Desire knows no bounds |
|
Wednesday, July 25, 2012
داریم میرویم جنگل. جنگلِ ابر. فردا صبح زود. باید بلند شوم لباس گرم بردارم. حوصله ندارم. امروز سر کار نرفتم. بیرون نرفتم. کافه و عینکسازی هم نرفتم. تمام روز را توی تخت گذراندم. دیروز زهرا خانم آمده بود خانه را برق انداخته بود، میشد تمام روز را توی تخت گذراند و خوابید و کتاب خواند و چرخید توی اینترنت. بعد از مدتها، خیلی چسبید این تخت-درمانی. دلم برای زندگی لاکچریِ سابقم تنگ شده. دریغ از یک تئاتر، یک کنسرت، یک استخر، آفتاب گرفتن که پیشکش. حالا فردا میخواهیم برویم ابر و من کولهام را نبستهام. همینجوری برای خودم ولوام روی تخت و حتا هنوز خوابم میآید.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
وبلاگ بستنام چی بود این وسط؟ نمیدانم. فقط میدانم دلم میخواست یک کارِ حرصدرآر انجام دهم. حرص کی؟ خودم طبعاً. یا باید وبلاگ را میبستم، یا کچل میکردم. دومی را به خاطر شغلم نمیتوانم عجالتاً، پس وبلاگ را زدم معدوم کردم. حس خوبی دارم هم. یکجور دندان روی هم فشار دادن و مصمم بودن به کاری که دوست نداری انجامش دهی. آن هم برای من که وبلاگ و نوشتن از مهمترین اولویتهای زندگیام بوده همیشه. دلم میخواهد خیال کنم مَرد و بعد اطرافیانم، همین رفقای نزدیکم، وبلاگم را از من گرفتهاند. اما چیزی آن تهها میداند که دارم فرافکنی میکنم. باید کمی از اینهمه هیاهو دور شوم و آرام بگیرم. با وبلاگ نمیشود. نمیشد. باید کمی برگردم توی غار تنهاییم. خستهام. خستهی خسته هم نه، دلزدهام؛ زیاد.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
این را من ننوشتهام، اما حالِ من است..
"وَاعتصموا. چنگ بزنید. اعتصام. وَاعتصموا. دلم میخواهد کسی با صدایی محزون چیزی بخواند عربی. چیزی که در آن کسی چنگ بزند و من بدانم چرا آن قاریِ میانسال و نیکو و بلند بالای مصری, آنچنان آخرِ هر جمله را نمیتوانست به انجام برساند و زار میگریست. دوست دارم او که آنگونه شانههای پهن و مردانهاش به گاهِ ادای قاف میلرزید را آرام به کناری بنشانم. با لحنِ دلربای خانوم سیمابینا به او بگویم: عزیز بِشی به کِنارُم… بعد ببینم مردی چنین آراسته را چه رفته به دوران که اینجور زار میگرید به کلامِ کتابش…حالم, حالِ اعتصام است. پناه میجویم به هوای خالی, به باورهای برباد…"
|
|
آن میز آمد
به قول احد، این در برابر ناکازاکی هم مقاومه، جهان تموم میشه و این یک میز باقی میمونه. شاعر حتا میفرماد: از دوست به یادگار میزی دارم.. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
دلم میخواهد دوباره بنویسم غمگینم. افسردگی؟ نمیدانم. غمگینم. روزها تمام وقتم را به کار میگذرانم. اینترنت محل کارم را راه نینداختهام. راضیام. سرم به باغچهای که خشکاندهامش گرم است و به هزار و یک چیز دیگر. کتاب میخوانم و گاهی مجله. خستهام، یا شاید غمگینم بیشتر. دلم میخواهد استفراغ کنم. دلم میخواهد بالا بیاورم آنقدر که هیچچیز نمانَد توی سرم، توی دلم، و بعد، آرام بگیرم؛ همان آرامش جادوییِ بعد از استفراغ. مسموم شدهام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Sunday, July 22, 2012
شبها دیروقت میرسم خانه. دیر و خسته. خیلی خسته. خانه اما خانهی من نیست. خانه یعنی باید خوشحال باشم و خوشاخلاق باشم و هنوز لباسها را درنیاورده بساط شام را مهیا کنم، این وسط بچهها بیایند به گپ و گفت، هزارتا سؤال بپرسند و هزارتا حرف بزنند و هزارتا چیز بخواهند از آدم، تو آن وسط باید تقسیم شوی بین هردوتاشان، و شام، و سالاد، و ناهار فردا، و کتابهای یکیشان، و دستهی عینکِ آن دیگری، و جلسهی فردای مدرسهی یکی، و وقت دکتر آن دیگری، و لیست طولانی خرید که از یخچال آویزان شده و تا دم در کش آمده، به خط دخترک، و تلفن بنا و گچکار و چاپخانه و فلان آرتیست که حتا یادم نمیآید کدام بود کارهاش، و؟ و خستگی. و خستگی از یک روز طولانیِ کاری و هزار و یک مشغلهی فکری و عشقی و عاطفی و شغلی و کوفت و زهرمار. میخواهم بگویم وقتی میرسی خانه، تازه نوبت دوم کاریات شروع میشود، که سختتر از اولیست، و تو گاهی آن وسط دلت میخواهد بگویی ولم کنید پنج دقیقه به حال خودم باشم، رویت نمیشود اما، بسکه عذاب وجدانی تاریخی و اساطیری کردهاند توی کلهات.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Friday, July 20, 2012
صبح زود رسیدم تهران. باران ملایمی میبارید. هوا خنک بود. دیشب هم خنک بود و حتا ژاکت هم اگر داشتم میچسبید. خوابیدم و ظهر بیدار شدم و صبحانهی مفصلی خوردم به جای ناهار. هنوز حوصله نکردهام به نقاش و برقکار و باغبان زنگ بزنم برای فردا. کوفتهی مدامراهرفتن و خوبنخوابیدنام. کاش میشد فردا به جای کار بروم اسپا، مانیکور بگیرم و ماساژ. نمیشود. تا اطلاع ثانوی وقت ندارم. یک قابلمهی کوچک و یک ماهیتابهی بزرگ خریدم، مِسی. میشود تاسکباب و املت را همانجور با قابلمه و تابه آورد سر میز. فردا گمانم به جای ماساژ اجاق گاز بخرم. دامن سبزم را آویزان کردهام روی دستهی صندلی برای فردا. خسته شدهم از شلوار ششجیب سربازی اینمدت. این دامن سبز کمرنگ حس مریلاستریپبودن میدهد به آدم. نرم و یواش و آدمبزرگ است یکجورهایی. رفت و برگشت را به خواندن «غرامت مضاعف» گذراندم در اتوبوس. آدمِ داستانهای پلیسی نیستم هیچ، اما کتاب را نمیشد زمین گذاشت. دیالوگها عالی بودند و رسمالخط مترجم هم عالی، باب طبع من. منتظرم امشب تمام کنم کتاب را. راستی بالاخره یک پارچ مسی قدیمی خریدم برای توالت، یک ظرف دردار کوچک مسی برای توت خشک یا کشمش، و یک چیز نمیدانم-چی-طوری به اسم کُندوک، مسی طبعاً، که باید باهاش رفت جنگل ابر، آتش روشن کرد، چای خشک ریخت توش و رویش آب داغ، و گذاشتش کنار آتش. میگویند طعم معرکهای میگیرد چای دم کردن اینتو. آقای چاییفروش گفت بعد از پنجشش دقیقه، باید به قدر یک استکان چای را بریزی توی لیوانی چیزی، یک دور تاب بدهیش و بعد برش گردانی توی کندوک، بگذاری پنجشش دقیقهی دیگر بماند. گفت این رسم شکارچیهای حرفهایست. Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Wednesday, July 18, 2012
اساماس داده، بیخود و بیجهت، بیکه کار خاصی داشته باشد، با لحن یک مردِ آرامِ جاافتادهی دوستداشتنیِ مهربان، که حواسش به تو هست، بیکه زیادی لوسَت کند یا حتا تحویلت بگیرد.
آخخخخ که دوست دارم همینجوری بنشینم قربانصدقهی این دو خط و نیم اساماساش بروم تا شب. حیف که مسافرم. بلی، خاک بر سرم.
پ.ن. آخخخختر، باید یک بار بردارم اولین باری که آمد دفتر من را درست و حسابی بنویسم. ای جان، با آن شلوار مخملکبریتی یشمیاش. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
زنگ زدم به بابا. گفتم طوری نیست، نگران نباشد. من جایش میروم. فردا شب با اتوبوس میروم و پسفردا برمیگردم. نمیشود بیشتر بمانم. باید بایستم بالای سر رنگکارها.
حواسم بود که بابا از پشت تلفن چشمهایش گرد شد و مردمکهایش گشاد شد و مکثی کرد تا هضم کند دختر خودخواهِ خودمحورش بیمقدمه زنگ زده یک گوشهی کار را بگیرد، بیکه کسی ازش خواسته باشد. لابد با خودش خیال کرده تلفن اوسممد را میخواهم یا آقاجلال برقکار را. بابا چشمهایش همانجور ندید از پشت تلفن گرد شد و مکث کرد و گفت مطمئنی؟ بلیت بگیرم؟ گفتم که مطمئنم و فردا بعد از تمام شدن کارها یکسره میروم ترمینال که بروم. طفلی بابا، خوشحال شد کلی. حتا نکرده بود به من زنگ بزند. لابد شک نداشته که هزار و یک بهانه دارم دم دستم، از کار و کارگرها گرفته تا درس و دانشگاه و تنها ماندن بچهها. طفلی حتا نکرده بود به من زنگ بزند. زنگ زده بود به پسرک و کلی توضیح داده بود که چرا نمیتواند خودش برود و حتماً قبلش چهقدر با خودش حسابکتاب کرده که زنگ بزند، زنگ نزند؛ آخر سر زنگ زده به پسرک و لابد حتا به گوشهای از ذهنش خطور هم نکرده که بردارد تلفن مرا بگیرد و بگوید برو. چشمهایش گرد شده بود بیشک و یکی دو بار پرسید ساعت و روز رفت و برگشتم را تا مطمئن شود خواب ندیده، تشکر کرد و خداحافظی کرد و با چشمهای گرد گوشی را گذاشت.
تراپیستام پرسید اگر بخواهی یک صفت را از خودت نام ببری که همهی اطرافیانت در آن متفقالقول باشند، چه میگویی؟ مکث خاصی نکردم و جواب دادم: خودخواه و خودمحور.
|
|
مینویسد: آره، حتماً.
مکث میکنم. چند دقیقهای طول میکشم. دو به شک ماندهام که حالا چی بگویم اصلاً. من؟ بعد از اینهمه سال؟ اینهمه مردد و ندانمکار؟ خندهام میگیرد. میگوید زنگ زده، اشغال بودهام. میگوید انگار دلت میخواسته امشب با کسی حرف بزنی، ها؟ رفیقی میگفت حق با تو بود، توصیف دقیقی نوشته بودی از مَرد، نباید آرامش برکهاش را به هم زد. میگوید انگار دلت میخواسته امشب با کسی حرف بزنی، ها؟ آرامش برکهاش را به هم نمیزنم. میکِشم عقب. مثل همیشهی خودِ واقعیِ تمامِ این سالهام. بهانهای پیدا میکنم برای حرف زدن، و حرف میزنم، از در، از دیوار، از کار، از سفر؛ بیکه کلمهای از او بگویم. لحنش عوض میشود. انگار منتظر نبوده چیزی از جنس هرروز بشنود و حالا که شنیده، برگشته پشت سنگر همیشهاش، همانجور سرد و مهربان.
آن وسطها، تمام انرژیام را جمع میکنم که بگویم «دلم میخواد یه میزی باشه که بشه باهاش پیر شد. عمر کنه، بزرگ شه، یه میزِ خالی نباشه فقط»، و بعد «برا همین دلم میخواد تو ساخته باشیش». میگوید چشم. نه که بگوید چشم، نه؛ اما چیزی میگوید توی همین مایهها، که همین معنی را میدهد. و بعد، یک سکوت عجیبی هی خودش را جا میکند لابهلای کلمهها. میگوید سفر بعدی را خواهد آمد. و سکوت. و یک خالیِ عجیبی که خوب میدانم چیست. وقتِ رفتن است. خداحافظی میکنم و میگذارم که برود. بیصدا مینشینم همان کنار، کنار برکهی آراماش، بیکه سایهام را ببیند.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Tuesday, July 17, 2012
از سری فصول میانی: iKnow iKnow
دو سه تا از بچهها با سرخپوست کار میکنند، توی کارگاهش، روی یک پروژهی جدید هیجانانگیز. وسط یک روز گرم و شلوغِ کاری، یکیشان اساماس داده که «حق داری آیدا، نمیدونی موقع کار کردن چه ترنآنه..». من؟ ای داد..
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
هیه، کلاس باغبونی ثبت نام کردم:دی
|
|
Saturday, July 14, 2012
جمعهی تنبل عزیز کشدار...
|
|
Wednesday, July 11, 2012
نامهی وارده:
سلام آيدا
پست آخرت را همين الان خواندم. اين «آنجا» اگر به احتساب من همان «ايگرگ» باشد، «اينجا» بايد همين بهشت کوچک قشنگي باشد که هي وسط پستهايت بهش گريز ميزني. الان داشتم فکر ميکردم وقتي آمدم ديدنت برايت يک بيلچه و شنکش کوچک قرمز رنگ مخصوص باغچه بخرم. شايد هم چند جور تخم گل که راحت سبز ميشوند. من پاپيتال هم دوست دارم تو باغچه خودم بکارم، تو را نميدانم که دوست داري خاک باغچه خانهات معلوم باشد يا نه.
من يک عادت خجستهاي دارم که در طي زمان و تجربه و الخ پيدا کردهام، که وقتي ميدانم يک غم و دلتنگي هست که يک گوشهاي نشسته و منتظر است که يک گوشهاي بنشينم تا هوار شود سرم، خودم ميروم سراغش، اما به روش معکوس. يک جورهايي عزاداري ميکنم اما با دلخوشيهاي کوچک. مثلا تو که يک آپارتمان را با سه سال خاطره ترک ميکني و دلت از همين حالا تنگ شده را ميکشانم سمت باغچه قشنگ کوچکي که نه کوچک است و نه بياهميت که اصلا من ميگويم خود جنس است. مرغوب، تازه.
باغچه را که بعد از ظهرها آب ميدهي حواست باشد که به ديوارها و کاشيهاي کف حياط هم آب بپاشي که بعدش يک عطر فروشي خواهي داشت از عطرهاي خوب خاک خيس، کاشيهاي خيس، ديوارهاي خيس. بعد اگر سر شلنگ را با انگشت فشار دهي تا آب پودر و در يک صفحه بپاشد و دم غروب هم باشد، رنگين کمان هم خواهي داشت.
يک درخت ميوه هم حتما بکار، خوردن ميوه حياط خيلي مزه دارد.
بوس بهت
قربانت
آيدا
|
|
یکی هم باید بردارد بنویسد از آن لحظههای گاهبهگاهای که اتفاق میافتد گاهی، سرِ بعضی از پیچهای زندگی، از آن لحظههای تکنفره، خصوصی، به زباننیاوردنی. از آن وقتها که علیرغم تمام شعارها و قرارهایت با خودت، علیرغم ستایش شیوهی زندگی بیتعهد و بیچارچوب و تنها و یکنفره و همینی که هستِ خودت، علیرغم ستایش «تنها»یی، میبینی دلت میخواهد همین امشب، همین لحظهی خاص، همین الانای که داری به تنهایی فکر میکنی تنها نباشی و نه دوست و رفیق(که زیادند و عزیز)، که آدمات، آدمای که مال توست و متعلق به همین لحظههای گاهبهگاه، بیاید و باشد و دستت را بگیرد و بماند و نرود.
به تمام شبهایی فکر میکنم که نصفهشبهای دیر، حوالی پنج صبح، پاشدم لباس پوشیدم که "میخواهم بروم «خانه»". از یک شبی به بعد با خودم قرار گذاشتم نمانم، نماندم هم. بعد؟ فکر میکنم به آدمِ نماندنای که منم، چهطور دلش میخواهد سرِ بعضی از پیچهای زندگی، تو را داشته باشد که باشی، که بیایی و بمانی. Labels: stranger |
|
The End of an Era
دیروز کلیدها را تحویل دادم. راستش از شب اسبابکشی برنگشته بودم آنجا(حتا همین الان که دارم مینویسم «آنجا» به جای «اینجا»، یکجوریم میشود. آدمی هستم دراما-کویین، از تهران). کلیدها را داده بودم دست آقا غفور که ترتیب باقی کارها را بدهد. راستترش از همان روز که قفسهها را از کتاب خالی کرده بودم، بغض آمده بود جا خوش کرده بود. حالا بغض هم که نه، یکجور دلتنگی، یکجور دلگیری، انگار رفیقت بخواهد برود کانادا. میدانی که هست، اما دیگر دستت بهش نمیرسد، یک همچه چیزی. (سلام محسن، چه دلم برایت تنگ شده الاغ) داشتم میگفتم، از همان روزِ کتابها دلتنگ مانده بودم. دقیقِ ماجرا اما این بود که اسفند پارسال، بعد از آن جلسهی تراپی، برگشته بودم آنجا، تلفن شده بود بهم که رفیقم باید برود کانادا، طاقت نیاورده بودم، نشسته بودم روی مبل قرمز، زل زده بودم به کرکرههای قرمز و قفسهها که آن روز هنوز کتابها مرتب چیده شده بود تویشان، و اشکهایم آمده بود پایین. هیچکس نمیداند آن روز چهقدر من و اشکهایم نشستیم آنجا، و دلتنگ ماندیم. یکی دو ماه بعد، دیگر دل کنده بودم. دست و دلم نمیرفت بهش. شاید برای همین بود که خیال میکردم دیروز خیلی خونسرد و خوشحال میروم کلیدها را میدهم و برمیگردم. دیروز خیلی خونسرد و خوشحال، وسط هزارتا قرار، رفتم کلیدها را دادم و حرفهای آخر را زدیم و برگشتم. برگشتم «اینجا». بیقرار. تمام مدتِ کلیدها، گفته بودیم و خندیده بودیم و من نچرخیده بودم توی فضا و با خودم روز اول، روزهای اول، و هزارتا خاطرهی خوش را مرور نکرده بودم، آگاهانه. نشسته بودم توی آژانس، و سرم را برده بودم توی اساماس، و حتا برنگشته بودم نگاهی بیندازم به سه سال خاطره. رسیده بودم «اینجا»، لباسهایم را درآورده بودم انداخته بودم روی پشتیِ صندلی، یک بطری آب خنک را لاجرعه سر کشیده بودم کولر را روشن کرده بودم چرخیده بودم توی فضا، لابهلای نخالهها و کاغذهای کنده شده و دستگاه جوش و کیسهی گچ و الخ، اشکها جمع شده بودند پشت پرهی پلکها، راهرو را رفته بودم تا حیاط، شلنگ آب را باز کرده بودم گرفته بودم اول روی باغچه، بعدتر توی هوا که آب بپاشد روی برگ درختها بچکد پایین، انگار دارد باران میبارد، و اشکها آمده بودند پایین، بیکه بخواهم گریه کنم. خودم را سرگرم کرده بودم توی باغچه. برگهای زرد شمعدانیها را کنده بودم برگهای کاج کف باغچه را جمع کرده بودم دلم یک شنکش قرمز خواسته بود آبپاش سر شلنگ را درآورده بودم باغچه را تکه تکه عین کَرت آبیاری کرده بودم و منتظر مانده بودم لااقل کمی باد بوزد. نوزیده بود هیچ و تا دیروقتِ شب هم هرچه منتظر ماندیم نوزید لاکردار. انگار درختها را ثابت نگه داشته باشند در همان سکانسی که اشکها آمده بودند پایین. رفیقی برایم کتلت خانگی آورد با گوجه و فلفل دلمهای و الخ. تراس را شستیم نشستیم روی مبل کهنهی زواردررفته و کتلت خوردیم و گپ زدیم از در و دیوار. چسبید کلی. حواسم بود که یاد هیچ چیز نیفتم و بچسبم به کتلت خوشمزهی خانگی و دو سه پیک نوشیدنی دستساز خانگی و حرف بزنیم از در و دیوار و بمانم در همان لحظهای که بود. از آن شبها بود که دلم نمیخواست تنها باشم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
Tuesday, July 10, 2012
از فصول میانی: اگر با من نبودش هیچ میلی، آی لیلی لیلی آی لیلی
تلفن زنگ خورد. سرخپوست بود. چند شب پیش راجع به تارکوفسکی حرف زده بودیم و راجع به استاکر. پسفرداشب ساعت دوازده شب فیلم را توی پردیس سینمایی قلهک نمایش میدهند. سرخپوست زنگ زده بود بگوید اگر مایلم فیلم را روی پرده ببینم، با دوستهایم بروم سینما، که نزدیک خانهمان هم هست.
خدایا، نظر خودت چیه؟
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Monday, July 9, 2012
پاچهباقلاهایی که از رشت خریدیم هنوز مانده همین رو. یک روز باقلاقاتق درست میکنم بالاخره. دلم یک میز گرد میخواهد که هیچجا پیدایش نمیکنم. گرد و کهنه و قدیمی. میز آشپزخانه به نظرم باید رنگش روشن باشد و چارگوش، آن را هم پیدا نکردهام هنوز. کاش لااقل نیمکتهای تراس زودتر آماده میشد. امروز باغچه کمی جان گرفت. نمیدانستم اینهمه آب میخواهد. دوشگرفته و نمدار و گرسنه نشستهام توی یک پیراهن گلدار و بوی شامپو و لوسیون میدهم. از طبقهی بالا صدای «عسلبانو، عسلگیسو، عسلچشم» میآید. آخر پیدایش نکردیم توی جاده گوش بدهیم. حیف. آدم عاشقیاش میگیرد. با خودم میگویم فردا باید لیست رؤیاهای جدیدم را بنویسم، وگرنه همینجوری تبخیر میشوند توی هوا. لیست جدیدم لیست عجیب و غریبیست. پر از آدمها و اشیاء عجیب و غریب. همهشان را لازم دارم. مخصوصاً آن ظرف سفالیِ سبزآبیِ دردار را برای بیسکوییت و چای و آلبالو.
Labels: یادداشتهای روزانه |
|
یه صحنه رو توصیف کرده بودم قدیما تو وبلاگم؟ یه صحنه که دور شومینه میگذشت و من مُرده بودم روحم رو تاقچهی شومینه نشسته بود و بر و بچ همه جمع بودن و اینا؟ داره به وقوع میپیونده راستیراستی. امشب موقع برگشتن با یه حالِ خوش و امن و خستهای نشسته بودم رو صندلی عقب چشامو بسته بودم، دو تا از عزیزترین مردای زندگیم اون جلو با هم گپ میزدن سر یه مشت چیز بیاهمیت. من؟ با چشم بسته کیف میکردم برا خودم.
کی فکرشو میکرد خداییش؟
وقت مُردنمه کمکم.
|
|
زنگ زدم به اوسروحالله، گفت خانمجان خونهم کرجه، صبح دیر میرسم. گفتم عیب نداره، کی میرسی؟ گفت هشت.
خدایا منو بخور!
خلاصه که یه همچین زندگیای دارم این روزا. هشت صبح سر کارم. یعنی فاجعه. و دوازده یک برمیگردم خونه. یعنی نصفهشب رسمن. و نرسیده به بالش خوابم میبره.
طی بررسیهای یک هفتهی اخیر، به نظرم آدم باید زن آقا غلام شه. ازین مردا که برقکاری بلدن، آهنگری بلدن، پنکه سقفی قدیمی بلدن نصب کنن، لولهکشی بلدن، رگلاژ در و پنجره و درای کمد بلدن، لولهی شوفاژ کور میکنن، روشویی رو عوض میکنن، تو حیاط بستِ آویز میزنن، شیلنگو یه کاریش میکنن دیگه آب نمیده، به هر چی غژغژ کنه روغن میزنن و خلاصه تو مکتبشون کار نشد نداره. آخخخخ که اگه نجاری هم بلد باشه آقا غلام، آخخخ.
|
|
Friday, July 6, 2012
نمیدونم. آخرش نمیدونم. فقط میدونم که باید به آدما رسید، زندگیشون کرد و بعد رفت. یعنی نه که آدم از اول بخواد بره، اما میدونی چی میگم دیگه. باید زندگیش کرد و گذاشت تا هر وقت که این تب هست، درد هست لذتشو برد و بعد هم هر کدوم چمدونشونو بردارن، همدیگه رو ماچ کنن و برن یه وری. برو زندگیش کن.
بلوطک
|
|
از جمله عشقهای ابدی و ازلی من، یکی رت باتلر و دیگری سالیوان(کارتون کمپانی هیولاها)ست. آیا سرخپوست مصداق انسانی سالیوان است؟
با ما باشید.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
داستان کوتاهِ جعفریپلو..
|
|
Thursday, July 5, 2012
از سری فصول میانی: دیگه دمبال آهو دوییدن فایده نداره نداره
روز طولانی شده بود و کش آمده بود تا حوالی غروب، تا شب. اذان مسجد کوچهی روبرو خودش را پهن کرده بود توی حیاط. باغچه را تازه آب داده بودم و تراس را آبپاشی کرده بودم که سرخپوست آمد. برایم شکلات آورده بود، توی یک ظرف عجیب. پیراهن مشکی پوشیده بود با یک جین قدیمی. خوشتیپ شده بود کرهبز.
کمی گپ زدیم و شروع کرد به چرخیدن توی فضا. چراغها را برایش روشن کردم و گذاشتم به حال خودش باشد. گفتم لابد یک ربعی میماند و یکی دوتا نظر میدهد و میرود. اینجوری نشد اما. کلی چرخید و همهجا را با دقت نگاه کرد و آمد نشست و نرفت. ماند. تا یکونیم شب. خواستم غلت بزنم روی شکم. جا نبود. نشد.
سرخپوست مرد نازنینایست. آنقدر نازنین که آدم فکر میکند هیچوقت به تو نه نمیگوید. اما دیشب فهمیدم در عین حال مرد قاطعیست. دو تا از نظرات نیمهاجراشدهی مرا سر دیوارها وِتو کرد. یک ربعی سعی کردم برایش دلایل موجه بیاورم. با روی خوش و لبخند جاودانهاش نظراتم را پذیرا شد. سپس در مرحلهی نهایی فرمود نع. من؟ توان مخالفت با این آدم را ندارم، حتا اگر همین تازگیها مرا شکست عاطفی داده باشد. از این رو نظرات خودم را وِتو کردم و سرخپوست برنده شد. آخخخ که من میمیرم برای قاطعیتِ آدمهای نازنین. فقط ماندهام جواب آقای رنگکار را چی بدهم.
همینجور که نشسته بودیم به حرف زدن، بلند شد متر را برداشت شروع کرد سقف را متر کردن. یک دیوار جابهجا شد. من؟ گفتم چَشم، طبعاً. سلام آقای گچکار، جواب تو را چی بدهم؟ همانجور که داشت سقف را متر میکرد پیراهنش رفت بالا. چشمم افتاد به خطوط شکمش. و رگهای برجستهی دستهاش، دوباره. آخخخخ. عجیب اما اینجاست که این مرد را خیلی روحانی-وار دوست دارم. احساساتم هیچ منشأ فیزیکی و هورمونی ندارد هنوز. دوست دارم دست بکشم روی این خطوط، و سایر خطوط، بیکه ذرهای هورمون جابهجا شود این وسط. اصلاً من عاشق خطهام، خطهای این آدم، شاید به این خاطر که در جوانی خطاط بودهام.
راجع به دیوارها و رنگها تصمیم گرفتیم، گرفت درواقع، راجع به چیدمان حرف زدیم، قرار شد شلف و کتابخانهی دفتر کارم را خودش بسازد، یکی دو جای دیگر را هم اندازه گرفت، نفهمیدم چرا اما لابد صلاح میدانست که اندازه گرفت، و نشست. دل توی دلم نبود. گفتم الانهاست که برود. پرسیدم نوشیدنی بریزم؟ گفت خیلی هم عالی. قند توی دلم آب شد.
لیوانها را برداشتیم رفتیم روی تراس. او نشست روی مبل، من نشستم روی یک دبهی شیر متعلق به جنگ جهانی دوم. شکلات و پنیر هم داشتیم. تراس با سرخپوست افتتاح شد.
من آدم کمحرفی هستم معمولاً. دیشب اما حرفزدنم میآمد. وِر وِر وِر. آن وسطها پاشدم نشستم کف زمین، کف تراس، مقابل سرخپوست؛ تکیه دادم به نردهها. دوباره کف حیاط را آب پاشیده بودم و بوی نم و خنکای سر شب تهران میپیچید توی دماغ آدم. لیوان و سیگار و فندکم را گذاشتم جلوی پام، چارزانو نشستم شروع کردم به تماشای سرخپوست. داشتیم از آسمان و ریسمان حرف میزدیم و من برایم مهم نبود داریم چه میگوییم. در محضر سرخپوست بودم و حال خوشِ آرامی داشتم. سرخپوست نشانی از رفتن نداشت. با آن صدای بم و غریباش حرف میزد و من پایین پاش، تکیه داده به نردهها با خود فکر میکردم چه دوست دارم مراقب این مرد نازنین باشم. این مرد نازنین و آرام. به جای مرحوم هورمونهای ازیادرفته، خواص مادرانهام را تحریک میکند این آدم. آنقدر ساده و دوستداشتنیست که من تا آخر عمر حاضرم همینجوری بنشینم پایینِ پاش، و مواظبش باشم. در شگفتم سر و کلهی این قبیل احساسات یکهو از کجا پیدا شد آخر؟ نوشیدنی کار خودش را کرد، دماغ سرخپوست به وضع مرغوبی گل انداخت، حرفهایمان گل انداخت و آن وسطها گاهی میدیدم خیره شده به من. خوب شد تاریک بود، وگرنه لابد لُپهای من هم گل میانداخت. ضایعی که منم. یکی دوبار حرف را بردم به جایی که بشود یک دلبریِ زیرپوستیای بکنم ازش. مطمئن بودم حرفهایم تأثیرگزار بود. حداقل خودم که خیلی از خودم خوشم آمد. اما به جز همان نگاههای گاهی ثابت روی من، هیچ عکسالعمل قابل مشاهدهای از سرخپوست دریافت نکردم. به نظرم سرخپوست مثال نقضای بر قانون سوم نیوتن است. نقض نقصان با جوجههای پرپنیر. آیا سرخپوست بالاخره از من خوشش میآید یا نمیآید؟ نمیدانم. خدا میداند. حتا گمانم خدا هم چهمیداند.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
اگر خطی را از این سر استخوان لگن خاصره به آن یکی سرش رسم کنیم، «عاشقی» عبارت است از ترکیدن هزار حباب، درست روی این خط، توی دلات، وقتی معشوق از در میآید تو.
مکاشفات ایام شکستهدلی --- سیلویا پرینت Labels: las comillas, روزنگار شکستهدلی |
|
دیدارِ تو حل مشکلات است
دیشب سرخپوست آمد. دیشب سرخپوست ساعت هشت و نیم آمد. این قصه نان ندارد. اما انار دارد. آیِ با کلاه آیدایِ بیکلاه Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
دریمز کام ترو
بعد از یه سال تماشای کاناپهقرمزه پشت ویترین سر میرداماد، بالاخره دیروز مال من شد. البته هنوز نارنجیه، وقتش که شد خودش قرمز میشه.
کاناپهقرمزه دوست جدید یه تابلوی قدیمیه، یه وقتی باید بشینم خاطرهی مشترکشون رو بنویسم بعدنا.
کاناپهقرمزه واسه من نماد خیلی چیزاست، خیلی چیزای مهم، از معدود چیزهای مهم در زندگیم. از داشتنش خوشبختم.
|
|
Tuesday, July 3, 2012 از فصول میانی: صدا کن مرا، صدای تو خوب است. آخخخخ که صدای تو خوب است. سرخپوست میگوید: سلام آیدا جان. سرخپوست میگوید: روز بهخیر آیدا جان. سرخپوست میگوید شب خوش آیدا جان. اگر میگفت «آیدا» باز کورسوی امیدی بود، اما «آیداجان»؟ هیچرقمه راه ندارد. ای داد.. Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
از سلسله مباحث ِ "ادب مرد به ز دولت اوست"
همين را احتياج داشتم بهخدا. دقيقا همين؛ يك رابطه خيلي پستمدرن با مردي كه مدام آزمون و خطايم نكند، مچم را نگيرد، بالا و پايينم نكند! يك "ادب" خوبي توي اين رابطه دونفره هست كه خنكم ميكند، محكم نگهام ميدارد. مرد محترم است بهنهايت. خودش، مصاحبههايش، يادداشتهايش، نگاهش، تلفنها و تكستهايش. در بدترين شرايطي كه ميتوانست و حق داشت كه بالا تا پايينام را بگويد و برود هم فقط يك نامه محترمانه نوشته و ناپديد شد. آدمي است كه تا وقتي با من بود و حالا كه دوباره هست، بتام را نساخت و دقيقا آدمي است كه وقتي كنارش يا باب ميلش نبودم هم فحش نامه ننوشت و با صداي بلند فكر نكرد. دانشمند نيست، همه كتابهاي مهم را نخوانده، همه فيلم هاي بزرگ را نديده، فضل نفروخته و شوآف نداشته. مرد باسواد "مؤدبي" است كه سالادهاي خوشمزه درست ميكند و وقتي je vous en prie ميگويد، يك عطر خوبي توي هوا هست.
چرا يكبار از دستش دادم؟
[+]
|
|
Monday, July 2, 2012
از فصول میانی: تو رو داشتن مث خواب و خیاله خیاله خیاله
از ساعت هشت صبح تا هشت شب سرپا بودم و دویده بودم و چند نقطهی مختلف شهر را درنوردیده بودم و خلاصه که یک وضعی. خسته و گرسنه رسیده بودم خانه، نصف خربزه برده بودم روی تخت، کولر را روشن کرده بودم یک دوش مختصری گرفته بودم بیکه موهای گوسپندیام را بشورم و پخش شده بودم، فاینالی. تلفن زنگ خورد. کورمال کورمال دست دراز کردم تلفن را از زیر روپوش و شال و مخلفات کشیدم بیرون با بیحوصلگی تمام، که دیدم اوه2، آقای سرخپوست است. میدانستم فوقش یک مکالمهی کاری پنج دقیقهای خواهم داشت. پنج دقیقه مکالمه و پنج متر نیشِ باز؟ بلی، هجده ساله، از تهران. دو دقیقه از آغاز مکالمه نگذشته بود که از حالت رخوت و بیتفاوتی درآمدم و غلت زدم روی شکم. سرخپوست داشت با یک لحن سرفرصتطور و کِرکنندهای حالم را میپرسید و این که چرا صدایم اینهمه خسته است و روز خود را چگونه گذراندم. بعد صحبت رسید به پروژه، گفتم الانهاست که خداحافظی کند، اما نکرد. حرف را ادامه داد و از برنامهی هفتهی جاریام پرسید و حتا از رنگ دیوارها، و حتاتر گفت حتماً این هفته میآید جای جدید را ببیند تا بتواند بهتر نظر بدهد. گفت نگران نباشم، با هم فکر میکنیم و همه چیز خوب از آب درخواهد آمد. ای جان. برای جمعه هم یک قرار لایتای گذاشتیم. سپس خداحافظی کردیم و وایا اساماس از شور زندگیِ من تعریف کرد و گفت آدم خاصی هستم. من؟ میدانم که دارم شورَش را درمیآورم، اما کجا دانند حالِ ما، سبکبارانِ ساحلها آقای دکتر.
بعدالتحریر: نگارنده مدتی پیش شکست عشقی خورده است و ته قصه را میداند. آیا سرخپوست دارد وبلاگ مرا میخواند و میخواهد شکستهدلیِ مرا بدینوسیله التبام بخشد؟ نو وی. در عین حال محض احتیاط با ما باشید.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
|
Sunday, July 1, 2012
فصل چهارم: اول آشناییمون، یادم میاد یادم میاد
سرخپوست را هرازگاهی توی چت فیسبوک میبینم. با نثری اتوکشیده و اولدفشن و و پینگلیش. انگار داری با حسنکِ وزیر یا مرحوم بیهقی چت میکنی. امروز ایمیلم را گرفت تا نمونه کارهایش را برایم ارسال کند. رویم نشد بگویم قناری کوچک قبلاً به او دل باخته است و تمام کارهایش را توی آلبومهای فیسبوکاش دیده است و اصلاً ساموار قبول. ایمیلام را تایپ کردم، و با هم خداحافظی کردیم.
زندگی به کُندی پیش میرود. Labels: روزنگار شکستهدلی |