Desire knows no bounds |
Thursday, December 31, 2009
1. نوشته «هشتسال وبلاگنویسی و وبلاگخوانی». کم چیزی نیست. این طوری مستمر خواندن و نوشتن. هزارها بار بیشتر خواندن حتا. بعد شما هی بیا بگو این ادبیات نیست. بیا بگو آیندهی ادبیات این مملکت قرار است از پشت کوه قاف بیرون بیاید. چند نفر سراغ داری این طور ساعتها و ساعتها، درگیر متن باشند. درگیر انواع و اقسام متن، درگیر زبان. درگیر کلمهها. درگیر امکانات زبان. کارآییهایش. ناتوانیهایش. زیر و زبرهایش. اصلن گرفتار رابطهی راهِ دور بودن، آدم را از صدقهی سرِ سودا، به یمنِ عدم حضور جسم، بو، صدا و نگاه، استادِ کلمهها میکند. راست گفته بود آقای فلوبر که هر هنرمندی گلادیاتوری است که مردم را با رنج خویش سرگرم میکند.
2. نویسنده آدمخوار است. نویسنده همهچیزخوار است. نویسنده واقعیت را میبلعد، هضم میکند، اسید معدهاش آن را دچار پروسسی غریب میکند. و با عرض معذرت از حضار، چیزی که بیرون میدهد گرچه همهی آنچیزهایی را که بلعیده در خود دارد اما لامصب چیز دیگریست. 3. آقای یوسا میگوید «وقتی به ردیابی عناصر داستان میپردازیم، درمییابیم که هر منبعی به منبعی دیگر میرسد و این یکی نیز به منابعی دیگر، تا آنجا که دیر یا زود متوجه میشویم منبع نهایی این داستان کل تاریخ تبار آدمیست. علاوه بر این ردگیری تبارنامهی واقعی رمان از نقطهی آغاز آن فایدهای برای ما ندارد، زیرا آنچه اهمیت دارد چیزهایی نیست که نویسنده به کار میگیرد، مهم روش استفادهی او از این چیزهاست و آن چیزی که از تبدیل آنها به دست میآورد. آنچه در ادبیات اهمیت دارد همین دو گام آخر است.» 4. ورود وبلاگنویسجماعت به عرصهی عمومی، به عرصهی کاغذی و چاپی و غیرمجازی، ضیافتی است مملو از نگاههایی ناب، شخصی و منحصربهفرد، تازه و بکر. که سرهرمس از همین الان با قلبی مطمئن به شما نویدش را میدهد. 5. پستهای روزهای بعد از هر اغتشاش، آنها که شخصیترین زاویهی دید را برای نوشتن شرحِ حادثه انتخاب کردهاند، اتفاقهای کمنظیری هستند در ادبیات. آنهایی که یک اتفاقِ بیرون را گرفتهاند چنان پیچیدهاند لای دنیای درونیشان، لابهلای شخصیترین اتفاقات جهانِ فردیشان، که دیگر تفکیک این دو از هم ممکن نیست. آدم را یاد همهی قصهها و فیلمهای بزرگی میاندازد که دربارهی جنگی در جایی هستند اما صرفن زوم کردهاند روی یکیدوتا آدم، فوقش. بدون این که اصلن پرداخته باشند به تاریخ، به اصل حادثه. بردهاند هرچی جنگ و انقلاب و زلزله و فیلان است را پنهان کردهاند جایی دور، پشتِ زندهگیِ ساده و کوچک یکیدو آدم. بعد از خلال روایتِ داستانِ این آدم، شامهی خوبی اگر داشته باشید، کل تراژدی یا شکوه آن اتفاق بیرونی را استشمام خواهید کرد. سرهرمس پیشنهاد میکند برای این گزارشهای شخصیتان، برای این روایتهای ناب و خواندنیتان، یک لیبل بزنید. یک جوری که بشود بعدها اینها را گذاشت کنار هم. تصویری دموکراتیک، اومانیستی و غیردولتی ساخت از یک برهه از تاریخ. 6. آقای یوسا از روند ساختهشدن شخصیتِ مادام بوواری در نزد آقای فلوبر میگوید. از منابعِ واقعیاش. از اسفنجی که این سوی و آن سوی میرود و مایههایی از هر سطح واقعیت را به خود جذب میکند. فلوبر هم از دیگران میدزدد و هم از خود: «سرقت در سرقت، تغییر در تغییر، آمیزه در آمیزه، در قلمروی که خودآگاه و ناخودآگاه با هم عمل میکنند و مشاهدهی واقعیت و دگرگونکردن واقعیت همزمان میشوند. از این روند پیچیدهی پیوستنها و کاستنها که بازسازی کلیت آن ناممکن است، روندی که حاصل آن گردآوری تکهپارهها، رونوشتها، لحظهها و دریافتها، خواندنها، شایعات و نیرنگهاست، دستساختی پدید میآید که به پیروی از زخمی ملتهب که سخت آرزومند التیام است و نیز به پیروی از نفرت از واقعیت ابداع شده است، نفرتی که به ظاهر بازآفرینی واقعیت است اما در عمل تلاشی است برای نابودکردن آن.» [+] |
توجه داشته باشيد كه بايد در انتهای نُت يا كامنت، با تاكيد و ترجيحا ً در يك سطر جداگانه بنويسيد: «جدی»؛ وگرنه كسی باور نمیكند كه داريد جدی حرف میزنيد و بنا را - «بای ديفالت» - بر شوخی خواهند گذاشت. دارم درباره «گوگلريدر» وقايعنگاری میكنم.
گودر به روايت آقای اولدفشن |
بعد میبینید لای تمام روزهاتان داستانی لغزیدهست. تجربه نشان داده چیزهای نرم و لیز و روان توی مشت آدم نمیمانند. دلت باید خوش باشد که بمالامالش کردی. که از لای انگشتهات که داشت میریخت، آن یکی دستت را گرفتی زیرش، کمیش ماند. دوباره... دوباره... دوباره... آدم چه بخواهد چه نخواهد یک روزهایی در زندگیش نرم و لیز و روان است. بدیش این است که نمیشود یک چیز نرم لیز روانی را محکم بغل کرد، یکجوری که آن چیز نرم لیز روان بفهمد که در دنیا چیزهای سفتی هم هست. چیزهای سفتی هم بود. که بیقرار نبود. که آدم را زندگی یککمی دلداری بدهد که لابد بالاخره یکروزی یکجایی یک باقراریای منتظر آدم است. که آدم لازم نیست از لابهلاش لیز بخورد، لازم نیست لای تمام درزها سر بخورد از سر شوخطبعی جبری.
لاله |
Wednesday, December 30, 2009
بعد الان تو نشستی پشت مونيتور، داری پست پايينيه رو میخونی. تکيه میدی عقب. يه سيگار روشن میکنی. پشتبندش يه سيگار ديگه. بوش داره مياد.
|
بعد الان تو نشستی پشت مونيتور، داری پست پايينيه رو میخونی. تکيه میدی عقب. يه سيگار روشن میکنی. پشتبندش يه سيگار ديگه. بوش داره مياد.
|
من از کجا بدونم منظور عليبی دقيقن چی بوده از نوشتنِ اين متن؟ قرار هم نيست بدونم. هشت سال وبلاگنويسی و وبلاگخونی يادم داده تأويلِ شخصیِ خودمو داشته باشم از نوشتهها. هرجايیشونو که دوست دارم برش دارم برا خودم. بعد دارم میفهممش وقتی میگه «هر كدام از ما حتمن دوستان خوبي داريم كه به دلايل مشابه اين ماهها از خيابانهاي تهران غايب بودهاند. همنشين اين شبهاي تو قطعن از اين جنس آدمها نبايد باشد. مثلن آدمي كه روز بيست و پنج خرداد تهران را نديده نبايد همشبنشين من و شما باشد. اين شبها نبايد باشد. اينطوري براي همهمان بهتر است.» چرا؟ چون بلد نيستم وقتی پخش و خسته و بههمريخته میرسم خونه، برات تعريف کنم اين آقا غولا از نزديکِ واقعنی چه شکلیان. چون حوصله ندارم هی بهت بگم نگران نباش بابا، ياد گرفتيم چهجوری تا حد امکان باتوم نخوريم. چون دلم میخواست زير پل کالج بودی دستمو میگرفتی که بدو بچه، بدو در ريم. چون دلم میخواست خودت بودی ببينی چهطور دو تا خيابون بالاتر و پايينتر هيچ خبری نيست و مردم سرشون تو لاک خودشونه. دلم میخواست جای بابک و سارا و احسان، با تو میشِستيم رو پلههای جلوی اون خونههه، تو يه محلهی قديمی، قيمهای که خانومه رفت برامون از تو خونهش آوردو میخورديم. حالا من هی بشينم خط به خط برات تعريف کنم، برات بنويسم. نمیشه اما. يه حسی اون تهِ ته هست که با نوشتن و حرف زدن در نمياد. يه جاهايی از زندگی هست، که «بايد» حضور داشته باشی. بايد با تمام گوشت و پوستت باشی که آدم حس کنه کنارته، که داره شونه به شونهت زندگی میکنه. حالا تو هی بشين روزاتو بنويس رو کاغذ، هی بشين روزای منو از رو کاغذ بخون. مث اينه که کل يه کتابو از پشت جلدش خونده باشی فقط. مث خلاصهی فيلمه پشت کاور دیویدیش. يعنی میدونی؟ يه وقتايی خسته میشم از کلمهها. ازين که چهجوری طفليا بايد همهی بار رابطه رو به دوش بکشن. بايد خلاقيت به خرج بدن پشتک وارو بزنن ازون دماغ قرمزای دلقکا بچسبونن رو صورتشون. که چی؟ که بايد جای خالیِ تو رو يه تنه پر کنن. بعد میدونی چيه؟ کلمهها پرحرفن، ورورور حرف میزنن. بلد نيستن سکوت کنن. بلد نيستن يواش بشن هيچ حرفی نزنن تماشات کنن فقط. بدیِ اينجور رابطهها اينه که سکوتت رو هم بايد بنويسی. لبخندِ آرومتو بايد شرح بدی. دلخوریِ ساکتت رو هم بايد بلند داد بزنیش. قهرِ يواشتو به جای اينکه تو يه نيمخط دستتو پس بکشی، بايد تو شيش پاراگراف توضيح بدی. وقتی آدمت يه حرفی میزنه و تو میخوای فقط ساکت نگاهش کنی و جوابشو ندی، اوه2، نمیشه که. ميلشو که جواب نمیدی از کجا بفهمه همون لحظه آنلاينی و داری تماشا میکنیش؟ از کجا بفهمه نشستی همونجا کنارش و منتظری بیحرف بغلت کنه دوست شين با هم؟ خيال میکنه عصبانیای و در لپتاپو بستی رفتی پی کارت. لجش میگيره. رو دندهی چپ ميفته. در لپتاپشو میبنده میره پی کارش.بعد اصن کلمهها فقط بلدن حرف بزنن. بلدن يه وقتايی هی کارو خرابتر کنن. بلد نيستن وقتی با دندهی چپ برمیگردی خونه، وقتی يه صب تا شب حرف نزدی با من و دلت قد نخودفرنگی شده برام، کيف و سوييچتو میذاری رو ميز، میشينی رو مبل گندههه غرق میشی تو فوتبال که ينی من اصن حواسم به تو نيست و منچستر از تو مهمتره برام، خنگا بلد نيستن از پشت برن تو تیشرتت کلهشونو برسونن زير گوشت که اه، غلط کردم اصن، دوست باشيم با من بسکه مردم از دلتنگیت اسبِ طويله. بعد میبينی غلطکردمِ تو يقهی آدم با غلطکردمِ تو ایميل چههمه فرق دارن با هم؟ که مثلن من آدمِ غلطکردمگفتنِ تو ایميل نيستم، اما تو يقه رو هستم؟ که غلطکردمِ تو يقه يعنی الاغ، به درک هر کاری که کردی، برگرد تو بغلِ خودم بينيم. اصن بيا ماچ کنيم منو بیحرف. کلمهها بلد نيستن بیحرف آشتی کنن. خودشونو موظف میدونن همهچی رو توضيح بدن. کالبدشکافی کنن. تجزيه تحليل کنن. نبش قبر کنن. (آخخخ که نبش قبر کنن هی، فرت و فرت. کلمههای گورکنِ بدقواره. من آدمِ تشييع جنازه نيستم بابا. تشييع جنازهی بابابزرگ نرفتم. تشييع جنازهی عمه هم. من دلم میخواد آدمای عزيز زندگیمو هرجور خودم دوست دارم تخيل کنم. به من چه که آخرين تصويرشون چه شکلی بوده. من دلم میخواد جورِ خودم تماشاشون کنم. از کالبدشکافی و نبش قبر هم متنفرم. وقتی مُرده مُرده ديگه. حالا هی بشينيم ريشريشش کنيم ببينيم دقيقن با چی مُرده؟ نو وی.) چه پرانتزم بودا! بعد؟ بعد آخه من چهجوری بيام بشينم تو بغل يه مشت کلمه؟ اين دو نقطه ستارهها از کجا معلوم میشن که مالِ رو لبان، مال زير گوشن، مال رو پلک چشان، مال نوک دماغن اصن شايد. دو نقطه ايکس و دو نقطه ايگرگ و دو نقطه زد که واسه آدم نمیشن آب و غذا که. بايد همون موقع که دارم مزخرف میگم نشسته باشی جلو روم، غشغش بخندی. وگرنه که شما بيا نيم ساعت بعد دو خط پرانتزِ تمامقهقهه بفرست برام، به درد نمیخوره که. شما بيا بشين برا دونه به دونهی پستهام کامنت بذار، يعنی الان ورِ دلمی؟ نيستی که خب. حالا هی روزی سه ساعت تلفنی با هم حرف بزنيم. روزی شونصد تا ميل و چت و فيلان و بيسار داشته باشيم. حالا هی بگو برا تولدم ميای ايران. قول. من اصن خوشم نمياد ازين موقعيتهای مناسبت-بيس. من دلم روزمره میخواد. از همين خورده-نونهای دور و بر رابطه. بابا من دلم میخواد با هم بشينيم بيگبنگ ببينيم تو غشغش بخندی من قربونِ خندههات برم هی. دلم میخواد وسطای روبان سفيد باشی بيام تو بغلت. دلم میخواد بعدِ سگ آندلسی بيام تو گردنتخخخخخخ که «من که هيچی نفهميدم که، اما دستای آقاهه چههمه مورچه داشت توش.» من اصن دلم میخواد به تهِ اين پست نرسيده بيام سراغت که اه3، جديدنا چه يادم رفته آدما ته پستاشونو چهجوری هم مياوردن. تو هم بخندی که آدما ته پُستاشون پامیشدن ميومدن تو بغل خودم؛ بیلپتاپ الاغ!
|
Friday, December 25, 2009
فقط انسان میتواند با استفاده از خودِ حقيقت [ديگران را] فريب دهد. يک حيوان میتواند به هويت يا قصدی خلاف هويت و قصد واقعیاش تظاهر کند، اما فقط آدمی قادر است با گفتن حقيقتی که انتظار دارد دروغ تلقی شود، دروغ بگويد. فقط آدمی میتواند با تظاهر به فريبکاری فريب دهد.
کژ نگريستن -- اسلاوی ژيژک |
میخواهيد اسمش را بگذاريد جريان سيال ذهن، میخواهيد اسمش را بگذاريد تداعی معانی، میخواهيد اسمش را بگذاريد شوريدهگی/آشفتهگی ذهنی؛ هر چه هست نتيجهاش اينطوریست كه از كامنت دوم به بعد، نوشته اصلی فراموش میشود و كنار گذاشته میشود و داستان تازه و متفاوتی شكل میگيرد. اما اگر میخواهيد اسمش را بگذاريد «مرگ نويسنده»، من پيشنهاد میكنم بگذاريد «قتل نويسنده». دارم درباره «گوگلريدر» وقايعنگاری میكنم.
گودر به روايت آقای اولدفشن |
«تقصیر پلیس شهر ما چه بود که بعضی قوانین در گلوی بعضی آدمها گیر میکرد و پلیسهای مهربان ما را مجبور میکرد کمکشان کنند؟ اینطور وقتها حتی یک سری آدم دیگر که پلیس هم نبودند، اما همانقدر مهربان بودند، میآمدند به کمک مصدوم و میزدند پشتش تا قانونی که توی گلویش گیر کرده بود یا بالا برود یا پایین. آخر خوبیت ندارد آدم بلاتکلیف بماند.»
ماجرا از این قرار بود که... -- ساسان م.ک.عاصی -- نشر ققنوس |
Wednesday, December 23, 2009
آدمها، يعنی آدمبزرگها، يعنی نه آدمبزرگهای دنيای واقعی، آدمبزرگهای همين ولايتِ خودمان، بايد، بايد، بايد بلد باشند آدم وقتهای قهرکردهگی برنمیدارد موبايلاش را خاموش کند. اصلن موبايل خاموش کردن خر است و کار زيرِ هيژدهسالانهایست. خاموش کردنِ موبايل يعنی من رفتهام توی غار. يعنی بگذاريد پنج دقيقه برای خودم باشم. بعد، بعد از پنج دقيقه بياييد دم در غار دنبالم. آخر پدرِ من، غاری که ويزا میخواهد و گرينکارد میخواهد و بيليت هواپيما میخواهد و چه و چه، آدم چهجوری با کدام وسيلهی نقليهی ديجيتالای پاشود بيايد دمِ درش خو!
به نظرم قهرِ ال-دی بیچارهترين کار دنياست. بسکه تاچ ندارد و بغلِ يواش از پشت ندارد و سکوت توی بغل ندارد و لُپ ندارد و دماغ توی يقه ندارد و اصلن هيچ کوفت ديگری ندارد که بشود بیکلمه حل و فصلاش کرد. کلمه؟ کلمه خر است اينجور جاها، بهخدا. |
تعظيممه
ال پايانِ اپيزود هشت - سيزن سه |
اوه2
هفت روز ديگه مونده همهش |
Monday, December 21, 2009
?Hank: Do u still love me
.Karen: Always.. That's the problem میخواهی خودت را بهتر از هميشه بشناسی؟ الان خيال میکنی میخواهم حرفِ اين رفيقمان را تکرار کنم که «بگو آدمِ عزيز زندگیت دست بگذارد روی حساسيتها و الخ»؟ نه آقا. يک مرحله پيشرفتهتر. شما بردار قصه بنويس. بعد شخصيت زن قصهات را جوری بنويس که خودت نباشی. که عکسالعملهاش شبيه عکسالعملهای تو نباشد. که بخواهد رفتاری از خودش بروز بدهد که روتينِ تو نباشد. که آنقدر عاشق مرد قصه باشد، که تمامِ مناسباتِ ذهنیِ تو را بريزد به هم. که جايی که تو بلدی بروی پیِ کارَت، بروی توی لاک خودت بشينی «در جستوجوی زمان از دست رفته»ات را بخوانی، او بخواهد که برگردد. با تمامِ passionای که در خود سراغ دارد برگردد و عشقش را بريزد به کامِ مَرد، فارغ از تمام مناسباتِ روزمره. دلش بخواهد ميانِ خشم و سرخوردگی، ميانِ اوقاتتلخی و آزردگی، برود مرد را در آغوش بگيرد، ببويدش، خاطرش را آسوده کند بگويد آخخخخخخخخخ عاشقیت که منم. حالا شما بشين با ذهنيتِ صُلبِ خودت، يک نمای چند ثانيهای را بذار جلوی روت به نوشتن. نوشتنِ زنی که تو نيست و رفتاری از خود بروز میدهد که رفتارِ تو نيست، اما ذهنِ جامد و مغرور تو دارد مینويسَدَش. بعد که نوشتیش -کاری نداريم چهقدر زمان برده و چهقدر انرژی گرفته از تو، کار نداريم هم به نتيجهاش، که آخر توانستی عاشقیِ زن را دربياوری يا نه، توانستی عشقاش را بچَربانی به باقیِ حسهاش يا نه- حالا که نوشتیش، کاغذهات را بَردار بچين جلوی روت، بگذارشان کنار يادداشتهای قبلی، کنار يادداشتِ عصبانیِ روز اول-يک، روز اول-دو، روز اول-فلان، بعد خط صاف و يکدست خودت را تماشا کن با سرکجهای گردنبلند و ميمهای کشيده و یها و نونهایِ معکوسِ خوشانحنا، بیخطخوردگی، منظم، يکنفس. بعد؟ بعد برگرد همين نوشتهی آخری را نگاه کن، همين نمای چند ثانيهایِ کوتاه را. خودت را ببين و ندانستنها و ترديدهات را وقتِ انتخابِ کلمات. خودت را تماشا کن ميانِ خطخوردگیها و جملههای نصفه و رهاشده و هرگز به پايان نرسيده با دستخطِ قدکوتاهِ مرددِ ندانمکار... بعد؟ بعد ندارد. اگر تا اينجا نشناخته بودی خودت را، حالا ديگر همهچيز آمده دستت. بردار نوشتههايت را تايپ کن تا بيش ازين خودت را لو ندادهای. |
Sunday, December 20, 2009 هنوز هم همين است، من بلد نيستم اين آدم را از نزديك ولي فاصلهدار تحمل كنم، راستش من بلد نيستم هيچكدام از معشوقههاي گذشتهام را در چنين وضعيتي تحمل كنم. تا همين اواخر فكر ميكردم اين يك ضعفيست كه من دارم، اما الان احساس ميكنم اين يك ضعف عموميست، هيچ كس نميتواند، احساس ميكنم يك عده فقط بازيگرهاي خبرهاي هستند، با اكس محبوبشان روبرو ميشوند و ميميرند كه دست توي سينهاش ببرند، اما شرايط، حال و هوا، منطق، آدم جديد يا هر كوفت ديگري نميگذارد، بعد هم عبور ميكنند و دور ميشوند باز. يكي هم مثل من كمتر ميپوشاند خودش را، راه بدهد ميكند آن كار را. گاهي فكر ميكنم شايد دليلش اين باشد كه من آدم اشتباهي دوست نداشتهام در زندگيام. آدم هزارتا آمده و رفته، اما اين سه-چهارتايي كه نفوذ درد دار كردهاند در من، جايشان انگار بدجوري مال خودشان شده، من دوست ندارم در مقابل اين آدمها مقاومت كنم.
|
از خردهلحظهها
هوممممم.. بايد «هنک مودی» رو شناخته باشی.. بايد ميميکهای صورت «کارن» رو بَلَد شده باشی.. تا وقتی آخر شب، هنک همهی تيک و تاکهاشو زده.. تا آخرين لحظه تو مهمونیِ آخر شب کامپليمانهاشو داده به تمام خانومای حاضر در جمع.. که همهی فِلِرتهاشو همهی دلبریهاشو کرده تا دمِ در ماشين.. بايد شناخته باشیشون، بايد تونسته باشی همينجوری که هستن دوستشون داشته باشی.. که.. که وقتی شب هنک برمیگرده خونه.. که وقتی از راه نرسيده، تلفن به دست، میره سر يخچال، يه بطری آبجو برمیداره، سيگارشو آتيش میکنه، میشينه رو صندلی هميشگی، هميشگیِ وقتای حرف زدن با کارن.. شروع میکنه به حرف زدن، که در مورد تمام اتفاقای روز حرف میزنن، بیکموکاست، که از آدمای جديدشون: bad breath, h.o.b: hair of back.. بايد کارن باشی.. بايد آدمِ مقابلت هنک باشه که بتونی با اون لحن، با اون لبخندی که جمع میشه از روی صورتت و سرت رو میچرخونی و تهاشکی که مياد توی چشمات بیکه تبديل به اشک باشه و زبونت رو که میکشی روی لبهات.. بايد کارن باشی و بايد هنک رو بلد شده باشی که بتونی با اون لحن آروم و مطمئن بهش بگی: "I'm always proud of you, even when I'm not".. یپ.. دتس کلیفورنیکیشن.. پ.ن. بعله2، شما دستت خسته میشه، خودم آينه رو نگهداشتهم :دی |
ایرما و سید گاهی تاریخ را گیج میکردند. بس که عادت کرده بودند توالی زمانی را در واکنشهایشان دور بزنند. در ذهنِ ورنوش اما کنشها و واکنشها میآمدند از جاهای مختلف به هم مربوط میشدند. از زمان عبور میکردند و به هم وصل میشدند. مثلن قرمزیِ نوکِ بینیِ ایرما در سرمای کشندهی سنپترزبورگ در ماه سپتامبر وصل میشود به قرمزیِ جوهر خودنویس سید، وقتی داشت در آوریل سه سال قبل، قبضِ جریمهی ماشینش را امضا میکرد در بخارست. یا بخاری که برمیخواست از جورابِ خیسِ سید که پهن شده بود روی شوفاژ کلبهای در شمشک، دیماهِ امسال، میرفت یکراست متصل میشد به بخارِ نیشِ گشودهی ایرما وقتی شالگردنِ رنگارنگِ مردکِ نگهبانِ آسانسور را دیده بود در وین، فوریهی سال آینده.
[+] |
Saturday, December 19, 2009
امشب آروم میخوابم.
|
بابام اومده بود تو گوگل ريدر. چند نفرو فالو كرده بود و گذاشته بود رفته بود بيرون تو پارك شطرنج بازي كرده بود و برگشته بود ديده بود شر آيتمز رسيده به شيشصد. نشسته بود سر فرصت همه رو خونده بود و صفر كرده بود شر آيتمز رو. يه غري هم به من زده بود كه چقدر اين رفقات شر ميكنن آخه. من گفته بودم به من چه برو واسه خودت رفيق پيدا كن. بابام هم رفته بود بيرون دوستاشو راضي كنه. دوستاش راضي نشده بودن. فك كرده بودن بابا هذيون ميگه. اومده بودن به مامان سفارش كرده بودن هواشو بيشتر داشته باشه. اومد گوگل ريدرش رو باز كرد و همينطور كه داشت با احساس مسئوليت آيتماي شر شده رو ميخوند بهم گفت اين دوستات فكر پيرمرد پيرزنا نيستن. خب با اين چشم و چالي كه ما داريم كه نميشه همه اين چيزا رو خوند. يه بيست و چهار ساعت لازمه. گفتم باباجون خب مارك آل از ريد بزن. گفت يعني دروغ بگم؟ به خودم كه نميتونم دروغ بگم. بعد نشسته بود دونه به دونه خونده بود و اسكرول كرده بود و صفحه رو پايين اومده بود. ساعت شده بود يك، ساعت شده بود يك و ربع. مامان داد و بيداد راه انداخته بود كه چرا نميياي بخوابي. ساعت شده بود دو. ساعت شده بود دو و ربع، ساعت شده بود سه كه بابا رسيد اون ته. با صداي بلند گفت بالاخره تموم شد. رسيده بود اون ته و يه نفس راحت كشيده بود و خواست يه نگاه از سر راحتي خيال به عدد صفر اون بالا بندازه كه ديد عدد به دويست رسيده. اومد در اتاق منو باز كرد و شروع كرد داد و بيداد كردن سر من. كه چقد بيملاحظهان اين دوستات. شمارهشونو بده به من زنگ بزنم بگم خدا رو خوش نميياد. بگم چرا به فكر نيستيد كه ممكنه يه پيرمرد فالوتون كنه. يه پيرمرد بايد سرشو بذاره زمين بميره؟ گفتم حالا كه خوابن. تو هم برو بخواب تا صبح. نشسته بود هقهق گريه كردن كه هيچجا نميشه همراه شما جوونا بود. هميشه ميخوايد صدفرسخ جلوتر باشيد. فرداش نشست براي انتقام هرچي دم دستش رسيد شر كرد. هرچي دم دستش بود ريخت اون تو. در انباري رو كه دوسال يه دفعه ميره توش باز كرد و هر چي خرت و پرت از صدسال پيش جمع كرده بود از سبد و قابلمه و كاغذ باطله و روزنامه و تير و تخته، ريخت اون تو. ظرفاي نشسته رو كه وظيفه خودشه بشوره از توي سينك برداشت و ريخت اون تو. نون خشكا رو كه جمع كرده بود تو گوني ريخت اون تو. گفتم بهش بابا حالا فالوئري داري كه اينا رو كه شر ميكني ببينه؟ بلند شد پالتوشو تنش كرد درو به هم كوبيد و رفت پارك شطرنج بازي كنه.
طبعن رسولی |
دو روز در پاریس، زیرِ سایهی پیش از طلوع و پیش از غروب، شاید، دیده نشد، یا کم دیده شد، امّا مثلِ هر فیلمِ خوبِ دیگری، واجدِ آن جنبههای مهم زندگی بود که اساسِ زیستن هستند و زیستن، دستکمنگرفتنِ زندگی و کنارآمدنِ با آن، درسی بود که دِلپیِ کارگردان از بازی و بودن و زندگی در دو فیلمِ لینکلِیتر آموخت.
محسن آزرم -- مؤخرهی کتاب «پيش از طلوع و پيش از غروب» |
از رولان بارت نَقل میکنم؛ از کتابِ محبوبم سُخنِ عاشق:
«من عاشقم؟» ـ «آری، چون انتظار میکشم.» کتاب را میبندم. کارِ آشنایی نیست؟ محسن آزرم -- مؤخرهی کتاب «پيش از طلوع و پيش از غروب» |
جسی هم مینویسد که از واقعیت سرپیچی کند، که واقعیت را آنطور که دوست دارد تمام کند، که واقعیت را آنطور که دوست دارد تغییر دهد، که محبوبش را آنطور که دوست دارد توصیف کند، امّا پایانِ داستان را نمیداند. چیزی از پایانِ داستان در ذهنش نیست. داستانش، قاعدتاً، صورتِ اغراقشدهی همان دیداریست که مسیرِ زندگیاش را تغییر داده است. چشمبهراهِ سلین ماندن، مسیر زندگیاش را تغییر داده است. میگوید بعد از نیامدنِ او، بعد از تنهاماندنش، زندگی به یک سقوطِ بزرگ شبیه شد. همین است؛ باید دربارهي همین حرف بزنیم.
محسن آزرم -- مؤخرهی کتاب «پيش از طلوع و پيش از غروب» |
میخواهم از یک کتابِ محبوبِ دیگرم بنویسم؛ عشقِ سیّال. زیگمونت باومن مینویسد:
انسانها در تمامِ اعصار و فرهنگها، با راهحلِ یک مسألهي واحد روبهرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتّحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به ‘یکیشدن’ برسند. کُلِ عشق، صبغهی میلِ شدیدِ آدمخواری دارد. همهی عُشّاق خواهانِ پوشاندن، نابودکردن و زدودنِ غیریّتِ آزارنده و ناراحتکنندهای هستند که آنها را از معشوق جدا میکند؛ مخوفترین ترسِ عاشق، جدایی از معشوق است، و چه بسیار عُشّاقی که دست به هر کاری میزنند تا یکبار برای همیشه، جلویِ کابوس خداحافظی را بگیرند. برایِ رسیدن به این هدف، چه راهی بهتر از این وجود دارد که معشوق بخشِ انفکاکناپذیری از عاشق شود؟ هرجا میروم، تو میروی؛ هرچه میکنم، تو میکنی؛ هرچه میپذیرم، تو میپذیری؛ از هرچه متنفّرم، تو نیز متنفّر هستی. محسن آزرم -- مؤخرهی کتاب «پيش از طلوع و پيش از غروب» |
Friday, December 18, 2009
در خدمت و خيانتِ مَجازستان
اينجوريه که تا قبل از لحظهی کانِکت، متن ای-ميلت يه چيزه دو ديقه بعد از کانِکت، با ديدن فلان مطلب، متن ای-ميلت به کل میشه يه چيز ديگه که اصن دو تا سور زده به پاندول ساعت، از لحاظ نوسان احساسات در کسری از دقيقه بعد يه وقتايی فکر میکنم واقعن آدما بهتر بود خبردار نمیشدن از آنچه در ذهن شما میگذرد |
اين رفيقمون اينقدر طولانی نوشت اينقدر طولانی نوشت اينقدر نوشت نوشت نوشت که آخرش شد نويسنده. که الان اگه بری تو شهر کتاب آرين، جلوی قفسهی داستانهای کوتاه ايرانی وايستی، يه کتاب از نشر ققنوس هست اون وسطا، به اسم «ماجرا از اين قرار بود که...»، نوشتهی «ساسان م. ک. عاصی».
بعد من دوست دارم اين روزايی رو که ديگه کمکم وقتی آدم وای ميسته جلوی قفسهی داستانهای کوتاه ايرانی، تک و توک اسم دوستاشو میبينه. خسته نباشی رفيق. جدی. |
از هم-فيلمبينیها - 3
Chungking Express وبلاگنويسی مثل نان سنگک میماند. بايد حسها را همانجور داغاداغ، وقتی از تنور درآمده و تروتازه است نوشت، با چايیشيرين و پنير و گردو و ريحان تازه. اگر بگذاری برای بعد، بيات میشود و از دهن میافتد. مگر اينکه همان موقع، تا گرم است بستهبندیش کنی بگذاریش توی فريزر. غير ازيندو هر کاریش کنی بیفايده است. حکايتِ از چانگکينگ نوشتنِ من هم شد حکايتِ نانِ سنگک بيات. نه تازهتازه نوشتماش، چون موقعاش نبود، قرارمان بود بگذاريم سر وقتاش، نه سرخوشیِ آنروزها مجالِ بستهبندی و فريز کردناش را گذاشته بود برايم. اين شد که حالا، مخصوصن اين روزها که دل و دماغ هم ندارم و دست و دلم به دوباره ديدن نمیرود، ديگر نوشتنام نمیآيد. به جايش يک تکههايی از نوشتهی ديويد بوردول را میگذارم اينجا، برای آنها که مجال خواندنِ اصل مقاله را ندارند. آنها هم که کتاب دم دستشان است، کلن آن چهار مقالهی مربوط به وونگ کاروای را خواندهاند لابد، خوب چيزیست. ها راستی، حالا از ما که گذشت، اما لطفن يکیتان بشيند در ستايش هپروت و سرخوشیِ سبُک تحملپذيرِ «فی» بنويسد، اپيزود دوم. از معاشرت و گفتوگوهای آقای 633 هم، با آپارتمان و حوله و صابون و ساير وسايلش. رمانس در صورت غذايتان: چانگکينگ اکسپرس ديود بُردوِل -- بابک تبرايی اگر عشق يک خودگويی و يک رؤياست، فداکاری هم هست: همانطور که «فی» مخفيانه آپارتمان 633 را مرتب میکند، 233 هم بر حسب وظيفه کفشهای زنِ موبور را، وقتی که او خوابيده، پاک میکند. عشق هم خسران است و هم اميد. بالاتر از همه چيز، عشق، غذاست. «بهشت اون وقتيه که تو صورتغذات رمانس رو پيدا میکنی»؛ اين ترانهایست با صدای دينا واشينگتن، که زمانی پخش میشود که 633 و مهماندار هواپيما در آپارتمان او همديگر را در آغوش گرفتهاند. 233 يک ماه برای برگرداندنِ «مِی» صبر میکند و اين مدت را نه بر اساس يک تقويم، بلکه بر مبنای تاريخ انقضای کنسروهای آناناس محاسبه میکند - غذای محبوبش، که در شب آخر حالش را به هم میزند. در حينی که زن موبور خوابيده، 233 چهار سالادِ سرآشپز میخورد. مأمور 633 هم زمانی معرفی میشود که دارد سالادِ سرآشپز سفارش میدهد تا به خانه و برای دوستدخترِ مهماندارش ببرد. شبی که او سفارشش را تغيير میدهد لحظهی شروعِ تمام شدنِ رابطهاش را مشخص میکند. چون به گفتهی خودش، حالا دوستدخترش فهميده که حق انتخاب دارد... صاحب رستوران هم اين نظر را تأييد میکند که هر عشق، مثل هر ظرف غذا، متفاوت است، ولی آدم بايد ذائقهاش را وسعت دهد. او توصيه میکند که «فيش اند چيپس» را امتحان کن، يا پيتزا، يا هاتداگ را. زن موبور، بیمحاباترين اظهارنظر را در صدای روی تصويرش به هنگام درددل 233 دربارهی «مِی» بيان میکند: «شناختنِ يه نفر به معنیِ نگهداشتنش نيست. آدمها تغيير میکنن. يکی ممکنه امروز آناناس دوست داشته باشه و فردا يه چيز ديگه.» اما هر دو پليسِ دلشکسته چون موجودی غير قابل جایگزينی به زنهاشان مینگرند... آنها هر دو کمال گرايند. به قول وونگ، هر دوی آنها به دنبال کسی میگردند تا بتوانند احساساتشان را به او بيان کنند، ظرف غذای يگانهای که بتوانند به شکلی نامحدود از آن تغذيه شوند. «اگه خاطرات رو هم میشد کنسرو کرد، اونوقت اونها هم تاريخ انقضا میداشتن؟ اگه اين طوريه که اميدوارم تا قرنها دَووم داشته باشن.» کتاب سينما -- گردآوری مازيار اسلامی Labels: از همفيلمبينیها |
Thursday, December 17, 2009 |
من الان مُردهی اينم که يکیيو داشته باشم بهش بگم ببينين2
ما بالاخره واقعنی دعوامون شد بهخدا ساختگی هم نيست نداريم اما که |
Wednesday, December 16, 2009
برعکس آنچه بيلبوردهای توی بزرگراهها میگويند، گاهی آدم با ايرانسل و همراهِ اول هم تنهاست. واقعبين اگر باشيم، با آیپادِ پُرشده از موزيکهای تاحالاگوشنداده است که آدم هيچوقت تنها نيست.
رابطههای کاغذی -- سيلويا پرينت |
من اگه فيلمساز بودم، برمیداشتم يه نقشِ چارمينگِ اختصاصی مینوشتم برای نگار جواهريان*. بسکه پتانسيلهای جوليا رابرتزی داره واسه خودش.
*نگار جواهريانِ «تنها دو بار زندگی میکنيم» |
Tuesday, December 15, 2009 - رد همهشون رو روی خودت داری.
+ ندارم. - داری. تابلو داری. + میگم ندارم! - همهشون حی و حاضرن همیشه. کافیه اراده کنی تا احضارشون کنی. تا بیان. + نمیان. احضارم بکنم نمیان دیگه. - شک نکن که میان. نشستن یه جا منتظر. توی خودتن. کسی جایی نرفته اصلن. این همه سال. + تموم شدن که موندن. اگه ناتموم بودن نگهشون نمیداشتم تو خودم. الان مال خودم شدن. دیگه خودشون نیستن که. - همین دیگه. دارن توی تو به زندگیشون ادامه میدن. واقعیتر از وقتی که واقعن بودن. + منو ببوس. - شدن عین بچههات. مادری میکنی براشون. بزرگشون میکنی. تنهایی. + کی نمیکنه؟ - بیا جلو... این مکالمه سالهاست که بین ایرما و من در جریان است. هربار با تماسِ لبها قطع میشود اما. وصل میشود به هزار اتفاق رنگارنگ. بعد هر دو میانهی همان بوسهی طولانی، میرویم سفر. جداجدا. من، به استانبول میروم. راه میافتم میانِ بازار قدیمی. فروشندهها را میشناسم. از روی دستخطهایشان که روی کاغذهای زردِ روی پیشخوان، تندتند رقمها را مینویسند. به هرکدامشان که میرسم سرش را بالا میآورد به نشانهی آشنایی. لبخندِ کشآمدهای تحویلم میدهد. بعد دوباره مشغول نوشتن میشود. دستهایم را فرو میکنم در جیبم. شالگردنم را پیچیدهام دورِ چانهام. قدمهایم را سفت میکنم و رد میشوم. ایرما برمیگردد نخجوان. میرود کنار ارس مینشیند. کاغذهایش را پهن میکند. میگردد دنبال اسمها و آدرسها. بعد یکییکی آدمها را خط میزند. دور بعضیها دایره میکشد. بعضیها را اما اسمشان را بلندبلند تکرار میکند. آنقدر تکرار میکند تا از هر معنایی و دلالتی تهی بشوند. تا خود شب همانجا مینشیند. همیشه این ایرماست که زودتر از من برمیگردد. برمیگردد تا دلداری بدهد. عینِ مادری که بچهاش را. با خودم فکر میکنم ایرما یک عمر بزرگی کرد در حق همهی مردهایش. مراقبت کرد ازشان. بیمهری کرد مادرانه. این جوری است که همیشه عشق در مراجعه است. عاقبتِ همهشان در یکروزیبرگشتن است. برگشتنِ به زهدانِ لایزالش. ایرما را تصور میکنم که پیرزنیست خوشبو. نشسته روی قالیچه. تسبیح میگرداند. در خانهاش نیمهباز است. عشاقِ طاق و جفت قدیمی پیرشده و زنگرفته و بچهدارشده و ازجنگبرگشته و بیوه و مطلقه و پرنیاز، دورش را گرفتهاند. برای هرکدام حکایتی دارد. لبخندی. قصهای. خاطره و روایتی از خودش، از خودشان. بچهها و نوههایش. من؟ من ایستادهام توی اتاق، پشتِ در، درست کنار چهارچوب. چشمهای ایرما اما نزدیکبین است. خبر ندارد از حضور من. من جمیع قصههایش هستم. مجموعِ اندوهگینِ حکایتهای متنافر، از خودش و آدمهایش. موسیو ورنوش [+]
|
از دلچرکينیهای لاجرم
در دست ايگنور..
|
نوشتن که آمد، زندگی نماند..
بعد اينجوری میشود که کمکم تمام آدمهای دور و برت میشوند آدمهايی نويسنده، میشوند دست به قلم، میشوند مسلط به کلمههاشان و مدادهاشان و کاغذهاشان. بعد تا زندگی خوب است و خوش است و همه با هم دوستيم و رفيقيم و فلانيم، خوب بلدند برايت گل و بلبل بپيچند لای متن، توی تعريف و تمجيد و مِهر و محبتنويسیهاشان. خوب بلدند با کلمهها دست مهربان بکشند به سرت، برايت شکلات بگذارند توی پاراگراف دوم، تهِ بند سوم يواش ببوسند تو را با يک بغلِ نرمِ طولانی. اما، امان آقا، امان. نکتهاش اينجاست که همين آدمهای دست به قلم، همين آدمهای سوئيت و دوستداشتنی و فيلان، وقتی عصبانی میشوند، وقتی آزرده و خشمگين و بداخلاق و تهريشدار میشوند، کماکان خوب مینويسند. خوب خودشان را خالی میکنند توی يک صفحه. خوب خودشان را توضيح میدهند توی يک سطر. بلدند صورتِ کلمهها را چهجوری بنفش کنند از فرط عصبانيت. بلدند تمام خشم و فريادشان را بنشانند کجای متن، که آدم گوشهايش را بگيرد دو دستی. بلدند با کلمهها يکجوری از روی آدم رد شوند که نفَس مغضوبٌعليه بند بيايد به کل. دماغش سوت بکشد. وجدانش ريشريش شود. که اصلن من يک ليبلای دارم توی همين جی-ميل، يک ليبل ترسناکِ بدرنگی که اسمش هست آقای ليبل عصبانی. بعد اينجوریهاست که گاهی از سر تفنن و خودآزاری و کنجکاوی، پا میشوم راه میافتم میروم توی اين ليبل، برای خودم يک چرخی میزنم، چندتا کليک میکنم اينطرف آنطرف و يکخُرده خيره میشوم به دستخطها و تاريخها و اينها، بعد اصلن شما بگو هزار سال گذشته باشد از تاريخ فِرِستايِشِ نامه، بگو هزار قرن، شرمسار و سربهزير و مُتنبه میآيم بيرون، درست عين روز اول. |
در حال و هوای عشق (in the mood for love)، رُمانسیست که همزمان بر مزار رمانس مويه میکند. رمانسیست که تمام حزن و اندوهش را از نمايش شکستِ رمانس کسب میکند.
مازيار اسلامی -- کتاب سينما |
Monday, December 14, 2009
به شکلی کاملن غريزی، بدترين روز رو برای تماشای فيلم «روبانِ سفيد» انتخاب کردم به سلامتی. بعد ازونجايی که هيچ ايدهای نداشتم که با چهجور فيلمی طرفم، با سرسختی و پشتکار فراوان به تماشای فيلم ادامه دادم و در پايان آدمی بودم که حتا خوراک بادمجون هم نمیتونست خوبش کنه. يعنی میخوام بگم مثلن موقع تماشای آنتیکرايست، از سکانس افتتاحيهی فيلم که بگذريم، باقیِ فيلم به عنوان يه تماشاگر فاصلهم رو با فيلم حفظ کرده بودم و حتا داشتم انار میخوردم. تو اين فيلم اما يههو به خودت ميای میبينی قصهی فيلم محاصرهت کرده، میبينی گير افتادی تو دهکدهای که فيلم توش میگذره و خلاصی نداری از دستش. که اصن وقتی کانسپت «روبان سفيد» رمزگشايی میشه، تازه دستت مياد با چه فيلمی طرفی. که اگه آخرای آنتیکرايست، اونجا که خانومه دراز کشيده بود جلوی در کلبه و حيوونا دورش رو گرفته بودن، تو شروع میکردی آروم شدن و آروم گرفتن و همراه با تموم شدن فيلم تو هم انگار زخمات خوب میشد، تو روبان سفيد هرچی فيلم جلوتر میره تو بيشتر فرو میری تو مبل، بيشتر تحت فشار قرار میگيری و در پايان، وقتی فيلم تموم میشه، رسمن مبهوت میمونی. صدات در نمياد. احساس خستهگی و لهشدهگی میکنی. که حتا برخلاف آنتیکرايست اصلن صحنهی خشنی نداره، اما همون دو سه ثانيهی کوتاهِ همخوابگی سرِپای دکتر و خدمتکار، همون دو سه ثانيهای که صدای اون مرد رو میشنويم تو اون صحنه، رسمن میمونه تو ذهن آدم. چهرهی دختر کشيش موقع سوال و جوابهای معلم، به اين آسونيا يادت نمیره. سردی و يکنواختی نريشن فيلم، خونسردی لعنتی و آزاردهندهی صدای نريتور(معلم) رسوب میکنه تو رگات. که اصن يه سری ميزانسنهای عالی و نماهای تاثيرگذار داره، که بعد از پايان فيلم، عين آلبوم جلوی چشمات ورق میخوره. حس من بعد از تموم شدن فيلم شبيه حسی بود که بعد از آفتابسوخته داشتم، يا داگويل، يا رقصنده در تاريکی. کرخ و ساکت و منگ. و اونقدری که سردیِ اين فيلم نفوذ کرد تو من، خشونتهای آنتیکرايست اصلن چنين تاثيری نداشت روم. که يعنی نتيجهی اخلاقی اينکه اگه روز غليظ و عجيبی رو پشت سر گذاشتين، اکيدن خودتون رو موظف به تماشای روبان سفيد ندونين.
|
میخواهی خودت را بهتر از هميشه بشناسی؟ بگو آدمِ عزيز زندگیت دست بگذارد روی حساسيتها و دوستنداشتهها و خط قرمزهات، بعد بايست عقب، واکنش خودت را تماشا کن، واکنشهای خودِ واقعیات را.
صورتهای کاغذی -- سيلويا پرينت |
خب لابد جریان آن روز هم مثل همیشه از بوسهها شروع شد. از بوسههایی که هردومان بلد بودیم کی کنترلش را دستمان بگیریم. کی من فرمانروا باشم و کی او. مثل همیشه داشتم غر نمیزدم و غرهایم را جایی توی ذهنم مینوشتم که حتمن بهش بگویم مثلن برو ریشهایت را بزن. تهريش مال وقتهايیست که هزارساعت بوسه پيش رو نداشته باشيم. اصلن تهريش مال توی کتابهاست. یا مثلنتر چرا اینجا اينهمه سرد است یا چرا فلان و بیسار. درست و حسابی که بخواهم بگویم، هیچوقت درگیرِ کامل نشدم. همیشه گوشهی ذهنم یک آدمی نشسته بوده، یک چیزهایی را نوت برمیداشته که بعدن یک کاریشان بکند. وبلاگ و نوشتن که آمد، دیگر زندگی نماند. مثل یک دبیر دادگاه که تمام وقایع را مینویسد، نشسته بودم گوشهی ذهنم، عينکم را سُرانده بودم نوک دماغم، از بالايش نگاهمان میکردم و تندتند مینوشتم، همه چیز را مینوشتم. گاهی حتی فیلمنامهاش را در ذهنم مرور میکردم. یک بار به ف وسط برهنهگیهامان گفتم که نه، باید یکجور دیگری میبود امروز. و او که خب میداند من را و خلخليسم و چلانیتم را، نپرسید چهطور.
حالا ديگه گمونم وقتش شده باشه که يکی برداره از خودِ وبلاگ بنويسه، وبلاگ به مثابه دوقلوی بههمچسبيدهی ما. ما که میگم، طبعن منظورم ما خود-نگارهای روزمره-نويسايم. ماهايی که با ورق زدن وبلاگامون میشه فهميد کجاهاييم و چی کارا میکنيم و چيا میخوريم و چيا میخونيم و با کيا میپريم و الخ. ما خودنگارها، از يه دورهای به بعد، میچسبيم به وبلاگامون. وبلاگ میشه بخشی از صورتمون، بدنمون، رفتارمون. يعنی اينجوری که تا يه جايی، من خودمو تو وبلاگم مینويسم. از يه جايی به بعد، وبلاگم منو ادامه میده. نوشتههام امتداد حضور منِ نويسنده هستن تو فضای مجازی، و من که دوباره بيدار میشم، از ته نوشتهی قبلیم ادامه پيدا میکنم. من چيزی رو مینويسم بیکه تو رو ديده باشم، بیکه نوشتهی من در حضور تو اتفاق افتاده باشه، و تو دفعهی بعد که من رو میبينی، رابطهمون رو از تهِ نوشتهی من ادامه میدی. نوشتهی من جای خالی غيبتها رو پر میکنه. بعدتر اينجوری میشه که من و تو با هم رفتيم بيرون، رفتيم مهمونی، رفتيم سفر، يه معاشرت چند روزه چند ساعته داشتيم با هم، خداحافظی کرديم، برگشتيم خونههامون، اما معاشرته تموم نمیشه اينجا. معاشرته هنوز ادامه داره. حالا که آخر شب شده و نشستی پای مونيور، چشمت دنبال منه، دنبال ایميلی از من، پستای تو وبلاگم، نوتای تو گودر، هر چی، هر مديايی که رد معاشرتمون رو داشته باشه تو خودش. میخوام بگم وبلاگِ آدمِ خودنگاری مث من، تو رو بدعادت میکنه. تو رو عادت میده به اينکه حالا بيای بشينی رد پای خودتو تو نوشتههام پيدا کنی. بيای ببينی امروز بهم خوش گذشته يا نه. فلان هديهتو دوست داشتهم يا نه. از همآغوشی باهات لذت بردهم يا نه. فلان حرفت ناراحتم کرده يا نه. که بعد يه وقتايی، يه وقتايی که هيچ ردی از خودت نمیبينی، که يک کلمه هم در مورد اوقاتی که با هم داشتيم نمینويسم، هيچ اشارهای به باهمبودنمون نمیکنم هيچجا، برات اين سؤال پيش مياد که چهطور؟ يعنی بهش خوش نگذشته؟ يعنی براش مهم نبوده؟ يعنی اينقدر براش بیاهميت بودهم؟ هاها، خجالت کشيدی الان خودت، نه؟ میخوام بگم حواست هست چه بد عادت شدی کلن؟ حواست هست که اين روزنويسی، چه يهطرفه و بديهی و حق مسلم ماستای شده برای تو؟ میبينی نوشتههای من رو تا کجا مصادره میکنی برای خودت؟ میبينی چه آدمِ مستقلی شده برای خودش اين وبلاگ، اين جیميل، چه بخش مهمی شده تو رابطه؟ قدِ من و تو؟ میخوام بگم وبلاگ آدمای خودنگار، يه آدمِ مستقلان برا خوشون. به اندازهی نصف من میتونن با توی مخاطب خاص معاشرت کنن، باهات حرف بزنن، بخندوننت، اندوهگينت کنن، باهات بخوابن، ازت قهر کنن. میتونن وقتايی که من نيستم، منِ نويسنده نيستم، جای خالیمو پر کنن برات. میتونی بيای بشينی تو آرشيوم برات زندگیمو تعريف کنم. آدمای قبلیمو تعريف کنم. کجا بودم با کی بودم چیکار میکردمهای قبلیمو تعريف کنم. میتونی هروقت شاکی شدی از دستم، بری بگردی تو آرشيوم، کلی آتو گير بياری بذاری جلو روم، که بفرما، يه همچين آدمی هستی. میتونی هروقت دلت برا قربونصدقههام تنگ شد، بری تو آرشيوم، عاشقانههايی که برات نوشتم رو بخونی، تو دلت قند آب شه هی. میتونی وقتی داری پشت سرم حرف میزنی، بری تو آرشيوم کلی فَکت پيدا کنی که بشه بر عليهام استفاده کرد. میتونی وقتی از دستم حرصت گرفت، بری آرشيو «دوهزار و دو»م رو برداری بذاری رو ميز، بشينين دستام بندازين بهم بخندين. میتونی وقتی فلان خاطرهت يادت نمیومد، بری بگردی تو آرشيو من، عينِ خاطرههه رو بخونیش. میبينی؟ وبلاگ من يه همچين آدمی شده برای تو. يه همچين زندگی مستقلی دست و پا کرده برای خودش. يه همچين معاشرتهای جدا از منای داره دور و بر خودش. بعد برا هميناست که تو رابطههامون، کلی از تقصيرا ميفته گردن من. چرا؟ چون وبلاگِ من يا آدمِ پرحرفه که عادت داره همهچی رو از سير تا پياز تعريف کنه و بره پی کارش، وبلاگ تو اما يه آدمِ توداره که فقط میره سر کار و مياد، بیکه بفهمی تو کلهش چی میگذره. میخوامتر بهت بگم تمام اين ادعايی که تو داری تو رفاقتمون، که منو مث کف دستت میشناسی، که قلق منو بلدی، که فلان و بهمان، برو بشين پن ديقه برا خودت فکر کن مردونه، ببين چند درصدش از تو وبلاگم مياد. که بذار وبلاگ منو ازت بگيرن، يه سال بگذره، بعد بيا معاشرت کن ببينيم دنيا دست کيه. اونوقت ببين هنوزم میتونی اينچ-بای-اينچِ منو اينجوری رصد کنی، اينجوری بلد باشی، اينجوری بشناسی؟ میخوام بگم يه همچين چيزی شده وبلاگ، يه همچين پديدهای شده نوشتن. يه همچين حضور قاطعِ بیتخفيفی پيدا کرده تو زندگیهامون. شده شاهرگ ارتباطی. شده مَفصَل رابطه. شده بخشی از حضور دائم من، سايهی ممتدی که به اين آسونيا ردش تو تاريکی گم نمیشه. بعد اينجوری شده که منِ خودنگار، ديگه به خاطر نميارم آخرين باری که بلد بودم دنيا رو غيرِوبلاگی ببينم کِی بود. به خاطر نميارم کِی بود که من خوشی عميق يا رنج عميقی رو تجربه کردم و درست همون لحظه به فکر چگونهبنويسماش نبودم. يادم نمياد آخرين بار کِی بود که يه اتفاق مهم تو زندگیم افتاد و من تو دفتر يادداشته نوت برنداشتم ازش. میخوام بگم حواسمون هست چههمه زندگیهای ما خودنگارها شده ويوير پارا کُنتارلا*؟ *زندهام که روايت کنم -- گابريل گارسيا مارکز |
يک جوالدوز هم به رفقا، ال اون يکی لحاظ
صبح يه سری ميل دستهجمعی رد و بدل شد که ناهار بريم کجا و کی و چی بخوريم و الخ. بعد ظهر ناهار رفتيم فلان جا، ساعت يک و نيم، کوفته تبريزی خورديم با خوراک يونانی و قيمهبادمجون و قورمهسبزی و اينا، بعدشم رفتيم چايی خورديم با کيک شکلاتیکاپوچينويی و فيلان. بعد لاله نتونست بياد. بعد ساعت نه شب ريپلای تو آل کرده که: نامردا! چاقا! بعد اينجورياست که يکی بايد بشينه در وصف اين رفقای ما بنويسه. مثلن نويد؟ مثلن همين لاله. که چه جوری ذاتن مفرح ذاتان. که مثلن ديدی مسی-رسولی رو؟ که چه از تمام امکانات موجودِ دور و بر استفاده میکنن، با حضور ذهنِ تمام، که تبديلشون کنن به گلواژه؟ که تمام نوشتهها و چتها و ایميلهای يه هفته رو برمیدارن با نخ و سوزن میبافن به هم، میچينن تو يه ساختار کاملن منطقی، بعد به اسم پرفورمنس میدن به خورد ما. بعد نکتهش اينجاست که همهی اينا کاملن بداهه اتفاق ميفته، ثانيهای. بايد تو گودر باشی و تو ايگ باشی و تو کانتکست باشی، تا يه جاهايی رسمن با صدای بلند قهقهه بزنی و تعظيم کنی جلوی اينهمه هوش و خوشقريحهگی ذاتی. لاله اما بيسش فرق میکنه. بايد يه روز موقع قرار صبحانهخوران، ديده باشیش که چهجوری به ازای هر تيکهی سوسيس و املت شکرِ خدا رو میگه بابت نعمتهای خوشمزهای که پخته، بايد يه نصف روز نشسته باشی کنار دستش که ديده باشی چهجوری برای خودش تنهايی با موزيک-پلير نصفهنيمهی آويزونش معاشرت میکنه، معاشرت ها. که اصن من معتقدم میتونه تنهايی با خودش بره مسافرت و تمام طول راه با خودش بگه بخنده و وقتی میرسه فکش از شدت حرف زدن با خودش خسته شده باشه، جدی. میخوام بگم فرق لاله با مسی-رسولی اينه که آدمای لالهطور، متريالشونو از توی خودشون درميارن. لحن و ادبيات و ميميک صورت و ادا اطوار رفتاریشونه که يه پکيج میسازه ازشون، يه پکيج مفرح. که اصن نفس بودنشون، مخصوصن تو اجتماعات کمتر از پنج نفر، تو جمعی که مجال بروز فرديت داشته باشن، باعت لبخندرسانی میشه به صورت آدم. که اصن بايد به حال خودشون باشن، حواسشون نباشه داری نگاشون میکنی، که همينجوری واسه خودشون بخورن به در و ديوار و تو هی پهن بشی از خنده، درونن. که میخوام بگم بايد ديده باشیش لاله رو، بايد شنيده باشیش، که وقتی آخر شب ميای تو ميل-باکس میبينی نوشته «نامردا! چاقا!»، بلد باشی لهجهی «چ»ش رو بازسازی کنی تو ذهنت و کلن حين خنده قربون صدقهش بری. که اصن میخوام بگم دنيا بدجور کم داشت وقتايی که ترکيبِ مسی-رسولی، مثلننويد، اينتونيشنِ لاله، خوشقهقههگیهای رامين، دوغ و عرق کيوان، گربهسانایِ نگار، لحنای يواشِ ابلهانهی حسين با اون تهخندهای که بعدِ هر جملهی قصارش مياد، و ساير رفقا(ماشالا يکی دو تام نيستين که) هنوز اختراع نشده بودن. خداييش دنيا بدجور کم داشت. اينجورياست که آدم بايد گاهی بشينه فقط قربون صدقهی همين دور و بریهای خودش بره هی. بسکه بهشت همين ناهارهای وقت و بیوقت و فشمهای جادهدار و دور هم جمعشدنهای بیبرنامهست. |
چهرهی همچون گذارِ گاربو دو مرحلهی شمايلشناختی را به هم پيوند میزند، گذر از خوف به مهر را تضمين میکند. همچنانکه همه میدانند، امروزه در قطب ديگری از اين تکامل هستيم: چهرهی آدری هپبورن، برای مثال، نه بهخاطر موضوع خاصش (زن همچون کودک، زن همچون ملوسک) بلکه بهخاطر شخصيتاش، و ويژگی يگانهی چهرهاش که چيزی از ذات در آن ديده نمیشود، اما پيچيدگی بیکرانی از کارکردهای ريختشناسی شکلش دادهاند، منحصربهفرد شده است. غرابت چهرهی گاربو، به مثابه يک زبان، حاصل نظم مفهوم بود؛ در حالی که غرابت چهرهی هپبورن حاصل نظم ماده است. چهرهی گاربو يک ايده است، چهرهی هپبورن يک واقعه.
بارت و سينما -- رولان بارت |
Sunday, December 13, 2009
جاده
جايی که میرود میماند يداله رؤيايی |
آن سوی فکر
مرز میگذرد از مرز.. يداله رؤيايی |
ژانر: اينايی که وقتی فلان چيز جديدو که ياد گرفتی براشون تعريف میکنی، سريع خودشونو میبرن سه پله بالاتر از تو وایمیستونن که: همين؟ فلان چيزشو ياد ندادهن بهتون؟
|
Saturday, December 12, 2009
از روحِ راه میآويزم
و روحِ راه خوشحال بر بال میرود يداله رؤيايی |
Friday, December 11, 2009
که يعنی با تو، دنيا جای ديگریست..
خيلی بچه بودم که شروع کردم به کتابخوندن، خيلی بچه. پنجم دبستان عاشق رت باتلرِ بربادرفته شدم و اول راهنمايی عاشقِ لاری و جوی زنان کوچک و جودیِ بابا لنگدراز و سوم راهنمايی عاشقِ آنتِ جانشيفته. میخوام بگم رتباتلری که من میشناسم، رتباتلرِ پنجم دبستانمه. از همون موقع بود لابد، که هوس مردِ خيلی بزرگتر از خودم افتاد تو سرم. آنت رو يه بار ديگه تو دبيرستان شناختم. اما هيچ کدوم آنتِ سه سال پيش نمیشن، جانشيفتهای که بعد از سیسالگی خوندم. که مثلن دوبارهخوانیِ بارِ هستی ديگه برام جذابيتی نداشت. که حالا منم مث آقای کوندرا مانيفستها و تعابير شخصی خودم رو دارم از زندگی. تو هيفده سالگی اما، طبيعيه که کشتهمردهش بوده باشم. يا اصن مادام بواریِ همين امسال، زمين تا آسمون با تصويری که از مادام بواریِ هيجده سال پيش تو ذهنم مونده بود فرق داشت. حالا شما همينو بردار تعميم بده به فيلمهايی که ديدی. که مثلن آيز وايد شاتِ اون سالها چههمه فرق میکنه با آيز وايد شاتِ اين روزها. دِد پوئت سوسايتیِ اون دوران، بيتر مون، پلهای مديسون کانتی... میخوام بگم درک و دريافتِ آدم از هر اثری، به شدت وابسته به سن و سال و تجارب شخصیايه که از سر گذرونده. که اصلن تو هر دوره از زندگی آدم، نگاهت به دور و بر به شدت تغيير میکنه. جهانبينیت شخصیتر و جاافتادهتر میشه. داری از چيزی حرف میزنی که خودت با گوشت و پوست تجربهش کردی، اتفاقهای مشابهش رو از سر گذروندی، از چيزی حرف میزنی که بلدیش. اينجورياست که ديگه کمتر پيش مياد مرعوبِ چيزی بشی. کمتر پيش مياد موجِ روز روی سليقهی شخصیت تاثير عجيبغريب بذاره. ياد گرفتی زندگی رو چه جوری نگاه کنی، کجاهاشو نگاه کنی. اماتر اومده بودم بگم بعضی آدمها هستند در زندگانی، که خوب بلدن زندگی رو تماشا کنن. خوب بلدن از تو دل روزمرهگی و يکنواختی و بطالت و نکبت و الخ، رگههای ناب و دلچسب استخراج کنن. بلدن چراغقوهشونو بندازن کدوم کنج زندگی، که خوشیهاش و خندههاش بيشتر به چشم بياد و دلزدهگیهاش محو بمونه توی تاريکی. بلدن دست تو رو بگيرن بشونن کنار خودشون، فلان سکانس فيلم رو فلان صفحهی کتاب رو بذارن جلوت، و مثل شعبدهبازها چار جملهی ساده رو تبديل کنن به يک گوی براق جادويی. با اين آدمها بايد بشينی تمام کتابها و فيلمهای ديدهشدهی دنيا رو دوباره از نو ببينی. با اين آدمها بايد تمام ساوندتِرَکهای مورد علاقهت رو از گوشههای خاکگرفتهی هارد اکسترنال بکشی بيرون و دوباره گوش بدی. بايد تمام شعرهای عاشقانهی جهان رو دوباره شروع کنی به بلندخوانی، تمام نامههای عاشقانهی جهان رو شروع کنی به بازنويسی. با اين آدمها بايد تمام جادههای هزاربار رفته رو دوباره بری سفر، با کولههای سورمهای و با تمام ترانههای جاده و سيگار و فلاسک چايی روی کاپوت ماشين و ميوههای پوستکنده و قهوهخونههای سرِ پيچ و مسافرخونههای بينِ راه و ملافهها و پتوهای سبُک سفری. که اصلن با اين آدمها بايد زندگی رو، «زندهگی» رو يک دور ديگه از نو زندگی کنی. |
Thursday, December 10, 2009
از و اگر نخوانده باشم...
و اگر هگل را نخوانده باشم، یا شاهزادهی کلو، یا نوشتهی لویاستروس دربارهی گربهها، یا آنتیادیپ را؟ ـ کتابی که آنرا نخواندهام، امّا بارها به من توصیهاش کردهاند، حتّا پیش از آنکه وقتِ خواندنش را پیدا کنم (شاید بههمیندلیل است که نمیخوانمش): این کتاب هم برای من موجودیتی در حد کتابهای دیگر دارد: وضوح خودش را دارد، جلوهی بهیادماندنی خودش را، طرز کار خودش را. آیا اینقدر آزادی نداریم که متنی عاری از الفاظ را به دست گیریم؟ (سرکوبگری: نخواندنِ هگل عیبِ بزرگی برای یک آموزگار فلسفه، یک روشنفکر مارکسیست، یا یک باتایشناس بهشمار میرود. امّا برای من چه؟ خواندنیهای الزامیِ من کدامهایاند؟) رولان بارت نوشتهی رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، هزار و سیصد و هشتاد و سه [+] |
Wednesday, December 9, 2009
لابد در ستايش نوشتن
در ایام خفقان، در ایامی که ما را دروغ باران میکردند، در ایامی که به نظر میآمد هر چیز واقعی، هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان، دیگر اصلا وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شدهایم، در چنین ایامی انسان مینویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید. آدم مینویسد تا مرگ را انکار کند. مرگی که این همه چهرههای مختلف به خود میگیرد و هر کدام از این چهرهها همیشه واقعیت سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی میکند. ما مینوشتیم تا واقعیتی را که به نظر میآمد در حال فرو رفتن و غرقشدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظههامان زنده نگه داریم. ادبیات و حافظه روح پراگ ایوان کلیما بنویسیم. همهمان بنویسیم. [+] |
Tuesday, December 8, 2009
تقديم به مسی، هميشه غايبِ عزيزمان که در نبودش بدجوری خوش میگذرد هی.
چههمه متلاشیام امروز و متلاشی شدنم نمیآيد.* يعنی اينجورياست که آقا با گودری جماعت میخوای بری بيرون، فقط میخوای بری يه ساعت بشينی بلوداک صبجانه بخوری، يا نه، اصن فقط میخوای بری دم خونهی فلان هممحلهای فيلم بدی بهش، با خودت بايد لوازم اوليه و ضروری همراه داشته باشی. از شلوار راحتی و کفش اضافه و لباس گرم گرفته تا مسواک و لباس زير و نواربهداشتی و عرق کيوان و قرص و مشق فردا و سوهان ناخون و ورق و يه فيلم که بشه تو جمع ديد و پتوی مسافرتی و ليوان يه بار مصرف و لاک و دستکش و زهراخانوم جهت تميز کردن احتمالی و الخ. که يعنی خروجت از خونه دست خودته، برگشتنت با کرامالکاتبين. اينجوری شد که ما يه عده آدمِ محترم بوديم که ديروز تو گودر لاله برامون عکسای خوشمزه شر کرده بود و ما گرسنه بوديم و تصميم گرفته بوديم امروز صبجانه بخوريم و بعد بريم کارامون. هر کدوم هم يه ليست چندتايی از کارای مهم داشتيم که بايد امروز انجام میشدن. بعد هی که داشتيم صبحانه میخورديم، هی متوجهتر میشديم که آقای خدا چهقدر ما رو دوست داره و چه نعمتهای خوشمزهای برامون خلق کرده. بعد وقتی دو ساعتِ تمام با سرعت ثابت و شتابِ صفر صبحانه خورديم، از شدت خوشبختی ديگه نمیتونستيم تکون بخوريم. بعد متوجه شديم که توی توالت صبحانهفروشی، شير آب روشويی و ديسپنسر صابون جفتشون پيرچشمی دارن و دست آدم رو نمیتونن ببينن. بعد نشستيم شمارهی چشمشون رو استخراج کرديم براشون عينک سفارش بديم. بعد هوا يکجور خاصی بود که رفتيم نمايشگاه بينالمللی غرفهی کيوان اينا. بعد يه آقايی همراه ما بود که تا حالا کيوانو نديده بود و وقتی کيوان کتشلوارپوشيدهی خوشتيپشده رو ديد، يواشکی اومد در گوش من که اين همون کيوانِ «عرقِ کيوان» ايناست؟ که يعنی انتظار داشت با يه آقای رانندهتريلیطوری مواجه بشه با زير شلواری و بوی عرق. بعد ما متوجه شديم که بايد مفهوم عرق کيوان رو يهخورده بيشتر شفافسازی کنيم. بيرونِ غرفه هوا به شدت معنوی شده بود و آدم ناخوداگاه جاده شمالش میگرفت، اين شد که رفتيم دربند به صرف قليون و بال کبابی و کشک و بادمجون و دل و جيگر. قبلش؟ قبلش آيين جادهی فشم رو به نيابت از ماراناها به جا آورديم در حدی که وقتی رسيديم دربند، دماغهامون به طرز خوبی سرحال بودن. ما يک عالمه از در و ديوار حرف زديم و خيلی کم غيبت کرديم و حتا اواخر کشک و بادمجون يه حرفای مهم هرمنوتيکداری هم زديم که کيف نگار افتاد پايين تو جوب. در راه برگشت به سمت ماشين، ازون آلوقرمز آلودههای هيجان انگيز خورديم که از شدت ترشی طعم "گه خوردم" داشت و ما تا ته خورديمشون، نسبتن. حتا فهميديم لاله به تنهايی قادره تمام طول راه با تکتک موزيکهای در حال پخش معاشرت کنه، جدی. بعد حتاتر متوجه شديم که قبل از خوردن عرق کيوان هم در حال يکريز خنديدن بوديم و به اين نتيجه رسيديم که گودر وقتی از يه حدی میگذره، وقتی با پوست و گوشت آدم عجين میشه، وقتی ملکهی ذهن آدم میشه و تو در اعماق قلب حسش میکنی، اينجوری میشه که با هر گودریِ خالص ديگهای که معاشرت کنی، ناخوداگاه خونت عرق کيوان ترشح میکنه و فضا يه جورِ معنوی و خاصی میشه که بريم شمال؟ *آيدا به سعی لاله |
دلدارِ من از آنِ من است به تمامی و من از آنِ اويم به تمامی.
همچون شبانِ جوانی که گلهی خود را در سوسنزاران به چرا میبرد همچون روباهان جوانسال، که تاکستانهای پُرگُل را تاراج میکنند دلدارم رمهی بوسههايش را خوش در سوسنزارانِ من به گردش میبرد، خوش در تاکستان من به گردش میبرد. غزلغزلهای سليمان - سرود نخست |
.Becareful, Anais
.Abnormal pleasures kill the taste for normal ones |
|
|
|
It was Anais Nin's wish that their story be told only after the death of the last remaining survivor... Hugo
تيتراژ پايانی هِنری و جون |
Monday, December 7, 2009
يک همچه شبی که آسمان مهباريدناش گرفته باشد
که زمين و زمان را مه برداشته باشد نور خانه را کم کن پنجره را چارتاق باز کن شرابات را بگير دستت و The Astounding Eyes Of Rita را بگذار همينجوری برای خودش پخش شود هی |
ابراز محبت وارده
کوفت الاغ يعنی چيزايی از زیونِ من میشنوی که محمد هم از جبرئيل نشنيدهها خرِ آدم-لختکن |
اصن آقا
اگه پايانِ هر حسادتی به اينجا ختم میشه من دربست حاضرم هر روز سه وعده حسادت شما رو تحريک کنم که |
اصن میدونی
هرازگاهی لازم داريم اين خورده-حسادتها رو اين خورده-دلخوریها رو که بعد ياد تلفن قرمزه بيفتيم ياد حاشيهی امن دونفرهمون که اصلن اين حاشيهی امن هرازگاهی بايد آپديت بشه بايد استفاده کنيم ازش بايد يادمون بياره کجای زندگی هم وايستاديم که اصلنتر من حاضرم هر روز بشينم حسادت تو رو تحريک کنم که تو هی اخمات برن تو هم هی اخمات برن تو هم هی اخمات برن تو هم که بعد که بعد بيای تو بغل خودم که صورتتو بچسبونی به گردنم که همونجور زير گوشم بشينيم حرف بزنيم از من و از تو و از دلخوریهامون و از حسادتهامون و از هزار و يک چيزِ ديگه حرف بزنيم بعد من يادم بياد که اصلن چی شد که عاشق تو شدم که اصلن چیته که اينجوری عاشقت موندهم يعنی میخوام بگم درستارين آدمی برای من جدی نمیدونی چهقدر اينجور حرف زدنا راه میبره منو تو رابطه جلو میبره منو نمیدونی چه مهمان برام چه ارزشی دارن برام نمیدونی چه ضيافتی بود زير گوش من، رو مبل قرمزه، شنيدنِ حرفات که اصلن همهی سکس قبلش يه طرف اين مبل بعدش يه طرف امممم حالا نه به اين شوری البته سکس قبلش دو سه طرف مبله هم همون وسط اصلن! که اصن میخوام بگم داشتنت يعنی همين که درست همين امشب که جفتمون بغل-لازميم که من تنتو لازم دارم که دوباره جا شم توش داشته باشمت داشته باشیم که بعد که سکس بعدش بشه يکی از بیبرنامهترين و بهترين سکسهامون که اصن من اونقدر خوب و آروم باشم باهات که دو بار پشت هم که اصن اووووفففف که بعد آروم باشم تو بغلت آروم باشم آروم باشم آروم باشم که قد تمام دنيا دوسِت داشته باشم خره قد تمام دنيا بيا عاشق هم بمونيم خب؟ |
بعضی نوشتهها عجيب لحن دارند برای خودشان. يکجورِ لعنتیای عجين شدهاند با صدا و نوع گويش نگارنده، که اصلن اگر صدايش را نشنيده باشی و لحن حرف زدناش را ندانی، نيم لذت نوشته را از دست دادهای. که اصلنتر بعضی نوشتهها، بعضی آدمها با همين هجاهای شخصیشان تعريف میشوند، با همين لحن شخصیشان با همين وقفها و تأکيدها و خالیهای ميان کلمههاشان، همين حرفزدنهای مثل نوشتنشان؛ که آنوقت برای يک همچو منی که عادت دارد به خط کشيدن و کوت کردن و الخ، اينجوری میشود، اينجوری میشد که هی دلم بخواهد کاغذ-قلم بياورم بگذارم کنار دستمان. که يکهو وقتی بعد از شش سال فلان نوشته دوباره میآيد صاف میچسبد جلوی چشمهای آدم، تکتک کلمهها و خطها و عبارتها را بشينی با صدای نگارنده بخوانیشان. درست مثل آنوقتها که وسط حرفزدنهامان میرفتی فلان کتاب را از فلان قفسه میکشيدی بيرون فلان صفحهاش را باز میکردی که بخوانیش برايم.
اينجوریهاست که دلمان گاهی کپک میزند توی اين تهرانی که عليرضا ندارد، هنوز، بدجور. |
٭ روژ صورتی
همه داستان همین بود. یعنی اگر به جای صورتی مثلا قهوه ای را انتخاب کرده بودی الان همه چیز طور دیگری بود. اصلا میدانی چیست، وقتی قهوه ای شد صورتی، دگر آن چیزی که میخری اسمش روژ نیست ، ماتیک است! خوب تو حواست به روژها بود، من به خنده فروشنده. میدانی! انحنای لب این فروشنده ها خیلی مهم است، چیزی که تو هیچوقت نفهمیدی. باید یاد بگیری که همیشه طوری رفتار کنی که مجموع انحنای دو طرف لبشان از صفر بیشتر باشد، از صد و هشتاد کمتر. اه چه میگویم ، تو که نمی فهمی اینها را. ببین خره! وقتی طرف انحنای لبش صفر است و فقط کمی به یک سمت کش آمده، یعنی دارد مسخره ات میکند ، یعنی ضایعی، خارج از استانداردی ، یعنی با خط کش بورژوازی تفاله ای. وقتی هم که همین انحنا زیاد شود، تا برسد به یک نیمدایره کامل، یعنی طرف دلش به حالت سوخته، ترحم. میفهمی یعنی چه؟ یعنی خمس و زکات حضرات بورژوا برای رفاهشان. یعنی که طرف شب که با فی فی یا چه میدانم می می، میرود دردر، بتواند تعریف کند که امروز دلش به حال یکی سوخته. بله، پس خیال کردی اینجا هم همه چیز کتره ایست، یا لب غنچه ای این علیا مخدره فروشنده، کپی لب عیال کل باقر است که همیشه خدا به قدر دهنه علی صدر کش آمده باشد؟ صد بار گفتم طوری رفتار کن که لب وامانده این پدر سگ فقط به قدر یک لبخند ملیح مشتری پسند باز باشد. اینجا هر دهان بسته ای که به هر دلیلی کش می آید یا دارد تو را تایید میکند یا نفی یا تمسخر. بین اینهمه رنگ، عدل میروی سراغ صورتی. همانجا هم فی المجلس یک آینه عهد دقیانوس از کیفت در می آوری و سه سوت خلاص. -خوشگل شدم؟ تا نگی آلبالو معلوم نمیشه... -بی دوربین؟ مغز حاجیت نیکونه -آلبالو تقدیم کنم؟ -چی؟ عکس؟ دوربین که چشم باشه عکس لب، میشه بوسه... لبهایت همیشه بوسیدنی ست، اما لعنت به این رنگ صورتی احمقانه. کمی دلمردگی این روزها مد است. همین فاصله صورتی تا قهوه ای همه جا هست، نگاهت نباید زیاد خندان باشد. خنده ات را همین جور بی مبالات خرج نکن،... آها کمی غمگین تر. میدانستی قهوه ای رنگ اروپاست؟ شرقی جماعت رنگش را از طبیعت میگرفته و خوب این رنگ حاصل طبیعت نیست. باید یاد بگیری، این روزها طبیعی بودن ، دمده ست، هرچه تصنعی تر باشی بیشتر مورد پسندی. ببین ملت دیگر ادبیات دان و رمان خوان شده اند. در ادبیات به ازای هر صد باری که مینویسند: "چشمهای محزون غمگینی داشت" فقط یکبار می نویسند"چشمهایش میخندید". شریعتی را که دیگر خوانده ای، همان کتاب پاره پوره ای که دادمش گفتم بخوانی. میدانم نخواندی. اشکالی هم ندارد دیگر. ببین، حضرت نشسته اینور باغ آبسرواتوار، به صرف نگاه محزون یک علیا مخدره ای عاشق او شده، حالا کار نداریم که بعد خنده او را که میبیند به همان نسبت ازو متنفر میشود. نکته اینجاست که تمام راز و رمز دخترک برای شریعتی همانی بوده که مثلا برای بزرگ علوی هم در "چشمهایش" بوده. کمی حزن. ** تا اینها را به تو بگویم رسیده ایم در خانه ات، پدر و مادرت هم نیستند. گور پدر صورتی و قهوه ای، خوب است خوش انصافها هر دو را با یک طعم میسازند. وقتی خانه خالی باشد، طعم روژ مهم تر میشود از رنگ آن! حالا دیگر خبری از صورتی نیست، چه بهتر، حداقل مزیت ارزان خری. در واحدتان را که باز کنی ، زاویه لب و رنگ آن بی اهمیت میشوند. اینها برای اجتماع دو نفر به بالاست. خدایان باید دو فرهنگ لغت برای زبان درست میکردند به جای یکی، یک فرهنگ لغت برای جمع بالای دو نفر و یک فرهنگ لغت دو نفره. آخر زبان دونفره باید هم قواعدش فرق کند، هم کلماتش. اینست که دونفر تنها که میشوند زبان کم کم رنگ می بازد و نگاه و پوست پر اهمیت میشود. زبان دو نفره باید طوری باشد که هر کسی بتواند در هر بار معاشقه از کلماتی استفاده کند که هرگز نه پیش ازو کسی آنها را گفته و نه بعد ازو خواهد گفت. کلماتی منحصر به فرد که معشوق را به اوج "کامجویی لفظی" میرساند . در واقع منحصر به فرد بودن زبان دو نفره نه حاصل قواعد دستوری و کنار هم قرار گرفتن لغات، که ناشی از فردیت هر کلمه به تنهایی ست. عین نگاههایی که قبل از عشق بازی رد و بدل میشوند. هر نگاه، صرف نظر از مفهومی که منتقل میکند، شخصیتی منحصر به فرد و تکرار نشدنی دارد. توانایی پوست و کامجویی جنسی دربرابر چنین گستره عظیمی به هیچ هم حساب نمی شود، اما به نظر، تنوع معشوقه های خدایان مانع شده تا آنها، به ایجاد تنوع در کامجویی از یک معشوقه خاص فکر کنند(کاش هرا کمی با زئوس سخت گیرتر بود!). ازین نظر فرهنگ لغت بیشتر به درد حرم ناصرالدین شاه می خورد تا معاشقه های مختصر امروزی! شاید روزی که چنین زبانی خلق شود عشق آزاد هم معنی پیدا کند. اینگونه دیگر لازم نیست به همه معشوق هایت بگویی که "دوستشان داری". وقتی به من میگویی "دوستم داری"، در حالی که همین جمله را دیروز به دیگری گفته ای، مانند اینست که: دستمالی را برای پاک کردن اشکم تعارف کنی که دیروز کس دیگری در آن فین کرده! متاسفانه تا روزی که چنین فرهنگ لغتی خلق شود یا باید به یک معشوق ساخت یا به یک دستمال! در را که ببندی خطوط جای رنگ می نشینند. حالا دیگر لبها چه صورتی رنگ شده باشند ، چه قهوه ای ، مهم نیست، تنها طرح حاشیه مهم است و برجستگی ظریف کناره ها. دنیای دونفره ، عالم حاشیه هاست، هر رابطه عاشقانه، حفره ایست که تو را از دنیای متن پرتاب میکند به جهان حواشی و عالم جزئیات. و دوئت دست و پوست به جبران آن نقص زبان. در اجتماع یا کسی زیباست یا نیست. حد وسط ندارد. یعنی یک برجستگی بیش از حد دماغ یا کوچک بودن ناخوشایند سینه ها یا چند میلیمتر کمتر بودن فاصله دو چشم، کافیست تا کسی را از عالم زیبایی برای ابد تبعید کند به جهان نفرین شدگان. اما این فقط در جمع است. آنجا قضاوتها کلی ست. هنگام معاشقه هر جزئی در تمامیت خود قضاوت میشود. به این لحاظ شاید عشاق کامجو، عادل ترین داوران باشند: انحنای بسیار جزئی لبها ، خط سایه داری که از برآمدگی قاطع پستان آغاز میشود و در طرح مبهم سینه محو میشود و... هیچکدام از قلم نمی افتند، هریک مستقل از دیگری و حتی مستقل از خود معشوق داوری میشوند. -این بوسه ها یعنی چی؟ همینجوری...، بگیر سکوت میان هجاهای زندگی -چه سکوت حریصانه ای! و چه حرص خاموشی! -کنایه میزنی؟ پاسخ را به سکوت برگزار میکنم ، دور میشوم، و لم میدهم روی کاناپه کنج هال، تاریک ترین گوشه شاید، آرام نزدیک میشوی. میخواهم که بایستی، کمی دور تر، درست میان باریک ترین حاشیه روشن هال. تا بایستی، نوری که از خلال شکاف پرده سر ریز میکند می پاشد روی کناره صورتت ، مردمک چشمهایت و لبها. تازه یادم میافتد چه شفافند این چشمها. میخندی... -چرا اینجا آخه؟ زیبایی بیشتر مدیون حاشیه های تاریکه، تا سطوح روشن... -که یعنی ابهام؟ شاید... ، ببین مث پوست، یه دروغ لطیف، کشیده رو زمختی اسکلت -و تو کدومو انتخاب میکنی، باریکه ابهام یا حاشیه روشن؟ من انتخاب نمیکنم تماشا میکنم. -طفره میری، باریکه های تاریک رو انتخاب میکنی و اشکالش؟ -تاریکی، تیکه های پاک شده منه که از نو نقاشی شون میکنی، تو ذهنت چه تعبیر خودخواهانه ای داری از نور! تصویرت آرام رنگ میبازد تا یادم بیاید حاشیه های تاریک پر میشوند با خاطرات به جا مانده از دیگران. سایه، عدم نور نیست، مجال کوتاهی ست برای خیانت، هرچند به اختصار یک حاشیه باریک. باید برم -به این زودی؟ نمیگویم وقتی دو نفر یکدیگر را دوست دارند، برای رفتن، همیشه یا زود است یا دیر. "به موقع"، زمان کاسبکاران است و "نابهنگام"، زمان جاری عشاق... عليرضا |
لم میدهم روی کاناپه کنج هال، تاریک ترین گوشه شاید، آرام نزدیک میشوی. میخواهم که بایستی، کمی دور تر، درست میان باریک ترین حاشیه روشن هال. تا بایستی، نوری که از خلال شکاف پرده سر ریز میکند می پاشد روی کناره صورتت ، مردمک چشمهایت و لبها. تازه یادم میافتد چه شفافند این چشمها. میخندی...
-چرا اینجا آخه؟ زیبایی بیشتر مدیون حاشیه های تاریکه، تا سطوح روشن... -که یعنی ابهام؟ شاید... ، ببین مث پوست، یه دروغ لطیف، کشیده رو زمختی اسکلت -و تو کدومو انتخاب میکنی، باریکه ابهام یا حاشیه روشن؟ من انتخاب نمیکنم تماشا میکنم. -طفره میری، باریکه های تاریک رو انتخاب میکنی و اشکالش؟ -تاریکی، تیکه های پاک شده منه که از نو نقاشی شون میکنی، تو ذهنت چه تعبیر خودخواهانه ای داری از نور! تصویرت آرام رنگ میبازد تا یادم بیاید حاشیه های تاریک پر میشوند با خاطرات به جا مانده از دیگران. سایه، عدم نور نیست، مجال کوتاهی ست برای خیانت، هرچند به اختصار یک حاشیه باریک. باید برم -به این زودی؟ نمیگویم وقتی دو نفر یکدیگر را دوست دارند، برای رفتن، همیشه یا زود است یا دیر. "به موقع"، زمان کاسبکاران است و "نابهنگام"، زمان جاری عشاق... روژ صورتی |
حالا تو هی از دستهای بیگانگان بترس
"در طول شش ماه گذشته هر روز روزنههایی که مردم میگشودند بسته میشد و آنان هربار بدون آن که به رودررویی کشیده شوند یا آرمانشان را کنار بگذارند راهحلهای جدید خلق میکردند." میرحسین شانزدهم میدانم که همهمان توی این شش ماه بارها این راهحلهای جدید را دیدهایم، از راههای کلان، تا جزییترهای روزمره. اما دوبارش برای من تکان دهنده بوده، یعنی این هوش جمعی را که به چشم داشتم میدیدم و به گوش میشنیدم باورم نمیشد. یکیش جلوی مسجد قبا برای بزرگداشت شهید بهشتی که همان ساعت شش که قرار بود مراسم شروع شود مسجد پر شده بود، همه دیگرانی که جاشان نشده بود آن تو، بیرون از مسجد توی کوچه ایستاده بودند، تا آنجایی که من میدیدم کوچه کاملن پر بود. مردم داشتند یاحسین میرحسین را به شعار میگفتند و یا بهشتی کجایی، موسوی تنها شده. چند دقیقه از شش گذشته بود که نیروی انتظامی توی یکی از این بلندگوهای دستی گفت که خواهش میکنیم متفرق شوید چون مسجد پر است و جا نیست و اگر کسی اینجا بماند باهاش برخورد میشود. پلیس ضد شورش هم ته کوچه را بسته بود. بعد من پیش خودم گفتم الان است که پلیس با مردم درگیر شود، چون از مردم به نظر نمیآمد کسی حاضر باشد عقب بنشیند. همینطور که نزدیک بود به خاطر خشونتی که هنوز شروع نشده بود گریهام بگیرد، در کسری از دقیقه همه صلوات فرستادند و روی زمین نشستند. اصلن معلوم نبود از کجا شروع شده، انگار که همه همزمان فقط به همین یک راهکار فکر کرده بودند. دیدهاید این دوستان یا دونفریهایی را که مدت طولانی را با هم گذراندهاند، منظورم این است که سختیها و خوشیهاشان-مخصوصن سختیها- مشترک بوده و واقعن با هم زندگی کردهاند، چطوری عکسالعملهاشان توی شرایط مهم شبیه هم است؟ آدمهای توی آن کوچه، جلو مسجد اینقدر شبیه هم بودند، که بدون هماهنگی از پیش همه با هم روی زمین نشستند. شوکی که توی صورت نیروی انتظامیها بود دیدنی بود. ترسیده به هم نگاه میکردند ... آدم ساکتِ نشسته را که نمیشد با باتوم زد. میشد؟ آنها که تا مراسم تمام نشده بود و مردم بلند نشدند، نزدند. بعد دفعهي دوماش روز نماز جمعهي هاشمی بود، اولین همراهپیمایی ما و آنها. از این دست راهپیماییهای مسالمتآمیزی که بلندگوها از آنِ آنها و خیابانها از آن ِ ما بود. وقتی آقای بلندگو گفت که لطفن فقط شعارهایی را که از بلندگو اعلام میشود بگویید و به بقیهي شعارهای حاشیهای- مطمئنام لحن او خشنتر بود از حالای من- توجه نکنید. پیش خودم گفتم خیلی تقسیم ناعادلانهای است برای یک راهپیمایی مشترک. بلندگو مال آنها، سیاهی لشکر مال ما. فکر کردم آنها یک دهم هم باشند حالا با بلندگو هماهنگ میشوند و ما ده برابرم هم که باشیم بیبلندگو به هم میریزیم هیچ کس صدایمان را نمیشنود. شعار اولاش الله اکبر بود که همهی مردمی که صداشان هم اتفاقن توی این مدت خوب باز شده بود برای الله اکبر، الله اکبر را پشت سر بلندگو تکرار کردند. بعد شعار دوم مرگ بر آمریکا بود، نمیدانم این هماهنگی عجیب و غریب از کجا سر رسید که از قدس تا شانزده آذر، از انقلاب تا بولوار کشاورز همه با هم شعار دادند مرگ بر روسیه؛ اصلن به ثانیه نرسید فاصلهي شعار آقای بلندگو تا شعار مردم. یعنی وقت برای هماهنگی نبود، همه هماهنگ، یکصدا، به جای امریکا میگفتند روسیه و به جای اسراییل، چین. آمریکا و اسراییل فقط از بلندگو شنیده میشد. بلندگو هماهنگمان کرده بود. شعارهای بلندگو شده بود اسم رمز هماهنگیها. من بعید میدانم این هوش جمعی از چیزی شکست بخورد. میرحسین هم چیزهایی از این دست دیده که روزبهروز بهتر مینویسد. از طرف این آدمها و با این آدمها جز با این زبان نمیشود حرف زد. پ.ن [+] |
به نظرم یک آدم خوش ذوقی از خودیهای کودتاچیان - یکی از همانهاشان که خوب میداند چه خبر است ولی جرات دم زدن ندارد- باید دوربینش را بردارد و آن لحظههایی که حضرات با خودشان خلوت میکنند را ثبت کند. مثلا همان دختر کلهر، باید زیرکی میکرد. باید یک آرشیو کامل از آقایان دست و پا میکرد و بعد پناهنده میشد. باید دوربینش را دستش میگرفت و از صورتهای اینها عکس میگرفت مثلا وقتی کسی دورشان نیست؛ وقتی خودشان را در آینه نگاه میکنند؛ وقتی شب در خانه نشستهاند و روزنامهای میخوانند و نگاهشان یکهو غرق افکارشان میشود؛ وقتی صبح خودشان را با آن نگاه وجدان زدهشان توی آینه نگاه میکنند؛ وقتی پشت درهای بسته قبل از یک مصاحبه صورتشان غرق تفکر میشود که یعنی خوب میدانند که وارد چه بازی شدهاند؛ وقتی شبها مینشینند لب تخت و سرشان را میگیرند توی دستشان و بعد وزن باری که خودشان بر دوش خودشان گذاشتهاند را حس میکنند؛ وقتی یکهو مات میشوند روی گل قالی؛ وقت پک زدنشان به سیگار؛ وقتی که نگاههایشان گویای حقیقتی ست که سعی در پنهان کردنش دارند؛ وقتی دستشان میرود زیر چانهشان و خودشان پرت میشوند به روزهایی که گذشت... باید کسی آن رسوخِ ندامتِ ترسدار چهرههاشان را درست درهمان دم که وجدان، خودش را به سطح چشمها و عمق نگاهها می رساند ثبت کند، شکار کند. مثلا کسی چه میداند؟ شاید همان آشفتگی چهره کردان در همان روزهای واپسین خودش بهترین گواه تمام آنچه که رخ داد میشد. شاید یک کتاب تصویر اینچنینی خودش بدون هیچ شرحی، بعدها بشود گوشهای از تاریخ این روزهای ایرانمان.
[+] |
Sunday, December 6, 2009
مرسی بابت تمام مجالای که برايم فراهم میکنی
که ديوانهگی کنم.. تمام شب را باران باريده بود و از آن آخر هفتهها بود که دنيا رفته بود پی کارش و خودم بودم برای خودم، با تمام خودم-بودنای که میتوانستم باشم آن شب. بعد پنجرهی اتاق را باز گذاشته بوديم تمام شب، شراب و موسيقی طول کشيده بود تمام شب، و من يک جايی رفته بودم حوالی ابرها، ابرهایِ آن روزها. روز قبل گفته بودم يک همچين جمعه-هشت صبحای بايد سفارت باشم، سفارت اسپانيا، آزمون دِلِه بود، شما بگير يک چيزی شبيه آيلتس خودمان، با اعتبار لانگلايف و اينها. از آن امتحانهای سالی دوبار، که بايد داغاداغ تا مغزت پر از لغت است هنوز و شبها خواب اسپنيش میبينی بدهیش، وگرنه سرد میشود و از دهان میافتد، بدجور. هفتهی قبل گفته بودم يک همچين جمعه-هشت صبحای امتحان دله دارم و نشسته بودم درس خوانده بودم حتا و قرار بود مدرکاش را قبل از قاب کردن بفرستم برای مايکل، به هوای پروژهی يواشکیای که توی کلهام بود. گفته بودم يک همچين جمعه-هشت صبحای آزمون دله دارم و باران از صبح شروع کرده بود نمنم باريدن و من نمنم مست شده بودم و از آن آخر هفتههای تهِ دنيا بود همهچيز، و ديگر تا عصر، تا شب، تا خودِ شب و تمام آن نيمهشب که برای خودش شبی شد و شبی ماند در زندگیم، اسمی از دله به زبان نياوردم. لابد يکجايی گوشهی مغزم، با خودم فکر کرده بودم هيچ آدم عاقلی تمامِ اين باران را و شب شراب را و اتاق بیپنجره را ول نمیکند کلهی صبح برود امتحان بدهد، فوقش میماند برای سال بعد. و لابدتر اين را يک گوشهی مغزم خيلی مطمئن و با صدای بلند گفته بودم، آنقدر که فکر نکرده بودم در موردش صحبت کنم ديگر. پروندهاش را بسته بودم رفته بود پی کارش. بعد میدانی؟ شبای میشود شب شراب، که تو تمام پروندههای مغزت را يکیيکی بستانده باشی فرستاده باشی پی کارشان، خودت مانده باشی و خودت. که اصلن از هزار فحش بدتر است که وسط يک همچين شبهايی، ازين ابرهای تايمِردار بالای سر يکیتان باز باشد، ساعت و تاريخ و ريمايندر و چه و چه. شب شراب اصلن يعنی گور بابای همهی دنيا، وقتی من و تو مرکز کائناتايم ولاغير، بقيه هم با يک تقريب بالايی بروند بميرند کلن. شب شراب يعنی اينهم که بعدش، صبحش، بايد باز باشد برای خودش. بايد يک وقت گَل و گشادی داشته باشی برای خودت، برای لوليدن ميان ملافهها و کشآمدنها و بوسههای گيج و منگ و آغوشهای چندباره و الخ. بعد؟ بعد يادم هست يک شبی بود که باران داشت تا خود صبح و پنجرهی باز داشت، چار تاق و ملافهها را انداخته بودم ته اتاق، شراب داشتيم و بیملافهگی داشتيم و يک مهای برای خودش آمده بود تو و من رفته بودم بالای ابرها و آنقدر آن بالا مانده بوديم که من درست وسط ابرها خوابم برده بود. بعد يادم مانده که يک وقتی از شب، يک وقتی از روز، از پشت صورتت را آورده بودی نزديک صورتم، با ريشهات که آنوقتها بلند بود هنوز گردنم را قلقلک داده بودی و بعد بوسيده بودیم که صبحانهتون آمادهست خانوم، الاناست که مدرسهت دير بشهها. من؟ من برای چند ثانيه مبهوت مانده بودم که يعنی چی؟ که وات د هل آن اِرث ممکن است وجود داشته باشد که يکی بيايد اينجوری که روی ابرهام برای خودم، بيدارم کند؟ چند ثانيه مانده بودم حيران و بعد، بعد مغزم پراسس کرده بود و يادم آمده بود که يک همچين جمعه-هشت صبحای و الخ. بعد میدانی چه شد؟ درست توی همان ثانيهها که چرخيده بودم توی بغلت و گفته بودم اصلن دلم نمیخواد برم که و تو گرفته بودیم توی بغلت، با آن صدای جادويیت نوازشم کرده بودی که اگه نری تا سال ديگه نمیتونی امتحان بدی، فرصتتو از دست میدی، پاشو تنبلی نکن دختر، دوباره ظهر برمیگردی همينجا روی تخت سر جات، توی همان ثانيهها با خودم فکر کرده بودم چههمه اين آدم، مردِ من نيست. چه زنِ منطقیِ معقولای میسازد از من، همانی که تا قبل از اين بودم. چه حواسش به من و آيندهی من و حواشی من و فردا و پسفردايی که مستی از سرم پريدِ من هم هست، به پشيمانی همين امروز عصرم. که حتا بلند شده صبحانه هم درست کرده، که يعنی میروم. میروم. رفتم. میدانی؟ يک همچون جمعه-هشت صبحای بلند شدم، با خودم فکر کردم که اوکی، میروم، و رفتم. با تو من همان زن منطقیِ معقولای که بودم ماندم. تو مجال تمام بیفکریها و ديوانهگیها و حماقتها و ندانمکاریها و بعدش مثل سگ پشيمان شدنها را از من گرفتی. تو هميشه به تمام خل و چل بازیهای من خنديدی و قربان صدقهی ديوانهگیهام رفتی و هی افسارم را يک جاهايی کشيدی عقب، سرم را گرداندی رو به جاده، ماشينها و درختها و الاغهای بغلی را نشانم دادی که ببين چه سربهراهند. هی مرا از توی خاکی کشاندی توی جاده، هی مرا از توی خاکی کشاندی توی جاده و هی مرا از توی خاکی کشاندی توی جاده. بعد حالا، هر بار که میروم توی سايت دِلِه، برای آزمون آوانسادو، يادم میآيد زنِ منطقیِ معقولِ آيندهنگری را که جا گذاشتم توی آغوشت، آن روز صبح، و آمدم بيرون. راهم را کشيدم آمدم بيرون، توی خاکی، کنار جاده. حالا نشستهام تماشات میکنم که چههنوز در آغوش گرفتهای زنِ جاماندهی آن سالها را، از همان جمعه تا حالا. نشستهام تماشات میکنم و گاهی برای ماشينها و درختها و الاغهايی که از جلوی روم رد میشوند و به نشان آشنايی بوق میزنند، دست تکان میدهم. |
آقای پدر نشسته داره آزمايشای منو مورد مداقه قرار میده
يه دور کامل ورق میزنه و میگه اوکیئه، مشکل خاصی نداری بعد نه که هنوز ابوعلیسيناشه بچهم شروع میکنه تناسب بستن بين چندتا پارامتر خون من و تقسيم فسفر بر چیچیسی و اينا بعد میگه ماليخوليای خونت بالاست يه کم سودايی هستی چيز ميز مینويسی؟ جواب میدم آره، يه چيزايی میگه خب پس عيب نداره اين مقدار ماليخوليا برای نويسندهها و هنرمندا مناسبه اوکیئه، مشکلی نداری |
Friday, December 4, 2009 |
Thursday, December 3, 2009
سرطان رو اگه میشد با طی دو نقطه نوشت، کلی از ابهتش کم میشد. سرتان. حتا ممکن بود بشه يهچی تو مايههای ديسک کمر، که بيش ازينکه اطرافيان رو دچار شوک کنه، ذهن آدم میرفت سراغ عوارض و عواقبش و میشد چارتا شوخی کرد باهاش و آخی طفلی و الخ. اما گرافيک طی دستهدار يه خاصيتی داره تو خودش، يه قاطعيتی میده به کلمه، يه غلظتی يه وزنی داره که آدم ناخوداگاه دست و پاشو گم میکنه. اصن نگاه کن، به خودِ قاطعيت به قاطع به قطع نگاه کن، به مطلق، به باطل، به معطل، به تعطيل، همهشون يه جورِ زورگويانهای خودشونو تحميل میکنن به آدم. از دنيای نسبيت جدان انگار. برات هيچ تخفيفی قائل نمیشن. اهل تبصره و اکسپشن و تکماده نيستن. طی دستهدار شوخی سرش نمیشه، سنس آو هيومر نداره، جدی و عبوس و اخمداره. حتا تو اصطکاک هم هميشه اين طست که دستهش گير میکنه به سرکج کاف. ته کلمه که بياد، رسمن میرسی به بنبست. ته خودش روی خط زمينه رها میشه، اما برای تو درا رو میبنده، يه راه بيشتر برات باقی نمیذاره: فقط و فقط. فقط.
|
آن دنيا
همان درِ رویای نیمهشب تابستان. شما بگو درب. دری مخفی پشت تابلوی مونالیزای روی دیوار. هر جا که باشیم، در را میشناسیم و مخفیگاه را میدانیم و تابلو را کنار میکشیم و دور هم جمع میشویم. من از روزنامه، چای خوران، با کامپیوتری که چهار نفر دیگر هم لازمش دارند، با گزارشی که موعد نوشتنش سرآمده و نصفهنیمه مانده اما مدام باید دلداریش دهم که منتظر بمان تا بروم و برگردم. لیلا از لندن و لابد از بالاترین طبقه ساختمانی که پنجرهای رو به شهر غمگرفته و ابری دارد، از ساختمانی که سیگار تویش قدغن است. گلمریم بعضیوقتها از شرکت، بعضی وقتها از خانه، لحظههایی که سام پنج دقیقه برای خودش است، وقتهای بین غذا دادن به سام، بازی کردن با سام و سروصدای سام. آیدا از خانه، با اینترنت دایلآپ، با فیلمی توی دیویدیدرایو که هر آن منتظر پلی شدن است و باصدای زنگی که میگوید در را باز کنید. بسته دارید خانم. رامین از بالای نیروگاهی توی ورامین در میان باد و بوران با شعار به گودر نگو کار دارم به کار بگو گودر دارم. پرستو دراز کشیده کف اتاق و آفتابی که از پنجره میریزد تو، کنار تمام صفحههای باز شده و کنار تمام دلواپسیها و تردیدها. مسی از توی خیابان، توی تاکسی و کنار مسافری که هی پیچ و تاب میخورد و توی جیبهایش دنبال پول میگردد. دانیال نشسته روی کاناپه کنار باباشجاع، جلوی تلویزیونی روشن و با لپتاپی اسقاط روی زانوها که هرآن قرار است بپکد، در میان گلههای مامان که باز کی این کلمن رو با فرچه توالت شسته؟ ما وقت گودر هر جا که باشیم نامرئی میشویم. بقیهای که در را پیدا نکردهاند یا میگویند دری وجود ندارد فکر میکنند ما را میبینند و خیالات برشان داشته که هستیم، در حالی که رفتهایم. دوستت میآید چیزی میپرسد، نگاهش میکنی، برو بر نگاهت میکند، پروسه مرئی شدن چندثانیه طول می کشد، میپرسی چیزی گفتی؟ اما کامنتدانی گودر. مخفی در مخفی. هزارتو که حتا کشفش نصیب خیلی از اهلیشدههای گودر هم نمیشود. خود خود زندگی. قدم زدن در شلوغیهای خیابان انقلاب، راسته کتابفروشیها با همهجور آدمی. [+] |
Wednesday, December 2, 2009 |
که يعنی بعضی شبها هست در زندگانی، که آدم يکجورِ مِلوی خوبی حالش خوش است همينجوری برای خودش، سرش گرم است از يک چيزی، دلش گرم است به يک چيزی، يک برفِ يواش نمنمکای دارد میبارد بيرون، شامش را خورده، سير و پر، پانچو بهدوش ماگ شيرنسکافهاش را گرفته دستش نشسته روی مبل، چار زانو، نفسش هم بفهمینفهمی دارد از يک جای گرمی در میآيد، اصلن يک وضع گرم و مطبوعی، بعد برمیدارد اين کارتون Mary and Max را هم برای خودش تماشا میکند، که انگار اصلن ساخته شده برای تماشا کرده شدن در يک همچه شبی. حالا هی شما بيا بشين زير گوش ما از مصايب زندگی روضه بخوان و هزار و يک ورسيونِ جور و ناجور از عواقب احتمالیِ بطالت بچين جلوی چشم ما، هی بردار در مذمت خيالپردازی و رؤيابافی و عالم هپروت لکچر بده، هی مثنوی هفتاد من کاغذ آويزان کن روی ريمايندر روزهای ما؛ دريغ از يک جفت گوش شنوا حضرت، دريغ از نيم جفت گوش شنوا حتا. پ.ن. کتاب نداره اين مری اند مکس؟
|
ديدی بعضی آدما رو تو همين وبلاگستان، که دريافتشون از متن انگار کلمه-بيسئه فقط؟ که انگار يه برنامه نصب شده روشون، که موقع خوندن وبلاگها، اوتوماتيک يه سری کلمات مشخص رو هایلايت میکنه تو مغزشون، با ریاکشنهای مشخص. مثلن تو يه پستی نوشتی در ستايش فصل بهار، بعد يه جايیش يه فندق پريده توی گلوی يه سنجابه و سنجابه مُرده، تو هم به فراخور متن يه غُری زدی که فندق خر است. بعد خوانندهی محترم، عِرق فندق-پرستیش گل کرده، تمام متن و سوژه و منظور نوشته رو بیخيال شده، اومده که ای وای بر شما جماعتِ فندق-ستيز. يعنی انگار اين آدما فقط نشستهن پشت مونيتور، با چشماشون يه سری کلمههای خاص رو اسکن میکنن، بیکه ذرهای سنس آو هيومر يا درک و دريافت متن داشته باشن، سه سوت ميان تو جاکامنتی و میزنن به صحرای کربلا. بعد هی تو بايد علامت تعجب بشی برا خودت که يعنی جدیجدی اين بابا، با اين قد و قامت و با اين همه فضايل و کمالات، واقعن داره نمیفهمه يا علاقه داره تمارض کنه يا چی!
حالا شما همينو بگير بيار تعميمش بده به آدما. من اِن سال پيش يه جمله کامنت دادهم در مورد فلان موضوع، در مورد فلان آدم، بعد طرف اينو برداشته زده بالاسرِ فولدر محفوظاتش از من، بعد هر بار يه کلمه در مورد موضوع مورد نظر از دهن من درمياد، سه سوت برمیداره منو ارجاع میده به فلان جملهم. بابا فور گاد سِيک، جملههای آدمو در کانتکست مربوطه بررسی کنيد. از هر کی-وورد و کليد-واژهای برندارين يه پيرهن عثمان بسازين برا خودتون. بهخدا آدم شعور داره، از دور تماشاتون میکنه، تو دلش بهتون میخنده، راهشو میکشه میره. هيشکی هم پيدا نمیشه بياد تو روتون بگه که چه جوری دنيا رو دارين با عينک اشتباهی تماشا میکنين، با عينک نزديکبينِ اشتباهی. |
Tuesday, December 1, 2009 .My hands shook less, obstruction by obstruction Five Obstructions -- Lars von Trier
|
پنج مانع حکايت پنج بار بازسازی انسان کامل است، توسط يورگن لث، و با شرايطی که فونتريه برای او تعيين میکند. فونتريه میگويد اين فيلم محبوب اوست و لث قهرمان خدایگونهی او محسوب میشود. قصدش اين است که در اين پروژهی رواندرمانی، هم خودش را از اين شبح خدایگونه (تصوير مجسم کمال) نجات دهد، هم لث را. میگويد: «میخواهم تو را از کامل (perfect) به انسان (human) تقليل دهم.» او موانعی طرح میکند تا لث با عبور از آن موانع، به خودش و او ثابت کند که میتواند «کمال» را از نو تجسم ببخشد. فونتريه حتا پا را از اين فراتر میگذارد و در اين راه از خود لث کمک میخواهد. میگويد: «تو بايستی به من اطلاعات بدهی تا بدانم بايد چه موانعی جلوی رويت بگذارم!» و لث معصومانه نه فقط اين شرطها را میپذيرد، که از دادن اطلاعات نيز دريغ نمیکند.
ماهنامهی مرحوم «هفت» |
فونتريه، لث را تنبيه میکند. تنبيه اين است که هيچ مانعی در کار نيست. «تو آنقدر باهوشی که از هر شرطی يک موهبت میسازی. پس يک بار ديگر فيلم را بساز، بدون هيچ شرطی!»
... اين مانع وجهی هستیشناسانه دارد: آزادی مطلق. آزادی با خود کابوس مسئوليت و انتخاب را به همراه میآورد، و لث ناچار است اين آزمون دشوار را از سر بگذراند. ماهنامهی مرحوم «هفت» |