Desire knows no bounds |
|
Saturday, June 30, 2012
...در پایان هفتهی اول دریافتم باغچهداری از بچهداری سختتر و پرمسئولیتتر است.
خاطرات خانهی ییلاقی --- سیلویا پرینت
|
|
فصل سوم: از سری دلایل دلباختگی
دو روز بعد از مهمانی من و سرخپوست همدیگر را در فیسبوک ادد کردیم. همان وقتها هر دو آنلاین بودیم و بر حسب ادب توی چت به هم سلام کردیم. سلاممان کمی مفصل شد و به چتای مختصر انجامید. ته یکی از جملاتم تایپ کردم :دی. سرخپوست با همان نثر پینگلیش خود از من پرسید :دی یعنی چه؟ فهمیدم سرخپوست همین الان از سفینهاش پیاده شده است و به این دنیا تعلق ندارد. از اینرو تبدیل به آدمی محترم شدم، سعی کردم برای بیان مقاصد و احساساتم به کلمات متوسل شوم و دیگر ته هیچ جملهای از اسمایلی استفاده نکنم. بالاخره در زندگی من مردی پیدا شده بود که از :دی و :پی و :ستاره مثل نقل و نبات استفاده نمیکرد و حتا از آنها سر در نمیآورد. مردی دور از دنیای پرفریب اسمایلیها، با دستانی ورزیده و لبخندی جاودانه بر لب.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Friday, June 29, 2012
از فصول میانی: پارادوکس پایانناپذیر بار هستی یا واتس رانگ وید می دود
رفقا با تعجب میپرسند واقعاً؟؟!!! و من جوابی ندارم جز اینکه بگویم آی-نو، ولی اوهوووم.
خب، راستش حق دارند. من هم حتا ته دلم توی تیم آنها هستم. اما بسوزد پدر عاشقی. دست خودِ آدم که نیست. یک شب توی مهمانی چشم باز میکنی میبینی عاشق شدهای. به همین سادگی. حواسم هست که سرخپوست از یک سیارهی دیگر آمده است. هیچ ربطی به هم نداریم. حتا شاید حرف مشترکی هم نداشته باشیم آنقدرها. سرخپوست خیلی خوشگل نیست، خیلی خوشتیپ نیست، خیلی معروف نیست، اما من قیافهاش را دوست دارم و رفتارش را دوست دارم و آن لبخند جاودانیاش را هم دوست دارم. یک چیزی دارد که مرا جذب میکند. یک چیزی که هنوز بلد نیستم توضیح بدهماش. یکجور «آن»، یکجور امضای شخصی، یا اصلاً شاید همین خلقوخوی عجیب سرخپوستی.
رفقا با تعجب میپرسند واقعاً؟؟!!! احد در حمایت از من میگوید «این پارادوکس آدم نایس و باادب با اون ساعدهای عریض و گردن رگدار ترکیب خوبی میده. من هم خیلی خوشم میآد.» آن یکی میگوید «خب الاغ، دستای منم رگ داره، ببین، ایناهاش.» سرخپوست اما فقط به آدم نایس و باادب با ساعدهای عریض و پوست آفتابسوخته و گردن رگدار منحصر نمیشود. سرخپوست یکجورِ خوبی آرام است. و رام نیست. علیرغم ظاهر آراماش به این راحتیها نرم نمیشود. یک مرزی خطی چیزی دارد دورش، که دلت میخواهد آن مرز را بشکنی، قلمرو دستنیافتنیاش را تصاحب کنی. دلت میخواهد بروی توی سرزمیناش. راستترش این است که به نظرم سرخپوست از آن مردهاست که نمیشود مخاش را بزنی. اولد-فشن است. باید یکجوری باشی که خودش از تو خوشش بیاید. باید معیارهای مورد علاقهاش که خدا میداند چیست را داشته باشی. این آدم را تحریک میکند دیگر، نمیکند؟ سرخپوست یکجورِ خوبی متعلق به یک سیارهی دیگر است. متعلق به دنیای دایناسورها. پریشبها وقتی داشت مرا میرساند خانه، از بلوار شهرزاد که رد میشدیم شروع کرد تعریف کردن که آنوقتها یکی از معروفترین دیسکوهای تهران اینجا بود. ای جان. حالا البته این نکتهی خاصی هم نبود، صرفاً دلم خواست قربانصدقهاش بروم.
رفقا با تعجب میپرسند واقعاً؟؟!!! خب خودم هم میدانم شاید خیلی سخت باشد. مثلاً توی ماشین سرخپوست یک عالمه سیدی کاوردار مرتب و منظم چیده شده از جَزِ کلاسیک و فلوت فیلان و ویولون بهمان. موسیقیباز است. من؟ موسیقی حرفهای سرم نمیشود. ذاتاً پاپام. همینجوری برای خودم خوشم توی دنیای آهنگها. ممکن است از سلیقهی موسیقیایی هم خوشمان نیاید. نمیدانم چهجور کتابی میخواند چهجور فیلمی میپسندد چهجور میهمانیای را ترجیح میدهد. عملاً هیچ اطلاعات شخصیِ بهدردبخوری ندارم ازش. و همین برای من جذاباش میکند. سرخپوست یک مرد آرام و با-خود-به-صلح-رسیدهی جذاب است. استیبل و جاافتاده است. مثل آهنربا من را میکشد طرف دنیای خودش. دلم میخواهد دستش را بگیرم بنشینیم با هم فیلم ببینیم. ببینم از هانکه خوشش میآید یا نه. اهل آنتیکرایست هست؟ کدام کتابهای یوسا را دوستتر دارد. برایش ماجرای سیلویا پلات و پرینت را تعریف کنم بخندیم. شاید اهل هیچکدام از اینها نباشد حتا. نمیدانم. مهم نیست راستش. دلم میخواهد بیاید کنارم بنشیند نشانش بدهم چه چیزهایی دوست دارم. دلم میخواهد کمکم پایم باز شود به دنیای عجیب و دورافتادهاش. اینکه اصلاً من را دوست داشته باشد یا نه هم مهم نیست حتا. لااقل الان مهم نیست برایم هنوز. دلم میخواهد دور و برش باشم. یعنی راستترش این است که نفس حضورش برایم مهم است. بودنش خوشحالم میکند. خیلی واقعنی خوشحالم میکند. دیدی شاعر میفرماید «فی قربها السلامه»؟ همان. حیف که مرا نمیخواهد.
دیدهاید شاعر جای دیگر فرموده است:
«مرا به او بخواهانید
شخصاً مرا نمیخواهد»
؟
باز هم همان.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
فصل دوم: انانیموس
اواخر مهمانی متوجه شدم سرخپوست یک شخصیت برجسته است. و فهمیدم علیرغم معاشرتمان در مهمانی، من حتا اسم و فامیل او را به طور کامل نمیدانم. نصفه شب، بعد از رسیدن به خانه، با همان اطلاعات نصفهنیمهام سرخپوست را گوگل کردم. گوگل جواب داد «حکیم ابوالقاسم فردوسی». بهخخدا اگر دروغ بگویم. از اینرو نگارنده تا مدتها بعد که سرخپوست را در فیسبوک ادد کند، او را در دل خود به صورت مخفف قاسم صدا خواهد کرد. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Thursday, June 28, 2012
فصل یکم: هیزمشکن سخن بگو
سرخپوست را ملاقات کردم. مهمان بودم. از آن محافل هنری، اما دلنشین. زود بود هنوز. پنج-شش نفری نشسته بودیم به گپ و گفت و شراب و کشک و بادنجان ناب. زمستان بود. در زدند. حواسم نبود کی آمد و کِی آمد. گرم صحبت بودم که یک صدای بمِ غریبه شروع کرد به صحبت. تهزنگِ عجیبی از صدا جا میماند توی گوش آدم. بعدتر، در نور کم سالن و دود سیگار و شومینه، صاحب صدا با یک بغل هیزم آمده بود تو آتش شومینه را چاق کند. پوستی تیره و آفتابسوخته داشت. کمی قبلتر، محو هیزم شکستناش شده بودم از پشت پنجره. کُندهها را با تبر تکهتکه میکرد، نرم، انگار که کَره را با کارد صبحانه. (در اینجا نگارنده هنوز هیجانزده است و نمیداند چند ماه بعد از شکستهدلی تَرَک خواهد خورد. از این رو با دست و دلبازی پیازداغ تفت میدهد توی قصه.) پوستی تیره و آفتابسوخته داشت. کُندهها را چید روی هم، آتش را روبهراه کرد، ایستاد همان کنار، و شروع کرد به لبخند زدن. توی دود و قرمزای آتش، یک پَر کم داشت تا ببندد به سرش بشود یک سرخپوست کامل. سرخپوست، با بدنی ورزیده و چشمانی مهربان و لبخندی جاودانه بر لب. مردِ آرام. دیرتر، سر میز شام، نشستیم کنار هم. وسطهای حرف زدن، برایم سالاد کشید و یک کفگیر لوبیاپلو. و من؟ و من حین خوردن لوبیاپلو تازه رگهای برجستهی دستِ ورزیدهی مرد را کشف کردم و به او دل باختم. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Wednesday, June 27, 2012
شاعر میفرماد:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
بهخخخدا
|
|
زندگی برگشت سر جاش
همانجا که باید باشد Labels: stranger |
|
Monday, June 25, 2012
دیروز بالاخره باغچه را افتتاح کردم. همهی گلها را آب دادم و حیاط را شستم و حتا نشستیم روی مبل کهنهی مظفرالدین شاه توی تراس، ساندویچ مغز و زبان خوردیم با نوشابه! پیغمبر شروع کرد مرا به باغچه معرفی کردن: این شمعدونیه، اینا بوتهی ناز، اونا شببو، اینوریا اطلسی، اون یکی رزماریه، این بادمجون، سمت چپیش فلفل، اون ته یه بوتهی نمیدونم چیچی که پشهها رو میخوره و الخ. من؟ غم دنیا را فراموش کرده بودم و فقط به ساندویچها و باغچهام میاندیشیدم. گربهی زشت حیاطمان نشسته بود سر دیوار بِر و بِر ما را تماشا میکرد. پرندههای حیاط بغلی صدایشان را سر داده بودند توی حیاط ما. باد مطبوعی میپیچید لای شاخههای آفتزدهی درخت انار. پیغمبر گفت باید بنشینم کمی راجع به کود حیوانی و انواع سمپاشی مطالعه کنم تا اینجوری به علیآقا وابسته نباشم. به زودی با سه جلد کتاب باغبانی و مقادیری عشق افلاطونی بهروز خواهم بود.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
روز سوم
حوالی ظهر بیدار شدیم، صبحانه خوردیم، دوباره خوابیدیم؛ ازون ولوییهای معنیدار. یکم دیرتر، نشسته بودیم دور سینی، کف آشپزخونه، آخرین جرعههای بطری تهی رو مینوشیدیم، خالیخالی، با گیلاس و زردآلو. هی از روز اول گفته بودم میکس نخوریم، هی هیشکی گوش نکرده بود؛ هی از روز اول گفته بودم میکس نخوریم، هی هیشکی گوش نکرده بود؛ عاقبت اما رفتیم رو ابرا. قرار بود دیشب برگردیم، شوخیشوخی و خندهخنده برنگشته بودیم و کلی خوش گذشته بود و حالا فرداش نشسته بودیم کف آشپزخونه دور سینی. یه ترانهی روحوضیِ نوروظیطور هم داشت پخش میشد. با آخرین جرعههای بطری تهی رفته بودیم رو ابرا و حتا شیلنگقرمزه هم پیدا شده بود و علیرضا که تازه عاقلمون بود از روی مبل پا نمیشد، بنابراین پنج بعد از ظهر راه افتادیم سمت انزلی بریم ناهار بخوریم. آندرانیک بسته بود و حاضر نشد بهمون اوزونبرون بده، امممما... اما همونجوری گشنه و ناامید و رو ابرا، از یه آقای پلو-کبابی پرسیدیم آقا به ما ناهار میدین؟ خندید گفت اوهوم. گفتیم عرق هم میدین؟ خندید گفت اوهوماوهوم. از سری غرائب دلپذیر مملکت دوستداشتنی. بعد؟ بعد ما هشت نفر انسان خجسته بودیم در انزلی، به ساعت پنجِ عصر، با کباب ترش و چنجه و ماهی سفید و اوزون برون و هزار جور مخلفات و یهجور بورانیبادمجونِ بینظیییییر و عرق و خانوم هایده. اصن یه وضعی. در حدی که آدم احساس میکرد تو کافههای دههی سی-چِل نشسته. یه قرار دستهجمعی هم امضا کردیم، با خون خود، به تاریخ سوم تیرماه هزار و سیصد و نود و یک شمسی؛ به مقصد سه سال بعد، همین روز همین ساعت همین اکیپ همین جا. من؟ چنجه خوردم و شکست و سیرترشی مفصل. خوب و سیر و غمگین گاهی به شکستام مینگریستم و چای مینوشیدم با لیمو عمانی. بعد؟ رفتیم توی مغازهی خرت و پرت فروشی و بعدتر لب دریا، همون ساحل خودمون. نشستیم تو قایق 0421، قلیون کشیدیم و چایی خوردیم و یه عالمه باد اومد و نمنم بارون و چیلیکچیلیک عکس. سه هزارتا عکس، آیدا، خنجر، خاطره.
|
|
Sunday, June 24, 2012 دوم. تا اطلاع ثانوی در این وبلاگ عشق نافرجام سِرو خواهد شد. سوم. ای داد.. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Tuesday, June 19, 2012
ای داد..
«گوش کن. میخواهم دلم را به تو بگويم. به ژنرال هوارد بگوييد دل او را میدانم. آنچه که او پيشتر از اين گفته بود من در دل خود دارم. من ديگر از همه چيز خسته شدهام. از جنگيدن خسته شدهام. پيرهای ما مردهاند. سرد است. بچهها از سرما خشک میشوند و ما روانداز نداريم. مردم من به کوهها فرار کردهاند. روانداز ندارند، غذا ندارند، و هيچکس نمیداند کجا هستند. میخواهم دلم را به تو بگويم. میخواهم ميان تپهها دنبال بچههايم بگردم. شايد آنها را در ميان کشتهها پيدا کنم. به من گوش بده. میخواهم دلم را به تو بگويم. من پير و خستهام. قلبم بيمار و اندوهگين است. از جايی که آفتاب اکنون ايستاده است، ديگر نخواهم جنگيد. گوش کن. ديگر هرگز نخواهم جنگيد.»
- رییس ژوزف، آخرین رییس قبیله نز پرسه، در وقت تسلیم به ژنرال هوارد، افسر ارتش آمریکا که بین سرخپوستها به «پالتو خرسی» معروف بود، اکتبر ۱۸۸۷
وقتی «رييس ژوزف» در ۲۱ سپتامبر ۱۹۰۴ وفات يافت، پزشک بخش علت مرگ او را چنين تشخيص داد: شکسته دلی.
«فاجعه سرخپوستان آمريکا» --- دی براون، ترجمه محمد قاضی
|
|
چیزهایی هست که نمیدانی
من از اون آدماییام که زیادی به خودم اعتقاد دارم. یعنی فکر میکنم «من اینجوری فکر میکنم و چون من اینجوری فکر میکنم پس اینجوری درسته». امروز سه تا آدم مختلف رو در سه جای مختلف در کانتکستهای زندگی شخصیشون ملاقات کردم. سه تا آدمی که قبلن هم چند بار دیده بودمشون، و بر اساس اون ملاقاتها یه سری تصور و ذهنیت داشتم در موردشون. یعنی اگر ازم میپرسیدن نظرت در مورد فلانی چیه، خیلی سریع و بیمکث میگفتم به نظرم فلانی همچین آدمیه. امروز اما وقتی اون سه نفر رو تو یه کانتکست شخصیتر و واقعیتر دیدم، رسمن مغزم هنگ کرد. چهقدر آدمهای متفاوتی بودن از تصورات من. چهقدر انسانتر و دوستداشتنیتر بودن از ذهنیتی که من نسبت بهشون داشتم. چهقدر هنوز آدم قضاوتگرِ حکمصادرکنِ غیرِ منعطفایام من روی برداشتام نسبت به آدمها. چهقدر آدمها از آنچه ما در موردشان خیال میکنیم متفاوتترند.
چهقدر هنوز باید سعی کنم آدم شم من.
|
|
توی راه برگشت، کمر جاده بودیم هنوز که رگبار و رعد و برق شروع شد. بارون اول تابستون. حالم خوش بود، خوشتر هم شد. یه جور محسوسی خوش بودم و سبُک. یه عمر دویده بودم که برسم به اینجا، به همین حال خوش کمر جاده.
صبح، هشت و نیم صبح زده بودم بیرون، به طرف آبعلی، کارگاه دوستم. به مرد گفته بودم میرم آبعلی، کارگاه دوستم، نمیدونم کی برمیگردم، شاید هم برنگردم. کارمون تا حوالی یک طول کشیده بود و موقع برگشت به سمت تهران، اساماس رسیده بود از دوستی که چی شد، نمیای ناهار پیش ما؟ سر خر رو کج کرده بودم به سمت ده فیلان حوالی فشم، بیمکث، با خیال راحت. وسطهای مافیای عصر قرار شده بود بریم خونهی اون یکی رفیقمون، خودِ فشم. زیر نمِ بارون راه افتاده بودیم رفته بودیم اونجا، به گپ و چای و زردآلو و گیتار. تلفن زنگ خورده بود و همون اسم کذایی افتاده بود روی صفحهی موبایل، درست وقتی که داشتم باغچهها رو آب میدادم و شلنگ رو نگه داشته بودم پای درخت گلابی که آب بیشتری لازم داره. سرخوش تلفن رو جواب داده بودم بیکه ریجکت کرده باشم یا سایلنت، گفته بودم خونهی دوستمیم توی فشم و به خاطر ترافیک موندگاریم اینجا و یحتمل نصفهشب برمیگردم، اگر برگردم. بعد تمام حیاط رو شسته بودم و حتا راهپله رو، خیس و خنک و خوشحال برگشته بودیم بالا، سوسیس خورده بودیم و گوجه و چیپس و نشسته بودیم به گپ و گفت، تا جاده خلوت شه برگردیم تهران. همین.
کمر جاده رسیده بودیم که رعد و برق شروع شد و رگبار گرفت.
|
|
Tuesday, June 12, 2012 |
|
فضای جدید را دوست دارم. با خودش حال و هوای جدید و آدمهای جدید آورده. روز را با بچهها بودیم و سرخپوست. لابهلای یکسری لوکیشنها و وسایل ابسورد و عجیب میگشتیم برای پروژهی جدید، به من خوش گذشت رسماً. اولین بار است که اینجوری از نزدیک رفتهام سراغ همچین فضایی. منتظرم ببینم نتیجهاش چی از آب در میآید.
آمدم خانه. حوالی عصر. خوابیدم حتا. مثل بنز، خسته، عمیق.
سر شب دوش گرفتم لباس پوشیدم برگشتم پایین. کلی فسفر سوزاندم چی بپوشم برای رد شدن از هفت تیر. چی بپوشم که هم نشود گیر بدهند، هم دهنکجی باشد بهشان. آخر سر یک چیزی پوشیدم توی مایههای کاهو، شلوار سندبادی سبز با یک عبای سبز و یک شال قرمز تیره. الان که دارم مینویسم میبینم یک تُرُب قرمز با برگهایش توصیف مناسبتریست. به هر حال چندمتر پارچه ازم آویزان بود، بلند و گَل و گشاد، با رنگهایی که آقایان نمیپسندیدند هیچرقمه، هم پوشیده بود هم نبود، اما نمیشد گیر بدهند. لعنتیها. دیدنشان هر روز خشم آدم را زیاد میکند. هیچوقت عادی نمیشود. تمام این سالها عادی نشده هنوز. لعنتیها.
نیم ساعت بعد با ممدآقا تکیه داده بودیم لب نیسان آبی. صدای اذان میآمد از مسجد کوچهی آن طرف خیابان. همسایههای روبرو آمدند بیرون ماشین را از جلوی در برداشتند. مهربان و کنجکاو نگاهم میکردند. همسایهی بغلی برایمان آب آورد و یک کاسه زردآلو. کوچه از این لامپهای مهتابی قد بلند دارد، درست روبروی پنجرهی آشپزخانه. نور سفید خودش را میکِشاند تا هال. ممد آقا یک پیرمرد شصت و چند ساله است با نیسان آبی و شلوار کُردی و صدای بم خشدار تریاکخورده. دهن گرمی هم دارد. میزها و چرخها را آورد تو و برگشت سر نیساناش. رفیق شدیم با هم.
حوالی نُه زدم بیرون. ایرانشهر را آمدم بالا و پیاده راه افتادم به سمت هفت تیر، با یک یخدربهشت لیمویی در دست. این ساعت شب این جای شهر، پیاده. همهچیز برایم تازگی دارد. چه قدر آدم. میدان را اُریب دور زدم به طرف قائممقام. شهر تاریک و گرم و دمکرده.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Friday, June 8, 2012
خواب «سپیده» رو دیدم باز. دیشب. توی این سالها، دو تا خوابِ تکرارشونده داشتهم من، همیشه. سپیده یکی از خوابهای تکرارشوندهمه. امروز که بیدار شدم، با خودم فکر کردم نکنه هروقت خودم رو در معرض غصه و تهدیدِ از دست دادن دوستهای صمیمیم میبینم، شبش خواب سپیده رو میبینم، ها؟ دیروز که اینجوری بود. حالا دفعهی بعد هم باید دقت کنم ببینم همینه یا نه.
سپیده یکی از عزیزترین زنهای زندگیمه. دوست چهارسالهی دوران دبیرستان. یه سر و گردن با همهی آدمای دور و بر فرق داشت. دختر مهربون و تودار و جذاب و باشخصیتی بود. پیش هم میشِستیم اکثر اوقات. اون دستخط عجیبش هنوز یادمه، شبیه میگو بود. من سپیده رو دوست صمیمی خودم میدونستم. سپیده و فرناز رو. ولی هیچوقت مطمئن نبودم آیا اگه از سپیده هم بپرسن یه نفرو به عنوان دوست صمیمیش نام ببره، منو اسم میبره یا نه. یه اکیپ بودیم آخه: من و سپیده و نادیا و فرناز و شیوا و مریم و گلاره. انجمن شاعران مرده. ااااه، یادش بهخیر. چه هارش و بیملاحظه بود مریم. شیوا نایس و سوئیت و درسخون و باکلاس. نادیا خل و چل دوست داشتنی. گلاره لات و بانمک. فرناز حساس و مهربون. سپیده. چهقدر دوست دارم سپیده رو. تو خواب، تو خوابِ همیشگی سپیده، تو یه سری طبقات بزرگ و گل و گشادیم، مث دبیرستان، مث دانشگاه. من بعد از مدتها برگشتهم تو اون محیط، دارم دنبال سپیده میگردم، دلم براش تنگ شده، پیداش میکنم، میبینمش، نمیرم جلو اما، نمیدونم اونم منو دیده یا نه، چشم تو چشم نمیشه باهام، شایدم حضور منو به روی خودش نمیاره، نمیدونم، هیچوقت هم نمیفهمم، با یه سری آدمه که نمیشناسمشون، میرقصه. سپیده اونوقتا اینجوری نمیرقصید. تماشا میکنمش از دور. نمیرم جلو. وقتی اون ماجراها پیش اومد تو خونهمون، سال اول دانشگاه، وقتی فرناز و گلاره بیخبرِ من رفته بودن خونهمون و پرینت کارهای منو گذاشته بودن جلوی مامانم، من و سپیده با هم بودیم. من اون موقع نمیدونستم سپیده در جریانه. بعدنا فهمیدم. نرفتم جلو دیگه هیچوقت. هیچوقت نَشِستم باهاش حرف بزنم که چرا اون کارو کرد. چرا با اینکه میدونست بچهها قراره برن خونهی ما، هیچی به من نگفت. یه چیزایی یادمه که انگار بعدن فهمیده بود یا هر چی. دیگه فرقی هم برام نداره راستش. مهم اینه که دیگه هیچوقت نرفتم جلو. هرگز. دیگه هیچوقت دوست صمیمی دختر نداشتم بعد از اون سال. دیگه هیچوقت به دخترا اعتماد نکردم. سالهای بعد با مردهای زیادی دوست شدم. تقریبن هیچ دوست صمیمی دختری نداشتم دیگه و همهی رفقای صمیمیم پسرا بودن فقط. هیچوقت هم هیچکدومشون منو نفروختن. هیچکدومشون معنی رفاقت رو ضایع نکردن راستش. بدتر اینجاست که دیگه هیچوقت سراع دوست صمیمی دختر نرفتم حتا. تجربههه اونقدر برام تلخ بود که دیگه دلم نمیخواست خودم رو دوباره در معرضش قرار بدم. تزم شده بود اینکه زنها به محض اینکه پای یه مرد مشترک بیاد وسط، سه سوت ولت میکنن میرن. مردا اما میمونن. دوستیشون به بادی بند نیست. رفاقتشون موندگاره. سپیده رو اما هنوز میس میکنم، زیاد. وقتی بعد از چهار سال برگشتم ایران، بچهها زنگ زدن قراره جمع شیم قهوهخونهی پارک قیطریه، بچههای چهارم ریاضی آیین روشن. یادمه رفتم. رفتم سپیده رو ببینم راستش. بقیه مهم نبودن برام. سپیده نیومده بود. دیگه هیچوقت هیشکی رو ندیدم. بچههای چهارم ریاضی تبخیر شدن رفتن هوا. چهارسالی که از خوشترین دوران عمرم بود تبخیر شد رفت هوا. هیچ ردی ازش به جا نموند. جز یه فیلم وی.اچ.اس. برنامهی دههی فجر که من نویسنده و کارگردان بودم و اکیپ ما اجرا کرد و ترکوند. هرگز جرأت نکردم بشینم دوباره اون فیلم رو ببینم. اون سالهایی که تازه برگشته بودم ایران، مدام خیال میکردم بالاخره یه روزی تصادفی سپیده رو تو خیابون میبینم. بنبست آفرین، خیابون الوند. حوالی اون ساختمون قرمزهی میدون آرژانیتن. اون سالهای رفاقت من و سپیده، ساختمون قرمزه تازه داشت ساخته میشد. شبا از پنجرهی اتاق سپیده، درست مثل این بود که روی عرشهی یه کشتی وایستادیم. چهقدر دوست داشتم اتاقشو. چهقدر دوست دارم این دخترو. آرژانتین هنوزم برا من مترادفه با سپیده. با افشین و فرشاد و سپیده. ارسباران و فرناز رو سعی کردم از ذهنم پاک کنم. هرچند وقتی فهمیدم بابای فرناز مُرد، خیلی ناراحت شدم. باباش خیلی نازنین بود. بعدنا فهمیدم سپیده اینا خونهشونو عوض کردهن، رفتهن نیاوران. نادیا بچهدار شده و یه پسر داره، شهرک غرب. شیوا زن اون پسر خوشگله شد و رفت کانادا، اسم پسره یادم نمیاد، اشکان؟ فرناز رفت دوبی. گلاره و مریم؟ نمیدونم. سپیده اما تا سالها تهران بود. یک بار هم تصادفی تو خیابون ندیدمش اما. اینقدر دلم میخواد بدونم آیا اون هم به من فکر میکنه هنوز، بعد از اینهمه سال؟ کاش بشه یه بار ازش بپرسم آیا من دوست صمیمیش بودم؟
|
|
یه بستهی گنده دارم
یه بستهی گنده پر از سوغاتیهای هیجانانگیز
در واقع یه دوست دارم با فوق تخصص هدایا و سوغاتیهای خیییلی هیجانانگیز
بعد این بستههای پر از سوغاتی، همیشه با یه خط مستقیم صااااف منو وصل میکنه به دوران خوش کودکی
وقتایی که بابابزرگ از آلمان یا انگلیس برمیگشت
با یه چمدون مخصوص من
پر از چیزای خوشآبورنگِ مادِر کِر
کلن این آدم
همیشه صاااف منو وصل میکنه به دوران خوشِ بابابزرگ
به دورانی که ملکه بودم
ملکهی مطلق سرزمینِ کوچیکِ خانوادگیمون
|
|
Thursday, June 7, 2012
چیزی بین من و اوست که مرا آزار میدهد، سخت. چیزی مانند یک دُمَلِ چرکیِ زشت، که گاهی خشک است و کمآزار، گاه اما سر باز میکند و چرکاش پخش میشود توی رگهای تنم. من میمانم بی او و دُملای چرکین میانمان، که کمکم رشد میکند و شاخه میدواند این وسط، دور میکندمان از هم؛ آرامآرام. مراقبت میکنم سر باز نکند آن زخم قدیمیِ ماندگار؛ اما همیشه، در دوتاییترینهامان باز میدانم چیزی هست این وسط، که سر باز میکند گاهی و ریشه میدواند بیپدر، میان رگهای تنم؛ دور میشویم آرامآرام و انگار گریزی نیست. گریزی نیست.
ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
|
سوم. دارم تنها می روم خارج. خودخودم. خیلی سال است تنها جایی نرفته ام. اصلا تو بگو هیچوقت. قبل از ایلیا تنها هم که سفر میکردم می رفتم به مقصد ایران مثلا. فقط راه بود که تنها بودم. اینبار سه – چهار روز منام و من. من و هتل. از تنها بودن با خودم حس عجیبی می ریزد توی دلم. نکند مزه بدهد!
چهارم. حرف سفرشد. با سه دوست رفتم نیویورک .این سفرسالانه ما چهارزن چیز خوبیست. نه از کار بلکه از “روش زندگیمان”مرخصی میگیرم. هیچ کار از پیش برنامه ریزی شدهای هم نمی کنیم. پرسه. غذا. مستی. رقص. کافه. رقص. مستی. حرف. خواب. جاده. امتحان کنید اگر میتوانید. اگر دوست دارید هم خودتان امتحان کنید هم به پارتنر/همسر/نامزد خود اجازه امتحان بدهید. آدمها باید از تمام فاکتورهای زندگی مرخصی بگیرند گاهی.
|
|
Wednesday, June 6, 2012
حالا نه که دفهی اولم باشه، اما آگاهانه توجهم بهش جلب شد اینبار، برای دفهی اول. به چی؟ به اینکه یه کاری انجام دادهم، به زعم خودم درست و خوب و ماه، به زعم مخاطبم اما اشتباه (قافیهام از خودم). بعد طی یک فقره مکالمه، وقتی آقای مخاطب داشت کارمو میبرد زیر سؤال، من برای اولین بار به جای اینکه بلافاصله شروع کنم به دفاع از کارم و توضیح بدم و توجیه کنم و قانعش کنم و بلاهبلاه، خیلی آروم و خونسرد و عین آدم بالغا اظهار کردم که «بله، حق با شماست، میبایست باهاتون هماهنگ میکردم»، با اینکه عمیقن معتقد بودم و هستم کاری که خودم انجام دادهم از گزینهی پیشنهادی اون بهتر و بانمکتر و هوشمندانهتره. انیوی، نکته اینجاست که همیشه منِ این مواقع شروع میکرد با تمام قوا از خودش دفاع کردن، بعدن میرفت تو خلوت خودش فکر میکرد و میپذیرفت حق با طرف مقابل بوده، هرچند سلیقهش خز باشه. اینبار اما نه، در همون بدو حادثه خیلی مؤدب پذیرفتم و حتا قرار شد به هزینهی خودم کار رو عوض کنم و اونی رو اجرا کنم که مشتریم میخواد.
بنابراین حتا یک گوسپند هم ممکنه در آیندهای بعید قدمهای کوچکی به سمت آهوشدگی برداره.
|
|
Monday, June 4, 2012
زندگی کردن با تینایجرها مثل این میمانَد که داری با یک سری اشباح زندگی میکنی. درست وقتی وسط درس و کتاب غرق شدهای و داری با تمام قوا فسفر میسوزانی، یکهو از توی هال صدای دیسکو بلند میشود و دو شبح خوشحال دور میز شروع میکنند به رقص سرخپوستی، دنبال هم، وسط امتحانها و دقیقاً سه دقیقه قبل از رسیدن معلم ریاضیشان. درست وقتی وسط تراژیکترین سکانس فیلمای و کلیهی احساسات و عواطف و حواس چندگانهات دچارِ فیلم است، دو شبح بالای سرت ظاهر میشوند که گشنهایم، گشنهایم، داریم میمیریم از گشنگی، گشنهایم، گشنهایم. جوی-کیلرها. و وقتی فیلم را زدهای روی پاز، بیفتکها را سرخ کردهای با سیبزمینی سرخکرده و بروکلی و هویج آبپز و سالاد گذاشتهای روی میز که همانجور داغداغ و آبدار و خوشمزه خورده شوند، هر چی صدایشان میکنی که شااااام، هیچکس جواب نمیدهد. اشباح تبخیر شدهاند. از گرسنگی به حال اغما افتادهاند؟ شاااااااااااام. هیچکس جواب نمیدهد. انگار هیچکس در خانه نیست. دنبالشان که بگردی، شبح شماره یک توی چادر کمپای که در سالن پذیرایی زده، هدفون بزرگه را در گوشش گذاشته و دارد برای خودش میرقصد. شبح شمارهی دو چراغ اتاقش را خاموش کرده که یعنی من دارم درس میخوانم با چراغمطالعه، حال آنکه هدفون گذاشته توی گوشش و دارد ایکسباکس بازی میکند. واکنش؟ جفتشان با قیافهای دو-نقطه-دی-وار نگاهت میکنند، لُپت را میکشند، آن یکی به رقص و این یکی به بازیاش ادامه میدهد. بیفتک؟ آهسته آهسته سرد میشود و طعم خوباش جلوی بادِ کولر جان میسپارد.
خل و چلهای دوستداشتنی --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
|
اعتراف یکم: مرد را دوست دارم، آبویِسلی.
اعتراف دوم: مدام بر سر این دو راهی قرار میگیرم/میدهدم که "الان دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباست رو آخه الاغ؟".
اعتراف سوم: هم دم خروس را باور میکنم، هم قسم حضرت عباس را.
اعتراف چهارم: بودنش شادم میکند و نبودنش غمگین، فارغ از حواشی، آن-کاندیشنال. واقعی.
اعتراف پنجم: اوه2، مرد را دوست دارم مثل اینکه، جدی2. Labels: stranger |
|
Saturday, June 2, 2012
یه پیرهن تنم بود. ازین پیرهنای تابستونی رنگی گلگلی چیندار. حوصلهی مانتو نداشتم. یه شال گنده ازین ترکمنیها انداختم دورم و با همون دمپایی ابریهای دم استخر زدم بیرون. به هوای سه روز تعطیلی تو خیابون پرنده پر نمیزد. قناریهای خونهبغلی کوچه رو گذاشته بودن رو سرشون. باد خوبی میومد، شال و دامنو رد میکرد میخورد به تن آدم. کف پیادهرو پر از توتهای درشت و آبدار. دم میوهفروشی چندتا دونه بادمجون جدا کردم و خیار و گوجهفرنگی و سیبزمینی استامبولی. شام: خوراک گوجهبادمجون. یه حال و احوال مختصری هم با آقا محمدی کردم، نشسته بود دم مغازهش. از سوپر بغلی یه بسته نون خشک خریدم، لابد واسه آبدوغخیار. همونجوری لخلخکنان از وسط توتها گذشتم برگشتم خونه. خیلی مسرور، خیلی محلهوار، خیلی زنانِ قریه-طور.
|