Desire knows no bounds |
Wednesday, January 30, 2008
ایميل برای تفاهم بود
اما دريغ دليل سوء تفاهم شد . . با اون بالک-ميل بیشعورش |
اين تولد من هم شده مثه دههی فجر، نه تنها يه دهه طول میکشه، بلکه يه هفته قبل و بعدشم هنوز همون حال و هوا حکمفرماست! مضافن اينکه کسی توجهی به تاريخ اصلی نمیکنه! بعدم گمونم پنجاه سالمم که بشه، باز کمافیالسابق بخشی از هدايام حتمن عروسکهای شبيه به خودَمن به اضافهی خرسهای «می تو يو» که ديگه جزو ديفالت محسوب میشن!
خودم هم دارم شرمنده میشم کم کم! ديروز با يکی از دوستام اسکان قرار داشتم، بعد پنج شيش دقيقه زودتر رسيدم، بعد واسه همين مجبور شدم برم يه لباس شب بخرم که نه لازمش داشتم، نه اندازهی اندازهم بود. فقط هم خيلی خوشگل بود، هم مهمتر ازون اينکه هميشه دلم خواسته بود ازين مغازههه يه چيزی بخرم که بذاره تو اون بگ زرد-مشکی خوشگلاش که عکس روباه داره! بدی دندونپزشکی اينه که حتا اگه آدم همهی انگشتای دستشم فرو کنه تو گوشاش، بازم به طرز درونیای صدای اون متهی کذايی رو حس میکنه. خوبیشم اينه که آقای دندونپزشکمون هنوزم به من ازون آبنبات چوبی قرمزا میده. با اينحال من هرگز نمیتونم عاشق يه دندونپزشک بشم گمونم، سوهان روح خيلی قابل تحملتر از سوهان جسمه. خيلی ضايعست آدم چيزی رو که واسه يکی کادو خريده نده بهش؟ من به شدت داره دلم نمياد! گاهی وقتا اين قرص کيتکتهای زير زبونی جماعتی رو از ابتلا به افسردگی حاد نجات میدن، چه برسه به منو! من نه که کم قهر میکنم و نه که زود از قهر کردن حوصلهم سر میره و پشيمون میشم(چيزی بين نيم ساعت تا نيم روز)، اينه که لطفن با هر کی قهر کردم خودش تو همين فاصله بياد باهاش آشتی کنم يه جوری که به غرور جوونيمم برنخوره ترجيحن! آقا، همون مايی که از شدت تنبلی حوصلهی يک نيمخط کشيدن به صورت يدی(دستی) نداشتيم و همه کارامونو تو کَد میکرديم، از وقتی آرتپن-دار شديم از يک آدم کاملن کَدی تبديل شدهيم به آدمی به کل يَدی! عين اين عقدهايا! خلاصه اگه خطتون نمياد، آرتپن هديه بگيريد به شدت. |
Tuesday, January 29, 2008
no country for old men رو بايد آخر شب ديد.. تو سکوت کامل.. با صدای بلند.. بعد يه هو میبينی دو ساعت گذشته و تو همچنان چارزانو خيره به صفحهی تلويزيونی.. يا حتا تيتراژ پايانی هم تموم شده و تو هنوز خودت رو از اطراف جمع و جور نکردی!
خوشم مياد ازين آقايون کوئن.. تو اين فيلم آخری که انگار موقع نوشتن فيلمنامه هر جا هوس کردهن، علاوه بر تماشاگر سربهسر خودشونم گذاشتهن! بعدم خوشم مياد از اين که اصلن تلاش نمیکنن اتفاقی رو توضيح بدن يا حالی تماشاگر کنن که چی به چی شد.. کار خودشونو میکنن با اون دُمب فلش شيطانی تو چشماشون.. کاش يه آقای سينماگر ايرانی هم پيدا میشد يه فيلم بسازه که آخرش خاوير باردم از خونهی خانومه بياد بيرون و خيلی ريلکس ته جفت کفشاشو چک کنه و راهشو بکشه بره! |
Monday, January 28, 2008
اولش يه ؟ ِ معمولی بودم
اونقد جوابمو ندادی که غمگين شدم غمگين و سرخورده: ¿ |
من بعد از تو لوس شدم. آنقدر که دیگر هیچکس تحملم نمیکند، بس که زودرنج و کمطاقتم.
[+] |
چنين خورد زرتشت
هيچ چيز مانند کشف يک اثر ناشناخته از يک متفکر معروف، محافل روشنفکری را به هياهو و جنب و جوش نمیاندازد و انديشمندان و دانشگاهيان را همانند ذرات لرزان قطرهای آب زير ميکروسکوپ به اين سو و آن سو نمیفرستد. در سفر اخيری که برای شناسايی پرتگاههای دوئل قرن نوزدهمی به هايدلبرگ داشتم يکی ازين گنجينهها را يافتم. چه کسی میتوانست تصور کند که نيچه دفترچه برنامه غذايی داشته است؟ اگرچه اثبات اصالت اين دفترچه چندان اهميتی ندارد ولی تمام کسانی که روی اين مدرک ناب مطالعاتی داشتهاند همرأی هستند که هيچکدام از متفکران و فلاسفهی غرب نتوانستهاند با اين مهارت افلاطون را با برنامهی غذايی پريتيکين(نوعی رژيم غذايی لاغری که ابداعکنندهی آن شخصی به نام پريتيکين است) تطابق دهند. گزيدههايی از اين دفترچه به شرح زير میباشد: ارسطو اولين فردی بود که به فکر افتاد تا مشکل اضافه وزن را به لفظ علمی درآورد و در نسخهی اوليهی کتاب اخلاق چنين نوشته است: «محيط هر فرد مساوی است با اندازهی دور کمر او ضربدر عدد پی». برای اولين بار نقاشیهای مذهبی قرن چهارده در صحنههايی از عذاب ابدی، گناهکاران فربه را در حال پرسه زدن در جهنم و محکوم ابدی به مصرف سالاد و ماست نشان میداد. هيچ فيلسوفی در تاريخ به اندازهی دکارت نتوانست به يافتن راهکاری برای حل مشکل احساس گناه و اضافه وزن نزديک شود. دکارت ذهن و بدن را به دو بخش مجزا تقسيم نمود و اين مسأله را مطرح کرد که در حين اينکه ذهن به فکر میپردازد، بدن آزاد است بیوقفه پرخوری کند. من فقط فکر خود هستم و بدن ربطی به من ندارد. فاجعهی اگزيستانسياليستی برای شوپنهاور نه تنها خوردن، بلکه جويدن بود. شوپنهاور با خوردنهای بیهدف بادام زمينی و چيپس در حين کار برخوردهای شديد میکرد. وی تصريح کرده است هرگاه جويدن تنقلات آزاد شود ارادهی انسانی قادر به مقاومت در مقابل مصرف بیحد و حصر آن نيست و نتيجه، جهانی خواهد بود با خردههای چيپس و نان بر روی همهچيز. در آخر بايد اذعان داشت هيچ غذای اخلاقیای وجود ندارد، البته اگر تخممرغ عسلی را حساب نکنيم. انسان تنها موجودیست که به پيشخدمت انعام میدهد. تکههايی از چنين خورد زرتشت --- نوشتهی وودی آلن - برگردان: تالين آبادان (اين داستان در شمارهی ژوئيهی 2007 مجلهی نيويورکر چاپ شده است.) |
Angelique: Do you believe in love? |
گاهی من بچه میشم، تو آدم بزرگ میشی، همهچی به خير میگذره
گاهی تو بچه میشی، منم بچه میشم، همه چی خراب میشه |
Sunday, January 27, 2008
Gloomy Sunday
|
ريلکه میگويد: «میترسم. کسی که بترسد، بايد در برابر ترس دست به کاری بزند.»
من میترسم و از دست به کاری زدن در برابر ترس هم میترسم. شايد حتا اسمش ترس هم نباشد. بیحوصلگی ولنگاری باشد که آرام آرام ريشه دوانده ميان روزها و شبهام. که هرازگاهی نور به خود میبيند و چهرهی ژوليدهاش میرَماند آدم را، بسکه به امان خود رها شده تمام اين سالهای کشدار خاکستری. نه که خاکستریِ خاکستری حتا، رنگ دارد. رنگهاش را اما خودم با دستهای ناآموختهام پاشيدهام، تاشی اينجا و تاش بیجهت ديگری آنجا. که از دور دل ببرد و از جلو دهانها را به حيرت وا نگاهدارد که «عجب!». هه! میبينی چه بیحوصلهام میکند گاهی تمام اين خطخطیهای خود-کشيده و بازیهای خود-ساخته؟ آمده بوديم باقی خودهامان را پيدا کنيم لابهلای کلمهها، اصلمان را هم گم کرديم رفت. |
گاهی وقتها زندهگی زيادی سخت میشود
آنقدر سخت که تمام میشوند رنگهات برای پاشيدن به اينهمه سرد، به اينهمه خاکستری |
Saturday, January 26, 2008
هيچ کافهای بعد از تو، قهوهاش نمیآيد
تو زیبا بودی و تهران ِ پیرامونات را فقط بهخاطر ِ تو میخواستم چهقدر برای این شهر ِ غریب، نوشتم و تو را پس نداد ... [+] تهران، کشور ِ بیوفاییست. نشدهاست زنی را بسپاری به امان ِ این شهر ِ غریبه، برگردی پس بگیری. آنقدر بوق میزند این شهر، که این نه/ آنیکی، یکی را سوار میشود. تهران، فقط دلتنگی به آدم افزودهاست.. [+] در آغاز، اساماس نبود؛ تنها کلمه بود و کلمه، میتوانست هرچیز باشد، حتی یک زن. اولیناش را نگهداشتهام:«سلام خب! » و آخریناش را:«برمیگردم یه روز... » . توی هر دوتا داری شیطنت میکنی. شهرها، شیطنتها را فراموش نمیکنند؛ حتی اگر شرکت تلفن همراه، عاشقانهها را پاک کند. [+] |
![]() لباس پادشاه يا افرا لااقل طراحی صحنهش خوشگلتر بود! من ديشب در متقارنترين وضعيت به «ملاقات بانوی سالخورده» رفتم! يعنی صندلیم کاملن روی خط تقارن سالن بود، رديف اول، شمارهی بيست! تا حالا نشده بود جای به اين «روی محور»ی نشسته باشم. فقط حيف که از لحاظ درونی زياد تعادل و تقارن نداشتم و يه طرف دندونام بيشتر سنگينی میکرد! ولی آدم هول میشه تو رديف اول! اولن که هنرپيشهها خيلی ميان نزديک آدم معذب میشه، دومن نور صحنه کاملن چونان سيخی میره تو چشای آدم، سومن آدم مجبوره هی روسریشو چک کنه که سرش باشه هنوز، چهارمن آدم نمیتونه چارزانو بشينه رو صندلی چون هنرپيشههه بر و بر نگات میکنه، پنجمن يه جاهايی گوهر خيرانديش خيره میشه به آدم! اما آخر نمايش يه صحنهی سيگارکِشی به شدت تأثيرگذار داشت، بهطوریکه کليهی آقايون چِيناسموکر ضلع غربی من رسمن تِرنآن شده بودن و بعد از پايان نمايش به سرعت خودشونو رسوندن به فضای باز و سيگاری گيراندند و پکهايی عميق زدند و آهی از نهادشان برآمد-از نهاد برآمدنی! نقد فرهنگی بعدالتئاتر هم که صد البته با توجه به صنف معاشرين گرامی و بافرهنگ بنده در حول و حوش و جوانب يک کاراکتر بيشتر دور نمیزد که نمیزد: کلارا؟ عمری! آلفرد ايل؟ بينيم بابا! شهردار؟؟ تعطيلينا! فقط و فقط يک کاراکتر: درخت سمت راستی و لاغير!! پ.ن: لابد مرتبطتر! پ.ن.2: به نظرم هم خيلی کار ضايعيه که بروشورهای نمايش رو بفروشن به آدم! پ.ن.3: خدا پنجشنبه رو به خير کنه که بايد به اون رفيق متعصبمون اعلام کنم افرا رو دوستترم بود! پ.ن.4: عکس از خانوم باعث و بانی فعاليتهای فرهنگی اخير! پ.ن.5: صحنهی مرگ آلفرد ايل را اما دوست داشتيم. [+]
|
داشتم برا دخترخالهم توضيح میدادم که گمونم وودی آلن هر چارتا دندون عقلشو کشيده باشه و اينا.. بعد يه خورده هم از تاتره براش تعريف کردم.. اين شد که بهم توصيه کرد برم دندونمو از دکتره پس بگيرم با چسبی چيزی بچسبونم سر جاش!
|
Wednesday, January 23, 2008
از وقتی دکترجان ما رو به اين نتيجه رسوند که اينهمه دندون میخوای چیکار؟ بيا دندون عقلت رو بکش و مام گفتيم هر چی شما بگين و کشيديمش، ديگه نه تنها نمیتونيم غدايی رو که پيش-جَوِش نشده بخوريم، بلکه مدل حرف زدنمونم يه نمه ايتاليک شده!
از غذا(چيه خوب؟ گشنمه سه روز غذا نخوردم، تازهشم وبلاگ خودمه!) امروز مجبور شديم با يه خانومی مقاديری جپنيز صحبت کنيم، ديديم اهه، چههمه راحتتر از فارسیه! بعد کنجکاویمون گل کرد شروع کرديم بلند بلند با در و ديوار اسپانيش حرف زدن، ديديم اهه، اينم چه خوبه که، اصلن منافاتی با دندوندرد نداره! اينه که بعد از کمی تعمق و ريشه-کاوی به اين نتيجه رسيديم ذات بعضی زبانها «ايتاليک»ه. يعنی زمانی اکسنتشون درست درمياد که يه خورده دهنتو کج و کوله کنی يا نيمکرهی راست دهانت فلج باشه از اساس يا احيانن درد لاينقطعی داشته باشی و الخ. ولی همين فارسی خودمون کاملن عمودیه و اصلن کژی-ناپذيره يه جورايی. بعد در راستای گوگلريدر احساس کردم حتمن بايد اين نتيجهگيریمو با يکی share کنم و اينا! پ.ن. آدم بايد هر روز صبح قبل از صبحانه خدا رو شکر کنه که قادره غذاها رو بجوه! آدم بايد هر بار بعد از خميازه کشيدن خدا رو شکر کنه که قادره دهنش رو تا ته باز کنه! آدم بايد هر بار بعد از تهديگ خوردن خدا رو شکر کنه که قادره تهديگ رو با هر دو طرف دهنش بجوه! آدم بهتره در شبای بیدندونی شوتم-آپ نبينه تا دست بر غذا (گير ندين بابا، گفتم که!) هی چپ و راست هويجش نگيره! آدم بهتره قبل از دندونپزشکی بره نايب! آدم بهتره مواظب دندون عقلش باشه، چون با کشيدن دندون ممکنه بخشی از عواطف و احساسات و هورمونهاش هم ناپديد بشن! توصيه: نکشيد آقا اين دندون عقل رو! جاش قلپ قلپ گلواژه فوران میکنه به خدا! اين دو روزه رکورد زدهم از شدت ياوهسرايی در خانه و خانواده و دوستان و آشنايان! |
آقا ديدين اين گوگل ريدر آدما چههمه نشانهی شخصيت اوناست؟!
|
Tuesday, January 22, 2008
پيرو ياد ايام افتادنهای اون شب بعدالتئاتر با فروغ و رضا و نويد، امروز بالاخره فيلما و عکسای دوران شکوفايی وبلاگی رو کشف کرديم! بعضياشون رسمن شاهکارن و گمونم بشه با قيمتهای بالايی به فروش رسوند! اگه بدونين برخی ازين جماعت فرهيختهای که دارين قربون صدقهی وبلاگاشون میرين چه پشت صحنههايی دارن!! D:
انیوی، شاهکارترينشون اما همانا اون صحنهی ميوزيکال امامزاده داووده با هنرمندی رضا، که مطمئنن تمام کسايی که رضا رو از نزديک میشناسن، با ديدن اون صحنهها مقاديری شاخ و دم از اقصا نقاط بدنشون بيرون خواهد زد! بانمکتر از اون عکسالعملهای پدرامه که عمق فاجعه رو نشون میده! پدرام رسمن بنفش شده از شدت خنده و اصن نمیدونه حيرت و شگفتیش رو چهجوری نشون بده!! خودمونيما.. دورانی داشتيم. يکی از بهترينهاش هم هنوز اون بار اولی امامزاده داووده با نازنين و غزل و ندای بالای ديوار و رضا و مراد و جينجين. يادمون به خير! |
یک وقتی میگفتم، چه رسم بدی دارد این دنیا، که یا به آرزوهایمان نمیرسیم، یا وقتی میرسیم که دیگر به یادشان نمیآوریم.
حالا، شاید بعد از گفتوگویی کوتاه با دوستی، که چه عجیب و دوستداشتیست این حس بازپیدا کردن افکار، وقت حرف زدن، فکر میکنم رسم بدی هم نیست چندان. رویاها، آرزوها، مثل سنگ توی آبند که تا وقتی دستت از زیر آب بیرونشان نیاورده، خوشرنگ و براقند. کافیست از آب، از ذهنت، بیاوریشان بیرون، خشک میشوند، رنگ میبازند. بهتر که به جا نیاوریمشان. [+] |
Monday, January 21, 2008
خيال نکن من اينجا با يأس دست به گريبانم - به عکس. گاه حيرانم چه ساده همهی چيزهايی را که در انتظارشانم به خاطر واقعيت رها میکنم، حتا هنگامی که واقعيت شر است.
دفترهای مالده لادوريس بريگه --- راينر ماريا ريلکه |
Sunday, January 20, 2008
يکی از معدود اعضای سالم باقیمانده برای من، همانا دندونامه! کلن تو اين دو سه باری که در هفت هشت سال اخير گذارم به دندونپزشکی افتاده، اين آقای دکتر ما هر بار پيشنهاد میکنه بيا از دندونات اسلايد بگيرم درس عبرتی برای سايرين باشه. البته آدم نمیدونه پسفردا ممکنه چه استفادههای ابزاریای از دندون آدم بکنن، يه وقت ديدی کليپ شد رفت رو آنتن يا هر چی؛ اما به هر حال ايندفه دل رو زديم به دريا گفتيم باشه، بگيريد آقا جان، بگيريد!
اما از من میشنويد شما همچين اجازهای نديد. از صد تا عکس فشن و هنری بيشتر بود دنگ و فنگش. تا حالا نشدهبود دهنم اينهمه وقت باز بمونه! الانم ناخوداگاه هر چی سعی میکنم دهنمو ببندم، عين دهن يه تمساح که اهرمش در رفته باشه، تلپ، باز میشه خودبهخود. گمونم يکی از فنراش واقعنی در رفته! پ.ن. خواهر کوچيکه میگه: چهقدر گرفتی حالا؟ میگم: واسه چی چهقد گرفتم؟! میگه: خوب خره، واسه عکسا ديگه! مثه گلزار که ازش عکس میگيرن پول درمياره؛ حالا اون قيافهش خوبه، تو دندونات! |
Saturday, January 19, 2008
بعد از چند روز غور و تفحص در باب مباحث کانسپچوال جوئيش ميوزيم و تماشای فيلم کوتاههای مربوطه و مقادير قابل توجهی ارادت خدمت آقای دانيل ليبسکيند کبير، همينمان مانده بود که در يک نيمروز زمستانی به قيد قرعه دو فيلم يهودی-محور ببينيم متناوب-لی و به راز خطوط شکسته و زوايای تيز آقای ليبسکيند ايمانتر بياوريم که آوردهايم الردی!
نتيجهی اخلاقی اينکه نه تنها Gloomy Sunday ببينيد، بلکه Zwartboek پل ورهوفن رو هم فراموش نکنيد خصوصن با حضور آقای کاريزماتيک «زندگی ديگران». پ.ن: اين Charlie Wilson's War هم نه که بد باشه ها، ولی راستش تو ژانر فيلمای جوليا رابرتزی نمیگنجيد! بعدم اصن جيگر نبود جوليا رابرتزش، فقط نسبتن باحال بود! پ.ن.تر: گمونم تعداد بسيار کمی از آقايون باشن که با تهريش خوشتيپتر و جذابتر از سه تيغهشون باشن. بهدرستیکه اين آقای کلايو اوون يکی از خوششانسترين اعضای اين جماعت محدوده که راستی راستی تهريشدارش به مراتب سکسیتر از اتوکشيدهشه. بیخود نبود تو بيشتر اون فيلم کوتاههای بیامو ريشاشو نزد! اين شوتم آپ هم تقريبن يکی از همون فيلم تبليغ بیامويیها بود، منتها يه نمه فيلمتر! پ.ن.تر.2: اون وقتا که لئون رو تازه ديده بوديم ناخوداگاه بعدش تا يه مدت هی هوس يه ليوان پر شير خوردن میکرديم، بعد امروز -موافقم نازلی- به شدت هويجمه! مضافن اينکه اون بخش +18 مديريت بحرانش هم جای تأمل داشت بسی!! پ.ن.ترين: نمیدونم کجای کتاب مقدس اومده که دست زدن به کار و پروژه در ايام تعطيل حرامه و اصولن بايد بمونن واسه دقايق نود به بعد؛ و واجب مؤکده که آدم تمام طول روز رو به شيوهی تراکتور-وارانهای فيلم ببينه تا بميره! |
به نظرم وسط اين همه فيلم رنگ و وارنگ، همينجوری بیهوا بشينين Gloomy Sunday ببينين!
|
Friday, January 18, 2008
داريم با آقای دوستم حرف میزنيم. حرف فيلم و ايناست که میگه: اين آرشيوتو بده من بذارم تو خونهم خوشگل شه. میگم: خوب آرشيومو میدم تو بذاری تو خونهت خوشگل شه. میگه: جدی؟؟؟؟؟؟؟ میگم: وا، آره خوب، جدیتر حتا. میگه: اوی کره بز، دوباره چی دلت خواسته؟
... چند دقيقه بعد که هنوز داريم حرف میزنيم، چندتا رفتار از-خود-گذشته-گانهی ديگه در راستای همون اهدای آرشيو فيلم و اينا از من سر میزنه. آقای دوستم میگه: ديگه کم کم دارم نگران میشم. بدبختی گروه خونمون هم به هم میخوره. میپرسم چهطور؟! میگه آخه غلط نکنم ايندفه کُليه مُليهای چيزی میخوای!! |
|
Thursday, January 17, 2008 |
آقا کلن اين محبوبيت که میگن، خوب چيزيه!
|
Wednesday, January 16, 2008
نه که فردا پلانم قرار بوده حل شه، الان ده پونزدهتا فيلم جلومه که تو اولیش داره تام هنکس بازی میکنه با جوليا رابرتز، تو دومیش جورج کلونی، تو سومیش کلايو اوون و همينطور الی آخر!
همينجورياس که پلان آدما نامحلول باقی میمونن در زندگانی ديگه! نويدم که رفته گل بچينه!! |
آقا يه چيزی.. اگه يه شب نشسته بودين تک و تنها و يه نمه گشنهتونم بود، توصيه میکنم به پلانتون خيره نشين.. يا اگه شدين ديگه به گواشهای کف اتاق نگاه نکنين.. يا حالا گيرم به گواشها هم نگاه خريدارانه کردين، نگاه کردن تو آينه رو ديگه رسمن بیخيال شين..
از ما گفتن بود.. وگرنه که خوب به اين فکر ميفتين که امتحان کنين موهای قرمز دقيقن چه رنگيه و نيم ساعت بعد به کلهتون يه چيزی مثه گَز قرمز چسبيده و خوب فرداش موهاتون شبيه اسکاچ میشه بسکه شامپو و الخ! |
Tuesday, January 15, 2008
و اگر عطر نبود
زندگی چيزی کم داشت.. آقايون خيلی خوشبختن که وقتی میرن تو عطر فروشی، کلی آپشن دارن يکی از يکی خوشبوتر. اما عطرای زنونهای که بوی گل ندن و سرد و خنک باشن و بوی خاص و متفاوتی داشته باشن، به شدت کمن. من که هروقت دچار عطرخری میشم اما هيچ آپشن دلچسبی پيدا نمیکنم، سه سوت میرم يه شيشه از همون عطر بنفش کمرنگهی هميشگیم میخرم و خلاص. اما گاهی هم يه آلترناتيوهايی پيدا میشن که حتا خودمو وادار به هی-خود-بو-کنی میکنن، مثه همين عطر قرمزه و اون يکی رفيقش! اينه که الان دماغم کلی سرگرمه. بعد اصن يکی از بهترين اتفاقای دنيا اينه که تو همزمان نه تنها چندتا عطر خوشبو داشته باشی، بلکه دوباره چندتا عطر خوشبو داشته بشی به طوریکه مجبور باشی فکر کنی الان کدومشونو بزنم! بهدرستیکه عطر يکی از بهترين اختراعات خداست! |
" شمردن بلد نیستم
دوستداشتن بلدم و گاهی شده یکی را دو بار دوست داشته باشم دو نفر را یک جا چهکار می شود کرد؟ دوستداشتن بلدم شمردن بلد نیستم." شعر اقوام آذری --- برگردان رسول يونان |
به قول شيخنا نامجو
عشق همّيشه در مراجعه است.. |
بارالاها
پلان ما را حتا اگر شده در اسيد تا پنجشنبه حل فرما! |
Monday, January 14, 2008
دچار يعنی عاشق
دختر پنجره را میبندد. میداند مرد دقايقی بعد، آنجا که ايستاده پشت چراغ قرمز و خيره شده به حرکت برفپاککنهای ماشين، با تهخندهای صدادار به نرمی میزند روی فرمان که: هه، دخترهی خل و چل. میداند تمام طول راه برگشت را مرد به او فکر خواهد کرد. و کمی بعدتر، ديروقتتر، وقتی چراغها خاموش شد و همهمهی خانهشان پايان گرفت؛ مرد غلتی میزند در رختخواب و تهخندهای که: هه، ديووونه. نمیشود مبتلای بعضی آدمها نشد. در وقتهای خلوت بهشان فکر نکرد، خيالشان نکرد، هزار «اگر میشد» را... نمیشود و دختر اين را خوب میداند. |
|
«عطر در زمان زيست میکند، جوانی، بلوغ و کهنسالی خود را دارد. و تنها اگر در هر سه مرحلهی متفاوت زندگیاش به يک اندازه دلپذير باشد، میتوان آن را موفق ناميد.»
عطر --- پاتريک سوزکيند اگه شما هم مثه من حس دماغيايی قویای داريد و روی بوها حساسيد و اول هر چيزی رو بو میکنيد، پيشنهاد میکنم قبل از ديدن فيلم Perfume: the story of a murderer کتابش رو بخونيد. اونقدر توصيفهای بوئيايی داره که دماغتون دچار سرگيجه میشه با خوندن کتاب. اگه هم دماغتون تعطيله که خوب بیخيال، همين که فيلمشو ببينين کافيه! |
Sunday, January 13, 2008
آدم است ديگر.. حساب و کتاب ندارد که.. گاهی وقتها بيدار میشود بیخود و بیجهت.. با يک سيب درشت در گلو.. و يک تکآهنگ که هی مدام پخش شود و پخش شود و بخواند که.. بخواند که
نه میتونه تو خلوتش، دلم صدا کنه تو رو نه میتونم بگم بمون، نه میتونم بگم برو .. کجا برم که عطر تو، نپيچه توی لحظههام قصهمو از کجا بگم، که پا نگيری تو صدام .. که خيره بماند به درختهای پشت پنجره.. درختهای افسون غربی.. و با خود فکر کند که هه، افسون نيست که لاکردار، طلسم شده به دست و پاهام.. و فکر کند چهطور تمام چمدانش را خلاصه کند در يک ديسک سخت خارجی پانصدميليون ذرهای.. طوری که نه چيزی جا بماند، نه دلش.. |
پسا-افرا
- چرا تكگويي (مونولوگ) اساس نمايش افرا شده است؟ فكر ميكنم اين نمايش 10 راوي دارد كه هر يك از زبان خود درباره حقايق و وقايع حرف ميزنند؟ + براي اينكه گفتوگويي وجود ندارد. ما با هم گفتوگو نميكنيم. بين ما و آدمهايي كه اطراف همين ساختمان هستند گفتوگويي وجود ندارد. ... ما در خلوت خود و در حضور ديگران تك گويي ميكنيم، گرايشي به گفتوگو ديده نميشود. اين تكگويي از اينجا ميآيد، بازتاب اين وضعيت است. [+] ××× اين خصوصيت ما ايرانيان است که همچنان خودمان با خودمان نقشه مي کشيم؛ خودمان با خودمان پيش مي رويم و پيش مي رويم تا آن بالا و وقتي جهان ما خراب شد و خلاف تصور ما درآمد، غيظ خود را سر آن کسي خراب مي کنيم که اصلاً از ماجرا خبر ندارد. دوچرخه ساز هم همين است. او جهاني را با خودش مي سازد و وقتي آنچه ساخته فرو مي ريزد، به آن آدم درنده يا انتقام جو تبديل مي شود که در نمايشنامه مي بينيم؛ کسي که معلوم نيست از چه انتقام مي گيرد. در واقع «تو» خودت اين را ساختي و خودت مسوول آن هستي ولي اين شروع مي کند از يک «تو»ي ديگري انتقام گرفتن که چرا آن طوري که او فکر مي کرده نبوده است. ... گفتند يک سي دي به ما بدهيد که بتوانيم پخش کنيم. اگر قرار باشد چهار بار در طول نمايش سي دي پخش کنيم و هر بار نشان سوني و سامسونگ روي پرده بيايد و شمارش داشته باشد و باز در نهايت همه چيز غلط پخش بشود؛ ممکن است که من در اتاق نور سنگ کوب کنم و بميرم و اصلاً قصد خودکشي به خاطر چنين چيزي را نداشتم. ... نويسنده که تا حالا در حال نوشتن بوده، در پايان از کار خود راضي نيست. اين يک واقعيت تلخ است و او نمي خواهد به اين تلخي تمام شود. به همين دليل دنبال راه چاره يي است تا اين پايان را عوض کند. براي عوض کردن پايان شايد راه چاره اين باشد که در محله اتفاقي رخ دهد يا در خود اشخاص تغييراتي پيدا شود ولي او راه حل تصنعي يي را پيشنهاد مي دهد و وارد نوشته خودش مي شود. سعي مي کند پايانش را به نحوي تغيير دهد، موقتاً، به اميد روزي که تغييري در جامعه، در خود محله و در خود آدم ها اتفاق بيفتد. بنابراين فکر مي کنم حضور نويسنده و ارتباطش روشن است. [+] |
|
Tuesday, January 8, 2008
بعضی آقايون هستن در زندگانی که پيتزای قارچ و اسفناجشون بسی خوشمزهست!
|
Monday, January 7, 2008
از سری کتابهای جيبی «هو کردن»
- خميازه + خوابت مياد؟ - حوصلهم سر رفته. + ا، خوب بيا يه کاری کنيم. ... در اين قسمت چند کار انجام میشود. ... + ديگه چیکار کنيم؟ - ديگه؟... امممم... بيا واسه بچهها اسم انتخاب کنيم. + آره... carpelihe - اگه پسر بود چی؟ + gooldiem... دختر حالتر میدهها، تربيتش میکنيم دهن پسرا رو سرويس کنه... همه رو تا لب چشمه ببره تشنه برگردونه. - پايهم. + پسر بشه بدبخت هی بايد تا لب چشمه بره تشنه برگرده... مثه من. ... + میخوام پيتزا اسفناج و قارچ درست کنم... بيا با هم بخوريم. - ا، آشپزم شدی؟ + بودم بابا از قديمالايام... بيا پيتزا بخوريم. بچه رو هم بیخيال ديجيتال، آنالوگ میسازيم بره. ... در اين مرحله بخشی از اسناد نوستالوژيک رد و بدل میشود. از جمله اولين ميلهای رد و بدل شده، اولين چتها، و کلی اولينهای ديگر! ... + Date: Tue, 30 Apr 2002 00:29:01 -0700 (PDT) + اين اولين تماس ما با همه... از همون موقع از من خوشت ميومد. - هيوووووووغ. ... در اين قسمت بخشی از اسناد فسيل ارسال میشود که در قسمتهايی از آن آقای بچه جنوب شهر دارد خانوم - را متقاعد میکند که حتمن سر و سری با آقای + دارد و بهتر است زن آقای + شود تا همه چيز به خوبی و خوشی تمام شود. ... - گاو! + جان؟ - هيچی، يه هو دلم خواست اسمتو صدا کنم همينجوری. ... + ولی خيلی جالبهها... ازين بر و بکس قديم، هرازچندگاهی با يکی چاق سلامتی میکنم، بعد میگن تو و - آخرش ازدواج کردين يا نه؟ بعد من میگم نه بابا، چطور مگه؟ میگن برو بابا، شماها همهش با هم تيک میزدين. - ا، نکنه جدی جدی اينهمه سال عاشق هم بوديم خودمون نفهميديم آخرش، ها؟ مثه اين فيلم درجه سه ها. + درجه سه هنديا... آره، خجالت میکشيديم. - ای بابا، کاش میرفتيم پيش مشاوری چيزی. + وگرنه که راس میگن ديگه، من و تو حتا با هم لالهزار رفتيم سينما... حتمن يه چيزی بوده ديگه. - آخیییی... آره ها. + آقا افغانيه هم حتا فهميده بود... ديدی هی میخنديد؟ - راس میگيا، اصن مگه همينجوری الکی الکی آدم پا میشه بره لاله زار! + من تو زندگیم با هيچکس ديگه جز تو لالهزار سينما نرفتم. - منو ببخش ولی، من با يکی ديگه هم رفتهم. + اشکال نداره... من خيلی کارا رو تو زندگیم فقط با تو کردهم... مثلن تا حالا نشده با کسی از کافه نادری پياده برم فری کثافت، جز با تو... به هيچکس وسط منوچهری توضيح ندادم ايساتيس يعنی چی، جز تو... ببين چه همه کارای عاشقانه کرديم من و تو با هم. - آره. اصن من از همون اولشم ازون شيکم گنده و لپای آويزونت خوشم ميومد... يادمه حتا يه بار موها و ريش بلند گذاشته بودی، بعد ته دلم چههمه غش رفت برات. + ا، شيکممو که کوچيک کردم که... آره، يه بار هم تو ونک يکی بهم گفت «هوی خره»، نزديک بود از خوشی غش کنم، فک کردم وسط جمال عبدالناصر دوبی هستم. اون تو بودی. - تازه تو هم اولين وبلاگیای بودی که من ديدمت... د حتا اجازه دادم به تمپليتم دست بزنی... و براش آهنگ بذاری... فک کن! + آره، منم عاشق اين متانتتم... اينهمه دوست بوديم فقط اجازه دادی دست به تمپليتت بزنم، نه هيچی ديگه. - آره، آخه اسمم تو شناسنامه ترزا ست. + تازه تو اولين کسی بودی که باهاش مارگاريتا خوردم... اصن تو اولين کسی هستی که وقتی بهم میگی «خره»، نمیگم «خر خودتی»... وقتی بهم میگی «گاو»، دلم میخواد برات موو موو کنم نه اينکه بزنم تو سرت... اصن من يه «گاو»ی که تو میگی رو با هزار تا هانی و بيبی و اين چيزای بقيه عوض نمیکنم. - ببين الان دستان من از انبساط عشق ترک خورد... چیکارش کنم؟ + کرم مرطوب کننده بزن. - ا، خوب شد گفتی... داشتم چسب رازی میزدم. + نه نزن... همون کرم مرطوب کننده بزن حله... من چون امتحان کردهم، گفتم... يه دفه لبام از شدت عشق ترک خورده بود، چسب رازی زدم تا دو ماه فقط مجبور بودم چت کنم. ... - میگم که... مگه تو منو دوس نداری؟ + خوب آره... دارم... چیکار میخوای بکنم؟ - من اصن عاشق اين تيزهوشيتم به مولا. ... قسمتهای ... از صلاحديد، ادب، يا حوصلهی تايپکننده خارج بوده است انگار! |
حکايت زندگی هم گاهی میشه مثه فوتبال ديشب، نامرده. تمام بازی رو زاراگوزا زحمت میکشه، يه هو لحظات آخر رئال مياد فِرت فِرت گل میزنه میشه برنده!
|
سرهنگ چشم باريک کرد از دريچهی تانک نگاهی به صحرايی که نزديک میشد انداخت، دندانهايش را به هم فشار داد زير لب گفت «همهی ما ناخداهايی هستيم که به خاک رسيدهايم. شخمزنان پيش میرويم بلکه باز به اقيانوس برسيم.»
[+] |
Sunday, January 6, 2008
پروست با بيماری کنار آمده و آن را حتا در سازماندهی زندگی آفرينشیاش دخالت داده است. کار او نيست که در برابر بيماری از خود بپرسد: «چگونه بايد از دست اين خلاص شد چگونه بايد شفا يافت؟» کاری که هر بيمار در رويارويی با دشمن جانش میکند. کار او اين است که فکر شفا يافتن، اميد شفا يافتن را از خود دور کند. وسوسهی شفا آهنگ زندگی را به هم میزند، يک آهنگ ساختگی برای آن به وجود میآورد. پروست به جايی میرسد که میگويد پزشک، و گاهی در مورد برخی بيماریها، جسورترين جراحان نيز ناگزيرند از خود بپرسند آيا صلاح هست که بيمار را از بيماریاش محروم کنند؟
ديباچهی جستوجو |
اینجا آدمها -آدمهای ایرانی را میگویم- دنیایشان بسیار کوچک است. با مفاهیمی ساده و خواستههایی ابتدایی، و برداشتی سادهانگارانه از همه چیز و هر چیز. همان چیزی که در ایران هم میشد دید وقتی این حضرات فرنگنشین میآمدند به دیداری. و تازه پایت که به اینجا میرسد میفهمی که ماجرا چیست. من به آن میگویم انقباض دنیای گرداگرد و بالطبع خود آدم. به خودت میآیی میبینی دنیایت منقبض شده و زندگیت آب رفته. همه چیز شده مینیاتور آنچه که بود. و مینیاتور را فقط به مفهوم کوچک بودن بگیر نه ظرافت. و چه چاره. وقتی پدر بشود چهار نوسان بی هویت صدا بر روی یک زوج سیم آمده از آنسوی آب، مادر بشود سه دقیقه صدای هق هق از پس یک هفته کار، لابد وطن هم میشود میس کردن کاسه آبگوشت ظهر جمعه. و با همین کلمات: میس کردن... و انتهای این انقباض همان ابتذال مینیاتوریست که عرض کردم. دفعتا به خود میآیی که خیلی جدی خوشگلهایی که لزوما باید برقصند و چه میدانم تویی که مثل گلی و در عین حال ناز و خوشگلی همان حالی را به تو میدهد که قاصدک شجریان و گلستانه ناظری و حتی استبعادی ندارد اگر بگویم ای ایران. و عینا به همان کیفیت: ترکیب دلتنگی و آبگوشت و قرمهسبزی و وطن و احمدی نژاد و الخ. و اغراق نمیکنم. آن نم اشکی و با خود گفتگویی که در ایران باید ابر و باد و مه خورشید با هم جمع میشدند و حالی دست میداد برایش، اینجا خرجش همین چیزهاست.
«کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
يه همچين حياط پر برف خوشگلی جون میده واسه نشستن لب پنجرهی آشپزخونه و شيرقهوه خوردن و ويژهنامهی ابراهيم گلستان شهروند رو خوندن!
يه همچين روز برفیای اما قديمترا چهقد فرق میکرد، نه؟ |
Little Children رو که میديدم ياد فيلمای مشابهی افتادم مثه Unfaithful, Falling in Love, Story of us, The Bridges of Madison County و لابد خيليای ديگه. دقت کردی که تو همهشون يه رابطهی لانگترم و نرمال وجود داره که يه جايیش يه ايرادی داره. مثلن رابطههه بورينگه يا آقاهه خانومه رو داره درک نمیکنه يا هر چی. بعد يه affairی اين وسط اتفاق ميفته که خيلی هوسانگيز و پرفکت و سوئيته، اما در نهايت ته فيلم آدما دوباره برمیگردن سر خونه زندگیشون!
بعد درسته که اون رابطه موقتیها کلی هيجان دارن و به زندگی طعم و بو میدن، اما نمیدونم چرا ته دلم حق میدم به آقا فيلمنامهايه که آدمای فيلم رو برگردونه سر خونه زندگی يکنواختشون! الان که دارم مینويسم، حتا خودم هم ته دلمو درک نمیکنم ها، اما خوب داره حق میده به آدما و من هم دارم حق میدم بهش! ازين فيلما گذشته، عين همين موضوع رو من به عينه تو زندگی خودم و آدمهای دور و برم هم ديدهم. و نمیدونم چرا خوشم نمياد که تأييد کنم اين اتفاق رو، اما به طرز صرفن حسیای دارم درک میکنم اين سيستم رو. |
خدايا
هيچ بندهایت رو نصف شبی بیکيتکت رها نکن |
Saturday, January 5, 2008
يه هو چههمه «شهر» شلوغ شد که!!
|
..يعنی راستشو بخوای الان ديدم نسبت به هنر اينجوری شده. متمرکز شده بيشتر تو زندگی شخصیم. میخوام به جای اينکه هنرم در کنار زندگیم باشه، خود زندگیم باشه. میخوام زندگی خودمو خودم خلق کنم. خودم با خلاقيتم بسازمش. سرنوشتمو نامعلوم کنم. ... میخوام زندگیمو ايمپرووايز کنم. فک میکنم اونقد زندگی رو ياد گرفتهم که بتونم فیالبداهه در لحظه بسازمش. اگرم ياد نگرفته باشم بايد در عمل ياد بگيرمش. تو خودت يه بخشی ازشی. يه بخش از هنر زندگی منی. تو رو خيلی دوست دارم چون واقعن باهات ايمپرووايز کردهم. چون خلاقيتم باهات آزادانه بازی میکنه. وقتی برات مینويسم، انرژی میگيرم که دگرگون کنم. اينکه نوشتههام روت تأثير بذاره ارضام میکنه. اينکه قسمتی از وجودت منم. يعنی خلق هنر تو وجود تو. بازی کردن باهاتو دوس دارم. اينکه خدام بودی و هنوزم هستی... دوست دارم! هميشه هم به س.ک.س باهات فکر کردم. يه بخش لاينفک از حس پرستشه. يکی شدن. اما هيچوقت نمیدونم چه جوری. مثه هر اثر هنری دوس دارم ايمپروويزيشن باشه. لحظه به لحظهش. غير قابل پيشبينی. هيجانانگيز. واسه همين به جزئياتش فک نمیکنم... همهی اينا فقط به تصويری خلاصه میشه که تو ذهنم ازت باقی مونده. نمیدونم. برام مهم نيست که همهی اينا میتونه خيالات باشه. آدما اونقد تنها هستن که بشه اين خيالاتشونو راحت بهشون بخشيد. آدما گناه دارن. اگه چيزی که دوس دارنو خيال هم نمیتونستن بکنن، ديگه چی میشد! من الان میتونم با خيال تو هر کاری بکنم. چيزی نيس که بتونه مانع بشه، حتا خود تو. نمیدونم چهقد اين قضيه ممکنه برات مهم باشه يا نباشه. اما میدونی که وقتی يه جور راهتو پيدا کنی اون تو ديگه مال منی. هووومم.. اين خودش لذت داره. همينکه بشينم اينجا برات بگم که باهات چیکار ممکنه بکنم تو ذهنم خودش يه جور هيجانه. شايد يه جور نهفته در مرديتم باشه. که حتمن هس. حس جنسی که به تسخير قلب يه زن منتهی بشه آخر فانتزی مردونهس. ارضای قدرت مردانه. خيلی جالبه که دو تا تخم اينقد تأثير عجيبی رو ذهن آدم میداره! به دست آوردن يک زن... هوووممم... وقتی با تمام وجودش تو رو بخواد يعنی نهايت لذت... نه، اصلن راحت نيس که چه جوری وصل میشه به دو تا تخم! هوومم... زن... نه، اصلن چيز سادهای نيس. مجموعهای از حسهای توأمان. که هر کدومشون بايد سر جای خودشون باشن که ارضا کنن آدمو. از فيزيکیترين عمل س.ک.س گرفته تا مفهومیترين فکری که عاشقت میکنه، که باعث میشه بشينی بنويسی براش. خيلی دوس دارم از احساسات خودت برام بگی آيدا. ازينکه وقتی اينا رو میخونی چه حسی داری. قدرت کلماتمو حس میکنی؟ ازينکه من به خوابيدن باهات فکر کنم چه احساسی داری؟ ازينکه يه عالمه مرد تو زندگيت تسخير کردی. ازينکه میتونی بازيشون بدی... ازينکه اونا هم فکر میکنن میتونن تسخيرت کنن. ازينکه آخرش وا بدی و تسخير يکیشون بشی. به يکیشون ببازی. میخوام برام بگی از بودنت. از زن بودنت. از زيباييت. از آيدا بودنت. ازون چيزی که تجربه بهت ثابت کرده. از تخيلاتت در مورد مردا. در مورد کسايی که عاشقت شدهن. در مورد من. من کيم آيدا؟ دوست؟ بنده؟ ديوونه؟ عاشق؟ يا يک بازيگر؟ يک نويسنده؟ يک هنرمند؟ من کيم آيدا؟ من با نامه نوشتن به تو و گلواژههام چی دارم میگم؟ دنبال چيم به نظرت؟ میدونی... دوست دارم به چالشم بگيری. دوست دارم از خصوصیترين چيزام بپرسی. همونطور که خودم دوست دارم در موردت بدونم. دوست دارم بيشتر کشفت کنم... خيلی سادهس. بيا با هم قرار بذاريم. ما دو تا آدميم. وسط يک دنيا آدم. همه هم يه بار به دنيا ميان. يعنی همه يه بار فرصت شناخت همو دارن. فقط تا وقتی زندهن. مسخره نيس که همديگه رو کامل نشناسيم؟ دو نفر بوديم که مثه خيليای ديگه مدتی زندگیشون تداخل داشته. موجاشون با هم قاتی شده. هومم.. شايد اون موقع فرصتش يا حتا شعورش نبود. اما به هر صورت الان من و تو داريم با هم حرف میزنيم. هنوزم يه چيزیمون به هم بنده، نه؟ هنوزم اهلی هميم يهجور. اينو نمیشه انکار کرد. اما من میخوام تو اين رابطه خلق کنم آيدا. میخوام هنرمندانه زندگیش کنم... بيا با هم قرار بذاريم که اين رابطه رو بدون هيچگونه محدود کنندهای ببريمش جلو. خودمونو لخت کنيم تو نامههامون. احساساتمونو. چيزايی که ممکنه به کسی نگيم. نقاطی از وجودمون که اونقدر ارزشمندن که فقط واسه خودمون نگه میداريم بريزيم بيرون. بدون فکر به آينده. فقط به خاطر اين موهبت که الان میتونيم با هم ديجيتالی حرف بزنيم. فقط به عنوان قدردانی ازينکه فرصت آشنايی با همو داشتيم. دو انسانی که ممکن بود هيچوقت همو نشناسن... بيا بسازيم آيدا. بيا جرأتشو داشته باشيم که ببينيم کجا میبرتمون. ما که اونقد سنمون اجازه میده که هر غلطی بکنيم، نه؟! هاها، چيزی واسه از دست دادن نداريم. تا حالا صدبار عاشق شديم و میشيم و میدونيم که همهی اينا بازيه. میدونيم که زندگی اونقدا جدی نيست... هههه! پررو پررو از زبون توام حرف میزنم الان.. به هر حال ريسکیه که الان میکنم! توام غلط میکنی قبول نکنی اصن!
|
کارگر جديدمون يه آقای جوونه که ليسانس حقوق داره و داره واسه فوق درس میخونه و چند وقت پيشا هم امتحان تخصصی وکالت داده. اين آقای جديد میگه من بعد از اينکه خرج خونوادهم رو جدا میذارم، هر چی پول برام بمونه فقط کتاب میخرم. دفهی بعد قراره برام دو تا کتاب بياره که سرنوشتش رو کلی عوض کرده. کلی اميدوار شد وقتی ديد هنوز بعضی خانوما هستن که نه تنها اينهمه کتاب میخونن، بلکه يونگ هم خوندهن. چشمش به شيتهای پاياننامهم که افتاد بهم توصيه کرد حتمن شبا برنامهی «دو قدم مانده به صبح» رو ببينم. و در آخر کلی برام متأسف شد که چرا نمیرم ويولون ياد بگيرم!
|
Friday, January 4, 2008
آقای دوستم ادامه داد: به خوانندههات بگو بابا حتا منم نوشتههای اين وبلاگو به خودم نمیگيرم، چه برسه به شماها!
|
Thursday, January 3, 2008
از پسا-جاده-نويسها
... جاده لهجه نمیده پاتوق تعيين نمیکنه برات لباساتو عوض نمیکنه محله و طبقهی اجتماعیتو مشخص نمیکنه خاصيتش اينه که همهچیش گذريه هی در حال عوض شدن/کردن چشم اندازه ... کم هستن آدمايی که شهرشون رو عوض کنن ولی سر فرمون رو که بچرخونی رفتی تو يه جادهی ديگه به همين سادگی ... |
- من چرا احساس میکنم اين خانوم *** بيش از حد غمگينه؟ بعد چون کلن تو وبلاگا همه غمگينند، اوکی! ولی آدم بعضی وقتا بعضيا رو که میخونه، میفهمه فلان خانومه علیرغم اينکه میتونه غمگين باشه، اما داره تا حد ممکن شاد به نظر میرسه و دتس ايت!
+ خوب فک کنم *** غمگينیش مال اين باشه که هيچ مردی نيست دور و برش که هی تحسينش کنه! |
![]() |
Wednesday, January 2, 2008 |
ظاهرن اين حکايت جاده و شهر توجه جیميل رو هم حتا به خودش جلب کرده که يه صبح تا بعد از ظهر اينهمه ميل جادهای قورت داده!
آقا ما که کلن اظهار نظر خاصی نکرديم در تأييد يا مذمت جاده و شهر که، فقط همينجوری چيزکی به ذهنمون رسيد، گفتيم به ذهن بقيه هم برسونيمش! بعدم اصن کی گفته من هر چی اينجا مینويسم بر اساس تجارب شخصیمه؟ يا راسته؟ يا دروغه؟ مگه فرقی هم میکنه؟! مثه اينه که من بيام امشب بنويسم: «صبح که از خواب پاشدم، اونقد برف خوشگلی همهجا نشسته بود که اگه آقای دوستم دلش به حالم نمیسوخت و نمیبردتم بلو-داک صبحانه بخورم، رسمن تا پايان ساعت اداری افسرده میشدم. فک کن، يه عالمه خوردنی در جوار پنجرههای قدی بلو-داک، درختای پربرف، آقای دوست لايت و خوشرو و پالتو قرمزه که هنوز داره حالمو خوب میکنه. اصن من میميرم واسه خيابوننوردی تو روزايی که هنوز برفا تازه و تميز و اتو کشيدهن و از سقف ماشين با خجالت ميان تو.» خوب؟ بعد اما ممکنه واقعنیش اين باشه که صبح دوباره با سردرد بيدار شده باشم و يه نيمنگاهی انداخته باشم بيرون پنجره که «هه، برف!». بعد يه کاپشن شلوار سفيد سورمهای تنم کرده باشم با جوراب نَرمالوهايی که مارال قبل رفتنش برام خريد، يه دوجين کاغذ آ-سه و ماژيک مداد برداشته باشم برم بشينم رو زمين جلو شومينه که محض رضای خدا چار تا پلان و حجم بکشم واسه اين مدياتک کذايی که دوباره فردا آقای فاز دو بهم نگه گاو! بعد دود شومينه هی سردردمو تشديد کرده باشه اونقد که حوصلهی نهار خوردن هم نداشته باشم و آخرش برم زير پتو خودمو از دست برف و همهچی قايم کنم که يه هو يادم بياد امروز حتمن بايد میرفتم بانک! بعد پاشم در کمال آويزونيَت برم بانک و بعدشم يه خورده خريد الکی و آويزونتر برگردم خونه برم زير پتو تا همين الان و هر کیهم زنگ زده باشه يا اساماس که چه برف خوشگلی، تو دلم يه فاک گنده گفته باشم و الخ! اينم خوب؟ کدوم تصويرو باور میکنين؟ اولی رو يا دومی؟ از کجا میشه فهميد کدومش راسته يا دروغ؟ چه فرقی میکنه هم؟ مهم تصويريه که من دلم میخواد امشب نقاشی کنم؛ حالا گيرم نه با مداد و خط، که با کیبورد و کلمه. يه نقاشی از يه دختر الکی خوش يا يه اسکيس از يه آدم آويزون. حتا ممکنه من در زندگی هرگز يه پالتوی قرمز نداشته باشم، يا جوراب صورتی پشمی، يا اصلن پنجشنبهها کلاس نداشته باشم، يا شايد اصن امروز برف نيومده باشه! بابا، حکايت به همين سادگیه که يه وقتايی آدم برمیداره يه نقاشی میکشه، از خودش يا از دور و برش يا از خيالش. همين! گاهی وقتا نوشتههای آدم فقط يه جزء کوچيک زندگیشو تصوير میکنه، بیاونکه هر بار يادآوری کنه يه تيکهی گندهتر زندگی هم همين دور و برا هست که نوشته نمیشه! دقيقن حکايت پست آقای جيم! حالا من و جاده و شهر هم همينيم. من نمیدونم جاده بهتره يا شهر. هر کدوم مدل خودشون رو دارن. ولی گمونم دلم نخواد با هر جادهای به شهر برسم، هر قدر که جادهی زيبايی هم باشه حتا. ممکنه من تو زندگی واقعیم از وسط يکی ازين جادهها زده باشم بیراهه و تو يکی از روستاهای بینام و نشان مونده باشم. چه میدونم! يا شايد تو يکی از جادهها تو يه قهوهخونهی بين راه دارم کار میکنم! شايدم اصن هی دارم از شهری به شهر ديگه مسافرت میکنم! چه فرقی میکنه! بذاريم وبلاگ در حد يه وبلاگ باقی بمونه. تعميمش نديم به کل زندگی يه آدم. جدیتر از وبلاگ نگيريمش هم! قدرت تصوير پردازی آدما رو دست کم نگيريم. بابت تفسيرهای عجيب و غريب خودمون از نوشتههای يه وبلاگ هم از آدما انتظار توضيح و دفاع نداشته باشيم پليز! اصلنم يادمون نره که امروز يه عالم برف خوشگل نشسته بود رو همه جا و يه دختری با پالتوی سورمهای داشت جلو شومينه اسکيس میکشيد و برف از سقف بانک میريخت تو. |
Tuesday, January 1, 2008 نمی دانم چرا این روزها این سلام و علیکها و پیام ها و نامه های الکترونیک این همه روی اعصابم هستند. برای من معتاد به دنیای مجازی، برای منی که بیشترین اثر را از این دنیا گرفته ام، برای منی که روزی بزرگترین عشق زندگی ام هم از میان همین دنیای مجازی پرت شد وسط واقعیت، این حس باید غریب باشد... اما این روزها از هر پیام دلتنگی و احوالپرسی و ای کاش بودی ها در این دنیا متنفرم...با هر تکنولوژی که بخواهد جای دستخط عزیزانم را بگیرد، که بخواهد از شنیدن صدایشان محرومم کند، که بخواهد با شکلکی گولم بزند و دیدن ته چشمهایشان را از من بگیرد متنفرم. میدانی، وقتی آفلاینهای تویی را که خانه ات کمی بالاتر از محل کارم است و محل کارت کمی پایین تر می بینم که نوشته ای دلت برایم تنگ شده دلم میخواهد مشت بکوبم به این مونتیور، دلم میخواهد تمام خطوط اینترنت قطع شوند تا من صدای تو را بشنوم که دلتنگ منی!دلم میخواهد تمام وبکم های دنیا خاموش بشوند تا من برق چشمهایت را، لرزش لبهایت را، رنجش و خنده هایت را از نزدیک ببینم و حس کنم. دلم میخواهد تمام شکلکهای مسنجرهای دنیا پاک بشوند تا من احساس را در صورتت ببینم و بفهمم نه از میان جمله هایی که جز سوتفاهم ندارند. دلم میخواهد نامه های تویی را که از من دورتری بخوانم و با اشک خیسشان کنم نه اینکه زل بزنم به این میل باکس لعنتی که کی نامه ای با این فونتهای لعنتی برسد و من باز نفهمم کجای نامه دلتنگی دست تو را لرزانده و کجای نامه از اشکهایت بنفش و چروکیده شده... [+]
|
ديدی اِبی تو اين آهنگ «اون دو تا مست چشات، منو خوابم میکنه.. ذره ذره اون نگات، داره آبم میکنه..» چههمه آقای مهربون ِ يواش ِ آندرستندينگیه؟
اصن آدم جادهش میگيره. |
بعضی رابطهها خيلی آروم شروع میشن. مدت زيادی طول میکشه تا آدمهای رابطه، همديگه رو بشناسن. مدت طولانیتری تا قلق همديگه دستشون بياد، از سليقهی هم خبردار بشن و ذائقهی همديگه رو بشناسن. کلی طول میکشه تا کم کم دلشون بخواد يه چيزايی رو، يه لحظههايی رو، يه وقتايی رو با هم share کنن. که دلشون بخواد حسهای ناب و کوچيک زندگی رو فقط با اون آدمه تجربه کنن.
حالا فک کن تمام اين طول کشيدنه شده دو سال، سه سال. دو سه سالی که کلش به کنش و واکنش گذشته، به ارزيابی و امتحان و فراز و فرود و هزارتا چيز ديگه. تو اين مدت يه وقتايی خيلی همديگه رو دوست داشتهن، يه وقتايی از هم خسته شدهن، حتا يه وقتايی از هم بدشون اومده؛ يه وقتی هم عاشق هم شدهن. تا اينجا نمودار رابطه يه منحنیه با شيب مثبت. يه منحنی که گاهی وقتا میره زير محور ايگرگها، اما به هر ترفندی شده خودش رو میکشونه بالا و به صعودش ادامه میده. تا اينجا رابطههه يه جذابيت پويا و اکتيو داره، فارغ از لحظات مثبت يا منفیش. رابطه هنوز يه جادهست، يه راه؛ که قراره ادامهش بدی تا برسی به يه جايی. کجا؟ خوب اين دو تا تموم اين مدت دلشون خواسته اون يکی آدمه رو داشته باشن، لمسش کنن، تاچش کنن، بوش کنن، حسش کنن. حالا تو اين دو سه سال با يه سری شيطنتها، شرايط يا اتفاقها کم و بيش با هم در تماس بودهن؛ دست همديگه رو گرفتهن، گاهی کوتاه و دزدکی همديگه رو بوسيدهن، گاهی کوتاهتر هم همديگه رو در آغوش گرفتهن، و گاهیهای ديگه. اما بياين صريح باشيم، هنوز با هم نخوابيدهن؛ حالا يا نخواستهن، يا شرايطش رو نداشتهن، يا نمیدونم-دليلهای ديگه. تا اينجا هنوز کلی اشتياق هست وسط فضای رابطه و کلی کميستری و کلی تمنای داشتن تن اون ديگری. تا اينجا رابطههه علیرغم خوب و بدهاش هنوز يه جادهست، يه جادهی پيچ و خمدار با دو تا مسافر تشنه! خيلی وقتا مسافرا وسط جاده بیخيال ادامهی سفر میشن، علیرغم اون دوستی خوب و عميق راهشون رو از هم جدا میکنن و به خوبی و خوشی هر کدوم میرن پی کارشون. ديدی يه همچين وقتايی خاطرهی اون دوستیه چه همه نوستالژيک میشه؟ چهقد آدم اسير خاطرات جاده میمونه؟ چهقدر خلاقيتش به کار ميفته و از هر تيکهی جاده چه همه واسه خودش تصوير میسازه؟ يه وقتايی اما تو تصميم میگيری، يا دلت میخواد، يا هوس میکنی، يا به هر دليل ديگهای جاده رو میرسونی به يه شهر، به يه سرانجام، به يه دلخواستهی قوی، به همخوابگی. اين با هم خوابيدنه میتونه س.ک.س باشه، يا عشقبازی، يا رفع کنجکاوی، يا رفع تشنگی، يا به دست آوردن اون يکی تنه، يا شايد هم در اون ديگری حل شدن و به تمامی تجربهش کردن. از اينجا به بعد، رابطههه از جاده تبديل میشه به يه شهر. تو شهر تو میتونی لحظات خوب و بدی داشته باشی، تجربههای جديد و متفاوتی داشته باشی، امکانات بيشتری، آرامش و آسايش بيشتری هم؛ اما ديگه رابطهت يه جاده نيست. ديگه به استيج جادهبودن هم برنمیگرده هيچوقت. خيلی قديمترها فکر میکردم شخصن روابط جادهای رو ترجيح میدم. شعار اون دوره حرف ژولی بود بعد از خوابيدن با اوليور که «حالا ديگه دلت برام تنگ نمیشه، میدونی که ديگه چيزی برای دلتنگی نيست. من هم مثه هر زن ديگهایم. عرق میکنم، شب سرفه میکنم و يکی از دندونهام پوسيده.» بعدترها اما فکر کردم گذار از جاده به جذابيت ماندگار شهر میارزه، به عمق تجربهی شهری؛ خوب يا بد. حالا میبينم هر جادهای هر چهقدرم جاده مونده باشه، بازم میخواد به شهر برسه. حالا يا اين «به شهر رسيدن»ِ رابطه خاطرات خوش جاده رو تجديد میکنه، يا به کل بقايای جاده رو هم نابود میکنه و از بين میبره. در هر حال واقعيت اينه که ذات جاده، به شهر رسيدنه؛ اينجوری ديگه لااقل حسرتی در کار نيست. |
بعضی مردا هستن که آدم باهاشون زنتر میشه.
|
|