور و برم به چشم نمیخورد. روی میز، فنجانی قهوه بود و کنارش همان بشقاب کوچک سفالی قهوهای که دوستش دارم، که گلهای ریز زرد و نارنجی دارد، تویش یک دونات پرتقالی، و یک شلیل نیمخورده. خم شده بودم روی دفترچهی شطرنجی A5، برای پروپوزالم نمودار میکشیدم، با مداد. گاهی جرعهای قهوه مینوشیدم و باز خط، باز مداد. با خودم فکر کردم چههمه وقت بود اینجوری تنها نمانده بودم اینجا؛ و از تنهایی خود غرق شعف شدم.
کمی بعد، به فاصلهی چند دقیقه، چند دقیقهی کوتاه، همهچیز تمام شد. دیگر ردی از آن شعف عمیق به جا نمانده بود. احساس کردم در همین لحظه باید برگردم خانه. باید خودم را میرساندم به دکلهای مخابرات، به آنتنهای رابطه. باید بازمیگشتم شهر. خلوت دلپذیرم در همان دقایق کوتاه رنگ باخته بود و توده مهای خاکستری میآمد که من را و مزرعه را در خود غرق کند. خوشههای طلایی ذرت، خانهی کوچک ییلاقی، شمعدانیهای تراس و رومیزی چارخانهی سفید و قرمز همه بیرنگ شده بودند. مه، مانند ملافهای چرکمرده سرتاپای مرا در بر میگرفت و بوی قهوه و پرتقال را در خود میبلعید.
تلگراف زدم «برمیگردم خانه».
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |