Desire knows no bounds |
|
Tuesday, June 30, 2009
خداحافظگریکوپر اما حکایتِ غلتیدن هم هست. حکایتِ وبرعکسهای متعامل: آینههای روبهرو. غلتیدن از عدمِ تعلق به تعلقِ تام. (قهوهات که تلخ باشد، اسمِ این جور چیزها را میگذاری سرشتِ سوزناکِ زندهگی.) حالا در همین سیواندیسالهگیِ ناقابل، فصلِ اول را که میخوانی یک «هه»ی آبرومندانه نثارِ تاملاتِ آقای لنیِ بیستساله میکنی. حواست هست این بار که همهی این شعرها و شعارها در بابِ صفرمتر از سطحِ دریا، در بابِ زِهرچهرنگِتعلقپذیردآزادست، در بابِ نماندن و هیجاکنشدن و گیرنکردن در کسی و جایی، چه طور دارد اتفاقن و اتفاقن، از فقدانِ یک جایِ سفت و امن میآید. که چه طور از شدتِ نیاز به یکجاماندن است که آنطور شعارِ نماندن میدهد آقای لنی. حالا میدانی، میبینی که فرورفتنِ لنی در یک ماداگاسکارِ واقعی چهطور محتوم است.
[+] |
|
ما الان عدهای دگرگون هستيم که از «تهران انار ندارد» و ستاد بلاهبلاه برگشتهايم.
|
|
ديدی اين پَکِ فيلمهای باغ فردوس رو که چه هيجانانگيزن؟ برداشته کل فيلمای کارگردانای معروف رو جمعآوری کرده، هر کارگردانی پَک خودشو داره با کل فيلماش و جلد و اسم فيلما و الخ. بعد خوب اينجوريه که يه آدمِ فيلم-جمع-کنای مث من، اکثرن همهی فيلما رو خودش داره، اما هر بار که میرم چشمم ميفته به اين کالکشنها، دلم میخوادشون و هوس و وسوسه و الخ.
بعد همين الان که يه دونه ازين پَکها جلو رومه، داشتم با خودم فکر میکردم چهقد شبيه آدماست اين قضيه. خيلی آدما هستن که خصوصيات خوب و منحصر به فردی دارن برای خودشون، جدا جدا. اما کم پيش مياد يه آدميو پيدا کنی که بيشتر ويژگیهای خاص و مورد علاقهی تو رو اينجوری کالکشن داشته باشه تو خودش، به اضافهی يه بستهبندی و طرح روی جلد هيجانانگيز هم. که تو رسمن با ديدنش، «آنچه شما خواستهايد» رو ببينی تو اون آدم، و هيچرقمه نتونی به وسوسهی داشتنش غلبه کنی. اينجورياست که تو علیرغم داشتنِ تمام اون فيلما به صورت جداجدا، بازم هميشه دلت پيش اين مجموعهههست. میدونی بايد داشته باشیش. میدونیتر هم که يه روزی همهشونو میخری خلاصه، بسکه از جنس توئه. اوهوم. يه همچين پَکهای باغفردوسیای هستن بعضی آدما، در زندگانی. |
|
Monday, June 29, 2009
من امشب آدمی هستم به شدت سورپرايز. اوهوم.
|
|
دلتنگی واژهایست که به احساس الان من میگويند.
اوهوم. شاخ و دم نداره آقا، شاخ و دم نداره. برای خودش راه ميفته مياد میشينه يه گوشهای از دلت -يه گوشهی بزرگی از دلت- و بعد يههو میبينی دست و دلت به هيچ کار ديگهای نمیره. میبينی هيچی مزهی خودشو نداره هيچی سر جای خودش نيست. بعد تازه من آدميم که بلده سر خودشو با هزارتا چيز ديگه گرم کنه، با هزارتا آدم ديگه، اما واقعيت اينه که برای زنده موندن، هزار و يک چيز لازمه و کافيه اون «يک چيز»ه نباشه تا بقيهی چيزا هم فيد شن، کمرنگ شن، و سنگ روی سنگ بند نشه. اوهوم. همچين حالیام من اين روزا. بعد داشتم با خودم فکر میکردم اصن يکی از ملزومات روابط لانگ-ديستنس، داشتن يه رابطهی آلترناتيوه. حالا اين آلترناتيو مورد نظر لازم نيست با تمام مختصات جایگزين بشه، اما يه جاهايی اونقدر عرصه به آدم تنگ میشه که تو ناخوداگاه میری طرف يه آدم ديگه، يه رابطهی ديگه. انگار میخوای خشم و سرخوردهگی سرکوبشدهت رو اينجوری جبران کنی. میدونی زندگیت يه چيزی کم داره، و میخوای اون کمبوده رو با جایگزينهای مختلف پر کنی. هووم، اولش میشهها. اما يه خورده که میری جلو، میبينی راه نداره. حالا الان دور هميم ديگه، هرچهقدر هم آدم بالغی باشی و پيه خيلی چيزا رو تو اين مدل رابطه به تنت ماليده باشی و با آگاهی کامل پا گذاشته باشی توش، بازم يه جاهايی کم مياری. هرچهقدم طرف مقابلت آدم ساپورتيوی باشه و مواظبت باشه و هی بمبارانت کنه با کلمههاش، حرفاش، رفتارای مختلفش، هديههاش، سورپرايزاش و چه و چه، هيچکدوم جای خالی حضور فيزيکیش رو نمیتونه به طور کامل پر کنه. هيچکدوم به درد اون لحظه نمیخوره که دوای دردت فقط يه بغل امن و آرومه، که نداریش. هنوزم دور هميم ديگه، واقعيت اينه که هيچ کلمهای هيچ نوشتهای هيچ حرفی نمیتونه جای خالی تنِ آدمه رو پر کنه. هيچ کدوم نمیتونه نياز تنت رو برآورده کنه. هر اتفاقی هم که اين وسط ميفته، فقط منجر میشه به يه شهو-ت ارضانشده و همهچی رو بدتر میکنه. يادمه يه بار بهم گفتی که میفهمی اين قضيه رو، میدونی چهقدر سخت میشه گاهی وقتا همه چيز. و گفتی از نظر تو اشکالی نداره من رابطهی فيزيکی موازیمو داشته باشم، به شرط اينکه رسانهایش نکنم. ننويسمش تو وبلاگم. تو نفهمیش. خوب اول فکر کردم اوهوم، میشه. اما بعد يه شب که تو بغلم بودی برات تعريف کردم که امتحان کردم، که نشد. وقتی کنارمی، وقتی سرت تو بغلمه و دستام حلقه شده دورت، میتونم تمام نگفتنیهای دنيا رو برات تعريف کنم و خيالم راحت باشه که باورم میکنی. همون شب برات گفتم که نشد، نتونستم تنِ مرد ديگهای رو جایگزين تن تو کنم. برات گفتم اون حس هيچ از جنس وفاداری و خيانت و عذاب وجدان و اينجور واژههای عام هم نبود حتا، نتچ، به سادگی اين بود که دلم نخواست. چيزی که من لازم داشتم تنِ يه مرد نبود، تنِ تو بود و هرچهقدرم چشمامو میبستم باز میفهميدم تنِ اون آدم تن تو نيست. بهت گفتهم هزاربار، بعد از تو اينجوری شدهم که تن هيچ آدم ديگهای مزه نمیده زير زبونم. انگار بيشتر ازونکه قرار باشه لذت ببرم، سرخورده میشم از حسی که به جا میمونه. همهچی رنگ و روشو از دست داده. وسوسههه هست اما. يه بار که با دوستام داشتيم آی-نِوِر بازی میکرديم، گفتم من تا حالا هرگز با آدمی بدون عشق و عاشقی نخوابيدهم. حالا يا عاشقی دو طرفه، يا عشق يه طرفه، اما هميشه يه پای قضيه عشق بوده و دوستداشتن. تا همين الان که دارم اينا رو مینويسم همينجوری بوده. اما يه چيزی فرق داره. عشقهای قبلی عاشقیِ گذشتهم، هيچوقت من رو اينجوری پر نکرده بود که تو. اينه که انگار هميشه يه حسی ته دلم وادارم میکرد اينو يه جوری ثابت کنم. يه مرزی برای خودم قائل شم. اينبار اما، با تو، فرق میکنه همهچی. هنوز همين ادعای آی-نِوِر رو دارم چون تو تمام موقعيتهايی که پيش اومده، بر اساس همون جهانبينی قبلیم رفتار کردهم. اما اگه بخوام حسم رو به-روز-رسانی کنم، واقعيتش اينه که حس میکنم خوابيدن با مرد ديگهای، به صِرف لذت فيزيکی، هوس، يا هر ليبل ديگه، تو اشل رابطهی ما اونقدر هم بيگديلای نيست. هنوز اين حرفو میزنم که «نمیخوام با مرد ديگهای بخوابم»ها، اما ته دلم میبينم اين همآغوشیئه، ديگه بودن يا نبودنش مث روابط قبلیم اونقدر نکتهی مهمی نيست. بسکه عاشقیم ثابت شده بهم. و بسکه نيازی به اثبات مکررش ندارم. و بعد اصلن اينجوريه که ديگه اونقدرها پررنگ نيست هم برام. میدونم اون استيج فيزيکیای رو که با تو دارم، با هيچ مرد ديگهای نمیتونم به اين آسونیها داشته باشم. و خيالم راحته اگه همآغوشیای در کار باشه، همون لذتِ لحظهست، هوسه، و يک اتفاق طبيعی. میدونی چی میخوام بگم اصن؟ دارم میگم اين يه تغيير گندهست که تو من اتفاق افتاده، منی که خط قرمزام اينهمه غير قابل عقبنشينی بوده برای خودم، حالا نشسته اينجا و داره اينجوری فکر میکنه. میخوام بگم تا کجا نفوذ کردی توی رگ و پی زندگی من، چه جوری داری آی-نِوِرهای زندگی منو تغيير میدی، و اين تغييرات جاهايی داره خودش رو نشون میده که میدونم هيچکس ديگه به اين راحتيا نمیتونه هضمش کنه، جز خود تو. |
|
Sunday, June 28, 2009
".Funny how secrets travel"
David Bowie |
|
Saturday, June 27, 2009
نامهی وارده
... بدیش اینه که هرچقدر آدم فکر میکنه هیچ راه حلی، حتی فانتزی، هم پیدا نمیشه. هیچ نور امیدی هم از هیچ جا نمیتابه. همهچی هم که بتدریج بعد از اون نماز جمعهی لعنتی داره میره تو سکوت مطلق. همهش یاد یه چیزی میافتم. خانوادهی وحوش، اگه یادت باشه، گوزن یه گوش، یه صحنهش بود که گوزنا تو سرما توی غار به هم چسبیده بودن. الان جز چسبیدن کاری نمیشه کرد. خوبه که ایرانین شماها. اون چند روز اول دوری و تنهایی اینجا کشنده بود. ولی آدم خره دیگه، همهچی کهنه میشه و عادی... |
|
|
|
تنها راه تحمل هستی اين است که در ادبيات غرقه شوی، همچنان که در عيشی مدام.
گوستاو فلوبر عيش مدام -- ماريو بارگاس يوسا |
|
Thursday, June 25, 2009
من وقتايی که هرروز هرروز پا میشه میره شهر کتاب، يعنی يه چيزیش هست، يعنی يه جای کار میلنگه. اوهوم. من فقط وقتی وسط کتاباست اينهمه حالش خوبه و دنيا يادش میره. من اندوهگينشه.
|
|
من يک آدمِ پستِ آدمفروشام که اما قلبی مهربون داره.
|
|
آقا نمیشه يکی بشينه خودش منو بنويسه، منِ اين روزا رو، بعد من بهش لينک بدم؟
|
|
کارن: خب، تو چيزای آسونو میپسندی، مگه نه؟ تو حتا توی رابطهی نامشروع هم تحمل سختی نداری.
سام: منظور؟ کارن: منظور اين که میشد دست کم به خودت زحمت بدی و روی دختری بيرون از دفترت دست بذاری، ولی در عوض... [يک گوشی خيالی را برمیدارد] «خانم مککورمک، لطفن بياين تو و با من رابطه داشته باشين!»... جدی میگم سام. سام: کارن، مجبورم نکن در مورد اون چيزای خوشايندی برات بگم. کارن: دست خودم نيست، مأيوسم کردی. با اين روش پيشپاافتادهی بیابتکار. سام: ازون چه توقعی داری؟ میخوای مث خلبان هواپيماهای جنگندهی اسراييلی باشه؟ کارن: همه با منشیهاشون رو هم میريزن. من از شوهرم بيشتر از اينا توقع داشتم. اتاقی در هتل پلازا -- نيل سايمون |
|
Wednesday, June 24, 2009
راست میگفت لاله. تو اين مدت، جیميلمون شده بود عين ياهو.
جیميل من قبل از انقلاب اينجوری بود که به طور متوسط پونزده بيستتا ميل داشت روزانه. بعد ازين پونزده بيستتا دستِ کم شيش هفت تاش ازين ميلای شکلاتی مال خودِ خودِ آدم بود، شيش هفتتاش ميلای يکی-دو خطی دوستای صميمیم، يه چندتا هم غريبه و کامنت و الخ. بعد اينجوری بود که بعضی روزا که پای پیسی نبودم در طول روز، شب که میرسيدم خونه، يه دوجين ميل هيجانانگيز جمع شده بود که رسمن فقط دو سه تاش دور ريختنی از آب در ميومد. بعد خوب جیميل-اديکتها میدونن که آدم چه جوری زندگی میکنه تو ميل باکسش ديگه، مخصوصن وقتی رابطهی لانگ-ديستنس داشته باشه. تو اين مدت اما، تو همين يکی دو هفتهی اخير، انتخابات و بعدش، جیميله رسمن شده بود کمد آقای ووپی. بازش که میکردی يه عالمه چيز میريخت بيرون از توش. هزارتا ميل فورواردی، اخبار خوب و بد و بدتر، بهت و همدردی و بغض و سکوت و گريه و هزار تا چيز ديگه. بعد اونقد حجم اين ميلا زياد بود، که اون هفتهشتتا ميل شخصی آدم گم میشد توشون. کافی بود وقت نکنی همون لحظه جواب بدی و ستارهدارشون کنی تا شب، يه هو میديدی رفتهن يه صفحهی ديگه و حتا جزو پنجاهتا ميل اول نيستن هم. بعد من دوست نداشتم اين تصوير جیميلم رو. عادت کرده بودم همون چندتا اسم هميشهگی رو ببينم هر روز، از هر کدوم چند بار. عادت کرده بودم سورپرايز بشم با آدمهايی که میشناختمشون، اسمشونو بلد بودم. هر ميلی فولدر و ليبل خودش رو داشت، ستارهی رنگی خودشو. تو اين مدت اما همه چيز يه جور ديگه بود. هزار تا آدم و هزار تا خبر، از در و ديوار. ديروز و امروز اما، بعد از دو هفته، دوباره جیميلم شده شبيه روزای قبل، کم و بيش. شده همون رسمالخطهای آشنايی که بهشون عادت داشتم، اسمايی که بلدشون بودم. حالا دوباره جلوی هر اسمی کمکم ده پونزدهتا پرانتز جمع میشه، ريپلایها. حالا يعنی اينکه دوباره داريم آروم میگيريم، دوباره داريم با هم حرف میزنيم، احتياج داريم که با هم حرف بزنيم. پووووف، چه همه لازمم بود اين آرامش جیميلی رو. اين ميلهای دلچسب اين دو سه روز اخير رو. |
|
اول تجسم کن، بعد ابراز احساسات. نويسندگان مبتدی از احساسات آغاز میکنند و در پی آن واقعگرايی را از ياد میبرند. نخست طرح واقعبينانهای بريز، قرص و محکم. بعد روی کاناپه لم بده، تخيل کن و تا آنجا که میتوانی فکرت را بپروران، احيايش کن، جان هنری به آن ببخش، به آن فرم بده تا ديگر بیهويت و بیچارچوب نماند.
خاطرات سيلويا پلات |
|
« كشته نداديم كه سازش كنيم ، صندوق دست خورده شمارش كنيم »
دست برداريد از اين سوال مائوس كنندهء آزادهندهء « آخر چه مي شود ؟ » چه مي شود ؟ هيچ ! اما من به خودم مي بالم . به خودمان كه آن ها را ترسانديم . مثل تمام سال هايي كه از بسيجي هاي چفيه به گردن شان ، ترسيديم . من از خودمان خوشحالم كه آن ها را با تمام چماق هاشان كشانديم توي خيابان ها . كه با موتورسوارهاي غول پيكرشان ، براي دست هاي خالي برافراشته از خشم مان رجز خواندند . داد زدند ، كابل هاشان شكافت هوا را . كه صورت شان را پوشاندند حتي از شرم و ترس . ما با تمام خون هايي كه داديم و با تمام نا تواني مان ، خالي نكرديم خيابان ها را از حضورمان و سكوت مان . من براي اولين بار ديدم كه سكوت چه مي تواند ترسناك باشد و چه خشمگين . ... [+] |
|
Tuesday, June 23, 2009
آسيبشناسی انقلاب؟ ودکا؟ الخ؟
يادمه بچه که بوديم، دوران بمبارانها و موشکبارونها، زندگی همهش تو مايههای اورژانس میگذشت. همه تو وضعيت استندبای بودن. شبا میرفتيم طبقهی پنجم زيرزمين ساختمون يکی از فاميلامون، تو جردن. يه زيرزمين کامل رو فرش کرده بود با وسايل، همهی فاميل شبا جمع میشديم اونجا. بزرگترا طبق معمول حرفای مهم میزدن و ما بچهها هم پای بساط چشمک و دبلنا و مرسی-پاقدوم و الخ. بعد حواسمون بود که هر لحظه ممکنه موشک بزنن بغل گوشمون، حواسمون بود پامونو که از برج بذاريم بيرون دوباره اضطرابه و ترسه و مرگه و استرسه و هيجان، اما تا اونتو بوديم، تا همه دور هم بوديم انگار بيرون رو به کل فراموش میکرديم و میگفتيم و میخنديديم و چشمامون برق میزد. بيرون همهش تعليق بود و بلاتکليفی و بیآيندهگی، اون تو اما، تو اون دور همیها دنيا برای يه مدت کوتاه فراموش میشد، همهی معادلهها عوض میشد، آدمايی که سال تا سال همديگه رو نمیديدن همه زير يه سقف میخوابيدن، دلخوریها و قهرها و حرف و حديثا طی يه قرارداد ناگفته به کل فراموش میشد و خلاصه يه همدلی فراگير جريان داشت زير پوست شهر. درست مث اين روزا، درست مث اين شبا. انگار اين خاصيت بحرانه که آدما رو اينجوری به هم نزديک میکنه. آدما اون پوستهی هميشهگیشون رو میزنن کنار و يه چهرهی جديد با رفتارهايی جديد از خودشون بروز میدن. تمام معادلهها و حسابکتابهای هميشهگی میره تو حاشيه، آدمها خودشونتر میشن، دوستتر، نرمتر، پذيراتر. خوب حواسم هست که اين رفتارها موقتيه و به هر حال بحران که بگذره، همهچی برمیگرده به حالت عادی. فقط میخوام ببينم پرانتزهايی که اين وسط باز میشه، استثناهايی رو که قائل میشيم انعطافهايی رو که به خرج میديم رو، بعد از بحران قراره چهجوری جمع کنيم! |
|
يه بنده خدايی تا همين ديروزا میگفت «بهترين راه رهايی از وسوسه، تندادن به آن است.»
بعد يکی بره ازين رفيقمون بپرسه وسوسههای پيامد رو هم ايضن؟! |
|
Monday, June 22, 2009
با حسی سنگين...
با حس سنگینی به خانه ام در سیول رسیدم. شبکه های تلویزیونی کشوری که از آنجا آمده ام، نشرات عادی شان را دنبال می کردند. ملاقات فلان با بهمان و ابراز حمایت فلان از بهمان. اما جوانانی را که با “تکسی خطی” از مرکز شهر بر می گشتند، گاهگاه می دیدم. مصمم، عصبانی و باآرمانی که در چشمهایشان برق می زد. آنهایی را هم که لباس نظامی نداشتند و با دنده و سپر شفاف مسلح بودند، دور و بر هوتل دیدم. خارجی هایی را که مانند خودم از عصر به بعد زندانی اتاق هایشان می شدند، دیدم. روزنامه ها را هم دیدم که یک قلم فتوای رذل و اوباش بودن صدهاهزار هموطن شان را می دهند… نه دسترسی به ایمیل، نه موبایل… آخر این طوری که … در سال 1990 اعتراض های گستره یی سه جمهوری بالتیک شوروی را فرا گرفته بودند. چند نفر در این اعتراض مدنی در خیابان های ویلنوس و ریگا کشته شدند. ساعت شش عصر، تاتیانا میتکوا اخبار را می خواند. در میان اخبار، کاغذی را به او آوردند تا بخواند. در این کاغذ گفته شده بود که در جمهوری های بالتیک وضعیت آرام است و فلان و بهمان انجمن و سازمان و اتحادیه ی صنفی حمایت شان را از یک پارچگی اتحاد شوروی اعلام کرده بودند… تاتیانا میتکوا این خبر را نخواند و در پخش زنده ی خبر گفت: خبر دروغی را به من آورده اند و من از خواندن آن سر باز می زنم. سرویس خبری همانجا قطع شد. تاتیانا میتکوا از تلویزیون اخراج شد… یادم است مردم شوروی چقدر این مجری خبر را تحسین می کردند و از او به خاطر وفاداری به حقیقت سپاسگزار بودند… [+] |
|
بريدهای از پست پايين برای حوصلهندارترها:
جدا از این، در بحث از «تاریخ»، ما نسبت به آدمهای این فیلم، این جوانهای سرشار از هر چه شوق، نسبت به مادر و پدر دوقلوها، نسبت به ژانپییر لئو، و نسبت به موج نویی که در اواخر دههی ۱۹۶۰ دیگر چندان نو نیز نبود، در «موقعیت آگاهی» ایستادهایم. در سراسیمهگی بیامید دنیای امروز. دنیایی که در آن دیگر بهندرت حتا رؤیایی دیده میشود. اما اگر «میدانیم» که ۶۸ به کجا میانجامد، یا این جمع سرخوشان معترض چگونه خواهند پراکند، یا تروفو چه زود از دست خواهد رفت، و به گذشته چنان مینگریم که بورخس مادرش را در ایستگاه قطاری به یاد میآورد هنگامی که دخترکی بود «بیخبر از آنکه قرار است نام خانوادهگیاش بورخس شود»، با همهی این دانستههای ناگزیر دریمرز نشان میدهد که چیزهایی هنوز برای امید باقی است. این امید دیگر را در آخرین نماهای فیلم میتوان یافت. ماتیو از جمع سهنفری جدا میشود، یا تنها میماند، و خواهر و برادر به آشوب میپیوندند. آرامآرام همهی آنچه شناختهایم ناپدید میشود و ما میمانیم و و نیروهای پلیس که به سوی دوربین میآیند. تظاهرکنندهها و پرتابکنندههای سنگ و آتش، حالا پشت این دوربیناند، و دیگر دیده نمیشوند. پلیسها به سوی آنها میدوند و گروهگروه از کنار دوربین میگذرند. انگار این دوربین تنها بخش ناپیدای این شب است. میماند تا ثبت کند. مهم نیست که داستانها را یا واقعیتهای «مستند» را، مهم این است که دوربین را باتومبهدستها نمیبینند. مثل فرشتهای پنهان است که همهچیز را میبیند و به یاد میسپرد. و بعد، پلیسها هم میروند، خیابان میماند و آتشهای کوچکی در گوشههای خیابان. صدای ادیت پیاف به گوش میرسد که میخواند «هیچ ِ هیچ... حسرت هیچچیز را ندارم...»، و دریمرز با اعلام این بینیازی و این شادی ژرف تمام میشود. جوانی کردن و فیلمها را به یاد آوردن و بحثهای شب-و-روز دربارهی مائو یا گدار یا چاپلین راه انداختن، و فریاد زدن و مهر ورزیدن و قهر کردن و هراس ِ طلب کردن دیگری و وابسته شدن به دیگری و به دروغ داعیهی اخلاق داشتن و از ته دل دوست داشتن، همه، هست و آنی دیگر نیست. اما در بدترین روزگار هم زمانی رؤیایی جایی جاری است. و اهمیت این زمان و زندگی ِ دیگرگون، به گمان من، هرگز بهروشنی و سادهگی مرغ دریایی چخوف توضیح داده نشده است. آنجا که، در پردهی اول، نینا و ترپلییف ِ نویسنده با هم حرف میزنند، و گفت-و-گوشان میرسد به نمایشنامهی ترپلییف، که قرار است تا ساعتی دیگر در جمع خانواده و دوستان اجرا شود. نینا: بازی در نمایشنامهی شما خیلی سخت است، شخصیتهایش زنده نیستند. ترپلییف: شخصیتهای زنده! زندگی را نباید چنان که هست نمایش داد، باید آن را چنان که باید باشد باز آفرید: چنان که در رؤیاها آشکار میشود. |
|
پيشنوشت: اين يک نوشتهی طولانیست، قبول. شايد همان اول به نظر برسد توی حال و هوای اين روزها کی حال و حوصلهی خواندن نوشتهای به اين طولانیای را دارد، اينهم قبول. منهم اول همين فکرها را کردم که شما کرديد. اما اگر همت کرديد و شروع کرديد به خواندن و دچارش شديد و رسيديد به پايانِ نوشته، میبينيد چيزی بهتر از اين نمیتوانست حواستان را پرت کند، و با خودش ببرد درست جايی که بايد، قول.
بعد هم يک تشکر درست و حسابی از امير بکنيد برای بهمندادنِ اين نوشته. حسرتی نیست نوشتهی صفی یزدانیان ما نخستین مردمانی نیستیم که با داشتن بهترین نیتها به بدترین روزگار افتادهایم. کردلیای شاه لیر ، پردهی پنجم ، صحنهی سوم برتولوچی حالا به خاطرهسازی رو کرده است. سرانجام، زمان چنان بر او گذشته که میتواند قصهی خودش را بگوید. اگرچه این آخرین ساختهاش هیچ قصهی شخصی او نیست، اما در آنچه در دریمرز میگذرد روح دورانی که او بهدرستی میشناسدش دمیده شده، و شاید این خاطرهی جمعی همهی آنهایی است که در روزگار چیرهگی آرمانها آرمانخواه بودهاند، یا ناچار بودهاند در پی آرمانی باشند تا سلیقهی روزگار پسشان نزند. همچنین این قصهی برتولوچی گرفتاری همهی آنهایی را نشان میدهد که در دوران شیفتهگی به آرمانها بهطور خاص شیفتهی سینما هم بودهاند. گرفتاری است، چون تنها کسانی که چنین وضعی برشان گذشته میدانند که این دو چهقدر مزاحم هماند. یعنی فقط کافی است تا در بحثی داغ دربارهی اینکه سرانجام کیتن بهتر است یا چاپلین شرکت کرده باشی (بحثی که دو مرد جوان دریمرز درگیرش میشوند)، تا بدانی که چه سخت است در گوشهی دیگری از فکرت یا قلبت داعیهی نجات جهان را هم داشتن. و البته فیلم برتولوچی، که نگاهی است شاعرانه به رخدادها و فضای سال ۱۹۶۸، خود را هیچ تا سطح نیشخندی به دوران آرمانها تنزل نمیدهد. بهعکس، لطف و دشواری یک «موقعیت» را باز میتاباند. و حتا شاید حسرتخوار چنین موقعیتی که دیگر بهسختی نصیب نسلهای بعدی خواهد شد نیز هست. جوانهای دریمرز در حال کشفاند، کشف جهان و کشف خود، و ناهمواری راهی را نشان میدهند که میخواهد به نقطهی تلاقی رؤیاها و واقعیت بیرون برسد، راهی که گذرندهگانش سرانجام روزی خواهند دانست که خود مهمتر است از هر مقصد از پیش خواسته شده. چیزی مثل خوشبختی که فقط در خیال به چنگ آمدنش میزیند. مهمترین فصل فیلم در توضیح این نگاه هنگامی است که سه جوان قصد بازسازی فصلی از دستهی جدا را میکنند: تصمیم میگیرند که رکورد سه قهرمان فیلم گدار را که در سرسراهای موزهی لوور میدویدند بشکنند. این فصل، که نماهایش مثل تمام فیلم برتولوچی رنگی است، با الگوی اصلیاش یعنی نماهای سیاه و سفید فیلم گدار در هم آمیخته است. تماشاگری که حدود ۳۵ سال پس از ماجراهای مه ۱۹۶۸ این صحنهها را میبیند، با دستهی جدا چهار دهه فاصله دارد. این فاصله برای ایزابل، تئو و ماتیو بیش از چهار سال نیست. اما تفاوت جنس و رنگ تصویر در دو فیلم، برانگیزانندهی حسی عمیقتر از زمان است. چنان که شخصیتهای دریمرز به دستهی جدا رجوع میکنند، انگار در زمان ما، در نخستین سالهای هزارهی جدید، به مرور گذشتهی سینما، گذشتهای دور، روی کردهاند. تماشاگر دریمرز در یک آن با سه موج آگاهی در سه زمان جدا از هم رویاروی است. سه زمانی که کیفیتی شاعرانه دارند و هیچکدام «واقعی» نیستند. نه «زمان» فیلم گدار واقعی است و نه دریمرز، و طبعن نه زمان بسیار نامشخصتری که از برآیند این دو حاصل آمده، یا دقیقتر، «حس شده» است. دو زمان نخست بیتاریخاند، چون در آثاری هنری جریان یافتهاند («تاریخ» مشخص فقط در سال ساخت است، مربوط به شناسنامههای دو فیلم، که ارتباطی با زمانشان ندارد) و زمان سوم یکسر در ذهن مخاطب خلق شده، و مثل زمان در رؤیا به چنگ نیامدنی است. و این رؤیای بیزمان اینبار در لوور رخ داده، در یک موزه. مکانی که خود محبس زمانهای بسیار در رؤیاهای بسیار دیگر است. خواهر و برادر تؤامان، ایزابل و تئو، با پیشنهاد دویدن در لوور، و سریعتر دویدن از سه قهرمان گدار، گذرگاهی تازه را درون هزارتویی از آثار هنری شکل میدهند و از آن میگذرند. برای تماشاگر زمان سوم، آنقدرها مهم نیست که آیا سرانجام رکورد رؤیای گدار میشکند یا نه، مهم خود بازی است. و این بازی میتواند به سهیم شدن در جاودانهگی بینجامد. من تعبیر «زمان مهر-و-موم شده» را با تماشای این فصل لوور برای نخستین بار به گونهای شخصی تجربه کردم. و نیز بهتر دانستم که چرا گدار از «تاریخهای سینما» سخن میگوید، و چرا برتولوچی که خود را همیشه شاگرد گدار دانسته سالها پیش از ساختن دریمرز میگفت که ترجیح میدهد هر فیلم را بهعنوان فصلی از آنچه «تاریخ سینما» خوانده میشود تجسم کند و بپذیرد، و سیر زمان واقعی را الزامن بهعنوان بستر این تاریخ در نظر نیاورد. این شکل از بر پا کردن «شاعرانه»ی زمان، رویکرد برتولوچی به نمایش ناپوشیدهگی را نیز توضیح میدهد. او در شرحی بر این آخرین فیلمش گفته است که تماشاگر با دیدن جسم بازیگر فیلمی که داستانش در زمانی دورتر میگذرد با دریافتی غریب از زمان مواجه میشود. «میداند» که این جوانی پوست چیزی جز بازنمایی تنی اکنون از ریخت افتاده نیست، و همزمان «میداند» که این بازیگر خود چیزی جداست از شخصیتی که بازش میآفریند، و در این موقعیت «حس میکند» که این رؤیای دیگری است که در این جسم بازسازی میشود. اما در این راه چه بر سر ایدههایی آمده که این جسم زمانی جایگاه خلق و انتقالشان بوده است؟ اگر جوانهای دریمرز تنها کنشگرانی در عرصهی سیاست میبودند، میشد طعنههایی را باز یافت که نسل هنرمندان دههی ۱۹۶۰ نثار نسل فعلی سیاستمدارهایی میکنند که از معترضترین شورشیان آن سالها بودند، خواهان تغییر بنیادین مناسبتهای حاکم بر جهان، و حالا بر بسیاری از صندلیهای قدرت اروپای کنونی نشستهاند و یا جنگ راه میاندازند و یا جنگ را توجیه میکنند و یا در پذیرش مطلق قواعد سیاستی (که زمانی بر آن میتاختند) به همان بازیها (که برنمیتافتند) ادامه میدهند. اگرچه فیلم برتولوچی، مثل هر کار هنری، خطابی به جهان فعلی پیرامونش دارد، اما این زیرینترین و –شاید بیاهمیتترین- لایههای مفهومی آن است. در نگاه من که سخن کردلیا را هنگام تماشای دریمرز به یاد میآوردم، نه شکست این آرمان یا رؤیاست که بر متن مفاهیم فیلم حکم میراند (این شکست را میتوان چیزی چون خردهمتن اثر در نظر آورد، نیز با این آگاهی از پیشزمینهی خالق آن، که سالها پیش دانست بهعنوان یک هنرمند نمیتواند به گفتهی خودش «با دور-و-بریهای مائوئیست»ش کنار بیاید)، افسوس فیلم بر زمانهای است که اساسن در آن دل به رؤیا بستن و رؤیا دیدن ناممکن است. ناممکن است؟ شاید نه در جهان امنتر آثار هنری، شاید نه در سینما، و بیترید نه در این دریمرز. فیلم با بسته شدن سینماتک فرانسه به دست و خواست آندره مالرو، که سخت خواهان برکنار شدن آنری لانگلوا بود آغاز میشود. صدای ماتیو، جوان بیستسالهی آمریکایی را میشنویم که از آمدنش به پاریس و تجربهی فیلم دیدن در سینماتک میگوید. «فقط این فرانسويها میتونن تالار سینماشونو تو یه قصر برپا کنن.» روزی که او مثل هر روز به سوی سینماتک میرود، آنجا را بستهاند و جمعیت معترضان جلوی آن جمع شدهاند. در واقعیت تاریخی، در روزهای بسته شدن سینماتک بسیاری از بزرگان سینمای فرانسه و دنیا علیه این تصمیم واکنش نشان دادند. در برابر این «قصر بسته»، بیانیههای بسیار امضا میشد، و سینماگران به همراه سینمادوستان با سخنرانیهاشان این خشونت ضدفرهنگ را محکوم میکردند. یکی از آنها کودک جاودان فرانسوا تروفو بود: ژان پییر لئو. دریمرز در همین نخستین فصل، و بسیار زودتر از فصل لوور، طرح نمایشی و شاعرانهی خود را آشکار میکند. در تصاویری «مستند» و سیاه-و-سفید لئوی جوان را در سال ۶۸ میبینیم، در همان سالی که برای پدر معنویاش بوسههای دزدکی بازی کرد. او در برابر سینماتکی که برای فیلم برتولوچی تدارک دیده شده، و سواریهای دههی ۱۹۶۰ از خیابانش میگذرند، و آدمها لباسهای آن سالها را به تن دارند نیز هست. و همان سخنرانیاش را در زمانی دیگر اما درست در همان نقطهای که ۳۵ سال پیش ایستاده بود تکرار میکند. این کدام ژان-پییر لئو است؟ و این همه در کدام زمان میگذرد؟ این مرد بیش-و-کم درهمشکسته، که در پایان چهارصد ضربه، زمانی که کودکی بود، رو-به-روی دریایی که میشد «آینده»ی او دانسته شود ایستاد و تماشاگر را فقط با نگاهش در نگرانی و هراس از این آینده با خود سهیم کرد، حالا در همان آینده ایستاده است. او در چند ثانیه همهی اینهاست: - لئوی پیر؛ هماو که از ۴۵ سال پیش پا-به-پای سینمای تروفو رشد کرد، و با مرگ او از پا افتاد، و هیچ دیگر آن سرزندهگی که در عین نگونبختی یا درهمشکستهگی در چشمهایش موج میزد (و آمیختن حسهایی چنین متضاد هم فقط از تروفو برمیآمد) در او یافتنی نیست. -لئوی معترض؛ که در بازسازی نقش لئوی معترض به بسته شدن سینماتک، در فیلم برتولوچی حضور یافته است. نکتهی جالب اینجاست که اینبار که او فقط در اعتراضی نمایشی دیده میشود نمودی خشمگینتر و حتا بیامیدتر دارد. -لئوی جوان؛ سرشار از خشم، در اوج رؤیابینی، و از اینرو در اوج امید در برابر جمعیت فریاد میزند «در برابرشان بایستید. آزادی دادنی نیست، گرفتنی است. همهی دوستداران سینما، درون و بیرون فرانسه، در کنار شما هستند، و در کنار آنری لانگلوا.» صدای هر دو لئوی پیر و جوان، لئوی فیلم مستند و لئوی فیلم برتولوچی، در هم میآمیزد. چگونه میتوان خطی متمایز میان این زمانها کشید و نشان داد که این فصل در چه «تاریخی» میگذرد؟ زمان سوم، زمان رؤیاست. دل از دیدن این پیرمرد میگیرد، بهویژه وقتی که در پی تصویر او نماهایی باز سیاه-و-سفید از آمدن تروفوی سال ۶۸ به جمع معترضان (خندان و دوستداشتنی، چون همیشه)، و بعد رسیدن بلموندوی جوان، و نیکلاس ری تکرو و مخالفخوان دیده میشود. و برای ما تماشاگرانی که در آیندهی همهی اینها ایستادهایم، آنچه شکل میگیرد تنها افسوس از کف شدن دوستداشتههامان نیست. فیلم دارد ساز-و-کار خود را بر ما آشکار میکند. و از اینجا دیگر میدانیم که هر ارجاعی که به فیلمهای دیگر خواهیم دید، تنها اشکال متفاوتی از یادآوری یا بازگشت به گذشته نیستند. پس وقتی بعد از نخستین دیدار سه جوان موسیقی چهارصد ضربه را میشنویم، یا از دیدن این جمع سهتایی ژول و جیم را به یاد میآوریم، پیش از هر چیز در حال دریافت زمانی رؤیایی هستیم. و چنین است که آنجا که ایزابل دربارهی زمان تولدش میگوید که ۱۹۵۹ در شانزهلیزه پای به جهان گذاشته به یک معنی حرفش دروغ نیست. «میدونی اولین حرفی که زدم چی بود؟ -نیویورک هرالد تریبیون، نیویورک هرالد تریبیون...»، و تصویری را از ژان سیبرگ در از نفس افتاده میبینیم که در شانزهلیزه فریادزنان این روزنامه را میفروشد. بلموندو (که چند نما پیشتر در آن «مستند» دیده شده است) به سراغ دختر جوان میآید و میپرسد «با من مییای نیویورک؟». ایزابل با این نگاه تجسمی از موج نوی سینمای فرانسه است؟ شاید. اما چیز مهمتر گذشتن است از زمان تقویمی، و پذیرش منطق زمانی تازه. جدا از این، در بحث از «تاریخ»، ما نسبت به آدمهای این فیلم، این جوانهای سرشار از هر چه شوق، نسبت به مادر و پدر دوقلوها، نسبت به ژانپییر لئو، و نسبت به موج نویی که در اواخر دههی ۱۹۶۰ دیگر چندان نو نیز نبود، در «موقعیت آگاهی» ایستادهایم. در سراسیمهگی بیامید دنیای امروز. دنیایی که در آن دیگر بهندرت حتا رؤیایی دیده میشود. اما اگر «میدانیم» که ۶۸ به کجا میانجامد، یا این جمع سرخوشان معترض چگونه خواهند پراکند، یا تروفو چه زود از دست خواهد رفت، و به گذشته چنان مینگریم که بورخس مادرش را در ایستگاه قطاری به یاد میآورد هنگامی که دخترکی بود «بیخبر از آنکه قرار است نام خانوادهگیاش بورخس شود»، با همهی این دانستههای ناگزیر دریمرز نشان میدهد که چیزهایی هنوز برای امید باقی است. این امید دیگر را در آخرین نماهای فیلم میتوان یافت. ماتیو از جمع سهنفری جدا میشود، یا تنها میماند، و خواهر و برادر به آشوب میپیوندند. آرامآرام همهی آنچه شناختهایم ناپدید میشود و ما میمانیم و و نیروهای پلیس که به سوی دوربین میآیند. تظاهرکنندهها و پرتابکنندههای سنگ و آتش، حالا پشت این دوربیناند، و دیگر دیده نمیشوند. پلیسها به سوی آنها میدوند و گروهگروه از کنار دوربین میگذرند. انگار این دوربین تنها بخش ناپیدای این شب است. میماند تا ثبت کند. مهم نیست که داستانها را یا واقعیتهای «مستند» را، مهم این است که دوربین را باتومبهدستها نمیبینند. مثل فرشتهای پنهان است که همهچیز را میبیند و به یاد میسپرد. و بعد، پلیسها هم میروند، خیابان میماند و آتشهای کوچکی در گوشههای خیابان. صدای ادیت پیاف به گوش میرسد که میخواند «هیچ ِ هیچ... حسرت هیچچیز را ندارم...»، و دریمرز با اعلام این بینیازی و این شادی ژرف تمام میشود. جوانی کردن و فیلمها را به یاد آوردن و بحثهای شب-و-روز دربارهی مائو یا گدار یا چاپلین راه انداختن، و فریاد زدن و مهر ورزیدن و قهر کردن و هراس ِ طلب کردن دیگری و وابسته شدن به دیگری و به دروغ داعیهی اخلاق داشتن و از ته دل دوست داشتن، همه، هست و آنی دیگر نیست. اما در بدترین روزگار هم زمانی رؤیایی جایی جاری است. و اهمیت این زمان و زندگی ِ دیگرگون، به گمان من، هرگز بهروشنی و سادهگی مرغ دریایی چخوف توضیح داده نشده است. آنجا که، در پردهی اول، نینا و ترپلییف ِ نویسنده با هم حرف میزنند، و گفت-و-گوشان میرسد به نمایشنامهی ترپلییف، که قرار است تا ساعتی دیگر در جمع خانواده و دوستان اجرا شود. نینا: بازی در نمایشنامهی شما خیلی سخت است، شخصیتهایش زنده نیستند. ترپلییف: شخصیتهای زنده! زندگی را نباید چنان که هست نمایش داد، باید آن را چنان که باید باشد باز آفرید: چنان که در رؤیاها آشکار میشود. مجلهی فیلم، شمارهی ۳۲۵، آذر ۱۳۸۵ |
|
ما نخستین مردمانی نیستیم که با داشتن بهترین نیتها به بدترین روزگار افتادهایم.
کردلیای شاه لیر ، پردهی پنجم ، صحنهی سوم |
|
پا اگر بدهد
پایم را از دست از پا می دهم دست اگر بدهد دستم را از دست به دستت پا اگر بدهد دستم را به دستت خواهم داد دست اگر پا بدهد جانم را به جان تو جانم را می دهم [+]
|
|
هر معبری به کوچه ای بن بست می رسد
توی آزمایشگاه ، اولین جلسه آناتومی بود . تشریح میکردیم. قورباغه های نگونبخت را می خواباندند روی تخته . بصل الانخاعشان را با سوزن خراب میکردند تا درد نکشند . سیمین دستش می لرزید . اصرار داشت خودش به تنهایی تشریح کند . سوزن را توی دستش می چرخاند . من ناله یک قورباغه را برای اولین بار آنجا شنیدم . حیوانک چشمهایش را از درد می بست ... . تشریح که تمام شد ، قلب کوچکش جلوی همه می زد هنوز ، تند ، تند ... .سیمین سوزنها را از دست و پای حیوان برداشت که دیدیم رعشه دارد . دستش تکان می خورد . پاهایش هم . مرکز درد را کامل خراب نکرده بود !!! حیوانک ، چه هراسی باید کشیده باشد ، و چه دردی ... آن شب تا صبح می گریستم . مطمئن شدم که پزشک نخواهم شد . نشدم . حتی توی همین رشته بی خطر فعلیم به قیمت کم شدن نمره ، حذف شدن واحد و نگاه های ناباور و خیره استاد از نافرمانی عمدی ؛ هرگز هیچ حیوانی را نکشتم ، تشریح نکردم ، دارو نخوراندم . هرگز هیچ مرکز درد و حس و حضوری را دلم نیامد که خراب کنم ، ناقص کنم ، بمیرانم . ... ... و می دانی ، گاهی دیگر سخت می شود . گاهی خیلی سخت می شود . آنقدری که حاضرم روی تخته تشریح دراز بکشم و مغزم را بسپارم به هر دست لرزان و ناشی که هر چه یاد و یادمان است ، نشتر بخورد ، بریزد و خلاص. [+] |
|
Sunday, June 21, 2009 |
|
شب که برمیگردم خونه، اول از همه ميسکالهای تلفن ثابتمو چک میکنم. ساعتاشونو نگاه میکنم. يکیيکی. آخيش، دوستام زندهن امشب، هنوز. ميام تو گودر، آخيش، شرد آيتمز دارن، کامنت گذاشتهن، هستن هنوز.
کی فکرشو میکرد يه روز از صبح که چشماتو باز میکنی، با تکتک عزيزترينهات که حرف میزنی، صدای خسته و دلزده و خالیشونو که میشنوی، باهاشون چت که میکنی، پای گودر که میشينی، فقط يه ريز اشک بريزی و هيچ حرفی نداشته باشی برای زدن؟ دو تا عزا تو يه روز؟ کدومشو بايد برم؟ کی فکرشو میکرد يه روزی برسه که نويد بياد تو چت از ديشب تعريف کنه و من فقط اينور اشک بريزم و هقهق؟ بعد تنم بلرزه که فقط يه قدم فاصله داشته، فقط يه قدم. راست میگه الی، چهقدر يه بغل امن و طولانی نياز داريم اين شبا. که دوباره خيالمون راحت بشه که همهمون هستيم، دور هميم، آروميم. نامردا. آروم بوديم بهخدا. |
|
گرگ، شنگول را خورده است
گرگ منگول را تکه تکه می کند بلند شو پسرم! این قصه برای نخوابیدن است گروس عبدالملکیان [+] |
|
Saturday, June 20, 2009
در باب تداخل مسائل خانوادگی و سياسی
نقل به مضمون: آقا اين مامان ما کلن دو ماه به ما شير داده، تا يه عمر تهديد به حرام کردنش میکنه. |
|
چهقدر کار سيستم عصبی ظريف و پيچيده است. تلفن شوکی به ديوارههای رحم میفرستد، طنين صدای خشن، بیپروا و صميمی او از آن سوی سيم تن آدم را به لرزه درمیآورد. اگر در ترانههای معروف به جای کلمهی «عشق»، «شهو.ت» به کار میبردند به حقيقت نزديکتر بود.
خاطرات سيلويا پلات |
|
آن چند ثانيهی کوتاه..
و اين تنها نياز تن نيست که عقيم میماند. تو قادر نيستی کلمههايت را برانگيزانی و اين نااميدت میکند. |
|
ننوشتن در مورد بعضی چيزها خيلی سخت است. گاهی اتفاقی میافتد که خودت را از نوشتنِ آن ناگزير میبينی، اما نمیتوانی بنويسیش چون میدانی نوشتن اتفاقها را ويران میکند. چون میدانی کلمه هيچوقت پوست خوبی برای بيان چنين حسهايی نبوده.
برای نوشتن از هر اتفاقی بايد در قدم اول تصوير آن اتفاق را بازسازی کنی. بعد میبينی چهطور يک لحظهی کوتاه چند صفحه طول میکشد. تو شروع میکنی تصوير را از گوشهای توصيف کردن و کمکم ناچار میشوی گوشههای ديگر را تصوير کنی تا بتوانی حس آن چند ثانيهی کوتاه را به مخاطب منتقل کنی. بعد خودت را میبينی که چه جوری دست و پا میزنی ميان کلمهها تا آن زمانِ از دسترفته را جاودانه کنی روی صفحهی کاغذ. و میبينی که نمیشود، نمیتوانی. برای همينهاست لابد، که کارگردانها اينهمه خود-خالق-بيناند. بسکه میشود/میتوانند تصويرهاشان را بیواسطه، بیکلمه بیحرف بنشانند جلوی چشمان مخاطب. برای همينهاست لابد، که بعضیها دلشان نمیآيد/نمیخواهد فيلمنامههاشان را دکوپاژ نشده بنويسند. بسکه تصويری میبينند دنيا را بسکه عادت کردهاند تصويری بنويسند اتفاقها را و منتظر باشند آن حس «ميان خطها» حرفشان را برساند به مخاطب. |
|
من يه آدميه که يه جاهايی هنوز نمیتونه عصبانيتشو کنترل کنه و الان که بعدشه مث سگ پشيمونه، اما عمری پشيمونيش رو بتونه بره به آدمای موردعصبانيتواقعشده منتقل کنه. من هنوز خيلی جاها آدما رو با همون ديدِ «عاقل اندر سفيه»ای که خودم خيلی بدم مياد ازش، نگاه میکنه. و حالش ازين کار به هم میخوره. اما يه جاهايی میزنه بيرون و دست خودش نيست. و اصن همهش تقصير جو لعنتی انتخاباته. اوهوم.
|
|
Friday, June 19, 2009
Requim for a Dream
|
|
Thursday, June 18, 2009 |
|
wordoholic مردمانی که ماييم
مريضی مهم قرن بيست و يکم فقط ايدز و اماس و امثالهم نيست که، کلمه-زدهگی هم هست. بهخدا. ما الان خيليامون يه مشت آدمِ کلمه-زدهايم که هنوز کسی بيماریمونو کشف نکرده، هنوز خودمون حواسمون نيست. يه مشت آدمِ کلمه-آبسِسد که يه وقتايی تمام روز با هميم و هزار و يک حرف مربوط و نامربوط میزنيم، اما شب پای مانيتور دنبال فيدبکهای اصلی میگرديم، تو پستها، ایميلها، نوتها، کامنتها. تمام روز چشم تو چشم هم میگيم و میخنديم و شب تازه تو ایميل میشينيم حرفای اساسیمونو میزنيم. انگار حرفزدنِ فيس-تو-فيس رو ازمون گرفتهن. يادمون رفتهتش. يا نه، خودمونو درگير ريسکش نمیکنيم، درگير عوارض حسیش. پای مونيتور، تو جیميل، تو اديتور بلاگر، تو گودر همه چی آرومتره و سر صبرتر. میتونی حرفتو اديت کنی، بُلد کنی، ايتاليک کنی، يه رفرنس فِيک بذاری تهش که يعنی حرفِ من نيست، لينک بدی که يعنی دارم فقط نقل قول میکنم، يه دو نقطه دی بذاری ته نوشته که يعنی حالا زياد هم جدیم نگير، يه دو نقطه ستاره بذاری که يعنی ببين چه کولايم با هم، نهايتن هم يه سه نقطه بذاری ته جمله و خودتو راحت کنی. اوهوم. ما يه مشت آدمِ کلمه-زدهايم که کم کم داره يادمون میره قبلتر از اينکه اينترنتی در کار باشه و وبلاگی و مخلفاتی، آدما چه جوری از حرفای همديگه سر در مياوردن، چه جوری از حال و هوای واقعیِ همديگه خبردار میشدن، چه جوری حسهاشونو به هم منتقل میکردن. يپپپپپ. يه همچين جماعتی شديم خلاصه. |
|
...ینی چه جوری میشود آخر داستان ما؟ نکند هیچ وقت تمام نشود؟ نکند بفهمد و عاشقم نباشد و به روم نیاورد و کم کم خودش را بکشد کنار و یکهو یک روز ببینم دیگر نیست و من بمانم و این همه آدم بیمزه که هیچکدامشان مثل او خوش مزه نمیشوند، آن هم یک اویی که من را این همه یاد گرفته؟ یک تویی که اصلن من را حفظ ای... بیا من هنوز تکراری نشده باشم، هنوز یک بوی خوب ِ نویی بدهم برای تو. بیا هنوز هی به روی خودمان نیاوریم که چقدر توی همهی این تماسها و به هم خوردنها اشتیاق هست. بیا من هنوز توی دلم قرار نباشد که یک روز ِ به همین زودیای پولدار و خانهدار و کاردار بشوم برای تو که بیایی بشوی مال خودم و تو ندانی. بیا تو دلت بخواهد که من بشوم مال تو... بیا هنوز اولین بار باشد که من توی گوشات آرام آرام حرف میزنم و موهات را از گردنت کنار میزنم و میبوسم و توی موهات غرق میشوم، و تو میخوابی.
[+] |
|
Tuesday, June 16, 2009
سه شنبه شب - تهران - بيست و شش خرداد
پای اينترنت که میشينی، خبرا و پستای بچهها رو که میخونی، همزمان که صدای تلويزيون مياد، همزمان که دارن میگن «حضور پرنشاط و مردمی»، بغض میپيچه تو گلوت. دلمون بدجوری سوخته. کثافتا. موبايلا به کل قطعه. از بچهها نمیشه خبر گرفت. میزنيم بيرون، بريم طرف جامجم، ببينيم چه خبره. وليعصر – پارک ملت – جام جم – پارکوی – باغ فردوس – تجريش – نياوران – آبميوهی اميد – فرمانيه – اختياريه – پاسداران – ميدان هروی صدر خلوته. به طرز قابل ملاحظهای خلوته. انتظار داريم خروجی چمران ترافيک باشه، که نيست. میندازيم تو مدرس که از اسفنديار وارد شيم. جردن؟ خلوته. هی منتظريم مجبور شيم ماشينو يه جا پارک کنيم پياده وارد وليعصر بشيم، اما مجبور نمیشيم. میريم تو وليعصر و بالاخره مردمو پيدا میکنيم. وليعصر – پارک ملت – رو به شمال هوا خنک و عاليه. ماشينا با سرعت مورچه حرکت میکنن، آروم و باحوصله. هيشکی بوق نمیزنه. همه فلاشر زدهن. دستا بيرونه، مچبند سبز و وی. لاين روبرو پر از آدمه. آدمای سبز. همه ساکتن. پلاکاردها و اعلاميههای مختلف دستشونه. در سکوت دارن برمیگردن طرف ونک. يکی در ميون اطلاعرسانی میکنن: «بچهها فردا ساعت پنج، هفت تير.» جمعيت داره بيشتر میشه. اعلاميههای دستشون متنوعتر میشه. همه ساکتيم، نه شعاری، نه بوقی، نه چيزی. فقط نشانههای سبز، فقط وی، فقط نگاه میکنيم تو چشای همديگه و لبخند میزنيم. «فردا ساعت پنج، هفت تير.» يه موج انسانی مياد پايين. «آقا امشب عزاداريم، کشته داديم، چراغاتونو خاموش کنين، فقط فلاشر بزنين.» همه چراغارو خاموش میکنيم. فقط فلاشر میزنيم. بغضمونه. تو چشای همديگه نگاه میکنيم و انگشتامونو وی میکنيم. «آقا فردا ساعت پنج، هفت تير.» میرسيم حوالی جام جم. جمعيت تقريبن پراکنده شده. همه برگشتهن ديگه. جلوی جام جم برای اولين بار نيروی انتظامیِ امشبو میبينيم. همه ساکتيم. چراغا خاموش، فلاشرا روشن. «فردا، هفت تير.» وليعصر – پارکوی جمعيت انسانی کم شده و جاش ماشينا زياد شدهن. اين جا روزهی سکوت نيست. همه بوق میزنن. همه پرچم سبز نشونت میدن و بوق میزنن. گارد ويژه روی پل چمران مستقر شده، مشرف به وليعصر. موتوریهای سبزدار از کنارمون رد میشن. «بچهها، فردا پنج، هفت تير.» از پارکوی به بالا سر و کلهی آقا غولا پيدا میشه، تک و توک. نقاباشونو دادهن بالا، صورتاشون خسته ست و مردمو تماشا میکنن. ماشينا بوق میزنن و علامت وی نشون میدن. مردم وايستادهن کنار پيادروها، خستهن و اکثرن سيگار روشن کردهن. به هم وی میديم، لبخند میزنن که «فردا ساعت پنج.» از باغ فردوس به بعد ديگه تقريبن خبری نيست. آدم پياده کم میبينيم. ماشينا سرعت گرفتهن و دارن میرن خونههاشون. چراغا رو روشن کنيم؟ خاموش کنيم؟ بوق بزنيم؟ نزنيم؟ فردا ساعت پنج، هفت تير؟ پياده میشيم دم «اميد»، به هوای هويج-بستنیای شاتوت-بستنیای چيزی. حالمون خوبه از جوی که توش بوديم. توی مغازه تلويزيون روشنه. ......... لعنتيا. نياوران و فرمانيه و پاسداران خبری نيست. خلوته. آدما منتظرن چراغ قرمزا سبز شه. بیحوصلهن. کسی ماشين کناریشو نگاه نمیکنه. کسی لبخند نمیزنه. میپيچيم طرف ميدون هروی. صدای الله اکبر مياد. به منبع صدا نزديکتر میشيم. از جلوی يه پايگاه بسيج سر درمياريم. مردم رو پشت بوما الله اکبر میگن. بسيجیهای کماندويیپوش نقابدار دوتا دوتا ترک موتورا نشستهن و دستهای تو خيابون گاز میدن. دو سه تا خيابونو رد میکنيم و میريم سمت ميدون. دوباره برمیخوريم به دستهی موتورسوار. دوباره برمیخوريم به صدای الله اکبر. کسی از فردا ساعت پنج هفت تير حرفی نمیزنه. کرنبريز کمکم داره میشه موسيقی متن اين شبهای انتخاباتی تهران. |
|
خيابان بيست و چهار خرداد
بگذار چند سال بگذرد. آنگاه خواهی دید چگونه خیابان ِ امیرآباد (کارگر) شمالی، جایی که پردیس دانشکده فنی دانشگاه تهران در آن قرار دارد، کوی دانشگاه، جایی که سهمگینترین وقایع دانشجویی در آن اتفاق افتادهاند، محل خواب و آسایش دانشجویان، ناماش را تغییر میدهد. نام این خیابان، "24 خرداد" خواهد شد. و 10 سال دیگر، 20 سال دیگر، دانشجوی جوانی چون من، چون تو، چون آن 5 نفری که در این خیابان کشته شدند، با شوق ِ روز ِ نخست، روی برگهای اول پائیز راه خواهد رفت، به تابلوی خیابان که روی آن نوشته شده: "24 خرداد"، نگاهی بیتفاوت خواهد انداخت، بی که به یاد آورد آن روز را، بی که بداند چه گذشت آن روزها. نگاهی همچون آن نگاهی که ما تا امروز، به تابلوی خیابان "16 آذر" میانداختیم، نگاهی از سر ندانستن. از سر حاضر نبودن بر هر لحظهی تاریخ. فکر میکردیم در قرن بیست و یکم، دیگر چنین اتفاقی نخواهد افتاد. اشتباه میکردیم. زمان، قربانیهای جدیدی میگیرد، و قربانیهای قبلی به دست فراموشی سپرده میشوند. تا آنکه باز، حادثهای رخ دهد، و سرها به عقب برگردد، و تکرار را ببیند، و فراموشی را. [+] سکــــــــــوت اول. عذرخواهی می کنم از هرکسی که با ترسم باعث خانه ماندنش شدم دیروز. باید اعتراف کنم من همین طور که به آن سمت می رفتم مثل خر می ترسیدم و قلبم توی دهنم بود چون اولش تنها هم بودم و به همه دوستانم گفته بودم که نیایند. اصلن نمی دانستم چه چیزی می بینم آن جا. نمی خواستم بمیرند یا ببرندشان. می دانستم خودم آن قدر ترسو هستم که در بروم، اگر هوا پس شد. آن ها را که خبر کردم نمی دانستم به قدر کافی ترسو هستند یا نه. به هر حال عذر خواهی می کنم. بعد چنان همه را ترسانده بودم از رفتن که رویم نمی شد زنگ بزنم بگویم من خودم وسطشان هستم. وقتی رویم شد، دیگر آنتی نبود. موبایلی درکار نبود. دوم. من توجیهی ندارم که چرا دیروز آن جا بودم. من فقط بودم. من فقط نتوانستم نروم. پاهای من می رفت سمت انقلاب. من پیاده رفتم از تخت طاووس تا فاطمی. بعد گفتم بگذار ببینم سر کارگر چطور است. ببینم خود میدان انقلاب چطور است. و این جور بود که تا شریف رفتم. آن جا هم تراکم آدم ها بر متر مربع چنان زیاد شد که زدیم توی یکی از کوچه ها. آخ که چقدر یاد دوچرخه سواری هامان توی کوچه های تابستان افتادم از شلنگ هایی که از در حیاط ها افتاده بود بیرون و خنک بود. آب بود و ما تشنه. ما خیلی تشنه. ما بی نوبت. فقط می خواستیم شلنگ را بگیریم. سوم. بچه ها ما واقعن زیادیم. خیلی زیادیم. من از شما ممنونم که دلم را واقعن گرم کردید. که آدم احساس می کرد از تنهایی درآمده. که فقط خودش و دو سه تا دور و بری ش نیستند. من نشستم روی زیرگذر یادگار و باورم نمی شد که تراکم این جمعیت کم نمی شود. که سیل است. که همین چیزهایی که خوانده ایم توی تمام نوشته هاست. سیل جمعیت واقعنی است و هیچ هیچ هیچ توصیف بهتر دیگری ندارد. چهارم. رفتار ما واقعن مدنی هست. ما به طرز معرکه ای مدنی ایم. حتی به طرز باور نکردنی ای. ما، همین مایی که سر کلاس حسابان هم نمی توانستیم شلوغ نکنیم. همین ما چنان ساکت بودیم، انگار لالیم اصلن به طور کل. پنج. آزادی تا انقلاب بی نظیر بود. توی عمرم ندیده بودم همچین چیزی. همچین جمعیتی. همچین همراهی ای. همچین شور ساکت و هدایت شده ای. از پتانسیلی که توی جمعیت بود، من شخصن روی هوا بودم. تمام راه تعجب می کردم. لحظه به لحظه تعجب می کردم. هی فکر می کردم نترکیم از هیجان. خب ما کنترل شده ست رفتارمان. نمی ترکیم به این راحتی اگر نخواهیم. ششم و از همه چیز بهتر. ما باهوشیم. جدی. به طور جمعی باهوشیم و این نقطه قوت ماست.هنوز می ترسم. خیلی زیاد می ترسم. خیلی بیش از چیزی که در تصورتان می گنجد می ترسم. خبر زد و خوردها را که می خوانم نمی دانم چه کنم. این که آدم ها را کشته اند، هنوز عملن باورم نشده است. سرم را می گیرم توی دست هام. فکر می کنم کاش یک چیزی بشود. [لاله] منتظر بودم بیاید بگوید بروید خانههایتان ولی نگفت دوستان به قدر کفایت نوشتهاند از دیروز، من فقط بگویم چیزی که دیروز دیدم فارغ از هر نتیجهای شیرینیش برایِ همیشه به کامم ته نشسته، میماند. دیروز عینِ وقتهایی که شاهنامه میخوانی، عینِ وقتهایی که از ابنسینا و خیام و امیرکبیر میشنوی به ایرانی بودم خوش بودم به حد شوق و هیچ دلم نمیخواست رویِ نقشه یک وجب آنطرفتر دنیا آمده باشم. نه برایِ یک تکه خاک نه، برایِ مردمش. مردمی که دیروز «نیاز به قهرمان نداشتند» گرچه یکی داشتند، یکی خوبش را هم. قهرمانی که منتظر بودم بیاید بگوید چاره نیست بروید خانههایتان ولی نگفت. اگر نبود آن چند نفر که دیروز و دیشبش کشته شدند دیروز هیچ چیز کم نداشت. [+] |
|
گودر: در پی قطع سیستم اس.ام.اس و اختلال در شبکهی تلفن همراه، شمار زیادی از جوانان دچار بحران عاطفی شده اند.
بعله آقا. يک همچين روزهايیاند اين روزها. آمار: هيچ اساماس در روز (ال ثبت در تاريخ) |
![]() ما بت شکنیم، شیشه شکن نیستیم ساعت 4 از انقلاب وارد جریان جمعیت شدیم. تقریبا تا نزدیک دانشگاه شریف همه مردم ساکت ساکت بودن. فقط دستها بود که بالا رفته بود و پرچمهای سبز و عکسهای میرحسین رو تو هوا تکون میداد. نمیتونستم باور کنم امکان داشته باشه همچین چیزی. این همه مردم. یک سیل انسانی. ساکت. در اعتراض به حقی که از اونها ضایع شده. نمایش غریبی بود. با تمام هشدارها و شایعات و توطئههایی که باهاشون سعی کردن مردم رو منصرف کنن، این همه جمعیت آدم رو بدجوری احساساتی میکرد. [+] سيل سکوت ساعت چهار به اسکندری که رسیدیم و ماشین رو پارک کردیم، هنوز دلگرم نشده بودم، گله به گله میدیدیم سبزها و "وی" ها رو ولی هنوز باورم نمیشد که امروز به کجاها ممکنه برسه. فقط چند قدم پیادهروی و رسیدن به خیابون آزادی و غللللغله! نمیتونم بگم چند تا وی رو هوا و سکوت! وارد سیلِ سکوت شدیم. [+] سكوت هم شد شعار؟ رسیدیم سر زنجان. سر خوردیم تو زیر گذر. حالا میشد جمعیت رو بهتر دید. اوه اوه. یاد وقتی افتادم كه خواستند زیرگذر را بسازند و درختهای قدیمی را قطع كردند و رفتیم اعتراض كردیم. غلط كردیم. كاش بقیه تقاطعها هم زیر گذر داشت. میرفتیم توی كاسه و در میآمدیم. عقبعقب از زیر گذر در میآمدیم و از دیدن تعداد آدمها كیف میكردیم. آقا درختها را قطع كنید. زیرگذر بسازید كه توش تظاهرات كنیم حال كنیم. كه برویم از بالاش خودمان را ببینیم كیف كنیم. [+] خودتان نمیدانید چند نفرید، تا افق! تا افق! آنوقت عجیبترین لحظههای زندگیات در خیابانهای تهران. ابتدا تصوری نداری از اینکه جمعیت چه قدر است، سرش کجا، تهش کجا. به تدریج تصورت را گسترش میدهی. فکر میکنی دارند به سمت انقلاب میروند به دیگران ملحق شوند. اما دیگرانی در کار نیست. یک سیل واحد جمعیت است. بیپایان. و بیتوقف. و عجیب است که بیتوقف. تنه نمیخوری حتا تا سه ساعت بعد. و ساکتاند. و یکدیگر را ساکت میکنند. از کسی میپرسی که چند ساعت است این ادامه دارد. میگوید دو ساعت که سیل جمعیت همینطور میگذرد. و تازه ساعت پنج است. هنوز نمیدانی که شاید چند میلیون باشند اما باز هم تعجب میکنی که این همه آدم چه طور هماهنگ شدهاند. اصلاً قرار نبود باشند. قرار بود ترسیده باشند. و ترس هست. ... از پلهای عابر که میگذرید مردمی را میبینید که شما را نگاه میکنند. گوش تا گوش. زنی از آن بالا فریاد میزند: خودتان نمیدانید چند نفرید، تا افق! تا افق! ... به چهرهها نگاه میکنی. با همهی اینها میتوانستی حرفی برای گفتن داشته باشی. همه با هم فرق میکنند، به گله شباهتی ندارند. لباسهای خوبشان را پوشیدهاند، اگر رسمشان بوده آرایش کردهاند، برخی ماسک هم زدهاند برای گاز اشکآور. زمان با کودکی در بغل، پیرزنی بانزاکت و تمیز، زن و شوهری با نوزادی در کالسکه. [+] |
|
بابا متفاوت!
بعضی آدما هستن در زندگانی، که علیرغم روشنفکر بودنشون، يه خورده روشنفکرترند. اين آدما اصولن از همرنگ جماعت شدن خوششون نمياد همچين، ازينکه مثه بقيه رفتار کنن، ازينکه خودشونو قاطی موج کنن يه خورده شرمنده میشن هميشه. اين آدمای متفکرتر، دنيا رو بيشتر از دريچهی ماهواره و سايتهای خبری خاص خودشون میبينن، از يه سری جرياناتی خبر دارن که بقيه اصولن بیاطلاعن، يه خورده هم نوستالوژی مبارزات چپیشون تحريک میشه، و میشينن هی تفکرات خيلی خاص و متفاوت و غيرمردمی میکنن و معتقدن ما تودهی مردم بايد يه کم سطح فکرمون بره بالاتر و خودمون رو بازيچهی دستِ اينا نکنيم. «اينا» کیان؟ خدا میدونه! اينجور وقتا سيگارشونو روشن میکنن و دودشو میدن بيرون و با يه خندهی معناداری که ما هرگزنمیفهميم معنیشو، نگات میکنن و بهت لبخند میزنن. بعد اين آدما همچين ميان با يه لحن کاملن متفاوت -لحنی که توش کلی گوسفند مستتر داره- بهت میگن «تو هم میری قاطی اين شلوغيا؟» که آدم ناخوداگاه عليبیِ درونش فعال میشه که: بخواب بينيم بابا. |
|
Monday, June 15, 2009 |
|
از بدبختیهای جهان نمیتوان گريخت، حتا پشت درهای قفلشده و کرکرههای بستهی نقطهی آرامی به نام هتل اگزيستانس، گريزگاهی نيست.
ديوانگی در بروکلين -- پل آستر |
|
Sunday, June 14, 2009
کثافت
ساعت 6.30 عصر يکشنبه. |
|
Saturday, June 13, 2009
اوی کرهبز، با کی رفته بودی تظاهرات؟
جمعه شب همه خونهی مامانبزرگم بوديم. من بيرون بودم و دير رسيدم. همهی مهمونا اومده بودن و وقتی من با مچبند سبزه وارد شدم يه موج انتخاباتی راه افتاد. همه چشماشون برق میزد و با انرژی از رأيی که داده بودن و از اطرافيانی که تشويقشون کرده بودن به رأی دادن تعريف میکردن. با دو تا کروبی حاضر در جمع کلی گفتيم و خنديديم و آخر شب مامان بزرگ گفت فردا شب همينجا همه مهمون من. براش سوت زديم و رفتيم خونههامون. تا صبح هی يه ساعت به يه ساعت وصل میشم به اينترنت. اخبار باورنکردنيه. هی با خودم فکر میکنم همهش جو سازيه و صبح ضايع میشن. اخبار ساعت هشت. پتو رو میپيچم دورم مچاله میشينم رو مبل تلويزيونو روشن میکنم. مچبند سبزه دستمه هنوز. دارن با خوشحالی و آب و تاب تمام، نتايجو اعلام میکنن. دارن با آب و تاب تمام از مشارکت بالای مردمی صحبت میکنن و همهشون لالان و نمیگن برای چی. قلپ قلپ از صفحهی تلويزيون لجن مياد بيرون. باورم نمیشه. شدهم مثل نون سوخاریای که زده باشنش تو چايی. تلفن مدام زنگ میخوره. آدمايی که اصن شمارهشون رو سيو ندارم حتا. صداها افسرده و ناباوره. تعجب میکنم برا چی به من زنگ زدهن. مال مچبند سبزهی تمامِ اين روزهای گذشتهست. حرفی نداريم با هم، جز ناباوری و سکوت مشترک. ديگه جواب نمیدم تلفنا رو. بغضمه. با بچههای توی جیميل و گودر همه همزبونيم. میرم بيرون، سه سوت يادم مياد دنيا وبلاگ و گودر نيست. دوسشون دارم آدمايی رو که هنوز يه نشونهی سبز دارن با خودشون. دوستم میگه همهی کارمنداش رفتهن خونه. از روزی صد تا تلفن امروز چار پنج تا تلفن بيشتر نداشتهن. گرد سکوت پاشيدهن رو شهر. بچهها يکی يکی زنگ میزنن. هيشکی حرفش نمياد. ساعت دو بشه زودتر. ساعت دو هم معجزه نمیشه. تلويزيون هنوز داره قلپ قلپ لجن میده بيرون. سوتزنان و خوشحالی کنان. آقای کيتکتفروش میگه: تموم شد ديگه، معلوم بود آدم خودشونو ميارن سر کار، باز کن مچبندتو. میگم شما الان اعتراض ندارين يا مچبند ندارين يا چی؟ میگه هم اعتراض دارم هم مچبند. میگم ببندين پس، به بقيهی مچبنددارهای معترض هم بگين حالاحالاها باز نکنن. اين که دستمون برمياد که. از تو کشو مچبندشو درمياره میکنه دستش. دو تا پسر جوونی هم که دارن دلستر برمیدارن از تو جيباشون دستبند سبز درميارن میکنن دستشون و میگن راس میگه، ایول. بعضی ماشينای تو خيابونمون هنوز سبزن. يکیشون برام بوق میزنه. دست تکون میدم و اشک جمع میشه تو چشام. هنوز نرسيده خونه بچهها زنگ میزنن به آماردهی. دارن میرن ونک و فاطمی. يه چيزی بخورم، ميام. تو گودر همه جمعن. همه شوکهن. همه مطلبای همديگه رو شر میکنن. چند نفر بوديم راستی؟ چل و هفت تا خانوم، هيفده هيژده تا آقا؟ پشت مونيتور؟ مامانم زنگ میزنه با تعجب که چهطور خونهم. شرمنده میشم، میگم بابا يه چيزی بخورم میرم بهخدا. دوستم زنگ میزنه بريم کجا؟ بريم فاطمی. تو راه با بچهها در تماسيم. خبرای مختلف میرسه که باعث میشه بپيچيم تو اتوبانای مختلف. مسيرای منتهی به ونک عملن مسدوده و ميزان بزنبزن بالاست. ونک رو بیخيال میشيم يه راست میريم فاطمی. اوايل اتوبان پارک میکنيم پياده راه ميفتيم به سمت ميدون. عجالتن که خبری نيست. قيافهی آدما عاديه. هيشکی سبز نيست. همه انگار دارن زندگی عادیشونو میکنن. هر چی نزديکترمیشيم اما آدمای آشناتری میبينيم. آدمايی که چشماشون کنجکاوتر و نگرانتره. ساختمون وزارت کشور. همهجا شلوغ و بههمريختهست. ميدون فاطمی به کل دست آقا غولاست. غول که میگم اصن استعاره نيستا، غول در رنگ و ابعاد واقعی. بارِ يه سری وانت سياه خيلی شيک بودن، مستقر وسط ميدون. ضلع غربی رو که کاملن بسته بودن. بقيهی خيابونای منتهی به ميدون هم کاملن در کنترلشون بود. بعد هر چندوقتيهبار يه گلهی بزرگ موتوری راه ميفتادن طول خيابون رو به گاز دادن و باتومهاشون رو دور دستشون چرخوندن و عربده کشيدن. مردم همه بیصدا يا وايستادهن، يا نشستهن رو سکوهای جلوی بانکا و تماشا میکنن. غولا بدجوری گندهن. گنده و ترسناک و بدصدا. اولين باره که دارم از نزديک میبينمشون. يه پسره که شال سبز داره دور گردنش رو گرفتهن، از يقه، و دارن میبرنش اون طرف ميدون. داريم نزديک ميدون میرسيم که يه هو يه موج مردمِ دواندوان از روبرو ميان. پشت سرشون يه سری غول جديد با طرح کماندويی يه ديوارهی انسانی تشکيل دادهن و آدمای سطح خيابونو جارو میکنن میريزن کنار. مردم شروع میکنن به دوييدن و پناه بردن به خيابونای فرعی. خيابونای فرعی پر آدمای تماشاگره و مجبوری در حال دوييدن خودتو مثه آتاری از لابهلاشون رد کنی. مجبوری مثه کارتونا هی برگردی پشت سرتو نگاه کنی ببينی چهقد باهات فاصله دارن. اضطراب واقعنی با گوشت و پوست. شلوغتر میشه. مردم بيشتر میشن و غولا وحشیتر. خيابون فرعيا رو دارن يکی يکی میبندن. دود و تير هوايی و بغض و نفرت. کثافتا. خيلی طول میکشه تا برسيم دوباره به ماشين. اين طرف زندگی عاديه. مردم عادیان و همه چی مثه هميشهست. ساکتيم. بغضمونه. حیفمونه. اينهمه انرژی امروز بايد يه جور ديگه تخليه میشد. جورِ خودش. جورِ واقعنیش. اتوبانهای زيادی رو میريم. گلههای الف نونی بوق میزنن. دندونامو فشار میدم به هم. راهها بستهست. راهها عوضيه. مجبوريم يه فکر ديگه کنيم. يه تونل سياه. تو شهر آدما زمينی بودن. درگيری بود، بزنبزن بود، دود و آتيش و تير هوايی و هجوم و رعب و وحشت بود. از تونل که ميايم بيرون اما، اينجا تو اتوبان، يه هو جو عوض میشه. انگار افتاده باشی تو يه شريان تظاهرات ديجيتال. ساعت ده و نيم شبه. چمران، بعد از ورودی نمايشگاه، نرسيده به هيلتون. ماشينا همه وايستادهن. چراغای نارنجی اتوبان از سانروفِ بازِ ماشين مياد تو. همه بوق میزنن. يه دست و طولانی. همه آرومن. لبخند رو لباشونه. با تعجب به دوستم میگم نکنه انقلابه شد؟! نکنه رأيامونو پس دادن! به آدمای توی ماشينا نگاه میکنيم. آرومن و لاينقطع بوق میزنن. ما هم شروع میکنيم بوق زدن. دستاشون به نشانهی وی میره بالا. لابد تو چشای اونا هم اشک جمع شده. ترافيک نيم سانت نيم سانت میره جلو. مثه واکنشهای فيزيکی محسن رضايی. آروم و منظم و اتو کشيدهست. هيشکی نمیخواد برسه خونهشون. انگار همه اومدهن که بمونن تو ترافيک و دستاشونو از روی بوق برندارن. آروم میشيم جفتمون. نزديکای هيلتون مردم زدهن کنار، ماشينا رو پارک کردهن کنار خيابون و دارن پياده میرن طرف پارکوی. اونور اتوبان گُله به گُله آتيش روشن کردهن. کافيه چشمت بيفته به آدمای ماشين کناریت تا لبخند بزنن بهت و انگشتاشونو V کنن. کسی عجله نداره، اضطراب نداره، عصبی نيست. موبايلا به کل کار نمیکنه. نه همراه اول، نه ايرانسل. يه جور آرومِ عجيب. دوستم سرشو از رو فرمون برمیداره، میپرسه وايستيم؟ خسته و گرسنه و غمگينم. آروم و غمگينم. خوشحال و غمگينم. چه خوبه که تنها نيستيم. آقاهای ماشين جلويی از طرفای پل برمیگردن. میگن از قرار معلوم تا صبح همينجاييم. میگم بريم خونه. تا حالا شده تو باند سمت راست اتوبان چمران، نرسيده به پارکوی، وسط هزارتا ماشين دور بزنی؟ هزارتا ماشين بوق بزنن و بهت لبخند بزنن و بهت راه بدن و خيالت راحت باشه که کسی برای تو بوق نمیزنه؟ اوهوم. میشه. اين روزا و شبا ديگه من و تو که میدونيم که همه چی شدنيه که. لعنتيا. باند سمت چپ اتوبان کاملن خاليه. از آتيشا میگذريم. هيشکی اينور نيست. شيشههای مشينو میديم بالا. صدای بوق لاينِ اونور محو میشه. چمران تو شب يه دست نارنجيه. صدای کرنبريز رو زياد میکنيم. اونور همه وايستادهن. سرعت میگيريم. موج وی با دور تند از جلوی چشمامون رد میشه. ساکتيم با يه بغض آرومِ لعنتی. با سرعت و صدای زياد... از يه تونل نارنجی رد میشيم. حکيم و صياد شيرازی و پاسداران خلوته. پرنده پر نمیزنه. سرعت ماشين کم نمیشه. شديم دو تا آدم بزرگ. ساکت و تنها و بیحرف. يه حس گس تو فضا جاريه. |
|
Friday, June 12, 2009 |
|
Thursday, June 11, 2009
پيشنهاد سرآشپز: چای با ريتر زرد کورنفلکسی
|
|
عاشق وقتايیام که خواهر کوچيکه زنگ میزنه که اوی، باز اين آقاها کیان تو وبلاگت که من دارم نمیشناسمشون؟
عاشق وقتايیام که میشينيم به شرح و تفصيل وقايع، با همون ديد خود-جيگر-بينِ ضايعانهی پشت پردهی خودمون. عاشقتر وقتايیام که در نهايت خلخلی و سيبزمينیوار بودنش، شروع میکنه به دلداری دادن و بعضن نصيحت کردن من. يعنی رسمن يه خر جيگر دوست داشتنی. |
|
building heaven
remembering earth |
|
رکورد: يک اساماس در روز
|
|
در رمان «ديوانگی در بروکلين» همهی دلمشغولیهای پل آستر با يکديگر مرتبط میشوند. آدمها سرنوشت خويش را میسازند و در آرمانشهری خودساخته، بهترينها را زندگی میکنند؛ اما تا کی؟
ديوانگی در بروکلين -- پل آستر |
|
Wednesday, June 10, 2009
ياد حرفت با آقای دکتره ميفتم: بعضی آدما مثه برق میمونن. با يه ولتاژ مناسب و قابل پيشبينی زندگی رو روشن میکنن. میدونی تا برق هست میتونی از خيلی قابليتهای زندگی استفاده کنی: روشنايی و يخچال و فريزر و اتو و ريشتراش و آبميوهگيری و الخ. بعضيا اما مثه آتيشبازی میمونن. يه وقتايی سرتو بالا میگيری و نگاهشون میکنی و زيبايی و شکوه و جلالشون مبهوتت میکنه، تحسينشون میکنی. اما میدونی صبح که بشه ديگه نيستن، ديگه ديده نمیشن. بعد گفته بودی توی رابطهی ما، تو دچار همين زيبايیشناسیئه بودی هميشه، دچار همين جذابيتهای گاهبهگاه، دور از دسترس. و من با خودم فکر کرده بودم گاهی هم بوده که برقِ رابطه باشم لابد، روشنايیِ يکنواختِ مطمئن. حالا میبينم نبودهم انگار. هيچوقت تضمينی نداشته بود و نبودم. آرامشِ خاطری ندادهم که يعنی هستم، هميشه هستم. که يعنی مهمترين ويژگیم همين غيرقابلاعتماد بودنه ست. آدمی که هر لحظه ممکنه جای ديگهای باشه، هر لحظه ممکنه ول کنه بره. که هيچوقت نمیشه به حرفاش اعتماد کرد، نمیشه بهش اعتماد داشت.
بعد میبينم که چهطور آدما بهم اعتماد میکنن، حرفهاشون قصههاشون رازهاشونو ميان بهم میکن، با خيال راحت، مطمئن. و از اونور میبينم که اين اعتماد، که اين کلمهی «اعتماد» چهجوری شامل حال خودم نمیشه. که چههميشه اين نگرانی هست، اين بیاعتمادی اين ناباوری، به نبودنم، به اينجا نبودنم، به رفتنم. ياد حرف امروزت ميفتم که «هيچوقت حرفاتو باور نمیکنم، راست يا دروغ. واقعی يا فيک.» میفهمم راستش. |
|
خوب، موافقی نعش رفيقمونو خاک کنيم؟
عصبیام. عصبی يعنی چيزی فراتر از عصبانی. صفحهی گودرو باز کردهم و اسکرول داون میکنم. گاهی دستم میره طرف share، گاهی add star، بیفکر، عصبیام. میرم يه گيلاس شراب میريزم برا خودم، سيگار و شکلات. تلفنها رو جواب نمیدم. چه خوبه که خونه خالی و خنک و ساکته. تمام مدتی که با ميگوهای توی بشقابت ور میرفتی عصبی بودم. وقتی با اون زهرخند شروع کردی به حرف زدن هم عصبی بودم. قهوهی دوبل سومت رو هم که سفارش میدادی عصبی بودم، شد چندتا راستی، پنج تا قهوه تو نيم ساعت؟ چه قدر خوبه که اينهمه نوشته توی گودر هست. چشمم رو يکیشون قفل میشه. «احساس بزرگ و مهم بودن، احساس منحصر به فرد بودن، احسـاس محق بودن، نیـاز بـه تمجـید افراطی، رفتار و نگرش خودپسندانه، استثمارگری در روابط بین فردی..»، تو هم همينا رو گفتی به من، نه؟ گفتی من خودخواهم و همه چی رو فقط از منظر خودم نگاه میکنم. «این توصیف "اختلال شخصیت نارسیسیستیک" است فقط.» پرسيدی آخرين باری که برای چيز ديگهای جز خودم ارزش قائل شدهم کی بوده. آخرين باری که به چيز ديگهای جز خودم توجه نشون دادهم. گفتی فکر میکنی تمام بار رابطه روی دوش توئه و من هيچ تلاشی برای نگهداشتنش نمیکنم. خانوم کافهدار هی با تعجب از من میپرسه نوشيدنیِ ديگهای ميل ندارم و اين عصبیم میکنه. سؤالهايی که ازم میپرسی، جوابهايی که نمیدم، سيگارهای پشتسرهمت عصبیم میکنه. اين چند روز به اندازهی کافی استرس و تنش داشتهم، و اين يکی در بدترين موقع ممکن، تير خلاصمه. میدونم تحملش رو ندارم و هر لحظه ممکنه واکنش بدی از خودم نشون بدم. حوصلهت از سکوت من سر رفته. شروع میکنی به کلام آخر. که چهقدر دوستم داشتی و چهجور، که چهقدر برام احترام قائل بودی، که چهقدر... خانوم کافهدار مياد سفارش قهوهی بعدیتو بگيره. دوباره سؤال مزخرفشو با همون نگاه مزخرفترش تکرار میکنه: شما چيزی ميل ندارين؟ نشستهم تو مراسم تشييع جنازهم منتظرم حضار گلهاشونو بندازن رو تابوت و بيل اولو بريزن و خلاص. تکيه میدی عقب و با لبخند مهربون حرفاتو ادامه میدی. نمیشنوم چی میگی، فقط میفهمم داری ازم تعريف میکنی. عصبیام. داری دوستیمونو زندهبهگور میکنی. حواسم هست چرا. حق رو به تو میدم. يکی اون وسط هست که داره حق رو به تو میده. اون آدمه من نيستم اما. من همون آدم خودخواه خودبينِ چند خط بالاترم که با تعجب میپرسم مگه چه عيبی داره اين مدل دوستی، که تو اينهمه شاکیای ازش؟ من همون آدمهم که فقط ته دلش بلده حق رو به تو بده. همون آدمهم که دو ديقه بعد همهچی يادش رفته. پاش که برسه به خونه میشينه پای گودر و انگار نه انگار. همون آدمه که فردا دوباره روز از نو روزی از نو. که به خودش اجازه میده هر چيزی رو تو وبلاگش بنويسه و احساسات هيشکی رو در نظر نگيره. هوم؟ همينم ديگه، ها؟ الانه که خانومه دوباره برگرده و ازينکه جلوی من هيچ فنجونی نمیذاره احساس عذاب وجدان کنه. تا قبل از رسيدنش بايد برم. دلم میخواد دوباره بهت بگم مشکل تو بيش ازونکه با من باشه، با نوشتههای وبلاگمه. تکراريه اما. بیخيال میشم. پا میشم کيفمو برمیدارم: میرم بيرون تا بيای. حتمن داری با تعجب نگام میکنی از پشت. عصبیام و بیخدافظی از آقای خوشاخلاق کافه میرم بيرون. پلهها رو دوتا يکی میرم بالا. از کنار خودنويس مونبلان رد میشم. میرسم دم در هتل. مکث میکنم. برمیگردم تو. از ريسپشن سراغ آژانس رو میگيرم. بهم نشون میده. میرم دم باجه و اسم و آدرسمو میدم. میگه دم در منتظر باشين الان مياد. داری با تعجب نگام میکنی. عصبیام. دم در وایميستی کنارم که «آژانسو کنسل کن خودم میرسونمت». حرف نمیزنم. آقای هتلبان در آژانسو باز میکنه برام. میگی «تا آخرين لحظه هم...». میشينم و آدرسو میدم. ماشين راه ميفته. داری از پشت نگام میکنی. میدونم. |
|
من عادت دارم موقع کتاب خوندن، زير جملاتی که دوست دارمو خط بکشم. بعد حالا طی اين پروسهی دوباره-خوانی کتابهايی که هر کدومو حداقل ده پونزده سال پيش خوندهم، وقتی زير خطکشيدههای اون وقتامو نگاه میکنم میبينم پوووووف، چه دختردبيرستانیای بودهم واسه خودم، چههمه فرق داشتهم با امروزم، چه سبُک و چه خوشبين و چه پرمدعا.
|
|
سنگينترين بار، ما را درهم میشکند، به زير خود خم میکند و بر روی زمين میفشارد. اما در شعرهای عاشقانهی تمام قرون، زن در اشتياق تحمل فشار پيکر مردانه است. پس سنگينترين بار در عين حال نشانهی شديدترين فعاليت زندگی هم هست. بار هر چه سنگينتر باشد، زندگی ما به زمين نزديکتر، واقعیتر و حقيقیتر است.
بار هستی -- ميلان کوندرا |
|
Tuesday, June 9, 2009 |
|
Do you remember that exercise where we had to write down experiences ?and pass them anonymously to another person ,The human mirror .seeing things from a fresh perspective
Rachel getting married |
|
ای وای
اگر کلن حکمتی در کار در کار در کار |
|
اينجا شايد يه روزی يه چيزی نوشته بشه، به هوای ناهار امروز، با مهندس غين..
|
|
ماسک در فرهنگهای گوناگون
ماسک، درست مثل نام مستعار، در اصل، تمنای به دستآوردن قدرتیست شيطانی: ديدنِ ديگران بیآنکه ديده شوی. اگر چشمان شما را ببندند(مثل وضعيت فلاکتباری که غالب زندانيان سياسیی رژيمهای استبدادی به آن گرفتارند) شما امکان ديدن کسی را نداريد اما «هرکسی» میتواند شما را ببيند. از اين منظر، چشمبند درست نقطه مقابل ماسک است. به عبارت دقيقتر، کسی که به ديگری چشمبند میزند از همان قدرت شيطانی ماسک استفاده میکند با اين تفاوت که حالا، با زدن چشمبند به ديگری، زحمت زدن ماسک را هم از دوش خود برمیدارد و اين زحمت را به صورتی هزاران بار تشديد شده به ديگری تحميل میکند. اگر بتوانيد حرکات عضلات چهره را کنترل کرده و، درست مثل يک ماسک، تمام حالتهای بيانگر صورتتان را از کار بيندازيد (کاری که به هنرپيشگان ياد میدهند) تاثيری که بر طرف مقابل میگذاريد هراس آور است. چون نمیتواند بفهمد در درون شما چه میگذرد. ماير هولد میگفت نهايت موفقيت يک بازيگر در اين است که برسد به قدرت يک عروسک. در بالماسکه، جايی که همگان ماسک به چهره دارند، ناگهان ورق برمیگردد: همه قدرت ديدن دارند اما ديدن چه کسی؟ جايی که همه نامرئیاند آن قدرت شيطانی به يکسان تقسيم میشود ميان همه. و اين تساوی، آزادی بیمانندی را به همه اعطا میکند که همچنان قدرتی است شيطانی اما، اين بار، فاقد شر. شيطانیست چون آزاديیست بدون احساس مسئوليت. فاقد شر است چون همگان به يکسان از آن برخوردارند. از همه مهمتر، بالماسکه بازيیست که هرکس آزادانه و با اراده خود به آن وارد میشود. [+] |
|
کلن انتخابات هشتاد و هشت انتخابات شگفتیهاست. از جملهی اين شگفتیها هم يکیش اينه که منِ آيدا مناظرهی آخرو بشينه با عطای يک پنجره تماشا کنه و کلی هم بهش خوش بگذره. گاهی حتا حسين لاغر هم از زندان آزاد میشه مياد مرخصی به هوای زنجيره و الخ. اينجوریهاست که پديدههايی مثه انتخابات، مثه جام جهانی، مثه دیاچ، مثه کيوان يا مثه گودر میتونن به اين سادهگی آدما رو به هم نزديک کنن.
بعد من اصن دوست دارم اين در-سطح-شهر-بودهگیهای بعد مناظرهها رو ها. آدما رسمن خوبن و خوشحالن و پرانرژیان. ديشب در راستای تلقينهای عطا احساس وظيفه کرديم که خيابون وليعصر رو از راهآهن برگرديم بالا، که بتونيم کاملن تو يه ترافيک و ازدحام معتبر و درست و حسابی گير بيفتيم و در قلب جنبش مردمی با ماشينهای بغلی بگيم و بخنديم. و خوب نتيجهتر اينکه بعضی آدمها هستن که حضورشون، حضور قاطعِ بیواسطهشون روی مناظرهها تاثير مستقيم و غيرقابل انکاری داره. در همين راستا شبهايی که جمع بِلاهرمس بوده، همه شاد و راضی بودهن ال نتيجهی مناظره، و برعکس. اينجورياست که از حالا، با توجه به عدمحضور قاطعانهی نامبرده در روز انتخابات، کلن به نتيجه خوشبينيم. شرحتر ماجرا. |
|
Monday, June 8, 2009 ![]() راستش را بخواهید سرهرمس در انتخابات پیشِ رو به میرحسین موسوی رای خواهد داد، جدی. آقای لاغر با کسانی که فکر می کنند ای بابا، رییس جمهور که انتخاب شده و حقوق اولش رو هم گرفته حال نمی کند و با آنها حرفی ندارد. نمو... مثل نمودار |
|
Sunday, June 7, 2009
اصلنها، آدمها بايد کمکم ناحيهگرا شوند، منطقهگرايی کنند. يعنی نزديک خانهشان بروند مدرسه، بروند دانشگاه. کتابفروشی سر کوچهشان باشد، گالری ته خيابانشان، سينما دو تا چارراه آنورتر. حوالی خانهشان دو سهتا پارک باشد کافه باشد فضای سبزِ درختدار باشد. آدمها بايد نزديک خانهشان بروند سر کار، نزديک خانهشان بروند استخر، نزديک خانهشان بروند خريد، نزديک حانهشان بروند مهمانی، روزنشينی شبنشينی. دوستهاشان را از توی خيابانهای اطراف پيدا کنند،
|
|
نامجو داره میخونه چنانت دوست میدارم
که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم دلتنگمه. دلتنگ تمام اين روزايی که اينهمه جای خالیت جلوی رومه. ازون دلتنگيا که عميقه و تلخه و حتا شنيدن صدات شنيدن خندههای خودت هم خوبش نمیکنه. بعد با خودم فکر میکنم همين چيزای روابط پيامنوره که اينهمه سختش میکنه، اينهمه غليظش میکنه. همين نداشتنها نشدنها نبودنهای گاهبهگاه. همين که آدمه مياد میشه ستون زندگیت، محور همهچیت، سرچشمهی بیواسطهی خوشی و ناخوشیت، و بعد تا هست، همهچی خوبه و امنه و آرومه، تا نيست اما، دنيا میشه همون دنيای بیرنگوبويی که بود. تا خورجين فيلما و کتابا و نوشتهها و معاشرتام ته نکشيده، برگرد. |
|
نه که خاطرههای خوب کم داشته باشيم، نه. اما بعضی خاطرهها هستن که لينک میشن به يه اتفاق بيرونی، به يه واقعهی تاريخی. مثلن جام جهانی نود، مثلن عيد امسال، مثلنتر همين شبنشينیهای انتخاباتی، اين هرشبهرشب دور هم بودنا و بگوبخندا و تحليلها و توهمها و الخ. حالا ده سال ديگه هم که بگذره، با هر انتخاباتی، برای چند ثانيهی کوتاه پيش خودمون میگيم هاها، ياد انتخابات سال هشتاد و هشت بهخير، چه چسبيد، چهقد خنديديم.
|
|
نشستهم تو آشپزخونه دارم کتابمو میخونم. زهرا خانوم يه جعبه کاند.و.م آورده که: اينو میخوای يا بندازمش دور؟ من يه لحظه مکث میکنم، که خوب الان يعنی زهرا خانوم میدونه چی دستشه و داره هدفمند میپرسه، يا نمیدونه و داره از روی خلوص نيت. انیوی، بهش میگم گردگيریش کن بذارش تو کشوی پاتختی، کنار نواربهداشتيا.
يه ربع بعد که ميام ظرف طالبی رو بذارم رو ميز، میبينم جعبههه تميز و گردگيری شده رو کانتره. میپرسم اينو چرا گذاشتیش اينجا؟ جواب میده: چک کن ببين تاريخ مصرفش نگذشته باشه. اينجوریهاست که وقتی به زهراخانومتون میگين تشک و چوب تختو برداره زيرشو جارو بزنه، بهتره قبلش از صحت و سقم زير تخت اطمينان حاصل کنيد. |
|
اعتماد به نفسِ آدمیزاده به فيدبک بند است. بعد اينجوریست که بعضی آدمها فيدبک-پذيرترند از بعضیهای ديگر. و اينجوریتر است که بعضیها فيدبک-طلبترند از بعضیهای ديگر.
و بعد بعضی آدمها آدمهای فيدبک-دِهای هستند، بعضی آدمها نه. به درستیکه دستهی اخير از بازندهگانند. |
|
Friday, June 5, 2009
میدانی؟ کلمهها هم وزن خودشان را دارند، سنگينی خودشان را. تو مینويسیشان که خلاص شوی خودت را خلاص کنی از سايهی سنگينی که انداخته روی حسات، من میخوانم و سنگينیش شره میکند روی دلم.
کلمهها هم تنِ خودشان را دارند، مرز خودشان را، حد و حريم خودشان را. تا حالا نشستهای بشماری با اين الفبای محدود، با اين کلمات عقيم و سرگردان، چند بار میشود گفت «دوستت دارم»؟ که هربار تازه باشد اين دوستتدارمها که هربار تکرار مکررات نباشد؟ مگر چند بار میشود کسی را دوست داشت که هر بار بخواهی کلمهتری پيدا کنی برای دوست داشتناش جز همين «دوستت دارم»ای که تنها حلقهی اتصال من و توست. آدمها زندگی میکنند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن. و اين «دوستت دارم»ها به تعداد تکتک آدمهای عالم تکرار خواهد شد. من «دوستت دارم»های زيادی را به خاطر میآورم، تو هم. همهمان «دوستت دارم»های خودمان را داريم، بارها و بارها. با هر «دوستت دارم»ای زندگی رنگ میگيرد و بو میگيرد و برق تازهگی میبارد از سر و روش، بی هر بارِ آن زندگی به يکباره از شکل میافتد بیرمق میشود مات و کدر و بدرنگ به جا میماند. من و تو که ديگر خوب ياد گرفتهايم هيچکس نمیميرد بی اين «دوستت دارم»ها با اين «دوستت ندارم»ها، ها؟ ما که ديگر خوب بلديم دل ببنديم به همين «دوستت دارم»ای که جاریست تو فضا، تا هر وقتی که باشد. بلديم وقتی برسد که ديگر نبود، بشينيم غصهی نبودنش را هم بخوريم، آدم است ديگر. بلديم دنيا با اين چيزها به آخر نرسيده، نمیرسد هم. تو که اما بايد خوب بدانی، آدمها يکجور نمیمانند. هر روز و مدام عوض میشوند، نگاهشان دلخواستهها و دل ناخواستههاشان عوض میشود هی. بايد خوب بلد باشی دوستتدارمِ ديروز چه فرق میکند با دوستت دارمِ امروز. که چه فرق میکند تاريکی با تاريکی. چهقدر کلمه داريم اما، که تاريکتر باشد از تاريکی؟ که دوستتر داشته باشد تو را از «دوستت دارم»؟ که مگر چند حرف توی دنيا هست، که ترکيبش بشود اين عشق اين عاشقی که من تو را؟ تو که بايد خوب بشناسی منِ ديروزی که رسانده مرا به منِ امروزی که اينجاست، که دوستت دارد فرای تمام «دوستت دارم»هايی که داشته. که اصلن همان «دوستت دارم»هاست، که يادت میدهد چهجور فرق میکند آدم با آدم، چههمه فرق میکند عاشقی با عاشقی. شايد روزی برسد که با هر آدمی، کلمهای خلق شود، که بشود آدمها را با کلمهها با ترکيبهای تازه دوستشان داشت. حالا اما قحطیِ کلام است، قحطیِ حرف است و «دوستت دارم» تنها کلامیست که مکرر است و هيچ دوباریش اندازهی هم نيست. حالا تو بشين دستنوشتههای قديم را ورق بزن زير «دوستت دارم»هاشان را خط بکش. جانِ دلم، تو که بايد بدانی چههمه فرق میکند تاريکی با تاريکی. “... و دوستت دارم چيز تازهای نيست، معذالك چيزی است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم...” يدالله رؤيايی توضيح غير واضحات: حتمن ديگرانی هم که سالهاست يادداشتنويسی میکنند اين حوالی، که چه میدانم آرشيوشان میرسد به هفت سال هشت سال مثلن، بالاخره گير کردهاند يک روزی يک جايی به اين حرف. من زياد شنيدهام از دوستهام، حالا گيرم همهشان مردهای زندگیم نباشند. بعضی وبلاگها، مثل وبلاگهای من، ذاتشان روزمرهنويسیست. پر از آدمها و اتفاقها و حسهای واقعی. پر از مردها پر از زنهايی که هر کدام آدمِ همان وقت بودهاند، آدمِ حالای که حالا ديگر رفته توی آرشيو، شده گذشته. کی هست که نداشته باشد؟ کدام مردی هست که زنهای قبلیای نباشند توی زندگیش؟ بعضیها اما آدمهای قبلیشان توی آرشيو وبلاگشان هست، بعضیها نه. اينجوریست که گاهی آدم ازين تکرارها شباهتها تهوعاش میگيرد، گاهی نه. برای همينهاست که میگويم مردها/زنهای زندگیِ آدم نبايد وبلاگ آدم را بخوانند. برای همين است که ياد گرفتهام پای آقای ايکس پای آقای ايگرگ به مجازستان باز نشود، از حوالی وبلاگ من رد نشوند هم. اينجوری همه در صلح و آرامشتريم، کلن. |
|
بعضی روزا صبحِ جمعههه به طرز خوشايندی کش مياد کش مياد خودشو پهن میکنه رو تمام تنت، بوش میپيچه تو دماغت، خندهش پخش میشه تو صورتت.
اوهوم. اينجوريه که گاهی وقتا دنيا فقط رو پاشنهی تو میچرخه. |
|
Thursday, June 4, 2009
میگه تو اگه فيدبک عاطفیای که انتظار داری رو دريافت نکنی، خشمگين میشی. اينجوری نيست که مثل خيلی زنای ديگه برای به دستآوردنش تلاشی به خرج بدی يا زحمت خاصی بکشی يا يه جور ديگه قضيه رو هندل کنی، نه. در استپ اول خشمگين میشی و در استپ بعدی میذاری میری.
اوهوم. راست میگه گمونم. |
|
هر چيز حدی دارد، حتا تصميم آدم به کلنجار رفتن با واقعيات. وقتی آدم به آن حد رسيد، ديگر کاری نمیشود کرد. واقعيات بايد بروند يکی ديگر را پيدا کنند.
خداحافظ گاری کوپر -- رومن گاری |
|
من يه آقای جديد لازم دارم در زندگانی. يه دونه ازين آقاهای جلوی دادگستری، که نشسته باشه گوشهی اتاق، يه لپتاپ گذاشته باشه رو پاش، من همينطور که تازه برگشتهم خونه و حسهام هنوز داغ و بیقضاوتن، ورورور براش تعريف کنم چه اتفاقايی افتاد چيا شد کی چی گفت چیکار کرد چه حسی بهم دست داد، بعد اونم بی يک کلمه حرف همهشونو تايپ کنه پابليش کنه بره پی کارش. يه وقتايی هم سرشو بياره بالا نگاهم کنه که الاغ، حواست هست چی داری میگی اصلن؟
که يعنی يه همچين روزهای پراتفاقِ پر از حسهای متناقضیان اين روزها. و حيفه هی ننوشتنشون، هی نگفتن و سانسورکردن و سبکسنگين کردنشون. اوهوم. |
|
Wednesday, June 3, 2009
«آزادی از قيد تعلق». چيز فوقالعادهای بود. وقتی از قيد تعلق آزادی يعنی تنهايی. نه طرفدار کسی هستی نه ضد کسی. همين.
لنی تاب تحمل کسانی را که دوست داشت نداشت. اينها باعث میشوند آدم در عقايد خود شک کند. آدم با اينها که هست شل میشود. وقتی شل شد نمیتواند به نرمیها و درشتیهای زندگی بیاعتنا بماند. اينها ضوابط زندگی آدم را به هم میريزند. خداحافظ گاری کوپر -- رومن گاری |
|
Tuesday, June 2, 2009
دفتر تلفن يکی از بهترين کتابهاييه که نوشته شده. همهش واقعيته، پر از آدمهايی که حقيقتن وجود دارن.
خداحافظ گاری کوپر -- رومن گاری |
|
اين آقای پلآستر مدلش اينجوريه که برمیداره يه جملهی کوبنده میذاره اول قصهش، بعد آدم خودشو موظف میبينه سيصد و پنجاه و هفت صفحه بره دنبالش به هوای همون تکجملههه!
|
|
هاها
چل و هفتتا در يک روز جهت ثبت در تاريخ و آقای گينس و الخ |
|
عجالتن در يک ماداگاسکار واقعنی به سر میبريم.
ر.ک. به آقامون لنی در خ.گ.ک. |
|
خيالپردازی برای اينه که آدم به چيزی فکر نکنه. اونوقت خيلی خوشه.
خداحافظ گاری کوپر -- رومن گاری |
|
من يه خودنويس مونبلان داره با يه جعبه وسايل مهر و موم با يه جعبه شکلات چوبی با يه پيرهن چوپونی با کلی بلاهبلاه ديگه. من همهی شکلاتا رو همون روز اول خورده تا آرتپنها و خودنويس مداداشو بذاره تو جعبه چوبيه و خوشحالشه. من بايد میرفت لوازمالتحرير فروش میشد اصن.
|
|
Monday, June 1, 2009 یعنی با تو هیچ مرزی ندارم آیدا. هیچ مرزی.
|
|
خوشبختی از آن شيرينیهايیست که بايد گرمگرم خورد. نمیشود آن را به منزل برد. همينکه کسی بخواهد آن را به هر قيمت حفظ کند گهکاری میشود.
خداحافظ گاری کوپر -- رومن گاری |
|
حالا فرانچسکا، حالاست که خورشيد غروب کند و روشنتاريکِ کهربايی دلپذيری سايه بيندازد روی تراس، روی برگهای چسبِ بالارفته از ديوار. بيرون همهچيز آرام است و اينجا هم چيزی هست که آرام گرفته. چيزی پسِ گذر اين سالها گذشته و ردش را زمان کمرنگ کرده. حالا اينجا همه چيز آرام است. گاهی باد، بويی نوازشی عطری میآورد از خاطرهای دور، و ذهن من ورق میخورد برمیگردد به سالهای آنروزها. آن شبها و روزهای پرهمهمه، ميانِ تمام سختیها ترسها دويدنها نبودنها نبايدها نشدنها، که سرخوش از تکتک لحظههاش با تو لذت میبردم. لذت زنده بودن زندهگی کردن کنار تو، درچندقدمیِ تو. به خاطر میآوری؟ آن روزها گذشت و ديگر هرگز آن حجم عظيم سختی آن سرخوشیِ بیپايان تکرار نشد. زندگی حالا سادهتر میگذرد. رام و کمشيب و پر ملال.
|
|
|
|
من يه شترم. يه شتر کينهایِ اصل. که علیرغم ظاهر مهربونم، بعد از ده سال هم که شده به شيوهای کاملن ناخوداگاه و زيرپوستی انتقامم رو میگيرم. بعد اصلن هم اين قضيه باورم نمیشه تا زمانی که از خودم و کارام در شگفت بمونم و در احوال خودم تعمق کنم تا بفهمم که دييييينگ، طرف داره تاوان فلان کاری که هزار سال پيش کرده بوده رو میده. اوهوم، يه همچين شتر صبوریام من.
|